#رمان
رمان عشـق بی پایان
#پارت7
_ چشم خانم حتما
مامان به طرف پذیرایی رفت . تا پختن غذا ۱۵ دقیقه ای طول کشید، با کمک منیره خانوم میز رو چیدیم و منیره خانوم هم رفت تا مامان رو صدا کنه .
بعد از خوردن غذا با منیره خانوم میز رو جمع کردیم و من هم به طرف اتاق رفتم . تازه وقت کردم به ساعت نگاه کنم، ساعت ۳:۳۰ بود .
خیلی خوابم میومد و تا ساعت ۶ هنوز وقت بود. رفتم روی تخت و آلارم گوشیم رو برای ساعت ۴:۳۰ گذاشتم .
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم . به ساعت نگاه کردم ساعت ۴:۳۰ بود . از روی تخت بلند شدم به طرف دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم .
به ساعت نگاه کردم ۴:۵۰ بود ، وقت داشتم برم حمام پس سریع دست به کار شدم . از حمام که در شدم ساعت ۵:۲۰ بود .
به سمت کمدم رفتم ، این دفعه چون مامان و بابا همراهم نبودن پس میشد چادر سر کنم.
یه مانتو مشکی که یکم از زانوم پایین تر بود و آستین های حریر پوفی داشت و با یک شلوار مشکی و روسری نخی سفید مشکی برداشتم و پوشیدم . چادرم رو توی آینه روی سرم مرتب کردم .
از پله ها پایین میرفتم که مامان منو دید .
_ دختر تو کی میخوای سر عقل بیای ؟ این پارچه مشکی چیه انداختی روی سرت ها ؟
_ مامان لطفا
مامان سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
_ واقعا نمیدونم دیگه چی باید بهت بگم .
خداروشکر منیره خانوم به دادم رسید .
_ خانم جان دوستای ریحانه اومدن .
مامان که تا الان داشت به منیره خانوم نگاه میکرد برگشت سمتم .
_ تو کی دوست پیدا کردی ؟ بعدشم چرا بهم نگفتی میخوای بری بیرون ؟
_ مامان من به بابا گفتم اونم اجازه داد ، اگه اجازه بدی من زمانی که برگشتم برات توضیح میدم باشه ؟ چون الان بچه ها بیرونن .
_ خیلی خب برو
_ خداحافظ
بازم از مامان جوابی نشنیدم . سریع به طرف درب خونه دویدم ، در رو باز کردم و توی حیاط دویدم تا به درب بیرون رسیدم ، در رو باز کردم و دیدم که نیایش و ستایش جلوی در توی ماشین منتظرم هستن .
در خونه رو بستم و سوار ماشین شدم بلند سلام کردم و اونها هم با گرمی جوابم رو دادن . نیایش که روی صندلی شاگرد نشسته بود برگشت طرفم و گفت:
_چادر سر کردی مامانت دعوا نکرد ؟
_ چرا اتفاقا ، ولی خداروشکر منیره خانوم به دادم رسید .
ستایش که تا الان ساکت بود بدون اینکه برگرده گفت:
_ منیره خانوم ؟ منیره خانوم کیه ؟
_ منیره خانوم از وقتی که من یادم میاد تو خونه امون کار میکنه . خیلی خانوم مهربونیه و من به لطف اون خانه داری و آشپزی و ... رو یاد گرفتم .
قطع به یقین میتونم بگم که اگه نبود من الان اینی که هستم نبودم . دو تاشون جوری با هم گفتن آهان که خنده ام گرفت .
ستایش بعد از خندیدنمون گفت :
_ این کتابخانه که میریم بیشتر رمان داره ، تو رمان دوست داری ؟
_ اره دوست دارم ولی بیشتر به این بستگی داره که ژانرش چی باشه
_ آها پس خوبه ، این کتابخانه تو هر ژانری که بخوای رمان داره ، یعنی کتابخانه خیلی بزرگیه.
_ کی میرسیم ؟
نیایش به ستایش نگاه کرد که ستایش گفت:
_ والا فکر کنم شما دو تا خیلی دلتون کتابخانه میخواد
بعدش خندید و بین خنده هاش گفت:
_ دو دقیقه دیگه صبر کنید رسیدیم .
ستایش ماشین رو جلوی یک ساختمون خیلی بزرگ نگه داشت .
هممون چادرامون رو توی سرمون مرتب کردیم و پیاده شدیم .....
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
ولـی خب در نهایت
روح تو متعلق به کسی میشه
که قشنگ تر نگاهت میکنه
#set🖇
🌖⃤•[@Ashghanh_love
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
Delbar.mp3
6.43M
#عـــاشــقــانــه❤️
🎵بدونتومگه زندگیمیشه! نه نمیشه🤍💍👫•
#تزریقبہروحتون
#قفلـــی 🔐🖇
#پیشنهاد_دان_و_اشتراک
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
https://eitaa.com/joinchat/1417085210Cbfd988b451
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قلبم نزدیکی،♥️
حتی اگر بین ما
هزاران شهر فاصله باشد
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
تو یه ورژن از خوده منی که
بین این همه آدم پیدات کردم
و حالا خنده هات ، خنده ی منه
و ناراحتیتم ، ناراحتیه من . . . ♥️
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَن شبم ماهم تویی ❤️
مَن غَمم آهم تویی…🥺
#عاشقانه
#دِلـــــبــــری 🫀
#همینقد_قشنگ🥰
♥️⊹⊱ عــضۉۺۉدلـبرےیادبـگیڔ 😍⊰♥️
••♥️『 @Ashghanh_love 🦋🗝
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
" عشــــــق "
اتفاقیست که
در یک نگاه می افتد و من
بی خبر افتادم
در عُمق چشــــــمانت
که بی وصف شــــــدنی ترین
جای دنیاست🫀🖇
「بفرست واسش😉」
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
Reza Moridi - Delbar Jan.mp3
3M
🎶بمون اینجا توی قلبم
🎙مجید رضوی
••♥️『 @kafedel🦋🗝
هدایت شده از 🌸 هنرکده نفس بانو 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓امیدوارم خداوند
🌸برای امروزتون سبدسبد
💓اتفاقات خوب
🌸و خوش رقم بزنه و حال
💓دلتون مثل
🌸گل تازه و باطراوت باشه
روز جمعه تون عـالی
#رمان
رمان عشـق بی پایان
#پارت8
رفتیم داخل ساختمون. خیلی جای قشنگی بود ، وقتی رفتیم داخل یه سالن کوچیک داشت و کنار اون.
یه در بود وقتی وارد شدیم یه سالن خیلی بزرگ بود که تقریبا فکر کنم ۱۵ تا قفسه بزرگ داشت و یکم اون ور تر صندلی های برای نشستن و کتاب خوندن بود .
داشتم به این ور و اون ور نگاه میکردم که ستایش صدام زد
_ ریحانه ؟ ریحانه ؟
حواسم رو جمع کردم و گفتم
_ جانم
_ عزیزم کجایی ؟ بیا اول باید بریم پیش کتابدار که کارت عضویت بگیری
برم رو به نشونه مثبت تکون دادم و به دنبالشون راه افتادم.
به میز کتابدار که رسیدیم یک دونه فرم بود که پر کردم . بعدش شناسنامه ام رو خواست که خداروشکر شناسنامه ام رو یادم بود و برداشته بودمش بعد چند تا چیزی که توی مانیتور ثبت کرد یه برگه بهم داد که کارت عضویتم بود .
با بچه ها به سمت کتابا رفتیم . همینطور بین قفسه ها قدم میزدیم که کتابی نظرم رو جلب کرد. به طرفش رفتم و برداشتمش روی جلدش نوشته بود رمان عشق بارانی بود .
کتاب رو باز کردم یه چند خطی رو ازش خوندم خیلی خوشم اومد برای همین برداشتمش .
نیایش به طرفم اومد و گفت:
_ چیکار میکنی دختر ؟ کتابی برداشتی ؟
کتابم رو بهش نشون دادم و گفتم:
_ اره این رمان به نظر خوب میاد .
_واستا ببینم
یکم کتاب رو این ور و اون ور کرد و داخلش رو هم باز کرد چند خطی خوند .
_ اومممم بنظرم که رمان خوبی میاد .
جمله بعدیش رو با شوخی گفت:
_ حالا تو بخون اگه خوب بود منم میخونم
آروم جوری که کسی نفهمه خندیدیم .
ستایش هم به ما ملحق شد و گفت :
_ خب بچه ها چیکار کردید ؟ کتابی انتخاب کردین ؟
من کتابم رو بهش نشون دادم ولی نیایش سرش رو به معنی نه تکون داد.
ستایش رو به نیایش با جدیت و کمی شوخی گفت:
_ بیا اینجا رمان های مخصوص خودت رو داره
از همون معمایی ها .
نیایش عین این برق گرفته ها بالا پرید و گفت:
_ آخ جون ، کدوم قفسه اس ؟
ستایش درحالی که میخندید گفت:
_ قفسه ۷
نیایش خطاب به ما گفت:
_ خب پس من رفتم رمان خودمو بردارم حالا شما خودتونم بگردید و واسه خودتون رمان پیدا کنید .
بدون اینکه منتظر جوابی باشه به سمت قفسه شماره ۷ رفت .
یک یا دو ساعتی تو کتابخونه بودیم بعد از انتخاب کتاب و وارد شدن به سایت به طرف خونه ها حرکت کردیم .
من دم در خونه مون پیاده شدم و اونها هم بعد خداحافظی رفتند .
در حیاط رو باز کردم و وارد حیاط شدم .....
سهراب سپهری یه آرزو کرده که حرف دل هممونه:،
ای کاش کسی میآمد و غمها را از قلب اهالی زمین برمیداشت :)
اسمت کلیده
واسه تموم قفلای زندگیم🔐🫶
#عاشقانه
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
❖
مشکلات خود را
با مداد بنویس و پاک کن
را در اختیار خدا بگذار
خدا میده و میبخشه
انسان ها می گیرن و
فراموش میکنند
اگر روزي تنها ماندي هيچ كس
جز خودت را مقصر ندان
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
♥
ꪶⅈ𝕜ꫀ
وقتی میخواید بگید چقد دوسش دارید بهش بگید :
اونقدر که فکرشو میکنی دوستت ندارم ؛
چون اونقدر دوستت دارم که فکرشو نمیکنی !
#دِلـــــبــــری🫀
#همینقد_قشنگ🥰
♥️⊹⊱ عــضۉۺۉدلـبرےیادبـگیڔ 😍⊰⊹♥️
••♥️『 @Ashghanh_love 🦋🗝
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
‹ به من نگو عاشق ! ›.mp3
11.17M
#عـــاشــقــانــه❤️
🎵- بیزارم ، از اون منِ سابق :))'
#تزریقبہروحتون
#قفلـــی 🔐🖇
#پیشنهاد_دان_و_اشتراک
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
https://eitaa.com/joinchat/1417085210Cbfd988b451
اسمت کلیده
واسه تموم قفلای زندگیم🔐🫶
#عاشقانه
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
❖
مشکلات خود را
با مداد بنویس و پاک کن
را در اختیار خدا بگذار
خدا میده و میبخشه
انسان ها می گیرن و
فراموش میکنند
اگر روزي تنها ماندي هيچ كس
جز خودت را مقصر ندان
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
#رمان
رمان عشـق بی پایان
#پارت9
دو ماه از دوست شدنم با ستایش شون و رفتن به کلاس زبان میگذشت، انقدر با هم دوستای خوبی شده بودیم که هر چی راز داشتیم بهم گفتیم .
به در خونه رسیدم ، زیپ کوچیک کیفم رو باز کردم و کلید در رو برداشتم ، در حیاط رو باز کردم و رفتم تو.
در خونه رو باز کردم داخل شدم . صدایی بلند شبیه به دعوا از توی پذیرایی میومد .
به سمت پذیرایی دویدم و از چیزی که دیدم کاملا تعجب کردم ، مامان و بابا داشتند سر موضوعی با هم بحث میکردند.
من تا الان ندیده بودم که مامان و بابام با هم بحث کنند، دوست نداشتم فالگوش وایسم ولی میخواستم بدونم موضوع چیه ؟
_ سعید جان ۵ سال از اون روز گذشته چرا قبول نمیکنی که با برادرت آشتی کنی آخه ؟
کی ؟ کدوم عموم ؟ ۵ سال پیش ، امممم فکر کنم مال همون روزیه که برای جشنی که طرف مامان گرفته بود و نرفتم .
_ شبنم ... تو که بهتر از همه میدونی چرا من باهاش آشتی نمیکنم ، بعدشم چی شده که تو امروز گیر دادی با داداشت آشتی کن هوم؟
_ سعید من فقط خوبی تو رو میخوام همین
_ خوبی منو نخواه فهمیدی ، دیگه هم در این باره چیزی نگو
بابا اینو گفت از کنار من رد شد و رفت بیرون .
مامان روی مبل نشست و اشکاش روی صورتش جاری شد. رفتم و کنارش نشستم .
_ مامان ؟
مامان گریش شدید تر شد
_ مامانی قریونت بشم چرا گریه میکنی ؟
مامان تو یه لحظه بغلم کرد ، در حدی خودمم تو شک موندم ، از کی بود دلتنگ این بغل بودم ، منم محکم بغلش کردم.
گریه خودم هم در اومد ، مغذم قفل کرده بود و فقط قلبم دستور میداد ، بغلش بودم انقدر بوسش کردم که تلافی این ۵ سال رو درآوردم.
از بغلش بیرون اومدم و اشک های روی صورتش رو پاک کردم .
_ مامانی مگه بابا با کدوم عموم قهره ؟
_ ۵ سال پیش رو یادته همون روزی که چادر سر کردی و میخواستیم بریم خونه خاله مرجان ؟
_ آره یادمه ولی چه ربطی به عمو ها داره ؟
_ اون روز که تو خونه موندی ما داشتیم میرفتیم خونه خاله ولی تو راه گوشی بابا زنگ خورد عمو مسعود زنگ زد گفت که بریم خونه بابابزرگت .من هم زنگ زدم خونه خاله گفتم برای سعید کار پیش اومده نمیایم . رفتیم خونه بابابزرگ سه تا عمو هات هم بودن ، من رفتم داخل خونه فقط بابابزرگ و بابا و عمو ها بودن . بعد از فکر کنم ۱۰ دقیقه صدای شکستن چیزی از بیرون اومد با زنعمو ها اومدیم بیرون که دیدیم بابا و عمو مسعودت دعوا کردن ، سر چی نمیدونم. بابا سریع به من گفت بریم خودشم به طرف ماشین رفت، دیگه این بود که نه عمو مسعودت کوتاه میاد و نه بابات .
یعنی چی میتونه شده باشه ؟
_ پاشو برو لباسات رو عوض کن
_ چشم مامان
کیفم رو از روی مبل برداشتم و به طرف اتاقم رفتم.
گوشی رو از توی کیفم برداشتم و روی تخت گذاشتم وکیفم رو تو کمد گذاشتم و لباس تو خونه ای راحت برداشتم .
لباسام رو عوض کردم و روی تخت نشستم. گیج شده بودم . با صدای گوشیم از فکر
بیرون اومدم .
شماره ناشناس بود ، جواب دادم شاید از کلاس زبانی چیزی باشه
_ الو ......