نمیزارم کسی به جز من
دستاتو محکم بگیره
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
خیلی قشنگه یک قلب داشته باشی که اون یک عدد قلبت از میان این همه آدم، متعلق به یکی باشه، فقط🙃🙃
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
هدایت شده از 🌸 هنرکده نفس بانو 🌸
ᵈᵒ ⁿᵒᵗ ᶠᵉᵃʳ ᵗʰᵉ ᵉⁿᵉᵐʸ ᵗʰᵃᵗ ᵃᵗᵗᵃᶜᵏˢ ʸᵒᵘ
ᶠᵉᵃʳ ᵗʰᵉ ᶠᵃᵏᵉ ᶠʳⁱᵉⁿᵈ ᵗʰᵃᵗ ʰᵘᵍˢ ʸᵒᵘ
از دشمنایی که بهت حمله میکنن نترس، از رفیقای دروغینی که در آغوشت میگیرن بترس!
#زینب_سادات_قشنگم
💗#مسیر_خوشبختی
#شبتون_بخیر_عشق_ها 🥰🌙❤️
••♥️『 @Ashghanh_love 🦋🗝
نمیزارم کسی به جز من
دستاتو محکم بگیره
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
خیلی قشنگه یک قلب داشته باشی که اون یک عدد قلبت از میان این همه آدم، متعلق به یکی باشه، فقط🙃🙃
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
#رمان
رمان عشـق بی پایان
#پارت5
_ من تا ۱۲ سالگی هیچ حجابی نداشتم و درکی هم از حجاب نداشتم ، نماز نمیخوندم ، بیرون که میرفتم بیشتر موهام بیرون بود .
سرم رو با تأسف به پایین انداختم که نیایش گفت:
_ خب بقیش؟
سرم رو بالا آوردم و شروع کردم به تعریف کردن
_ کلاس ششم یه معلم قرآن داشتیم که خیلی بد اخلاق بود و همین باعث شده بود تا من بیشتر نخوام که به اینجور چیزا علاقه داشته باشم . حتی یه روز جوری شد که من کلا از قرآن متنفر شدم . اون روز معلم قرآنمون گفت که از روی کتاب بخونم و من شروع به خوندن کردم موقع خوندم فقط دوبار اَ و اُ رو با هم قاطی کردم و اشتباه گفتم سر همون دو تا حرف معلم قرآنمون با خط کش زد روی دستم. وقتی از مدرسه اومدم بیرون از قرآن بخاطر اینکه بخاطرش کتک خورده بودم متنفر شدم سال ششم هم همینطور گذشت .سال هفتم یه معلم قرآن خیلی خوب داشتیم که با حرف های اون به قرآن علاقه مند شدم و با کمکش هم قرآن رو شناختم هم خدا و پیغمبر را رو. از اینکه خدا رو شناخته بودم خیلی خوشحال بودم از اون روز به بعد همش به خودم میگفتم که من قبل از اینکه خدا رو بشناسم چیکار میکردم . با کمک معلم قرآنم اولین نماز رو خوندم هر چند غلط و غلوط ولی وقتی خوندم یه حس آرامش خاصی بهم دست داد ، آرامشی که هیچوقت نداشتم . نمازم رو میخوندم اونم یواشکی که مامان نبینتم ولی برای حجاب نمیشد چون هر جا میرفتم مامان بود و نمیتونستم که حجاب
داشته باشم
وسط حرفم یهو نیایش گفت:
_ واسه چی مامانت مخالف حجابت بود ؟
_ تو خانواده ما هیچ کس نیست که حجاب داشته باشه یا نماز بخونه برای همین مامان بهم میگفت که اگه چادر سر کنم همه مسخره مون میکنن و من هم مجبور به اطاعت کردن ازش میشدم .
آهی کشیدم و ادامه دادم:
_ یروز تو مسجد مدرسه مون برای شهادت حضرت زهرا مراسم گرفته بودن معلم قرآن مون گفت که میخواد برامون داستانی از ایشون بگم .داستان حضرت زهرا زمانی که مردای بی غیرت کوفه کتکش زدن و کودک طفل معصومش به دنیا نیومده شهید شد ولی حتی یک لحظه هم چادر از سرش نیفتاد .همون روز معلم قرآنم بهم یه چادر دانشجویی هدیه داد من هم اونو توی کیفم گذاشتم. تو راه برگشت خیلی در مورد این موضوع فکر کردم و تصمیم گرفتم که حتی شده مسخره ام بکنن ولی من چادر سر میکنم . روز بعدش قرار بود بریم خونه خالم که هم خاله های دیگه ام بودن و هم دایی هام ، من رفتم توی اتاق حاضر بشم ، جلوی آینه وایستادم و چادرم رو سرم کردم از نظر خودم خیلی قشنگ شده بودم .وقتی رفتم پایین مامان و بابا با دیدن من تعجب کردند و صد البته کلی دعوام کردن . من هم فقط یه حرف زدم و گفتم هر کی هر چی دلش میخواد بگه من این چادر رو از سرم بر نمیدارم . از اون روز به بعد مامان و بابا عوض شدن دیگه اون محبت قبل رو نداشتن . مامان هر وقت منو میدید یا با طئنه باهام حرف میزد یا اصلا نمیزد ولی بابا اینجوری نبود یعنی با طئنه باهام حرف نمیزد و وقتی فقط دوتایی بودیم باهام حرف میزد اونم اگه چیزی میخواستم ولی جلوی مامان اصلا باهام حرف نمیزد. من هم از اون روز تا الان به غیر از اینکه از طرف خانواده پدر یا مادریم مسخره و تحقیر شدم مامانم هم همین کار رو باهام کرد.
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و قطره های اشکم روی گونه هام ظاهر شدن .
معلوم بود که نیایش و ستایش هم خیلی ناراحت شدن .
ستایش اومد طرفم من منو توی بغلش گرفت بعد از چند دقیقه نیایش هم اومد . بخاطر اینکه دیگه زیاد ناراحت نباشیم به شوخی گفتم :
_ باشه بابا ولم کنین دیگه الان کم مونده بین تون له بشم .
هر سه مون خندیدیم و دوباره روی صندلی نشستیم .
ستایش گفت:
_ واقعا من موندم که تو چجوری دووم آوردی، خیلی سخته ولی از حالا به بعد ما هستیم و نمیذاریم که تنها باشی .
لبخند تلخی روی لبام ظاهر شد.
نیایش گفت:
_ خیلی خب حالا تو شماره ات رو بده ما و ماهم شماره مونو بدیم به تو .
باشه ای گفتم و شماره ام رو توی گوشیشون ذخیره کردم اونا هم شماره خودشون رو توی گوشی من ذخیره کردن .
بعد خوردن بستنی ها بلند شدیم که بریم به طرف ماشین رفتیم که من گفتم :
_خب دیگه برم فردا میبینمتون .
ستایش گفت:
_ بیا با هم بریم میرسونیمت
_ نه لازم نیست خودم میرم شما رو هم به زحمت انداختم
نیایش از اون طرف گفت:
_ مگه قرار نبود با هم راحت باشیم ، اصلا ما میخوایم راه خونه شما رو یاد بگیریم چرا آخه لو میدی ؟
آروم با هم خندیدیم و من هم سوار شدم . تو ماشین انقدر با نیایش و ستایش خندیدیم که دیگه دلم درد گرفت .
در خونه مون پیاده شدم و ازشون خداحافظی کردم . در حیاط رو باز کردم و رفتم داخل .....
در جریانی که؟
تصور کردنت با
هرکسِ دیگه منو میکشه ؟!
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
1_5768535919.mp3
10.09M
...
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ꪶⅈ𝕜ꫀ 𝓒ꪖₘₘꫀₙₜ ડꪖꪜꫀ ડꫝꪖ𝕣ꫀ
#Repost
➖⃟❤️••دارمهواتو🥲🤍-
➖⃟☝️🏽•• اسـتــstoryــوری
#کلیپ_خاص 😍👌
#ارمینزارعی
#عـــاشــقــانــه❤️
#لطفا_فوروارد_کنید
🟣🟣برای اینکه همراه جمع 🫀عاشقانه🫀ماباشید،کلیک روی پیوستن یادت نره😍♥️
https://eitaa.com/joinchat/1417085210Cbfd988b451
در جریانی که؟
تصور کردنت با
هرکسِ دیگه منو میکشه ؟!
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
1_5768535919.mp3
10.09M
...
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
♥️🍃
چه خوبه که این روزا
چشـمامـو که باز میکنم
اولین فکرم تـو هستی
خوشحالم که دارمت
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
♥️🍃
خوشبختی یعنی داشتن تو...
یعنی هر چقدرم زندگی سخت باشه
و غصه داشته باشم به جاش خدا
تو یه نفر رو بهم داده که آرومم کنی
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
♥
ꪶⅈ𝕜ꫀ
دیدی با شنیدن یه خبر خوب کلی ذوق میکنی؟
من با شنیدن صدای تو صدبرابر بیشتر ذوق میکنم،
دیدی میخای بری مسافرت چقدر هیجان داری و خوشحالی؟
من برای دیدن تو هیجان و خوشحالی که سهله، لحظه شماری میکنم،
دیدی یه نفر رو یهو میبینی یه حسی بهت میده که
نمیدونی چیه ولی عاشقش میشی؟
تو دقیقا اون حسی 🥹♥️🤌🏻
────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮────
#دِلـــــبــــری 🫀
#همینقد_قشنگ🥰
♥️⊹⊱ عــضۉۺۉدلـبرےیادبـگیڔ 😍⊰⊹♥️
••♥️『 @Ashghanh_love 🦋🗝
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
هدایت شده از 💜 آرامش 💜
امشب را
تـــو برایم نقاشی کن
تـــو رنگ بزن به خیالم
میدانم که زیبا می شود
تمام طول شب را
برای تـــو واژه می شوم
تـــو بخواب،،
شب بخیر هایت با مـــن!!!
#شب_بخیر_عشق_من
#کافه_دل
#دلبرانه
#حرف_دل
••♥️『 @kafedel🦋🗝
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥
ꪶⅈ𝕜ꫀ
☀️بیدار شـدن
برای دیدن روزی دیگر 🕊
یک نعمت است
آنرا دست کم نگیـرید🍂
قدرش را بدانید❤️
و خوشحال باشید
از اینکه یک روز 🕊
زیبای دیگر را میبینیـد ☀️🍁
#سلامصبحپاییزیتونبخیرعشقها🌤❤️
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
♥
ꪶⅈ𝕜ꫀ
به من نگودوستت دارم،
به جاش واسمآهنگای قشنگتو
بفرست، واسمکتاب بخر
بهمهدیه
بده. و صفحه اولش با دست خط خودت واسم یه متن کوچیک بنویس،
بهم نگودوستت دارم
به جاش دستمو بگیر و تو سرما و گرما باهام راه بیا .عادت هام رو بلد باش
و وقتایی که از حال خوبم فاصله میگیرم تیکه هام رو بهم بچسبون، وقتایی که به کمک نیاز دارم چون
تو از همه واسممهم تری
پس ازت انتظار بیشتری هم دارم پس لطفا تو زمانهایی که بهت نیاز دارمنا امیدم نکن،
به من نگودوستت دارم به جاش اونقدر تو بغلت نگهم دار که بوی عطرت روم بمونه تا همیشه حست کنم :)♥️ ' #
دِلـــــبــــری 🫀 #همینقد_قشنگ😍 ♥️⊹⊱ عــضۉۺۉدلـبرےیادبـگیڔ 😍⊰⊹♥️ ••♥️『 @Ashghanh_love 🦋🗝 ♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
هدایت شده از تبلیغات گسترده منتخب | آموزش تبلیغ
.
سوالات خصوصی🙈 بیماریهای زنانتو
بیا اینجا بپرس 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/3845128435Cb1da652bcd
#رمان
رمان عشـق بی پایان
#پارت6
در حیاط رو باز کردم و رفتم داخل. حیاط خیلی بزرگ بود برای همین یه چند دقیقه ای طول کشید تا به خونه رسیدم .
در رو باز کردم و رفتم تو ، صدای مامان و دوستاش از تو پذیرایی میومد که داشتند بلند بلند میخندیدند ، من هم بخاطر اینکه دوستاش منو نبینند و به مامان طئنه بزنن ، به سمت پله ها رفتم و آروم آروم رفتم بالا .
در اتاقم رو باز کردم و رفتم تو . به سمت کشو هام رفتم و یه سارافون سفید سورمه ای برداشتم . لباس هامو عوض کردم و روی صندلی میز تحریرم نشستم .
به ساعت نگاه کردم ، اووو چقدر زود گذشته من ساعت ۹ رفتم کلاس زبان الان ساعت ۲ .
از صبح تا الان هیچی جز اون بستنیِ نخورده بودم ، گشنه ام بود ولی نمیشد برم پایین. گوشیم رو از کیفم در آوردم ، روشن کردم دیدم از طرف بچه ها پیام اومده ، پیام رو باز کردم .
_سلام خوبی ریحانی ، بعد از ظهر وقت داری بریم کتابخونه ؟
برای بعد از ظهر کاری نداشتم و بیکار بودم استاد هم که تکلیفی نداده بود فقط میموند مامان و بابا .
باید الان جوابشون رو میدادم ،خب مامان که پایین بود و مهمون داشت پس نمیشد برای همین به بابا زنگ زدم که بعد از سه تا بوق برداشت
_ بله ؟
_ سلام بابا خسته نباشی
_ کار داری ؟
_ اره بابا میخواستم اجازه بگیرم
_ برای چی ؟
_ بعد از ظهر میخوام با دوستای جدیدم برم کتابخونه . گفتم اگه اجازه بد...
نذاشت حرفم رو تموم کنم و گفت :
_ خیلی خب برو
_ ممنون بابا خداحا..
خداحافظم هم تموم نشده بود که تلفن رو قطع کرد . سریع رفتم و به بچه ها خبر دادم.
_ سلام بچه ها باشه میام .
بعد از چند دقیقه جواب اومد
_ پس ساعت ۶ حاظر باش میایم دنبالت فقط لوکیشن بفرست
لوکیشن رو براشون پیامک کردم ،نخواستم دلشون رو بشکنم برای همین گفتم باشه .
گوشی رو روی میز گذاشتم و به طرف پنجره که روی به حیاط خونه بود رفتم . پرده رو کنار زدم دیدم که مهمون های مامان دارن میرن .
برای همین منم در اتاق رو باز کردم به طرف آشپز خونه رفتم . منیره خانوم در حال پختن غذا بود . منیره خانوم یه خانوم نسبتا پیر و مهربون بود .
من از وقتی که یادم میاد منیره خانوم تو خونه امون کار میکرد . یعنی آشپزی ، جمع کردن خونه و.... هر وقت که آشپزی میکرد میرفتم و کنارش وایمیستادم و سعی میکردم یاد بگیرم اون هم با مهربونی بهم یاد میداد .
بلند سلام کردم که برگشت طرفم و با مهربونی جوابم رو داد .
_ منیره خانوم چی میپزی ؟
_ دارم قورمهسبزی چیزی تو خیلی دوست داری میپزم دخترم
_ وای مرسی منیره خانوم الان واقعا خیلی هوس کرده بودم.
رفتم و از گونه هاش بوسیدم ، اون هم بوسم کرد . درِ حال بسته شد این نشون میداد که مامان مهمون هاش رو همراهی کرده و برگشته .
مامان اومد آشپز خونه .
_ منیره غذا کی حاظر میشه ؟
_ الان خانم
_ خیلی خب من تو پذیرایی ام هر وقت میز رو چیدی صدام کن ...