زندراسݪام...↓
زندھ...،
سازندھ...،
ورزمندھاسٺ...؛
بہشرطےڪهلباسرزمش،
لباسعـفتشباشد...(:
#شھیدبهشتے
#شهداییمـ✨
••✾ #دختران_چادری ✾••
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
_حضࢪٺ مـاه:
با خـود ڪتاب داشتہ باشیـد
و از وقٺ های اضافے خـود
برای کتابخوانےاستفاده کنیـد.
#سخنان_رهبری 💫
#کتاب_بخوانیم
『 #دختران_چادری 』
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
زندراسݪام...↓
زندھ...،
سازندھ...،
ورزمندھاسٺ...؛
بہشرطےڪهلباسرزمش،
لباسعـفتشباشد...(:
#شھیدبهشتے
#شهداییمـ✨
••✾ #دختران_چادری ✾••
دارد تمام چادر تو بوی آسمان😌
اينجاست سايه سار پر و بال فاطمه😇
فرمود آشيانهی امن الهیست🕋
نخ های چادر تو،حرم آلِفاطمه📿
#پیشنهاد_پروفایل_دخترونه 🦋
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_146
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-امیرپاشا، تو کسی رو ایران نداری؟
سرم را تکان دادم. هیچ دلم نمی خواست وقتی با او هستم خانواده ام را به یاد بیاورم، می خواستم برای همین چند ساعتی که با او می گذرانم هم دلم گرم شود و بخندم.
-خب چرا؟... یعنی... خب اون خونه...
-مادر پدرم توی اون اتش سوزی سوخته بودند.
و من هیچ دلم نمی خواست نام مقدس مادر را روی آن قرار بدهم. آن آتش را پدرم به پا کرده بود، نفت را او روی زمین ریخته بود و کبریت را او کشید اما همه چیز را مادرم به پا کرده بود... اه لعنتی.... نمی خواستم به یاد بیاورم گذشته را.
-خواهر و برادری... چیزی نداری؟
دلم نمی آمد جوابش را ندهم، ای کاش خودش می فهمید و تمام می کرد این سوالات مسخره را.
-خواهرم سر اون آتش سوزی ریه هاش آسیب دید، چند سال بعد مرد.
و نگفتم که چیزی که خواهر من را از پا در آورد نه آن آتش بود و نه ریه های خرابش، درد قلب بود که اوو را شکست داد، مرور گذشته هایی که یک شب هم او را تنها نمی گذاشتند عصابش آن طور بر هم ریخته بودند و آن دختر همیشه آرام شده بود یک دختر عصبی که تعادل روانی ندارد.
-متاسفم واقعا.... ولی خاله ای، عمویی، دایی نداری؟
-اگه عمو و خاله فقط یه نسبت خانوادگیه فکر کنم داشته باشم.
-یعنی بعد از اون اتش سوزی نیومدن سراغت.
نفس کلافه ای کشیدم. آن ها اگر می خواستند کاری کنند وقتی زندگی پدر و مادرم داشت از هم می پاشید به فکر چاره بودند، یا هیچ گاه آن ها را اجبار نمی کردند فقط برای دوستی خانوادگی با هم ازدواج کنند که عاقبتش بشود آن آتش و ویرانی و دختر جوانی که با همه ی ارزوهایش زیر خاک خوابیده و من... پسری که تا به حال طعم دوست داشته شدن واقعی را نچشیده بود.
آرش بود، خوب هم بود اما مرد... مرد که نمی توانست به خوبی دوست داشتن را بفهماند.
-اومدن ولی ما از کسی کمک نخواستیم.
-خب درسته کمک نخواستین اما نیاز به خانواده دارین که... مثلا برین خونه شون، به هم سر بزنین، مهمونی، جشن، عزایی...
-علاقه ای به شرکت توی اون مراسمات نداشتم، بعد از دو سال که از اون اتیش سوزی گذشت رفتم امریکا.
-اها... چرا خونه به اون بزرگی آتیش گرفت؟
من مانده بودم او اگر بدنش درد نمی کرد و گلویش نگرفته بود چقدر سوال می پرسید.
باز هم جوابش را ندادم. یک باره می گفتم پدرم پیت نفت را گرفت و ریخت روی تمام خانه؟ ریخت کنار دخترش؟ریخت زیر پای پسر مات و مبهوتش که خیال می کرد قاتل است؟ ریخت سر زنش که با خیانتش باز هم بدهکار بود؟ یا بگویم ریخت روی بدنش که از بی غیرتی داشت پاره می شد؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🔴🥀سنگری_از خون
🦋شهید_امیر_ آذوق
🍁 شما اي خواهران عزيز حجاب خود را حفظ كنيد. همانطور كه امام فرمود امريكا از اين حجابها ميترسد و واقعا هم همينطور است.🍁
#حجاب
#وحشت_دشمن
『 #دختران_چادری 』
#خواهرم!
دنیا خراب آبادے است
ڪه هر نقطه آن به #نگاه هاے
آلوده نا امن گشته است.
اما فرشته هاے #حجاب در
محفل انس و یاد خدا در امنیتۍ
بسر مۍبرند ڪه دیگران از طعم
آن بی خبرند😇
『 #دختران_چادری 』
مـــــدینه شـــد گـُل یاسَت کجا نیلوفری
کدامین کوچه دارد داغ مـرگ مادری
مـــــدینه در کــــجاست، مــزار فاطمه
کـــجا گــــشـته خـــزان، بـهار فاطمه
『 #دختران_چادری 』
نمیدانم چـــرا
در ذهن کســے نمیگنجد
کــہ تــو معشـــوقـــہ اے
دارے بہ نام چــ❤️ــادر
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_147
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
وقتی این ها را می گفتم نمی پرسید چرا این کار را کرد؟ می گفتم مادرم خیانت کرده باز نمی پرسید درد مادرت چه بود که زندگی خود و بچه هایش را به تباهی کشید؟
چه جوابش را می دادم وقتی هم پول داشت و هم زندگی پر از رفاه و هم اول زندگی پدرم از محبت براش کم نمی ذاشت... بعد خانه ی مان شد میدان جنگ و کلکل هایشان....
-ناراحتت کردم؟
من قسم خورده بودم مرور نکنم این خاطرات لعنتی را و باز هم به سراغم آمد. می دانستم نمی توانم در هوای تهران نفس بکشم و خاطرات را بکشم.
-ببخشید.
به سمتش رفتم که باز هم نگاهش شرمنده اش را به من انداخت. دست هایش را به هم قفل کرده بود و طوری مظلوم نگاه می کرد که آدم اصلا دلش نمی آمد که دلخور باشد.
-مهم نیست.
-مهمه که دو کوچه از خونه رد کردیم و اصلا حواست نیست.
با تعجب به اطراف نگاه کردم. از آیینه نگاه به عقب انداختم و با دیدن تابلو ها نفس کلافه ای کشیدم. آن زندگی حتی خاطراتش هم نحس بود، حتی یاد آوریش هم تباهی داشت، حتی...
دیگر نباید حتی نامی هم از زندگی گذشته ام می آوردم.
دنبال بلواری گشتم تا دور بزنم که صدای آرامش آن قدر مرا مجذوب خودش کرد که انگار تمام درد هایم را فراموش کردم. انگار براش خودش حرف می زد اما تمام بدن من گوش شده بودند برای شنیدنشان.
-تو گذشته ی هر کس یه لکه ی سیاهه، شاید سیاهی تو بیشتر از سیاهی من باشه اما... سفیدی آینده ی من سفید تر از تو نیست.
آینده سیاه نبود، که اگر بود من الان این پسر قوی نمی ماندم که آتش زندگی اش را خاموش کرد و شد یکی از اساتید برتر دانشگاه آمریکا.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃