eitaa logo
بانوان نمونه
49هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
71 فایل
✳️برای رزرو تبلیغات در مجموعه اَسرا بر روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2186347655C6187e57a27 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/zB7W.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 زینب در جمع از همه شادتر و فعال تر بود. کتاب انجیل و تورات را گرفته بود و در خانه مطالعه می‌کرد. دوست داشت همه چیز را بداند. و همه فکرها را با هم مقایسه کند. مرتب از من می پرسید: مامان اگه جنگ تموم بشه برمیگردیم آبادان؟ آبادان را خیلی دوست داشت خیلی دلش می‌خواست دوره دبیرستان را در آبادان درس بخواند. با وجود علاقه زیادش به آبادان در شاهین‌شهر طوری زندگی می‌کرد و دنبال فعالیت‌هایش بود که انگار برای همیشه قرار است آنجا بماند. او هر روز بعد از مدرسه اول به مسجد «المهدی» فردوسی می‌رفت و نماز ظهر و عصرش را به جماعت می‌خواند اگر دستش می‌رسید نماز صبح هم به مسجد می‌رفت از همه کس و همه چیز درست می گرفت. رادیو، معلمش بود. خطبه های نماز جمعه تهران یا اصفهان را گوش می‌کرد و نکته های مهمش را می نوشت. روزنامه دیواری درست می‌کرد و از سخنرانی های امام، خطبه‌های نماز، کتاب های آقای مطهری و شریعتی مطلب جمع می‌کرد و در روزنامه دیواری می‌نوشت. یکبار سر نماز سجده اش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم مامان تو را به خدا این همه گریه نکن آخه تو چرا ناراحتی؟ با چشم های مشکی و قشنگش که از زور گریه سرخ شده بود گفت: مامان من برای امام گریه می کنم امام تنهاست به امام خیلی فشار میاد. به خاطر جنگ مملکت خیلی مشکل داره امام بیشتر از همه غصه میخوره برای من که مادر زینب بودم و خودم عاشق امام، این حرف ها سنگین بود. از اینکه زینب این همه می فهمید و رنج می‌برد داغ شدم ای کاش زینب این همه نمی فهمید و کمتر رنج می‌برد. ما در خانه می‌نشستم و فیلم سینمایی نگاه می‌کردیم زینب نماز یا کتاب می‌خواند. معمولاً عصرهای پنجشنبه برای خیرات مرده ها حلوا درست می کرد خودش پای اجاق گاز می ایستاد و بوی حلوا را توی خانه راه می‌انداخت. او حتی مردها را هم از یاد نمی‌برد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
🌹🌹 اما هر چه او بیشتر نق میزد من بیشتر و مصمم تر بچه ها را به خواندن کتابهای مذهبی تشویق میکردم. انصافا بچه ها هم خوب استقبال می کردند. یک روز از خانم حاصلی خواستم کتابهای داستانی بیشتری برای کتابخانه به ما بدهد اما او چند جلد قرآن مجید داد. اولین بار بود که قرآن را به کتابخانه می‌بردم خانم حاصلی می گفت: کتاب قرآن پر است از داستانهای پند آموز و عبرت آموز گفتم کتاب های علمی هم می خواهیم. دوباره چند جلد دیگر قرآن داد و گفت این کتاب راه و روش و کلید گنج علم و علم آموزی است. وقتی آن چند جلد قرآن را تحویل مشاور دادم از شدت ناراحتی نزدیک بود نفسش بند بیاید نه اینکه مخالف قرآن باشد بلکه به او این طور یاد داده بودند که قرآن فقط کتاب دین است کتاب درس زندگی و داستان جداست. گفت دخترم هر کتابی هر لباسی، هر حرفی جایی مخصوص به خود دارد مثلاً جای کفش در جا کفشی است جای کتاب در کتابخانه و جای لباس در کمد جای قرآن در مسجد است و لباس مسجد چادر است و کار در مسجد عبادت و نماز است اما اینجا مدرسه است، اینجا قرآن بخوانیم و چادر بپوشیم و نماز بخوانیم پس در مسجد چه کار کنیم. اختلافات من و مشاور بالا گرفت. او حاضر نبود قرآن در مدرسه باشد و من هم به هیچ قیمتی راضی نمیشدم قرآن را از حذف کنم. سرانجام او اجازه نداد قرآن در قفسه ی کتابخانه ی مدرسه جا بگیرد. مسئولیت کتابخانه را به آرامی از من گرفتند و به دختر مدیر مدرسه اگرچه با این کارشان مرا ناراحت و منزوی کردند و کرک و پرم ریخته شد اما راز پریدن و پرواز را آموخته بودم کتاب را بهترین دوست خود یافتم. آدم های داخل کتاب هم مانند آدمهای بیرون کتاب رنگ به رنگ و دوست داشتنی بودند و کتاب مثل زنگ نقطه ی بیداری من شد. ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄