رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#توکا
#پارت
باورم نمیشد توکا تا اون حد تیز و زرنگ شده باشه.اونقدر سریع کلاه بچه رو برداشته بودم و توی جیبم گذاشتم که فکر نمیکردم مچم رو بگیره.
هنوز خیره به اون چشمای براق و شیطون بودم که صدای کیارش ما رو به خودمون اورد:
-اینجا چیکار می کنی؟
به عقب برگشتم و با لحن خشکی گفتم:
-اومدم توکا رو بیینم
-چه صنمی بین تو و توکا هست که اومدی ببینیش؟
اونم اونقدر نزدیک بهم؟
مچ دست توکا رو گرفتم و به طرف بالا گرفتم:
-این دستش و میبینی؟ یه زمانی حلقه ی من تو دستش بود
-خب؟ حالا که نیست
یعنی لیاقت شو نداشتی
-بهتر نیست ساکت شی تا ریختت و بهم نریختم؟
-نکنه فکر کردی مثل دختر دبیرستانیا عاشق این قلدر بازیات میشه؟
در ضمن دقیقا همون دستش و شکسته بودی
مواظب باش باز نشکنی آقای غیرتی
حالا هم هری اینجا دیگه پول و قدرتت به کارت نمیاد که منو بندازی بیرون
-میخوای امتحان کنیم؟
-نخیر شما امتحانت و پس دادی
فقط از زن من دور باش ،همین
تیز به مرد مقابلم نگاه کردم که توکا فورا گفت:
-کیارش لطفا برو پیش بچه ها گرشا الان میره
نگران نباش مشکلی نیست
و بعد دوباره به سمتم برگشت و با دندونای کلید شده غرید:
-خدا لعنتت کنه
چرا نمیذاری یه آب خوش از گلوم پایین بره؟
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
هدایت شده از تبلیغات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨اگه ۷۵ میلیون تومان سرمایه برای شروع کار نداری
❌️ این متنو نخون ❌
👌 تو یه فضای ۵۰ متری، سنگ مصنوعی
روشویی تولید کن و با ۱۰ عدد تولید در روز،
ماهانه ۵۰ میلیون تومان سود خالص داشته
باش.😳💶
✅میخوای یاد بگیری چطور این کارو شروع
کنی؟!
بیا تو کانال 👇👇👇
https://eitaa.com/rahyafteamstone/49
https://eitaa.com/rahyafteamstone/49
هدایت شده از تبلیغات همشهری
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥خداحافظی با بوتاکس برای همیشه🤩
✅روش دائمی و مقرون به صرفه برای برطرف کردن چین و چروک و افتادگی پوست💁🏻♀️
✅مورد تایید متخصصین وزارت بهداشت🤗
💭برای خرید و دریافت مشاوره رایگان روی لینک کلیک کنید 👇
https://www.20landing.com/68/1163
https://www.20landing.com/68/1163
هدایت شده از تبلیغات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درمان قطعی ریزش مو طی هشت روز
کشف شرکت دانش بنیان ایرانی در آنتن زنده شبکه ســـه ســیــمــا!!😳😳
ویدیو داخل لینک را حتما مشاهده کنید تا با تاثیرات عجیب این روش درمانی آشنا شوید 👨⚕👨🏻✨🩺
بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا از این روش معجزه_آسا نتیجـه گرفتن 😍
روی لینک زیر کلیک کنید😃👇
https://www.20landing.com/55/1162
https://www.20landing.com/55/1162
با تخفیف ۵۰ درصد به مدت محدود 🤑
•••🔗🖤"
-بعیدھ واسہ بۍسر پنـٰاههـٰا
تو ڪشتۍ نجـٰاتت جـٰا نبـٰاشـہ:
#اباعـبدالله
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#توکا
#پارت_
میدونستم توکا پیش کیارش نمیخواد با من دیده بشه و چیزی بین شون هست اما آینده ی من بدون توکا سیاه و تاریک بود.
اون باید برمیگشت پیش خودم.
زن من بود،زن من هم میشد اما و اگر و بهونه تراشی هم نداشتیم.
کیارش در حالی که با نگاهش هنوز ما رو میپایید وارد خونه شد.
اونقدر عصبی بودم که با چشمای عصبی به توکا توپیدم:
-این یارو اینجا چی میخواد هر دیقه؟
خودش کار و زندگی نداره؟
توکا با حالت با مزه ی بهم توپید:
-اخه به تو چه؟
مگه تو وکیل وصی منی؟
یه زمانی شوهرم بودی،الان که نیستی
با خشم و حرص گفتم:
-توکا جواب سوال منو بده...
فکر نکن بی غیرتم یا چون اشتباه کردم ازادت میذارم
-صد بار گفتم شوهرمه
-بدون عقد؟
با تعجب بهم نگاه کرد:
-عزیزم میشه دست از سرم برداری؟
نیشخند زدم:
-عزیزمت رو دوس داشتم
با حرص مشتی به بازوم کوبید:
-اینقد زورگو نباشم
-پس چطور رامت کنم؟!
-خدایا، دارم از دستت دیوونه میشم گرشا
لطفا تمومش کن
با اینکه از غر غر هاش خنده م گرفته بود بی توجه به کیارش که داخل منتظرش بود دستش رو گرفتم و از خونه بیرون بردم:
-کجا میری؟ ولم کن والا گازت میگیرم
جوابش رو ندادم،حتی وقتی دستم رو گاز گرفت هم خم به ابرو نیاوردم.
همین که خیالم راحت شد همه جا امنه و هیچ کدوم از همسایه های فضول توی کوچه نیستن در خونه رو باز کردم و وارد شدم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
از حسادت در حال انفجار بودم و هر لحظه خودم رو لعنت میکردم.
در رو که محکم بستم و به سمت توکا برگشتم دیدم که از شدت ترس توی جاش پرید.
از اینکه اونقدر ازم میترسید اعصابم بهم میریخت.لعنت به من که کفتر جلدم رو پرونده بودم
نگاهش بغض داشت وقتی شروع کرد به حرف زدن و قلبم رو با یه چاقوی نامرئی تکه تکه کرد:
-گرشا،با من اینکارو نکن،خب؟
دو سال پیش اونقدر در حقم بد کردی که دیگه نمیتونم سر پا شم
اگه کیارش نبود من مرده بودم،میفهمی؟
بعد رایان اومد شد تنها دلیل زندگیم
میدونی چقدر برای روشنا دلتنگی کردم؟
توئه لعنتی حتی یه عکس ازش بهم ندادی تا لااقل عکس بچه مو ببینم دلم آروم بگیره
شاید برای تو شوخی باشه ولی برای من ،نه
من میتونم تهمتی و که بهم زدی و ببخشم ولی دوری روشنا رو نمیتونم
تو همون روزی که جیگر گوشه مو از بغلم گرفتی منو کشتی
وقتی فکر میکنم حتی نبودم که راه رفتنش و ببینم قلبم درد میگیره
گرشا ،برو سر خونه زندگیت
چمیدونم برو ازدواج کن
اصلا هر کاری میکنی، کن
فقط منو فراموش کن
تو غرورمو له کردی
مثل یه تیکه اشغال از زندگیت پرتم کردی بیرون
کتکم زدی
هر چی که بابات بهم داده بود و پس گرفتی
از روشنا آزمایش گرفتی
حتی اگه یدونه از این بلاها رو سرت میاوردم هیچ وقت منو نمیبخشیدی
پس چطور انتظار داری من با یه اشتباه کردم همه چیز و فراموش کنم؟
دلم نمیخواد از اینجا برم لطفا مجبورم نکن من تازه به روستا و آدماش عادت کردم، باشه؟
اینو گفت و بدون اینکه منتظر جوابم بشه از خونه بیرون زد.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
سرم گیج می رفت و حالم اصلا خوب نبود.
توکا راست میگفت،حتی اگه یدونه از اون بلاها رو سرم میآورد هیچ وقت حتی به روش نگاه هم نمیکردم،چه برسه به بخشش.
اما مگه نمیگفتن قدرت عشق بیشتره؟
کاش هنوز دوستم داشت اون وقت دنیا رو به پاهاش میریختم.
بعد از رفتن توکا ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
باید می رفتم یه رستوران پیدا می کردم چون درد معده و گرسنگی داشت پدرم رو در می آورد.
حرکت کردم و سعی کردم خونسرد باشم ولی دلم با توکا بود.
حتی بد اخمی هاش رو هم دوست داشتم.
مطمئن بودم اونم دوستم داره.
از روستا خارج شدم و براییه پرس غذا مجبور بودم توی اون برف تا شهرک برم.
زنجیر چرخم نداشتم.
جاده هم خیلی لغزنده شده بود.
باید خیلی با احتیاط رانندگی می کردم.
گوشیم که دوباره زنگ خورد به صفحه ش نگاه کردم.
شماره ی سعید بود.
تو حین رانندگی گوشی رو برداشتم به زور به گوشم چسبوندم.
هوا داشت مه آلود می شد و از اون شرایط اصلا خوشم نمی اومد:
-بله!
-کجایی آقا ؟ ماشین تو کوچه نیست
-دارم میرم شهرک ،کار دارم
-تو این برف؟
-چاره ای نیست باید برم غذا بگیرم
حین حرف زدن فقط یه لحظه حواسم پرت شد و ماشین کمی لیز خورد و وارد لاین مخالف شدم.
وقتی زیر لب یا خدا گفتم سعید انگار متوجه شد اتفاقی افتاده و فورا پرسید:
-چی شد اقا؟
ماشین رو به زور به لاین موافق کشیدم و شانس باهام یار بود که هیچ ماشینی توی جاده تردد نمیکرد:
-جاده یکم لغزنده شده، رفتم تو لاین مخالف.
سعید با ترس پرسید:
-خوبید آقا ؟
-خوبم نگران نباش
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
سعید نفس کفری کشید و با حرص گفت:
-اقا ...شما کلی بادیگارد دارید بعد خودتون میرید غذا بگیرید؟
اونم توی این هوا؟
من خودم شام میگیرم میام شما برگردید خونه
از حرص خوردنش خنده م گرفته بود اما بروی خودم نیاوردم:
-نمی خوام مزاحم کسی بشم
معده م بد می سوخت گفتم یه هوایی هم بخورم
-بازم با توکا خانوم حرف زدید؟
جوابی بهش ندادم ولی خودشم خوب میدونست نمی خوام توکام رو از دست بدم:
-میخواید من باهاش حرف بزنم؟
شاید...
-چی بگی که من نگفتم؟
-بگم تقصیر من بود
اصلا بیان منو تیر بارون کنن بخدا اگه حرف بزنم
اصلا از شرمندگی نمیتونم تو چشماتون نگاه کنم
-تقصیر تو نیست
فقط خواستی کار درست و بکنی
خودم نباید بیگدار به آب میزدم
توی عصبانیت خیلی بد کردم
-من غلط کردم رفتم اونجا
بی جا کردم
گردن من از مو باریکتر
هرکاری بگید می کنم فقط توکا خانوم برگرده
آه کشیدم و سعی کردم توی جاده ی مه آلود به جلو نگاه کنم و از جاده خارج نشم:
-آب ریخته...
وسط حرفم پرید:
-جمعش می کنم
من اون آبمو جمع می کنم
خودم راضیش میکنم
شما هم مواظب خودت باش جاده تو این فصل خیلی خطرناکه
این یعنی تمایلی به صحبت کردن بیشتر نداشت وقتی هیچ راه حل دیگه ای به ذهن مون نمیرسید.
مثل سنگ انداختن توی چاه بود.
تماس رو که قطع کرد گوشی رو روی داشبورد گذاشتم.
اون روزها مدام عصبی بودم.
مدام خودخوری می کردم.
سرزنش پشت سرزنش!
حقم بود.
کم کاری در حق توکا نکرده بودم که!
فقط بخاطر یک شباهت...
ولی به ولای علی هرکس دیگهای بود اشتباه می کرد.
وگرنه که سرم می رفت زنم رو رها نمی کردم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
بالاخره توی اون هوای بد و برفی رسیدم به شهرک و آدرس اغذیه فروشی خاله شیرین رو گرفت،چون تنها جایی بود که غذای خونگی میپخت.
کته و کباب سفارش دادم .
معده م ضعف می رفت.
سردردم هم باعث شده بود چشمام بسوزه.
نیاز داشتم بخوابم.
هم خسته بودم، هم دلم می خواست وقتی بیدار میشم مثل قبلنا توکا با مهربانی لبخند بزنه و قربون صدقه م بره.
دلم برای شیرین زبونی هاش تنگ شده بود.
کاش منو میبخشید و باهم بر میگشتیم تهران.
غذا رو که آوردن تند تند خوردم و بلند شدم.
مزه اش بد نبود.
اما دستپخت توکا یه چیز دیگه بود.وقتی عطر و بوی غذاش توی عمارت پخش میشد آدم سیر هم دل ضعفه میگرفت.
فکرم درگیر توکا بود.
رایان بدجور روی ذهنم خط می انداخت.
اینکه اون از مرد دیگه ای حامله شده.
توکا چطور تونست به همین راحتی فراموشم کنه و با یه نفر دیگه بره توی رابطه؟
این توی کتَم نمیرفت.
از غذا فروشی بیرون رفتم و با همون ذهن پریشون سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
دلم می خواست برگردم خونه ی توکا.
ولی بخاطر تنش بین مون ترجیح می دادم فعلا نرم.
حداقل تا شب!
بعدش می رفتم.
توکا مجبور بود حضورم رو قبول کنه،به هر حال من پدر بچه ش بودم.
به خونه که رسیدم یه راست رفتم کنار بخاری و توی رخت خوابم که هنوز پهن بود خزیدم.
تا نمی خوابیدم نه سردردم خوب می شد نه هوشم سرجاش می اومد.
پلک هام اونقدر خسته بودن که بدون اینکه بخوام غر جای نامناسب و سرمای هوا را بزنم به خواب رفتم.
چیزی که به شدت محتاجش بودم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
تقریبا نیمه شب بود و صدای شکمم خواب رو از چشمام گرفته بود.
میتونستم یه آشپز استخدام کنم تا زمانی که اونجا هستم نگران این مورد نباشم اما با خودم که تعارف نداشتم دلم فقط غذای توکا رو میخواست.
از پنجره به بیرون نگاهی انداختم،برف هنوز قطع نشده و بیرون یخ بندان بود.
کیارش هم چند ساعت پیش رفته و توکا و بچه ها توی خونه تنها بودن.
دستام رو بهم مالیدم و کاپشنم رو برداشتم.
من تحمل دوری از توکا رو نداشتم،چه خوشش بیاد، چه نه.
وسایلم رو برداشتم و به طرف در ورودی رفتم.
اگه زنگ در رو میزدم قطعا باز نمیکرد،مخصوصا که یه زن تنها با دو تا بچه بود بیشتر از همیشه احتیاط میکرد.
خوب میشناختمش.
با وسایلی که داشتم قفل در رو باز کردم و آهسته وارد شدم.
هیچ دری برای ادم خلافکار بسته نمیموند.
کفشام رو در آوردم و یواش وارد خونه شدم.
همه جا نیمه تاریک بود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید.
استرس عجیبی داشتم که گیر بیفتم.
اما حتما توکا و بچه ها خوابیده بودن پس جای نگرانی نبود.
پاورچین پاورچین به طرف آشپزخونه رفتم و وقتی قابلمه های غذا رو روی گاز دیدن قار و قور شکمم بیشتر شد.
به اطراف نگاهی انداختم و وقتی توکا رو ندیدم مثل یه دزد سر وقت قابلمه ها رفتم و درشون رو باز کردم.
قرمه سبزی پخته بود با برنج،توی یخچال سالاد و ترشی هم پیدا کردم.
با کبریت گاز رو روشن کردم تا سر و صدایی ایجاد نشه.
غذا که نیمه گرم شد زیرش رو خاموش کردم و همونجا پای گاز مشغول خوردن شدم.
قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم برای چند ثانیه چشمام رو بستم و تا طعم خوب شو حس کنم.
بوی بهشت میداد و منو میبرد به خاطرات گذشته م با توکا.
تقریبا دو سال و نیم بود از همچی خودم رو محروم کرده بودم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
خونه ی توکا توش زندگی جریان داشت و رفتن از عمارت من روح خودش رو از اونجا برد.
برای همین همیشه سرد و ساکت بود.
با وجود اون همه آدم انگار کسی توش زندگی نمیکرد.
همون طور که قاشق رو تند تند پر میکردم و توی دهنم میذاشتم به اطراف نگاه کردم.
نمیخواستم توکا منو در حین ارتکاب جرم گیر بندازه.
دلم نمیخواست بفهمه برای دست پختش دارم جون میدم.
با عجله قاشق رو پر میکردم و با کلی ترشی یا سالاد قورت میدادم.
قرمه سبزیش حرف نداشت.
همون طور که دوست داشتم پخته بود.
با گوشت گوسفندی تازه که استخوان داشت و لوبیای فراوون.
معلوم بود روی آتیش ملایم پخته که اونقدر روغن انداخته.
بالاخره غذام رو تموم کردم و ظرفای کثیف رو توی سینک گذاشتم.
حتما صبح که با اون صحنه توی سینک مواجه میشد میفهمید نصف شب یکی اومده خونه ش و ممکن بود بفهمه که کار منه و باز عصبانی میشد.
ولی اهمیت نداشت در هر صورت باید عادت میکرد.
بدون سرو صدا از آشپزخونه بیرون زدم و به طرف اتاق خواب رفتم.
دلم میخواست توی خواب ببینمش.
دلم برای اون صورت معصوم تنگ شده بود.
آروم لای در رو باز کردم و به داخل سرک کشیدم.
اتاق نیمه تاریک بود و به راحتی میتونستم ببینم که توکا روی تخت نیست.
یواش وارد شدم.
وقتی صدای شر شر آب رو شنیدم فهمیدم رفته حموم.
بچه ها هم روی تخت خودش خواب بودن.
حالا بهترین فرصت بود تا از رایان نمونه بگیرم، اما هیچی همراهم نبود.
روی میز توکا رو نگاهی انداختم و وقتی قیچی کوچیکی روش دیدم فورا برداشتمو کنار تخت نشستم.
یه دسته از موهای کرکیش رو قیچی زدم و لای دستمال کاغذی گذاشتم و فورا بلند شدم تا توکا برنگشته به خونه ی خودم برگردم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──