eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
288 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── با اینکه خیلی تلاش میکردم اما لحن صحبتم تند و عصبی بود. دیدن توکا توی اون موقعیت اعصابم رو بهم میریخت،تصور اینکه اگه دیر میرسیدم چه بلائی سرش میومد منو به جنون میکشید. توکا در حالیکه سکسکه ش بند نمیومد بریده بریده گفت: -خا...خانوم...گ...گفتن...مه...مهمون ...داریم ...منو...منو فرستادن...می...میوه بخرم به معنای واقعی داشت دود از کله م بلند میشد.همیشه تمام سفارشا رو در خونه میاوردن فقط کافی بود با فروشگاه تماس بگیرن تا بهترین مواد رو براشون بفرستن. اون وقت ترلان به خودش جرات داده بود و توکا رو با وجود نابینا بودن برای همچین کار مسخره ای بیرون فرستاده بود. با دستمال خونی که از دماغش راه افتاده بود رو تمیز کردم،راننده بطری آب معدنی رو به طرفم گرفت و‌ گفت: -قربان...ببخشید دخالت میکنم ولی خانوم توکا آزار شون به مورچه هم نمیرسه برای این مورد به خانوم ترلان تذکر بدید نمیدونم چطوری تونستن... بازم ببخشید قصد دخالت نداشتم بطری رو از دستش گرفتم و گفتم: - فقط تحمل کردم تا وصیت نامه خونده بشه نگران نباش تاوان شو پس میده وقتی وارد خونه شدیم ترلان رو دیدم که پشت میز نشسته و مشغول نوشتن چیزی بود. با دیدن من و توکا تعجب کرد،حتی ترس و میشد توی نگاهش دید ولی بروی خودش نیاورد و به نوشتن ادامه داد. توکا رو که به اتاقش فرستادم و با حرص به طرف ترلان رفتم. روی میز خم شدم و هر چیزی که روش بود رو توی یه حرکت روی زمین ریختم. صدای شکستن گلدون بزرگ وسط میز توی خونه پیچید ولی برام مهم نبود. ترلان با عصبانیت داد زد: -چته باز وحشی شدی؟ ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── تنها کسی که میتونست توی اون شرایط بهم کمک کنه خودش بود پس بدون یه لحظه فکر گفتم: -بهادر،کمکم کن صدای پر دردم رو که شنید گفت: -چی شده مرد ،نگرانم کردی؟ دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه. با شرمندگی گفتم: -باید توکا رو پیدا کنم -توکا؟ چرا؟ چی شده؟ حس می کردم قلبم رو دارن از جا می کنن: -توکا -خب؟ بگو دیگه جون به سرم کردی با هر کلمه دنیا بیشتر آوار می شد روی سرم. -توکا بی گناهه -خیلی وقته میدونستم،یه چیز تازه بگو زانوهام لرزید: -از کجا؟ -هر کی تو اون چشمای معصوم نگاه میکرد میفهمید فکر کن الان بیان بهم بگن گلبرگ با یه پسر دیگه دیدن مگه میتونم باور کنم؟ -بهادر؟از کجا پیداش کنم؟ -خواسته کسی ندونه،پس نمیتونی پیداش کنی -باهام شوخی می کنی؟ من باید با توکا حرف بزنم دوباره باید برگرده پیش خودم من این حرفا رو نمیفهمم -برای چی؟ تو که راهتو ازش سوا کردی مگه کم بلا سرش اوردی؟ اصلا روت میشه تو چشماش نگاه کنی؟ حس کردم با کینه این حرف رو زد،حق داشت. چند بار بهم گفت اشتباه کردم و به گوشم نرفت که نرفت: -من یه اشتباه کردم حالا باید جبرانش کنم -بر فرض پیداش کردی ولی نه تو، نه توکا دیگه نباید برگردید بهم چون توی رابطه ای که پرده ی حیا دریده بشه ساختنش غیر ممکنه -من اینا رو نمی‌فهمم کمکم کن، مغزم قفل کرده بهادر با سرزنش گفت: -چی شد گرشا؟ مگه عاشق توکا نبودی؟ مگه جنون وار تورو نمی خواست؟ چرا کارتون به اینجا کشید؟ چرا کاری کردی که قلبش بشکنه؟ -من اشتباه کردم، اشتباهی که هرکس دیگه ای توی اون شرایط امکان داشت مرتکب بشه -من کمکت میکنم ولی تا خود توکا نخواد نمیتونی برش گردونی -برش میگردونم،اونجاش و بسپار به خودم ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── صدای توکا مثل آب روی آتیش بود. چجوری اون دو سال و بدون حرفای شیرینش سر کردم و زنده موندم؟ توکا و روشنا بغل هم بودن اما من نگاهم قفل مردی بود که با خصومت بهم خیره نگاه میکرد. و اون پسر بچه که انگار تازه راه افتاده بود و همون طورکه گریه می‌کرد خودش رو به توکا رسوند و دستاش رو دور مادرش حلقه کرد . توکا پسر رو بغل کرد و گفت: -رایانم ببین کی اومده روشنای من ،دیدی بالاخره اومد توکا هر دو بچه رو محکم بغل کرد و نفهمید قلبم چطور فشرده شده. مرد بالاخره به طرفم اومد و درست روبروم وایساد. توکا هم که متوجه جو متشنج شده بود بچه ها رو به خودش چسبوند و بلند شد. رایان و روشنا هر کدوم یکی از پاهاش رو چسبیده بودن و اجازه نمیدادن حرکت کنه. مرد که تا پایین شونه م میرسید بهم نگاهی انداخت و گفت: -برای چی اومدی اینجا؟ دو سال که دیر نبود برای جایگزین کردنم،بود؟ به همین زودی ازدواج کرد و منم از یادش برد؟ جوری که حامله بشه و بچه بیاره؟ بچه ای که باید مال من باشه؟ توکا مگه عاشقم نبود؟ به همون زودی همه چیز رو فراموش کرد. نمیتونستم باور کنم. یعنی همه چیز خراب شد؟! نفسم رفت وقتی دوباره پرسید: -یه حرفی بزن مرد؟ نگاهم روی صورت مرد روبروم ثابت موند. جوان بود. چند سالی از خودم کوچیک تر و خوشتیپ تر! نمی دونستم چرا نمی زنم تمام دکور صورتش رو پایین نمیارم. چرا دست نمیندازم بیخ گلوش، اونقدر فشار بدم که نفس آخر رو بکشه. اخه توکا چطور به این سرعت جایگزین کرده بود؟ ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── مطمئن بود همه ی حرف هام رو عملی می کنم. عین کف دست من رو می شناخت. ولی ته چشماش میخوندم اگر تاوانش رو نمی گرفت نمی‌بخشید. زجرم می داد. توی این چند مدت به شدت اذیت شده بود و بهش حق میدادم. آنقدر که او اشک ریخت یک قطره اش رو من نریختم. منکه تهمت زدم. قضاوت هم کردم. عین خیالم نبود. حالا اومده بودم جبران کنم و دل کوچیکش رو به دست بیارم. دستش رو محکم از دستم بیرون کشید و پوزخند زد: -فکر کردی من توکای دوسال پیشم؟ وقتی یه بچه بود باهاش آشنا شدی؟ زورتو به رخش می کشیدی؟ اولدروم بلدروم می کردی براش؟ خواب دیدی بدجور خیره من بهشتم باهات نمیام، اینو تو گوشت فرو کن. خودش رو عقب کشید: -برام تموم شدی گرشا آدمی که رو مردونگیش حساب می کردم برام مرده، می فهمی؟ ته صداش بغض داشت. اون صدا باهام کاری می‌کرد که انگار با چنگال های عقاب داشتن قلبم رو از سینه م بیرون می آوردن: -توکا تموم شد، حداقل برای تو یکی تموم شد روش رو از منی که شقیقه م ضربان گرفته بود گرفت. نفس عمیقی کشیدم، بهش حق میدادم. کم عذاب نکشیده بود که! نمیشد که به همین راحتی ببخشه: -توکا! باز هم همونطور صدا می زدمش،مثل قبل ،همون قدر عاشقانه. همون طورکه به قول خودش توی قلبش پر شکوفه می‌شد‌. انگار دختری خجالتی میشد که گونه هاش گل میانداخت: -اینجوری صدام نکن ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── حرفی که توکا زد اونقدری بچگانه بود که نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم و بازم دست روش بلند کردم. خیلی محکم زده بودم‌ جوری که صداش توی گوشم مدام پخش می‌شد. توکا دستش رو روی گونه ش گذاشت و وقتی که برگشت و با چشمان غبار گرفته بهم نگاه کرد هزار بار خودم رو لعنت کردم: -دیگه هیچی من نیستی...هیچی وقتی اشک از چشماش پایین اومد دیگه طاقت نیاوردم،نمیتونستم به اون بحث ادامه بدم. قبل از بیرون رفتن دیدم که زانوی توکا شل شد و روی زمین نشست. بچه ها با سروصدای ما گریه میکردن ،بدون اینکه بخوام آروم شون کنم یا روشنا رو با خودم ببرم از خونه خارج شدم. دیگه نمیخواستم روشنا رو از مادرش جدا کنم. سعید که هنوز جلوی در منتظرم بود با خوشحالی جلو اومد و پرسید: -چی شده؟ صدای توکا که به هق هق افتاده بود خط میکشید روی اعصابم و توی مغزم پخش می‌شد. خبری هم از کیارش نبود. هیچ جوابی ندادم و به طرف ماشین رفتم. باید از اونجا دور میشدم تا هر دو آروم می‌گرفتیم. به حال خودم باید زار می زدم چون این من بودم که باعث شدم توکا همچون حرفبگی در مورد خودش بزنه. حرفاش نتیجه ی رفتار بد خودم بود. اون سیلی رو باید من میخوردم که زنم رو به اون نقطه رسونده بودم. حالا بین خواستن و نخواستنش مونده بود. بین رفتن و نرفتن... لعنت بهم! اون شوهر داشت اما این کشش لعنتی من رو از پا در می آورد. نابودم می کرد. حالا بچه ی کیارش رو داشت و احساس خوشبختی می‌کرد. وسط حرص و عصبانیت خندیدم. از آن خنده های پر از غصه و ناراحتی! باید میرفتم تا کیارش رو ببینم. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── زندگی منو توکا توی یه گردباد وحشتناک متلاشی شد و من برخلاف تصورم اونقدر آدم قوی و باهوشی نبودم که بتونم زندگی خوبم رو از شر خطرات احتمالی حفظ کنم. اما از قدیم گفته بودن انسان جایز الخطاست. آدمی بازنده ست که اشتباه خودش رو بفهمه و جبران نکنه. حالا من اومده بودم برای جبران اشتباهاتم. تاوانش رو هم پس میدادم. توکا میتونست تا ابد من رو شکنجه کنه اما حق نداشت مال مرد دیگه ای بشه. طبق تحقیقات سعید هیچ کجا عقد کیارش و توکا ثبت نشده بود و این بهم یه روزنه ی امید میداد. اما وجود رایان همه چیز رو خراب می‌کرد. طبق چیزی که سعید فهمیده بود توکا پیش هیچ دکتر پرونده داشته و رایان رو توی بهداری کوچیک شهرستان به دنیا آورده. زمان به دنیا آوردن رایان طوری بوده که نمیتونستم حدس بزنم بچه مال منه یا کیارش. فقط آزمایش DNA باید انجام می‌شد که حتما باید از رایان چیزی به دست میاوردم. این اصلا برام مهم نبود که بچه مال من نیسا چون به راحتی میتونستم کیارش و رایان رو از سر راهم بردارم تا به توکا برسم. ولی اگه بچه ی من بود من و توکا به یه اندازه مقصر بودیم چون هر دو بچه هامون رو از هم دریغ کردیم. برای اینکه بتونم به هدفم برسم توی کوچه ای که توکا توش زندگی می‌کرد یه خونه اجاره کردم تا بهشون نزدیک باشم. اونجوری حتی نفس کشیدنش هم تحت کنترلم بود و راحت میتونستم به رایان دسترسی داشته باشم. طبق اماری که از توکا داشتم هر روز غروب با رایان و روشنا می‌رفت توی روستا پیاده روی و هر جا که منظره ی خوبی میدید ازشون عکس میگرفت. اون روز غروب منم تصمیم گرفتم برم پیاده روی. توکا میدونست من توی اون کوچه خونه اجاره کردم و حالا باید بیشتر بهش نزدیک میشدم. لباس گرمی پوشیدم و بعد از برداشتن گوشی از خونه بیرون زدم. همون لحظه توکا و بچه ها هم از در اومدن بیرون. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── باورم نمیشد توکا تا اون حد تیز و زرنگ شده باشه.اونقدر سریع کلاه بچه رو برداشته بودم و توی جیبم گذاشتم که فکر نمیکردم مچم رو بگیره. هنوز خیره به اون چشمای براق و شیطون بودم که صدای کیارش ما رو به خودمون اورد: -اینجا چیکار می کنی؟ به عقب برگشتم و با لحن خشکی گفتم: -اومدم توکا رو بیینم -چه صنمی بین تو و توکا هست که اومدی ببینیش؟ اونم اونقدر نزدیک بهم؟ مچ دست توکا رو گرفتم و به طرف بالا گرفتم: -این دستش و میبینی؟ یه زمانی حلقه ی من تو دستش بود -خب؟ حالا که نیست یعنی لیاقت شو نداشتی -بهتر نیست ساکت شی تا ریختت و بهم نریختم؟ -نکنه فکر کردی مثل دختر دبیرستانیا عاشق این قلدر بازیات میشه؟ در ضمن دقیقا همون دستش و شکسته بودی مواظب باش باز نشکنی آقای غیرتی حالا هم هری اینجا دیگه پول و قدرتت به کارت نمیاد که منو بندازی بیرون -میخوای امتحان کنیم؟ -نخیر شما امتحانت و پس دادی فقط از زن من دور باش ،همین تیز به مرد مقابلم نگاه کردم که توکا فورا گفت: -کیارش لطفا برو پیش بچه ها گرشا الان میره نگران نباش مشکلی نیست و بعد دوباره به سمتم برگشت و با دندونای کلید شده غرید: -خدا لعنتت کنه چرا نمیذاری یه آب خوش از گلوم پایین بره؟ ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── میدونستم توکا پیش کیارش نمیخواد با من دیده بشه و چیزی بین شون هست اما آینده ی من بدون توکا سیاه و تاریک بود. اون باید برمی‌گشت پیش خودم. زن من بود،زن من هم میشد اما و اگر و بهونه تراشی هم نداشتیم. کیارش در حالی که با نگاهش هنوز ما رو می‌پایید وارد خونه شد. اونقدر عصبی بودم که با چشمای عصبی به توکا توپیدم: -این یارو اینجا چی میخواد هر دیقه؟ خودش کار و زندگی نداره؟ توکا با حالت با مزه ی بهم توپید: -اخه به تو چه؟ مگه تو وکیل وصی منی؟ یه زمانی شوهرم بودی،الان که نیستی با خشم و حرص گفتم: -توکا جواب سوال منو بده... فکر نکن بی غیرتم یا چون اشتباه کردم ازادت میذارم -صد بار گفتم شوهرمه -بدون عقد؟ با تعجب بهم نگاه کرد: -عزیزم میشه دست از سرم برداری؟ نیشخند زدم: -عزیزمت رو دوس داشتم با حرص مشتی به بازوم کوبید: -اینقد زورگو نباشم -پس چطور رامت کنم؟! -خدایا، دارم از دستت دیوونه میشم گرشا لطفا تمومش کن با اینکه از غر غر هاش خنده م گرفته بود بی توجه به کیارش که داخل منتظرش بود دستش رو گرفتم و از خونه بیرون بردم: -کجا میری؟ ولم کن والا گازت میگیرم جوابش رو ندادم،حتی وقتی دستم رو گاز گرفت هم خم به ابرو نیاوردم. همین که خیالم راحت شد همه جا امنه و هیچ کدوم از همسایه های فضول توی کوچه نیستن در خونه رو باز کردم و وارد شدم. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── توکا پوزخند زد: -گرشا هنوز فکر می کنی چیزی بین منو تو هست که هر دفعه میای اینجا؟ -نیست؟ قلبم لرزید وقتی با لجبازی گفت: -نیست...دیگه هم به من نگو مادر بچه هام گل بگیرن این دل بی صاحب رو که وقتی پای توکا در میون بود کولی می شد و شارلاتان حرفاش نوش میشد حتی اگه زخم زبون میزد و لجبازی می‌کرد. آسمون و ریسمون رو می بافتم بهم تا بالاخره برگرده. من که قصدم اذیت نبود. با اون چشمای تخس و لجباز بهم نگاه میکرد. مخصوصا وقتی تلاش می‌کرد حسادتش رو پشت اون تخس بازی ها پنهون کنه. دستش مشت شده بود و در مقابلم گارد داشت. کاش چیزی بین کیارش و توکا نبود تا خیالم راحت میشد. ولی خوشبختانه روشنا مهمترین خط اتصالمون بود. و دلم.. اصلا دلم نمیخواست سو تفاهم رو بر طرف کنم تا بیشتر حسادت هاش رو ببینم. برای همین دستم رو به طرفش سر دادم و گفتم: -اسمش فریاله نه فریاد وقتی با تمام حرص دستم رو عقب زد و خواست فرار کنه مچ هر دو دستش رو گرفتم و بالای سرش بردم. حالا رخ به رخ هم بودیم. چشم در چشم. سرم رو نزدیک بردم و گفتم: -بگو که حسودی کردی تا ولت کنم توکا با حرص تقلا کرد و گفت: -ولم کن...اصلا چرا باید حسودی کنم؟ به منچه ربطی داره روشنا گفت منم فکر کردم همچینم بهت بد نگذشته ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── با اینکه از دستش بدجور عصبانی بودم و وقتی میدیدم بی اجازه به قابلمه ی غذا پاتک زده خونم به جوش میومد ولی دلم میخواست مثل قبل قربون صدقه ی قلدریش برم. فدای این ابهتش بشم و بگم‌ مرد هم این همه لعنتی می شه اخه؟ اما خودم رو کنترل میکردم. شیطونه مدام زیر گوشم می گفت... بعد خودم به خودم میتوپیدم و جواب دندون شکنی به قلبم میدادم: -شیطون غلط کرد با تو توکا خانوم بهتره مثل یه خانم بنشینی سرجات! اون دیگه ارزش نداره دوستش داشته باشی جدال بین مغز و قلبم همیشه به خون و خونریزی میکشید و کسی برنده ی میدان نمیشد. خودم رو آروم نشون دادم و در عوض گفتم: -می خوای برای بچه ی یکی دیگه پدری کنی؟ زخم زبون بلد نبودم که به لطف این دو سال و نیم دوری یاد گرفته بودم. حس کردم رگ گردنش باد کرد باید دل به دریا می زدم، بلند می شدم -باهاش کنار میام -پس پدری نمی کنی -رو اعصاب من نرو توکا، کاری نکن بزنم به سیم آخر -سیم آخرت بیشتر از چیزیه که دو سال پیش بهم نشون دادی؟ واقعا دلم نمی خواست عذابش بدم. ناراحت هم می شدم که مدام صورتش سرخ و سفید میشد و غیرتش به غل غل می افتاد. ولی باید نشون می دادم توکای چند سال پیش نیستم که آسون به دست بیام. با دوتا قلدری کردن رام نمی شدم. برنمی گشتم. یهو گفت: -خونه خلوت رو فروختم ناخودآگاه گفتم: -نه، چرا؟ اون خونه مال من بود! انگار تازه فهمیدم چی گفتم و از حرص زبونم رو گاز گرفتم. گرشا پیروزمندانه لبخند زد: -دوباره می خرمش! اینکه غصه نداره -مهم نیست دیگه گرشا جدال نکرد اما وقتی گوشیش زنگ خورد و به طرف اتاق خواب رفت تا بتونه حرف بزنه شاخکام فعال شدن. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── توکا یه دختر قوی بود،یه نقاش حرفه ای،یه مادر نمونه و همسری که قدرش رو ندونستم. انگار از وقتی جدا شدیم تونسته بود خودش رو بالا بکشه و همچون دم و دستگاهی بهم بزنه. ولی هنوز ساده و معصوم بود و نمیتونست در برابر گرگ،گرگ باشه. اون دختر هنوز پروانه کوچولوی من بود. لبخند خبیثانه ای زدم و این بار با خیال راحت به طرف بچه‌ها رفتم. حالا که میدونستم اون نقاش کسی نیست جز توکا خیالم راحت بود و میتونستم برای به دست آوردنش نقشه ی جدید تری بکشم. آریا با دیدن لبخندم گفت: -شیری یا روباه؟ تونستی مخش و بزنی؟ -نه...ولی کارو تموم شده فرض کن بی توجه به نگاه مشکوک آریا سمت سعید رفتم و کنار گوشش گفتم: -میدونی دختره کیه؟ سعید نگاه دقیقی به توکا کرد که داشت از سالن خارج میشد و گفت: -نه والا...کیه؟ -توکاست... حالا که فهمیدم باید زودتر دلش و به دست بیارم من نمیتونم ببینم برای کس دیگه ای کار میکنه نمیخوام وارد این لجنزار بشه سعید با چشمای گشاد و دهن باز مونده گفت: -نه!...واقعا توکا خانومه؟ حالا باید چکار کنیم؟ -به تمنا زنگ بزن بگو چند روز دیگه باید یکاری واسم کنه -اوکیه آقا...خیال تون راحت نمیخواید بگم توکا خانوم و تعقیبش کنن؟ -نه، دیگه نیازی نیست میخوام یکاری کنم خودش بیاد سراغم دیگه وقتشه برگرده خونه ی خودش ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── هنوز نگاهم روی توکا و روشنا بود که متوجه کیارش شدم. مثل همیشه آروم بود و با دیدن توکا لبخند کوچیکی روی لبش نقش بست. توکا با دیدنش بلند شد و در حالیکه دستش رو به طرفش دراز می‌کرد گفت: -سلام، خوش اومدی بیا تو نگاهم روی دستاشون قفل شد،دوست نداشتم توکا جلوی من یه مرد غریبه رو اینجوری لمس کنه. دندون روی هم سابیدم و گفتم: -روشنا،بیا بریم بابا داره دیر میشه حواسم به توکا بود که مردمک هاش لرزید: -نمی خوای دیگه بذاری روشنا رو ببینم؟ -هر وقت زنم شدی در مورد روشنا بیشتر حرف می‌زنیم تا وقتی که با این مرتیکه ی عوضی هستی چیزی تغییر نمیکنه دستم از دیدن بازوی اسیر شده ی کیارش توی دست توکا مشت شده بود. فقط سعی می کردم خونسرد باشم. وگرنه دخل اون مرتیکه رو می آوردم. کیارش با ملایمت گفت: -من کاری به اینکه زندگی قبلی شما دوتا چطور بوده ندارم ولی حد خودتو بدون من اجازه نمیدم راست راست بیای و جلوی من با زنم حرف بزنی و به من... هنوز می خواست ادامه بده که مشت محکمم توی صورتش فرود اومد. کیارش از شدت ضربه به عقب پرت شد و توی گل و لجن و برف آب شده ی توی کوچه افتاد. توکا حیرت زده با ترس جیغ کشید و با خشونت به سمتم برگشت: - داری چیکار می کنی لعنتی؟ با خشم غیرقابل کنترلی گفتم: -برام مهم نیست چه خری هستی... مچ دست توکا رو گرفتم و بالا بردم: -توکا مال منه، زن منه، منم با خودم می برمش نه تو و نه هیچ احدی نمی تونه جلوی منو بگیره اگه مهلت دادم که اینجا بمونه فقط بخاطر وضعیت رایانه وگرنه همون روز اول برمی گشت تهران خونه ی خودم ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──