راه را که انتخاب کردی، دیگر مال خودت نیستی.
اگر قرار است درد بکشی، بکش ولی آه و ناله نکن! اگر آه و ناله کردی، متعلق به دردی نه راه...
#شهید_علی_ماهانی🥀
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🔰آیت الله مجتهدی تهرانی:
توی کربلا تمام داش مشتیها رفتند کمک امام حسین علیهالسلام و شهید شدند. مقدس ها استخاره کردند، استخارههاشون بد اومد!
جلال اسدی، خادم فداکار بجنوردی است که در آتشسوزی هتلی در کربلا ۱۵۰ زائر را نجات داد اما خودش آسمانی شد.
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
مناجات شهید چمران.mp3
4.66M
خدایــا تورا شکر میکنم که به من درد دادی...🤍🕊
#شهادت
#شهدا
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
همیشه میگفت:
بايد طوری زندگی كنم كه اگر فردا اين پست و مقام را از من گرفتند، وضع زندگی ام با ديروز كه صاحب مقام و عنوان بودم تفاوت نكند...
#شهید_حسین_خرازی
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدای فتنه ۱۴۰۱🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
#کلام شهید
شهید محرمعلی یزدی 💔
خداوند در آسمان فرشتگان را دارد و در
زمین،بسیجیها را،بسیج محفل خودسازی
و عبادت بسیج جایگاه سربازان امام زمان
(عج) به جای شهدا است. 🖤🫀
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
#کلام شهید
🥀🍃•شهید حمیدرضا الداغی•🍃🥀
شهروند ایرانی بود که در سبزوار، استان
خراسان رضوی در دفاع از دختری جوان
مقابل مزاحمت خیابانی با ضربات متعدد
چاقو کشته شد. پس از مرگ رسانههای
وابسته به نظام جمهوری اسلامی از وی
بهعنوان «شهید آمر به معروف»، «شهید
نهی از منکر» و «شهید عفت و غیرت» یاد
کردند.
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
#مصطفی احمدی روشن•🔗💔
#زندگینامه
شهید مصطفی احمدی روشن
زندگینامه:
مصطفی احمدی روشن در ۱۷ شهریور ۱۳۵۸ به دنیا آمد.
در سال ۱۳۷۷ در رشته مهندسی شیمی وارد دانشگاه صنعتی شریف می شود.
از بسیجیان فعال بود و در دوران دانشجویی به عنوان معاون فرهنگی بسیج دانشجویی دانشگاه شریف فعالیت می کرد.
ولایت مدار و از شاگردان آیت الله خوشوقت، استاد اخلاق تهران بود.
در سال ۱۳۸۱ در رشته مهندسی شیمی موفق به دریافت مدرک کارشناسی شد.
شهید احمدی روشن، عضو هیئت مدیره یکی از شرکت های تأمین کالای نیروگاه هسته ای نطنز اصفهان بود که در زمینه تهیه و خرید تجهیزات هسته ای فعالیت داشت.
هنگام شهادت، معاون بازرگانی سایت نطنز بود.
شهید احمدی روشن، صبح چهارشنبه ۲۱ دی ماه ۹۰، بر اثر انفجار بمبی مغناطیسی در خودروی خود در میدان کتابی، ابتدای خیابان گل نبی تهران، به دست عوامل استکبار به شهادت رسید.
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
ماجرای واقعی شهیدی که مادرش قصد سقط او را داشت : شهید علی اصغر اتحادی 🍃
💔چهار دختر و سه پسر داشتم...
اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم.
دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم
🥀 بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!!
در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد.
نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت:
این بچه را قبول می کنی؟
گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!!
آن آقای نورانی فرمود:
حتی اگر علی اصغر امام حسین علیه السلام باشد؟!
بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخاند و رفت...
گفتم: اقا شما کی هستید؟
گفت: علی ابن الحسین امام سجاد علیه السلام!
💔هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است!
صبح رفتم خدمت شهید آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم.
آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!
🥀آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد علیه السلام به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!!
💔علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد علیه السلام ، در تیپ امام سجاد علیه السلام شهید شد!
🥀شاید فرزندی که سقط میشود، بنا باشد سردار سپاه ارباب باشد! به مادر و پدر او بودن افتخار کنیم...
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
زندگینامه شهید زین الدین 🫀
قسمت اول 1🍀
شهید زین الدین ۲۴ اسفند ۱۳۳۸ خورشیدی در تهران متولد شد. هنگامی که متولد شد مسئولیت مادر او در تربیت و پرورش این فرزند، بیش از پیش شد و این معلم قرآن فرزندش را با آیه کتاب عشق پروراند، از کودکی، قرآن را یاد گرفت. در پنج سالگی به دلیل فعالیتهای مبارزاتی پدرش به همراه خانواده به خرم آباد مهاجرت کرد. از کودکی دارای نبوغ فکری بسیار بالا بود. در جوانی علاوه بر کار و تلاش در کنار پدرش در بیشتر فعالیتهای فرهنگی - دینی شرکت میکرد.♥️
فعالیت سیاسی او از زمانی آغاز شد که آیت الله مدنی به خرم آباد تبعید شد. مهدی به شدت جذب ایشان شد و در خدمت او بود و در آنجا شکل سیاست و مبارزه را آموخت. در همان سنین جوانی که به دبیرستان میرفت حزب رستاخیز تشکیل شد و در تمام خرم آباد دو جوان پیدا شدند که عضویت این حزب را نپذیرفتند. یکی از از این دو جوان آقا مهدی بود. بر این اساس آقامهدی از مدرسه اخراج شد. پس از مدتی به همراه خانواده به قم آمد و به واسطه فعالیتهای سیاسی، پدرش روانه زندان شد. این در حالی بود که آقامهدی در دبیرستان امام صادق علیه السلام قم به تحصیل مشغول بود، پس از پایان تحصیلات و همزمان با تبعید پدرش به سقز، در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه شیراز با رتبه چهارم قبول شد.🖤
پس از پیروزی انقلاب وارد جهادسازندگی و سپس وارد سپاه شد. جنگ کردستان که شروع شد به همراه دوستان داوطلبانه به کردستان رفت و از اتوبوسی که آنان را برده بود، تنها شش نفرشان بازگشتند و بقیه دوستان به شهادت رسیدند. در آغاز طوفانها....
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
زندگینامه شهید زین الدین 🫀
قسمت 2🍀
و بحرانهای انقلاب در قم در سن ۲۰ سالگی مسؤول اطلاعات سپاه شد و با زکاوت و درایت فتنه خلق مسلمان را در شهر قم خاموش کرد.
با آغاز جنگ پس از دیدن دورههای نظامی به منطقه اعزام شد. پس از مدتی به فرماندهی اطلاعات سپاه دزفول برگزیده شد. آقامهدی یکی از عناصر فعال و کارآمد اطلاعات عملیات قرارگاه بود.
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_دهم
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانة ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانة ما بیاید، اما نیامد.
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.
کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»
گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفرة چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.(پایان فصل پنجم)
#ادامه_دارد
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_یازدهم
فصل ششم
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانة ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم. بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانة صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را
دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانة صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی دربارة حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده
بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیة شام شدند.
دو روز اول،.مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانوادة عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آمادة رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانة پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونة راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
#ادامه_دارد
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌸وصیت نامه شهیدجوادمحمدی :
✨اگر خداوند شهادت را نصیب من کرد، بنده از شهدایی هستم که یقه ی بی حجاب ها و بی حجابی را در آن دنیا می گیرم...
شادی روح مطهر شهدا صلوات 🍃
╭━⊰•♡❁❁♡•⊱━╮
✨🦋✨。੦°°੦。✨🦋✨。੦°°੦。✨🦋✨
اللّھُـمَ؏َـجِـللِوَلیڪالفرج🕊♥️
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
#شهید_بابڪ_نورے_هریس
راوی: #رفیقشهید
شب قبل از #شهادت بابڪ بود.
یه ماشین مهمات تحویل من بود. من هم قسمت موشکی بودم و هم نیروی آزاد ادوات.
اون شب هوا واقعاً سرد بود.
بابڪ اومد پیش من گفت: علی جان توی چادر جا نیست من بخوابم. پتو هم نیست.گفتم: تو همش از غافله عقبی. بیا پیش من،
گفتم: بیا این پتو؛ اینم سوءیچ .... برو جلو ماشین بخواب، من عقب میخوابم. ساعت ۳ شب من بلند شدم رفتم بیرون.
دیدم پتو رو انداخته رو دوش خودش داره نماز میخونه... وقتی میگم ساعت ۳ صبح .
یعنی خدا شاهده اینقدر هوا سرده نمیتونی از پتو بیای بیرون!!
گفتم: بابڪ با اینکارا #شهید نمیشی پسر..
حرفی نزد، منم رفتم خوابیدم.صبح نیم ساعت زودتر از من رفت خط و همون روز شهید شد.
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺
اللّھُـمَ؏َـجِـللِوَلیڪالفرج🕊♥️
ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ « ❁ » ـــــ ـ ـ ـ ـ ـ ִֶָ
‹🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
خدایا...
در شهادت چه لذتی است که مخلصان تو ، به آن اشک شوق میریزند؟!
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
چادر زهرا حکایت میکند!
از بی حجابی ها شکایت میکند
روز محشر بر زنان با حجاب!
حضرت زهرا شفاعت میکند.
⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟🫧⃟⃟⃟⸙ ◈⃟⃟⃟💠❁═══
اللّھُـمَ؏َـجِـللِوَلیڪالفرج🕊♥️
ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ « ❁ » ـــــ ـ ـ ـ ـ ـ ִֶָ
‹🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به وقت سلام
اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
التماس دعای خیر یافاطمه الزهرا سلام الله علیها
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
وی نسبت به حلال و حرام بسیار حساس بود و هیچ وقت راضی نبود حتی ذرهای مال حرام وارد زندگی شود. به اندازهای حساس بود که خاطرم هست پدرم بد حال بود و برادرم (عباس) با تویوتای جهاد به خانه آمده بود و مادرم از او خواست تا پدرم را تا درمانگاه برساند، ولی او رفت و ماشین گرفت و گفت: "این ماشین بیت المال است و استفاده شخصی حرام است."
🌹#شهید_عباس_پورش_همدانی
راوی: خواهر گرامی شهید
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ اوّل خــــودت!
یک نکته از زبان دو شهید
سردار اندیشه ها و سردار دلها
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
□أگر هَـــــرکــَـــس اِمـــــروز؛
.. "سیـــــّد؏ــلّے𔘓⇉" را حــمٰایت نکُـــــنـد،
⇇فـَــــردا ﴿امٰام زمــٰـــانﷻ✿﴾ را
╰─┈➤
◇◇هَمـــــراهے نــــَـخواهَـــــد کـــَــرد.
#شَهیـــــد_رضــــٰـا_قربٰانے
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹فیلمی کمتر دیده شده از مداحی شهید محسن حججی در ماه محرم
🕊شادی روح بلندش صلوات
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#چیزی_که_در_مورد_فرمانده_مهم_است!!
🌷گفتم حاجی راستی چقدر حقوق میگیری؟ حاجی مبلغی را گفت که من بسیار تعجب کردم زیرا او یک سردار و فرمانده نظامی بزرگ در ایران بود. گفتم حاجی این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده! یک سردار مثل شما در عراق سه برابر این حقوق میگیرد؛ با مزایای فراوان! حاجی به من گفت: شیخنا! مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش میگیرد. مهم این است که چه چیزی به کشورش میدهد و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید و این یک سنت الهی حتمی است. شیخنا! ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
راوی: رزمنده دلاور سامی مسعودی از فرماندهان حشد الشعبی
📚 کتاب: "مدرسه درس آموز حاج قاسم" نویسنده: محمد جان نثار
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯