eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
288 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── راننده به خاطر ترافیک سنگین که وایساد عصبی دستم رو روی موهای کوتاهم کشیدم. کار هر روزه م شده بود صبح زود از خونه بیرون بزنم و توی کوچه و خیابونا دنبال توکا بگردم و آخر شب ناامید و خسته به خونه برگردم. دیگه یادم رفته بودم کی هستم؟ تمام وجودم شده بود اسم توکا،هر طرف و که نگاه میکردم اون رو میدیدم. ولی هیچ جا اثری ازش نبود،هیچ سرنخ جدیدی پیدا نمیشد. گوشیم رو بیرون اوردم و آخرین فیلمی که ازش داشتم و پلی کردم،دلم پر میزد برای حضرت یار گفتن هاش،خنده های شیرینش که انگار شهد و عسل ازش چکه میکرد و کامم شیرین میشد. انگشتم رو روی گونه اش کشیدم و زیر لب گفتم: -اخه تو کجایی؟ حداقل یه نشونه بهم بده پیدات کنم دارم دیوونه میشم توکا توی فکر بودم که ضربه ای به شیشه ی ماشین خورد.پوف کلافه ای کشیدم و نگاهم و از تصویر توکا گرفتم. شیشه دودی بود اما به راحتی دختر و پسر حدودا هفت ساله ای رو که انگار دو قلو بودن و گل و فال میفروختن رو میتونستم واضح ببینم. چهره های معصومی داشتن و با زدن به شیشه خواهش میکردن ازشون گل یا فال بگیرم. راننده کفری گفت: -چرا هیچ کس اینا رو جمع نمیکنه؟ دیگه گندش در اومده کافیه ترمز کنی پنجاه تا بچه میریزن سرت برای اینکه به خاطر ترافیک عصبی تر نشم احتیاج داشتم حواسم رو پرت کنم،شیشه رو که پایین کشیدم دخترک لبخند خوشگلی زد و گفت: -اخ جون، عمو میخوای ازم گل بخری؟ ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── صورت مهتابی توکا و لبخند خوشگلش زیر نور شمع شبیه دخترک کبریت فروش بود،همون قدر مظلوم و معصوم و پاک. دلم برای دلبری هاش میرفت،اون حالا مال من بود. با خودم کلنجار رفتم. اهل حرفای رمانتیک و عاشقانه نبودم،حرفایی که به نظرم لزومی برای گفتن نداشت اما توکا برای من یه فرشته بود و حق داشت بهترین حس و ازم بگیره. برای همین کمی پپیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم: -دوستت دارم پروانه کوچولو دستای بی جونش رو دور گردنم حلقه کرد و لبخند بی حالی تحویلم داد: -یه چیزی بگم؟ -دو تا چیز بگو -ترلان... بهم گفت تو منو دیگه نمیخوای چون...چون کورم دلت واسم میسوزه واسه همین منو گذاشتی و رفتی ولی من بهش گفتم...گرشای من این طوری نیست ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── لباسی که برای توکا انتخاب کرده بودم یه پیراهن بلند آبی تیره بود که بالا تنه ش کار شده و دامن ساده ای داشت بهش میومد ارایشش هم طوری ماهرانه انجام شده بود که چشم های خوش رنگش زیبا تر دیده بشه. وقتی آرایشگر کارش تموم شد و ما رو تنها گذاشت توکا جلوی آیینه چرخی زد و ریز خندید: -اوووم...چه خوشگل شدم این طور نیست اقامون؟ میبینی چه خوشگل شدم؟ از پشت بهش نزدیک شدم و همون طور که بهش نگاه میکردم به حالت نمایشی فکری کردم و گفتم: -قبول دارم ،تو زشتا تو خوشگل ترین شونی البته دست آرایشگر درد نکنه،کارش درست بود با لبای اویزون بهم خیره موند: - من زشتم؟ - یه کوچولو ولی خب ایرادی نداره که مهم اینکه من دوست دارم برخلاف تصورم که فکر میکردم جیغ میزنه یا با یه قهر طولانی انتقام میگیره شونه ای بالا انداخت و دوباره به طرف آیینه برگشت: -عیبی نداره همین که یه زشتولک و دوست دارید نشون میده چه سلیقه ی خوبی داری منکه راضیم،اصلا من پرنسس زشتام ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── فقط ازت یه خواهش دارم میشه اگه ازدواج کردی همسرت و توی اون عمارت نبری؟ میشه دور از دخترم باشه؟ نمیخوام بچه م زیر دست نامادری بزرگ شه نمیخوام طعم زخم زبون و بی مهری و بچشه میدونم خودت هم جای مادرش و پر میکنی هم پدرش میدونم اینقدر بهش عشق میدی که نبود مادر و حس نکنه میدونم بدون من... راستی اون لباس قرمزه رو که قرار بود شب تولدت بپوشم و خیلی دوست داشتم. برای خودم و روشنا ست خریده بودم کادوی تولدت هم توی همین جعبه ست امیدوارم که دوست داشته باشی خب، دیگه وقت رفتنه،باید قبل از اینکه بیای اینجا و منو پیدا کنی برم،نمیخوام دست چپمم بشکنی یکم بی اعصابی،میشناسمت اها اینم بگم و برم تنها چیزی که بهم دادی و پس نگرفتی رو با خودم میبرم،یعنی وسایل نقاشیم و کارتی که بهم داده بودی رو هم برات گذاشتم،خودم یکم پس انداز داشتم یعنی پولی که مامانم واسم گذاشته بود و هنوز دارم اینو گفتم که فکر نکنی از اموالت چیزی و بردم اگه از گرسنگی هم میمردم به پولت دست نمیزدم روشنا رو هر روز از طرف من هزار بار ببوس ،بزرگ که شد بهش بگو مامانت مرده نذار بچه م حس بدی بهت پیدا کنه،اون فقط تو رو داره دیگه وقت رفتنه خداحافظ برای همیشه از طرف توکایی که دیگه مال تو نیست》 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── تنها کسی که میتونست توی اون شرایط بهم کمک کنه خودش بود پس بدون یه لحظه فکر گفتم: -بهادر،کمکم کن صدای پر دردم رو که شنید گفت: -چی شده مرد ،نگرانم کردی؟ دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه. با شرمندگی گفتم: -باید توکا رو پیدا کنم -توکا؟ چرا؟ چی شده؟ حس می کردم قلبم رو دارن از جا می کنن: -توکا -خب؟ بگو دیگه جون به سرم کردی با هر کلمه دنیا بیشتر آوار می شد روی سرم. -توکا بی گناهه -خیلی وقته میدونستم،یه چیز تازه بگو زانوهام لرزید: -از کجا؟ -هر کی تو اون چشمای معصوم نگاه میکرد میفهمید فکر کن الان بیان بهم بگن گلبرگ با یه پسر دیگه دیدن مگه میتونم باور کنم؟ -بهادر؟از کجا پیداش کنم؟ -خواسته کسی ندونه،پس نمیتونی پیداش کنی -باهام شوخی می کنی؟ من باید با توکا حرف بزنم دوباره باید برگرده پیش خودم من این حرفا رو نمیفهمم -برای چی؟ تو که راهتو ازش سوا کردی مگه کم بلا سرش اوردی؟ اصلا روت میشه تو چشماش نگاه کنی؟ حس کردم با کینه این حرف رو زد،حق داشت. چند بار بهم گفت اشتباه کردم و به گوشم نرفت که نرفت: -من یه اشتباه کردم حالا باید جبرانش کنم -بر فرض پیداش کردی ولی نه تو، نه توکا دیگه نباید برگردید بهم چون توی رابطه ای که پرده ی حیا دریده بشه ساختنش غیر ممکنه -من اینا رو نمی‌فهمم کمکم کن، مغزم قفل کرده بهادر با سرزنش گفت: -چی شد گرشا؟ مگه عاشق توکا نبودی؟ مگه جنون وار تورو نمی خواست؟ چرا کارتون به اینجا کشید؟ چرا کاری کردی که قلبش بشکنه؟ -من اشتباه کردم، اشتباهی که هرکس دیگه ای توی اون شرایط امکان داشت مرتکب بشه -من کمکت میکنم ولی تا خود توکا نخواد نمیتونی برش گردونی -برش میگردونم،اونجاش و بسپار به خودم ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── توکا که متوجه‌ ی جو متشنج بین مون شده بود بچه ها رو از خودش جدا کرد و جلوتر اومد. بازوی مرد رو گرفت و عقب کشیدش: -کیارش، آروم باش لطفا نگاهم روی دست توکا که دور بازوی کیارش حلقه شده بود نشست و از حرص دندونام روی هم ساییده شد. دلم میخواست خرخره ی کیارش رو بجوئم. صدام بالا نمیومد از حجم زیاد عصبانیت! لعنت... من روی اون دخترک چشم آبی هنوزم غیرت داشتم. پروانه ی آبی من نمیتونست مال مرد دیگه ای باشه. توکا روشنا رو محکم تر چسبید و بی تفاوت بهم نگاهی انداخت و گفت: -گرشا ،اینجا چکار میکنی؟ وقتی بهش چشم غره رفتم ادامه داد: -الان من باید باهات چکار کنم؟ -خب معلومه برای چی اومده،اینم سوال پرسیدن داره؟ توکا حرفی نزد اما کیارش سری تکون داد و عقب تر رفت. انگار متوجه شده بود بیشتر از این ادامه بده جدا توی دردسر می افته. قلبم جوری می تپید که انگار فاجعه ای به عظمت یک سونامی رخ داده. همینقدر احساس خطر می کردم. انگار تمام داراییم رو برده بودن و یه اب خنک هم روش . دار و ندارم رو... زنم رو... زنی که حالا از یک نفر دیگه بچه داشت که می تونست بچه ی خودم باشه. مال خودم! پسر من... جلوتر رفتم و به صورت رنگ پریده ی توکا نگاه کردم. هنوز همون قدر خوشگل بود. قلبم بیشتر فشرده شد وقتی فکر میکردم چه نسبتی با کیارش داره: -همین الان باید باهات حرف بزنم، تنها ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── زندگی منو توکا توی یه گردباد وحشتناک متلاشی شد و من برخلاف تصورم اونقدر آدم قوی و باهوشی نبودم که بتونم زندگی خوبم رو از شر خطرات احتمالی حفظ کنم. اما از قدیم گفته بودن انسان جایز الخطاست. آدمی بازنده ست که اشتباه خودش رو بفهمه و جبران نکنه. حالا من اومده بودم برای جبران اشتباهاتم. تاوانش رو هم پس میدادم. توکا میتونست تا ابد من رو شکنجه کنه اما حق نداشت مال مرد دیگه ای بشه. طبق تحقیقات سعید هیچ کجا عقد کیارش و توکا ثبت نشده بود و این بهم یه روزنه ی امید میداد. اما وجود رایان همه چیز رو خراب می‌کرد. طبق چیزی که سعید فهمیده بود توکا پیش هیچ دکتر پرونده داشته و رایان رو توی بهداری کوچیک شهرستان به دنیا آورده. زمان به دنیا آوردن رایان طوری بوده که نمیتونستم حدس بزنم بچه مال منه یا کیارش. فقط آزمایش DNA باید انجام می‌شد که حتما باید از رایان چیزی به دست میاوردم. این اصلا برام مهم نبود که بچه مال من نیسا چون به راحتی میتونستم کیارش و رایان رو از سر راهم بردارم تا به توکا برسم. ولی اگه بچه ی من بود من و توکا به یه اندازه مقصر بودیم چون هر دو بچه هامون رو از هم دریغ کردیم. برای اینکه بتونم به هدفم برسم توی کوچه ای که توکا توش زندگی می‌کرد یه خونه اجاره کردم تا بهشون نزدیک باشم. اونجوری حتی نفس کشیدنش هم تحت کنترلم بود و راحت میتونستم به رایان دسترسی داشته باشم. طبق اماری که از توکا داشتم هر روز غروب با رایان و روشنا می‌رفت توی روستا پیاده روی و هر جا که منظره ی خوبی میدید ازشون عکس میگرفت. اون روز غروب منم تصمیم گرفتم برم پیاده روی. توکا میدونست من توی اون کوچه خونه اجاره کردم و حالا باید بیشتر بهش نزدیک میشدم. لباس گرمی پوشیدم و بعد از برداشتن گوشی از خونه بیرون زدم. همون لحظه توکا و بچه ها هم از در اومدن بیرون. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── توکا با حرص در رو فشار داد و گفت: -زشته گرشا شوهرم بیاد ببینه بد میشه کلمه ی شوهر مثل یه پتک کوبیده میشد توی سرم. با وجود اینکه در رو فشار میداد اما زودش هرگز به من نمی‌رسید،با یه هل کوچیک به راحتی در رو باز کردم و توکا تلو تلو خوران عقب رفت. به سرعت وارد خونه شدم و روشنا رو روی زمین گذاشتم. یقه ی توکا رو گرفتم تا فرار نکنه و بعد رویان رو به طرف روشنا فرستادم رو بهش گفتم: -روشنا... دست داداش و بگیر برید تو به چیزی هم دست نزن تا مامان بیاد روشنا با وجود اینکه بچه بود اما خیلی بزرگتر از سنش میفهمید. فورا دست رایان رو گرفت و با هم وارد خونه شدن. توکا مثل به ماهی تقلا می‌کرد از دستم فرار کنه اما پشتش رو به دیوار چسبوندم و نزدیکش شدم. از اون همه نزدیکی خیلی عصبی بود و داد زد: -ولم کن گرشا،خسته م کردی مثلا تحصیل کرده ای لعنتی من به درک،اون چه کاری بود با کیارش کردی؟ چرا باعث شدی منتقلش کنن -گوش کن بهت چی میگم توکا هیچ مردی حق نداره پاشم در خونه ت بذاره تو مال منی آخر و عاقبت هم زن من میشی نمی ذارم هیچکس رو دختری که مال منه دست بذاره زیر دستم کوبید و پوزخندی زد: - برای خودت می بری و می دوزی؟ کدوم زن؟ من نمی ذارم جنازه مم رو دوشت بندازن... ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── باورم نمیشد توکا تا اون حد تیز و زرنگ شده باشه.اونقدر سریع کلاه بچه رو برداشته بودم و توی جیبم گذاشتم که فکر نمیکردم مچم رو بگیره. هنوز خیره به اون چشمای براق و شیطون بودم که صدای کیارش ما رو به خودمون اورد: -اینجا چیکار می کنی؟ به عقب برگشتم و با لحن خشکی گفتم: -اومدم توکا رو بیینم -چه صنمی بین تو و توکا هست که اومدی ببینیش؟ اونم اونقدر نزدیک بهم؟ مچ دست توکا رو گرفتم و به طرف بالا گرفتم: -این دستش و میبینی؟ یه زمانی حلقه ی من تو دستش بود -خب؟ حالا که نیست یعنی لیاقت شو نداشتی -بهتر نیست ساکت شی تا ریختت و بهم نریختم؟ -نکنه فکر کردی مثل دختر دبیرستانیا عاشق این قلدر بازیات میشه؟ در ضمن دقیقا همون دستش و شکسته بودی مواظب باش باز نشکنی آقای غیرتی حالا هم هری اینجا دیگه پول و قدرتت به کارت نمیاد که منو بندازی بیرون -میخوای امتحان کنیم؟ -نخیر شما امتحانت و پس دادی فقط از زن من دور باش ،همین تیز به مرد مقابلم نگاه کردم که توکا فورا گفت: -کیارش لطفا برو پیش بچه ها گرشا الان میره نگران نباش مشکلی نیست و بعد دوباره به سمتم برگشت و با دندونای کلید شده غرید: -خدا لعنتت کنه چرا نمیذاری یه آب خوش از گلوم پایین بره؟ ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
دلبر حاجی😋📿 +چی بگم والا من که علم غیب ندارم بدونم چرا بهم زنگ زدی _بابا اسکل یکم فکر کن بعد جواب بده طاها به نظرت چرا می‌خواد این مهمونی رو بیاد ؟ +خب مامانت دعوتش کرده و اونم قبول کرده دیگه _وای سپیده چرا انقدر خنگ شدی نخیر دلیلش این نیست دلیلش می‌تونه این باشه که طاها می‌خواد توی مهمونی فردا شب جدایی ما رو علنی کنه بعدش دیگه خر بیار و خربزه بار کن +ای وای _ اون وقته که بابام سکته رو صد درصد می‌زنه با حرفم سپیده گفت : +وای راست میگی چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ _ چون تو فکر نداری عزیزم ، حالا یه کاری بگم میکنی؟؟ +آره آره بگو چیکار باید برات انجام بدم _.کار خاصی نیست ببین قشنگ دقت کن تا ببین چی بهت میگم شماره خواهر شوهرمو بهت میدم زنگ می‌زنی بهش و ازش آمار می‌گیری اوکیه؟؟ +.تو رو خدا منو معاف کن من نمی‌تونم این کارو بکنم. _ پس زنگ زدم به تو چیکار؟؟؟ منکه نمیتونم خودم بهش بزنم و بگم +آخه من چه جوری بهش بگم تا بهم شک نکنه _ چه می‌دونم یه جوری بهش بگو دیگه.
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── حدودا ده دقیقه طول کشید تا روشنا وارد اتاقم شد. هیچ کدوم از کارمندا تا به حال دفترم رو ندیده بودن،ولی روشنا استثنا بود. جلوی میزم که وایساد سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد. سعی داشت قوی و جسور به نظر برسه اما ترس رو میشد توی نِی نِی چشماش دید. بازی با اون دختر خیلی جذاب بود. پدرش ادعای گرگ بودن داشت و نمیدونست یکی قراره دختر یکی یدونه ش رو که مثل گنج توی خونه ش نگهداری می‌کرد زیر پاهاش له کنه. پوزخندی توی دلم زدم و بلند شدم. میز رو دور زدم و درست در مقابلش روی میز یه طرفه نشستم و گفتم: -خب؟ می‌شنوم شنیدم که نفس عمیقی کشید و آروم و شمرده گفت: -استاد...اون مبحثی که شما درس دادید ... روشنا سعی می‌کرد توی چشمام نگاه نکنه،اون همه نزدیکی با من براش سخت بود،اینو هر بار متوجه میشدم. برای همین گاهی سرش رو پایین مینداخت و گاهی هم اونقدر به انگشتاش فشار میداد که به سفیدی میزد. موهاش هم صورت معصومش رو قاب گرفته بود. اروم موهای توی صورتش رو کنار زدم و گفتم: -وقتی با من حرف می‌زنی سرت و بگیر بالا رنگ‌ چشمات خوشگله روشنا با چشمای گرد در حالیکه موهاش رو زیر شالش می‌فرستادم گفتم: -ادامه بده...در ضمن فردا مقنعه سر کن نمیخوام کسی موهای دانشجوی مورد علاقه مو ببینه ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
دلبر حاجی😋📿 سپیده با دیدنمون گفت: + شما اینجایین اتفاقاً داشتم میومدم دنبالتون _ دنبال ما برای چی؟ + بابا مهمونا همه دادشون در اومده.همه میگن این دوتا کجا جیم شدن رفتن. با شنیدن حرف سپیده ابرو بالا انداختم که یعنی حرف دیگه‌ای نباید بزنه .طاها ببخشیدی گفت و ازمون فاصله گرفت وقتی که مطمئن شدم رفته یکی محکم زدم پس کله سپیده و گفتم : _خاک بر سرت داشتی سوتی می‌دادی این حرفا چیه می‌زدی جلوی طاها؟ +بابا خب چیکار کنم همه دنبالتون می‌گشتن دیگه حالا بیا بریم خیلی دیر شد _با همدیگه به سمت سالن رفتیم. با دیدن عموی طاها که با بابا مشغول صحبت بود لبخندی بهش زدم و کنارشون رفتم با اینکه زیاد از عموش خوشم نمی‌اومد اما مجبور بودم دیگه تحملش کنم اما انگار رفتار عموی طاها باهام زمین تا آسمون با اون روزی که داخل مغازه بودیم فرق می‌کرد چون لبخند پت و پهنی بهم زد و گفت: + به به سلام دختر گلم مبارک باشه انشالله که خوشبخت بشید .از لحن صحبتش واقعاً تعجب کرده بودم یا شایدم جلوی بابا داشت اینجوری تظاهر می‌کرد که خیلی خوشحاله بابت ازدواج من و طاها به هر حال برام مهم نبود شونه ای بالا انداختم و گفتم : _ممنون دستتون درد نکنه ببخشیدی گفتم و ازشون فاصله گرفتم با چشم دنباله طاها گشتم اما هرچی گشتم پیداش نکردم بیخیال روی صندلی نشستم که دیدم کیان داره با.خوشحالی به سمتم میاد از سرجام بلند شدم و لبخندی بهش زدم و گفتم: _به به سلام پسرخاله از این طرفا لبخندی بهم زد و گفت : +والا هیچی اومدم بهت تبریک بگم ، حالا خوبه شوهرت یه چسه عقل داره وگرنه که.هرگز به این مهمونی نمی‌ومدم!!! بابا این چه وضعشه _ چرا مگه چی شده؟ + نه آهنگی نه رقصی نه چیزی والا پوسیدم _.ای بابا دیگه شرمنده می‌بینی که خانواده طاها از اینجور چیزا خوششون نمیاد