eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
292 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
●∞♥️∞● ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 سخنان‌رهبرانقلابـــــ😍 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 قطرات اشک از چشم هایم روانه می شد. کم کم ترس از وجودم ریخت، دیگر خیال نمی کردم این خانواده بتواند من را پس بزند، این خانواده از دور هم بوی محبت می دادند، بوی دوست داشتن، بوی... از آغوش حاجی بیرون آمدم. آن قدر اشک ریخته بودم ک چشم هایم تار شده بود. همه ی آن ها برایم خاطرات مادرم را زنده می کردند. خاطرات سال ها پیش که مادرم برای آمدن به ایران شوق داشت و چقدر پیش خانواده اش خوش حال بود. -الهی قربونت برم. زنی من را در آغوش گرفت. نمی دانست کیست اما او هم به شدت شبیه مادر بود، شاید خاله فرزانه بود... و نفر بعدی و بعدی... نمی فهمیدم کی من را بغل می کند، از این بغل به بغل دیگر می رفتم و هر کس من را محکم به خودش می فشرد، دلتنگی در چشم همه ی آن ها هم موج می زد و این یعنی من آدم اضافه ای در این خانه نبودم که برایش غصه بخورم. عقب ایستادم و اشک هایم را پاک کردم، در آن جمعیت به دنبال امیرپاشا گشتم. دلم می خواست او باشد، او باید کنار تک تک خوشی هایم باشد. لب هایم می لرزید و دلم چقدر برای خانواده ی گرم تنگ شده بود. آن گوشه ایستاده بود و با لبخند نگاهم می کرد. خندیدم، این بار بلند تر خندیدم و اشک های ذوقم باز هم روانه شد. -ای بابا، شما میخواین همین طور دختر عمه ی من رو سرپا نگه دارید. -نه دخترم، الهی قربونت برم بیا بریم داخل. عزیزجون به سراغم آمد باز هم دست هایش را دورم حلقه کرد و همه به سمت خانه راه افتادیم اما من نگاهم به امیرپاشا بود. من این خوشی، این خنده ها، برگشتن به همان حال و روز های گرم را مدیون امیرپاشا بودم. -صبر کنید. آن گوشه زیر سایه ی درختی ایستاده بود. اشک هایم را پاک کردم و از میان دست های عزیزجون به سمتش دویدم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
●∞♥️∞● حجایــــــــــ😌 ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨‍⚕️توصيه پزشكان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 😁 نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات حرفامون اول خودمون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادیم و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردیم 📰 🍃 🍀 🌿 🍃 🍀 🌿 🍃 🍀 🌿 👨‍⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازمون بگيريد با ارسال عدد 4 به سامانه 10006189 ضمنا برای کسایی که تا پنجشنبه نوزدهم فروردین پیامک ارسال کنند یک سورپرایز خیلیییی ویژه داریم 🙈
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -چرا نمیای؟ -شبیه مادر بزرگت هستی، ولی اصلا شبیه پدربزرگت نشدی. خندیدم. امشب آن قدر سرخوش بودم که می توانستم به ترک دیوار هم بخندم. -بیا همراهم. پلک هایش را روی هم فشرد که دستم را برای گرفتن دست هایش دراز کردم. -نجلا. دستم بین راه متوقف شد. نگاهش به سمت بقیه برگشت. من هم زیر چشمی به همه یشان نگاه کردم که خیره به ما بودند. دستم را ارام عقب کشیدم. -پس خودت بیا. هم قدم با هم به سمت خانه به راه افتادم. -ایشون همون پسریه که گفته بودی حاج مرتضی؟ -اره خانم. -سلام، از آشناییتون خوش حالم. -خوش اومدی پسرم، خوش اومدی. -می دونید، اگه امیر پاشا نبود من هیچ وقت پیداتون نمی کردم. با همان لبخند به سمتش برگشتم و آرام لب زدم: -ممنون. فقط نگاهم کرد و باز هم آن چال لعنتی که گوشه ی لب هایش دلبری می کرد. دوباره برگشته بودم به یک جمع گرم. من سال ها در شلوغی بزرگ شده بودم، در محبت و در بگو و بخندهایی که بعد از مرگ مادر و پدر فهمیده بودم مصنوعی بودند اما... همین که بودند برای آن روزهایم خوب بود. شاید اگر بیشتر از آن در تنهایی فرو می رفتم چیزی از من نمی ماند. -بریم داخل دختر. همه به داخل خانه به راه افتادیم. خاطرات مبهمی از گذشته به یادم می آمد. با دقت به گوشه و کنار ها نگاه می کردم. یادم می آمد در این حیاط با دخترها بازی می کردم. یک پسر هم بود که همیشه همراه ما بازی می کرد و انگار نمی خواست برود پیش پسر ها. با کنجکاوی به چهره ی همه نگاه کردم. هیچ کدامشان جز عزیزجون و حاجی برایم آشنا نبودند. بچه ها که آن قدر قد کشیده بودند که حتم داشتم اگر نامشان را هم بگویند به یاد نمی آورم. عزیزجون دستم را محکم گرفته بود و نمی خواست من را از خودش جدا کند. من هم دست هایش را محکم می فشردم و با انگشت اشاره ام آرام چروک های روی دستش را نوازش می کردم. مادرم عاشقش بود و پس من هم باید عاشقش باشم. من را به سمت مبل برد و کنار خودش نشاند. باز هم دستش را دور گردنم حلقه کرد و محکم پیشانی ام را بوسید. -دخترخاله فکر کنم از این به بعد خودت بشی عزیزدوردونه ی عزیز. -ای بابا، دختر بذار برسه بعد اون خبیث و حسودی رو نشون بده. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ღ حرم شد خانه‌ام وقتۍ سلامت ڪردم و دیدم زیارت‌هایِ ما حتۍ میانِ خانه می‌چسبد❤️🌱 🌧