eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
289 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● ‌ دیونهـ ڪربلاتم ، از بچگی مبتلاتم :)♥️ ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
『🌿』 هـــــࢪ چہ مــ|🌙|ــــآھ اسٺ فــــداے ࢪخِ مهـتابے تو..." ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نگاهی به پیام نجلا کردم و از جایم بلند شدم. دستم را روی شانه اش گذاشتم. -امشب نرو آرش، همین جا بمون و فکرهات رو بخون. نگاهم کرد. فقط نگاهم کرد و انگار از من جواب این داستان را می خواست. سری به نشانه ی متاسفم تکان دادم. من نمی توانستم کمکی به او بکنم چون این زندگی او بود. اگر من می خواستم تصمیم بگیرم می شد کار مادرش، می شد ماندن بین دو تا اجبار. -ببین دلت چی میگه. ضربه ای به شانه اش زدم و به سمت در رفتم. فقط امیدوار بودم که بهترین تصمیمی را بگیرد. -صبر کن. کارتی را به سمتم گرفت. -کارت سیامکه، زنگ بزن باهاش هماهنگ کن. کارت را از دستش گرفتم اما نگاهم خیره مانده بود به چهره اش که میان گرد غم گیر کرده بود. دلم نمی آمد او را این طور ببینم. اونی که همیشه می خندید الان نباید این طور زانوی غم بغل می کرد و چهره اش این طور می شد. او باید همیشه همان پسر سرخوش و بیخیالی می ماند که با همین بیخیالی اش تمام کار ها را پیش می برد. -آرش. نگاهم کرد. -هر کاری می کنی فقط، دل خودت و اون دختر رونشکون، به قول خودت اون قدر هم نامرد نیستی، مگه نه؟ -چون فهمیدی اون هم فامیلته داری این طور طرفدارش را می کنی. میان تلخی هایش هم خندید و همین خیالم را راحت می کرد که به راحتی توان بلند شدن را دارد. -دلم واسه پسرخاله ام می سوزه که بعدا به خودش نامرد و بی عرضه نچسبونه. -نیستم داداش، نمی چسبونم. پلک هایم را آرام روی هم فشردم و به سمت در رفتم. جز دعا برای خوب فکر کردنش نمی توانستم برایش کاری بکنم. جان می خواست هم برای این پسرخاله می دادم اما وقت تصمیمی گیری مجبورش نمی کردم چون خود او باید می فهمید درست و غلط زندگی که برای خودش ساخته بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● شهادت در انتظارتون باشه ان شاالله🕊 ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 در را که باز کردم نجلا را با لبخند عمیقی دیدم. لباس های روشنش را پوشیده بود و چتری هایش را که حالا دیگر بلند شده بود را پشت گوشش انداخت. -بریم؟ سری تکان دادم و دوتایی به سمت آسانسور رفتیم. -امیرپاشا خیلی ذوق دارم. -نجلا. -جانم. -نمی خوای این چتری هات رو کوتاه کنی. چند لحظه ای مات ماند. مات ماند، نمی فهمید وقتی حرف از او می زنم یعنی من هم غرق خنده هایت شده ام و ذوق دارم. موهایش را از پشت گوشش بیرون آورد و جلوی چشم هایش گرفت. -می خواستم بذارم بزرگ شه، خیال می کردم بهم نمیاد. اخم هایم را کمی در هم فرو کردم. -این طوری نگو، همه چیز بهت میاد. دوباره همان لبخند روی لب هایش نشست و موهایش را ها کرد. -تو دوست داری؟ سرم را تکان دادم. -پس فردا کوتاهش می کنم. در جوابش فقط لبخند زدم. گاهی آدم از ذوق زیادی نمی توانست حرف بزند و من در همان برهه از زمان بودم که نمی توانستم این همه شور را بین کلمات جای بدهم. از آسانسور بیرون رفتیم و سوار مشین شدیم که به سیامک زنگ زدم. همه آن طرف منتظر نجلا بودند و من ترسم را میان ذوقم پنهان کرده بودم. ترس از، از دست دادن نجلا و نبودش، ترس از این که تنهایم بگذارد و بماند آن جا. می دانستم که او هم بی اهمیت نیست نسبت به من اما.... اما تا وقتی که این حس تعلق به کلمات تبدیل نمی شد به نام کسی سند خورد. جلوی خانه پارک کردم که نجلا به سمت من برگشت.رنگ از رخش پریده بود. ای کاش همیشه همین طور هیجان زده باشد. -امیرپاشا. -جان دل. -چطوری هستن؟ یعنی چه نوع خانواده ای هستن؟ من چطوری باید رفتار کنم؟ -نجلا، آروم باش. مگه قبلا ندیدی این خانواده رو؟ -چرا دیدم ولی... اون موقع فقط چهار سالم بود، چیزی یادم نمی اد. -همون قدر مهربون هستن، نگران نباش. -امیرپاشا، استرس دارم. دستی به گونه هایش کشیدم و آرام نوازشش کردم. صورتش هم یخ شده بود انگاری. -یه بانوی اریایی، هیچ وقت کم نمیاره، محکم رو به روشون بایست و بگو من شکوفه ی دخترتون هستم. خندید و من دلم می خواست تا خود صبح برای این خندیدن سور بدهم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💚 ای ڪاش همیشه یاورتــ باشم من در وقت ظہــور، محضرتــ باشم من ھر چند که نامه ام سیاهـــ است ولــی بگـــذار سیاه لشڪرتــــ باشم من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|📲|•° 🍃 لبیک یا بنت النبی الله🌸 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄