eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
289 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ درمان ریزش مو در ۲۰ روز ⛔️ اگه ریزش مو داری یا موهات خیلی ضعیفه دیگه غصه نخور 😃 محصول دانش بنیان پس از تحقیقات و کار شبانه روزی و انجام تست‌های فراوان روی انواع مو در سنین و جنسیت مختلف نتایج فوق العاده‌ای ایجاد کرده😍👇 ✓ قطع به یکباره ریزش مو ✓افزایش میزان موهای در حال رشد ✓تقویت موهای نازک شده ✓تقویت سرعت رشد مو https://eitaa.com/joinchat/3273458578C23e0711217 معجزه قرن اینجاست👆
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── لحظه ی آخر نگاه برزخی منشی رو دیدم اما کاری نمیتونستم کنم. استاد منو با احتیاط روی مبل گذاشت و روبروم نشست. آروم مقنعه م رو در آورد و اخم بدی کرد و نفسش رو با صدا بیرون فرستاد. بعد با حرص گفت: -تو مگه راننده نداری؟ پس تو خیابون چه غلطی میکردی؟ لب برچیدم و بی نفس گفتم: -خب...نیومده بود -بعد تو سرت و انداختی پایین و خودت رفتی بیرون در حالیکه درد داشتم سرم رو توی یقه م فرو کردم و چیزی نگفتم. استاد سرم رو بالا گرفت و آروم موهام رو کنار زد: -بذار ببینم کجای سرت شکسته این همه خون عادی نیست همون لحظه منشی در زد و با لیوان آب و وسایل پانسمان وارد شد. استاد سریع مرخصش کرد و گفت : -یکم بیا جلوتر بتونم کامل سرت و ببینم نفسم و حبس کردم و یکم تکون خوردم اما با دردی که توی پهلوم پیچید آخ بلندی گفتم‌. از چشمای استاد آتیش بیرون میزد. دستم رو کنار زد با دیدن پهلوی کبودم دندون روی هم سابید: -فقط دستم به اون مردیکه برسه مادرش و به عزاش مینشونم ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── سرم کاملا جلوی چشم استاد بود و باعث خجالتم میشد. با اینکه حتی نفس کشیدن برام سخت بود خواستم خودمو عقب بکشم اما استاد دستم رو عقب زد و گفت: -یه دیقه آروم بگیر ببینم باید چکار کنم نترس لبم رو گزیدم و سرم رو پایین انداختم استاد از توی کشوی میزش قیچی رو بیرون آورد و با حوصله جای زخم رو قیچی کرد و گفت: -احتمالا دنده هات شکسته میخوام معاینه ت کنم هر جا اذیت شدی بهم بگو،اوکی؟ سرم رو به علامت باشه تکون دادم و اون دستشو رو آروم آروم سمت دنده هام رفت. اوایلش درد نداشتم اما هر چی بیشتر به محل ضربه نزدیک تر میشد درد هم بیشتر می‌شد. وقتی دیگه نتونست پیشروی کنه سرش رو بلند کرد و گفت: -مجبورم خودم پانسمانت کنم میتونی تحمل کنی؟ سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم: -میشه برم خونه؟ یهو دست نگه داشت و خودش رو عقب کشید. سرش رو به علامت آره تکون داد و با اینکه راحت میشد فهمید بهش برخورده گفت: -تا اینجا هم اشتباه از طرف من بود نباید نگران میشدم انگار اشتباه برداشت کردی ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
هدایت شده از جذبه عشق
🌝 احیاء و عبادتِ شبِ نیمه شعبان در ادارکِ شب قدر تاثیر گذار است.حضرت آیة الله حاج سید محمد صادق حسینی طهرانی حفظه الله تعالی ⚪️ @jazbeh_eshgh ⚪️ @jazbeh_eshgh
هدایت شده از تبلیغات
🌸🌸🌸
هدایت شده از تبلیغات
🟡 از حقوق کارمندی خسته شدی ❓😪 اینجا تو هم میتونی مثل خیلی از کسانی که با ما به درآمد ماهیانه رسیدن تو درآمد برسی و لذتشو ببری 🤩 📆💰 بدون معطلی روی لینک بزن و پستهای آخر رو با دقت ببین 🤩👇🏃🏻‍♂ http://eitaa.com/joinchat/2771648566Cc588dc0592 .
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── استاد دلخور به نظر میرسید و من باعثش بودم. اونکه فقط می‌خواست کمک کنه. حتی یبار هم نگاه بد بهم نکرد تا معذب بشم. اما من مثل همیشه خجالت میکشیدم. به هر حال اون یه مرد غریبه بود. قبل از اینکه بلند بشه مانتوم رو روی پاهام گذاشت و سرش رو برگردوند: -میتونی بری توی یه حرکت که هیچ فکری پشتش نبود دستش رو محکم گرفتم و گفتم: -استاد...قصد نداشتم ناراحت تون کنم،لطفا... برزخی بهم نگاه کرد و گفت: -ولی اینکارو کردی من قصد کمک داشتم ولی تو فکر کردی اینقدر چیپ و بی لِوِلَم که توی این شرایط فکر بد در موردت کنم اینقدرا هم سست عنصر نیستم بچه جون واقعا ناراحت شده بود و منم درد عذاب وجدان به بقیه ی دردام اضافه شده بود. لبم رو گزیدم و با شرمندگی گفتم: -استاد؟ میشه منو... هنوز حرفم تموم نشده بود که قفسه ی سینه م تیر کشید و صورتم از شدت درد و تنگی نفس مچاله شد. توی اون حالت شنیدم که نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و اینبار بی توجه بهم یکم روم خم شد‌ و با احتیاط مشغول پانسمانم شد با اینکه برام سخت بود اما نمیخواستم ناراحتش کنم برای همین سعی کردم نامحسوس خودمو بپوشونم. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── وقتی استاد دوباره روبروم نشست با اینکه نگاهش و از چشمان نمیگرفت ولی بازم از خجالت بدنم به عرق نشسته بود. میدونستم داره اذیتم میکنه اینقدر درد داشتم که حتی نمیتونستم نفس بکشم. با هر تکون و فشار هم درد و کوفتگیم بیشتر هم میشد. فشار و که بیشتر کرد همون لحظه صدای در بلند شد و من وحشت زده به اون سمت نگاه کردم. استاد هم از فرصت استفاده کرد و توی یه حرکت بدنم رو فشار داد و صدای شکستن قلنجم بلند شد. حالا نفسم ازاد شده بود ولی وحشت زده به دری نگاه میکردم که داشت باز می‌شد. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── استاد فورا داد زد: -مگه طويله ست اینجا بدون در زدن میای تو؟ اونقدر استرس داشتم. اونقدر حالم بد بود. اونقدر دلم می‌خواست گریه کنم که به شلوارش چنگ زدم و پیشونیم رو به کشاله ی رانش چسبوندم. من تحمل اون وضعیت رو نداشتم. همون لحظه صدای نگران پولاد به گوشم رسید که گفت: -ببخشید رئیس...اصلا حواسم نبود شنیدم خانوم ستوده حالش خوب نیست اومدم اگه کمکی... وقتی استاد دستش رو روی سرم گذاشت انگار آب روی آتیش بود. آروم شده بودم‌. دیگه نگران نبودم و میدونستم یکی حواسش بهم هست. استاد بی حوصله گفت: -حالش خوبه میتونی بری -اما...آخه -اما و اخه نداره گفتم میتونی بری و بعد سر منشی که داشت داخل میومد داد زد: -تا اجازه ندادم کسی داخل نمیاد ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── منشی که دست و پاش رو گم کرده بود فورا معذرت خواهی کرد و از اتاق بیرون رفت. پولاد هم به ناچار باهاش همراه شد. استاد توی موهاش دست کشید و گفت: -مردک هَوَل،باید خودم دمش و قیچی کنم اونقدر ضعف کرده بودم که سرم گیج میرفت و نمیتونستم تکون بخورم. حتی نمیتونستم به حرفش واکنش نشون بدم. بالاخره استاد منو از خودش جدا کرد و با دیدن حالم کنارم نشست و من روی میز کنارش کشید. بعد یه شکلات از روی عسلی برداشت و بزور بین لبام فشار داد و گفت: -چیزی نیست، تموم شد دیگه به بابا و داداش قلدرت نمیاد همچین دختر نازنازی داشته باشن توان حرکت نداشتم آروم روی موهام رو نوازش کرد و گفت: -بهتره یکم از داداشت یاد بگیری خوب نیست اینقدر آروم و مظلوم باشی گرگ تو جامعه زیاده بره باشی می‌خورنت اونا نمیتونن همیشه مواظبت باشن یکم بزرگ شو روشنا حرفش حقیقت محض بود ولی همین بابا و داداشم منو اینجوری بار آوردن. اینقدر مواظبم بودن که حتی نمیتونستم تنهایی برم خرید. بهم فضا نمیدادن و اعتماد به نفس نداشتم. مامانمم از پس شون بر نمیومد. یکم که گذشت منو بین بازوهاش بالا کشید و پرسید: -بهتری؟ سرم رو به علامت آره تکون دادم ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
هدایت شده از تبلیغات
_عروس از گل پاک‌ترو اینجوری کتک میزنن؟! مادرشوهرم با ناراحتی اینورو به پسرش گفته بود.پسری که تمام شب تن‌وبدنم رو سیاه و کبود کرده بود. _زبون دراز و باید قیچی می‌کردم! مادرش روبهش توپید: _آخه پریا زبونش کجا بود؟! عصبی نامه ثبت‌نام کنکورو تو بغل مادرش انداخت. _برای کارای .. دنبال دانشگاه می‌گرده! مادرشوهرم هینی کشید ولی من مثل کوه‌یخ به‌شوهرم زل زدم. _این چه حرفیه پسرم؟من خودم پریا رو بردم برای ثبت نام! خودم گفتم عروسم باید تحصیل کرده باشه! نگاه شرمنده خودنامردش وقتی بهم افتاد که دیگه چشمام داشت بسته می‌شد. قرص‌ها داشتند اثر می‌کردند و....🥺 https://eitaa.com/joinchat/2342716138C02f16bfdbc دختره هرشب از شوهرش کتک میخوره اما یه شب طاقت نمیاره قرص میخوره و...🙊😭
هدایت شده از تبلیغات
پریا‌ دختریه که با اصرار پدربزرگش با پسری ازدواج می‌کنه که خیلی حساسه اما از اونجایی که پریا😳👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2342716138C02f16bfdbc