🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_515
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
من برای لحظه ای چشم هایم را روی هم فشردم و وقتی باز کردم آن مراسم هم تمام شد و فقط یک هفته فرصت داشتیم تا عقدمان و محرم شدن من و امیرپاشا.
وقتی آمریکا بودم هیچ گاه خیال نمی کردم بخواهم با مردی به روش سنتی ایران ازدواج کنم.
خیال می کردم همه چیزم ختم می شود به همان وصلت های آمریکایی.
اما خیال خامی بیش نبود، و چقدر خوب بود که همان خیال ماند.
من شیرینی این مراسمات را به هیچ چیز ترجیح نمی دادم.
این حس هایی که انگار لحظه لحظه اش را با نقشه ای حساب شده ریخته بودند تا عاشق را عاشق تر بکنند و دل را بیشتر ببرند.
#امیرپاشا
نگاهی به ساعت انداختم.
امروز من و نجلا می خواستیم برای خرید حلقه برویم.
و من آن قدر ذوق داشتم که از صبح زود بیدار شده بودم.
دیگر ساعت نه شده بود که موبایل را در دست گرفتم و شماره ی نجلا را گرفتم.
الان دیگر هم او بیدار شده بود و هم مغازه ها باز شده بود.
دومین بوق به صدا در نیامده بود که صدای او پشت موبایل رسید.
-سلام بانو.
-سلام استاد.
-خواب که نبودی.
-بگم از شش بیدارم چی میگی؟
خندیدم و گفتم:
-میگم شبیه خودم.
او هم پشت تلفن خندید و من غرق خنده هایش شده بودم.
-پس آماده؟
-اره.
-میام دنبالت.
-با عجله.
-چشم.
موبایل را قطع کردم و با سرعت از جایم بلند شدم.
باید می رفتم و حلقه ای برای نجلا می خریدم که نماد بودن من و او بود. نماد دل بستنمان.
وارد راهرو شدم که آرش جلوی راهم ایستاد.
همین طور که چشم های پف کرده اش را می مالید خمیازه ای کشید.
او را به سمت دیگری هل دادم و خودم به سمت اتاق راه افتادم.
-ساعت چنده؟
- نو
شلوارم را از روی بند لباس ها برداشتم.
-تو چرا سرکار نرفتی؟
-مرخصی گرفتم.
-وا، اول روزی برای چی مرخصی گرفتی؟
-من سه روزه که میرم. اول روزی چیه؟
-به هر حال.
مشغول عوض کردن لباسم شدم. با چنان سرعتی که از خودم هم بعیید بود.
همین طور که ساعتم را می بستم از اتاق بیرون رفتم.
-ای بابا، حالا فرار نمی کنن.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_540
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
اما فارسی ام بد نبود. تا جایی که می توانستم کلمات را تلفظ می کردم و می خواندم.
امیرپاشا انگار تسلطش بیشتر بود. سریع تر می خواند و انگار جایی را مکث نمی کرد.
و من حتی وقت قران خواندن هم نگاهم به لب هایش بود که چطور تکان می خورد.
-خب، خانم نجلا....
صدای داد و بیدادی از بیرون بلند شد.
#امیرپاشا
نگاه همه به سمت در کشیده شد. صدای پسر خاله ی نجلا را به راحتی می توانستم تشخیص بدهم اما صدای نفر دوم...
همان لحظه پسری با موهای زرد وارد خانه شد.
با دیدن قیافه اش چشم هایم گرد شد. ترکیب صورتش فرقی با نجلا نداشت. انگار همه اجزای بدنش غیر از چشم هایش را از نجلا کپی گرفته بود.
از سر و تیپ و قیافه اش هم معلوم بود که آمریکایی هست.
نگاهش میان جمعیت چرخید و بعد از چند دقیقه روی نجلا متوقف شد.
و ما همه مات و مبهوت به او نگاه می کردیم که یک مرتبه وسط مراسم وارد خانه شد، آن هم با این سر و صدا و با این بالا و پایین.
-نجلا.
با شنیدن لحجه ی غلیظش دیگه مطمئن شدم که پسرک برای این حوالی نیست.
لبخندی کنج لبش نشست.
-اقا شما این جا چی کار می کنی.
-معلوم نیست چی میگه، هر چی بهش میگم با کی کار داره چند تا کله بلغور می کنه.
دایی نجلا جلو رفت. دستش را روی شانه ی پسرکش گذاشت که نگاهش را از نجلا گرفت.
-با کی کار داری پسرم؟
و پسرک با با زبان آمریکایی جواب داد:
-من پسرعموی نجلام، با خودش کار دارم.
به سمت نجلا برگشتم. رنگش پریده بود و چیزی از او نمانده بود. او گفته بود که از این خانواده بیزار هست، خودش گفته بود که خانواده ی پدری اش برای پول چقدر اذیتش کرده بودند.
دستم را به سمت دستش بردم. از هر بار دیگری بیشتر یخ زده بود. حتی بر نگشت که نگاهم کند و همین طور خیره ی پسرعمویش شده بود.
نباید حالا و این جا حال نجلای من را بد کنند، ویران می کنم جهان را برای کمی دل آشوبی اش.
دستش را رها کرد و از جایم بلند شدم. گمان نمی کردم کسی بهتر از من می توانست با این پسر امریکایی حرف بزند.
رو به روی پسرک ایستادم. لبه ی کتم را کنار زدم و یک دستم را در جیب شلوارم فرو کردم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_616
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-به به، دیدین گفتم به این اقا امیر بگین قشنگ میدونه کجاست؟ حالا هی این اقا ارش می گفت نگو، نگو حالا امیرپاشا بده، نگو عصبی تر میشه، نگو نمی تونه پیداش کنه فقط خودش نابود میشه.
این اقا امیرپاشا ختم روزگار و ارش خبر نداره.
با حرف سیامک نگاهم به سمت امیرپاشا برگشت که خیره ی من بود. با همان چشم هایی که می خندیدند.
ای کاش من هم دوستی مانند ارش داشتم که همه طور حواسش به من بود.
هر چند که این دوری هردویمان را نابود کرد اما اگر زودتر می گفت شاید خشم امیرپاشا بیشتر بود و آن چیزهایی که نباید اتفاق می افتاد.
#امیرپاشا
حاج مرتضی می دانست. نمی دانستم خودش فهمیده بود یا از نوه هایش پرسیده اما یقین داشتم ماجرا را می دانست.
ان را از نگاه های پر از حسرتش به نجلا و همدردی هایش به خودم می فهمیدم.
و نگاه های دیگران که انگار منتظر واکنشش بودند.
اما طوری رفتار می کرد که نجلا متوجه ی این دانستنش نشود.
-حاجی.
همه به سمت من برگشتند و سکوتی در سالن حکم فرما شد.
-با اجازتون فردا یه عقد ساده توی محضر صورت بگیره.
-عه، نخیر، نه چک زدی نه چونه، عروس رو می بری به خونه؟
نخیر اقا پاشا، باید دوباره جشن بگیری.
-وا، سیامک عمه، یه بار جشن گرفتن بنده خدا ها.
شانه ای بالا انداخت.
-من که نرقصیدم.
-حالا عقد بکنیم، بعدا برای شما جشن می گیریم.
-نخیر دختر عمه، من می دونم که بعدا پولی می کنید، نمی خوام.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_733
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
#امیرپاشا
چشم هایش برق می زد و من دنبال همین خوشی نشسته توی چهره اش بودم. همین لبخندی که روی لبش نشسته بود.
دخترک دلنارکم نمی توانست بدون خداحافظی این دلتنگی را تاب بیاورد. هر چقدر که حرفی نزند هر چقدر که تظاهر کند به خوب بودن و قوی بودن با هم من انتهای قلبش را می دیدم که چطور به تب و تاب افتاده بود.
اشک های عزیز جون را پاک کرد و من دیدم سیب گلویش را که بغض را به اجبار پایین داد.
-عزیزجون راه دوری نمیرم که.
صدایش لرزید. هر بار که او این طور ضعف نسان می داد من هزار بار خودم را لعنت می فرستادم.
واقعا نمی توانستم کاری بکنم که او بدون این دلتنگی ها سالم بماند؟
دستم را به کمرم زدم و از آن ها دور شدم، نمی توانستم این وضع نجلا را ببینم.
دستی به صورتم کشیدم و همین طور قدم زدم.
اصلا آن ها چند نفر بودند؟ نمی شد از پس آن ها بر امد.
دستی روی شانه نشست. سرم را کمی برگرداندم که ارش را دیدم.
-چی ها گرفتی؟
خندید.
-نمی دونم، رفتم تو مغازه گفتم هر چی برای مسافرت نیازه بدین، مرده هم کم نذاشت و ماشینم رو پر کرد.
نگاهی به ماشینش انداختم که حسابی پر بود.
-پس بریم بزاریمشون تو ماشین من.
می خواستم قدمی بردارم که شانه ام را فشرد و مانع شد.
-چه کاریه، بزار اون تو باشه دیگه.
یک تای ابرویم را بالا انداختم.
-تو که قراره برگردی تهران.
-من هم باید مثل نجلا قهر کنم تا من رو ببری؟
ضربه ای به پیشانی ام زدم. واقعا دیگر توان بحث کردن با این پسر را نداشتم.
-ارش تو باید برگردی تهران.
-تو راه بلدی با مکان رو؟
-تو بلدی اونوقت؟
-دوتایی بهتر می تونیم بگردیم.
-ارش بیا برگرد تهران عصاب من رو خورد نکن.
عصبی نگاهش کردم که نیشش باز شد. باز از آن ارش جدی برگشته بود.
--شرمندم داداش.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃