6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
【😊】
-
عیدتونگلباران🌸🌸
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😊】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【😊】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_434
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
همین طور به حاج مرتضی نگاه کردم. به گوشه ی میز خیره بود و حسابی در فکر فرو رفت.
من هم صبر کردم تا افکارش تمام شود.
مهم نبود که در ذهنش چه می گذرد. من پرونده ی سیاهی در خودم نداشتم که مانع از داشتن نجلا شود.
نه گشته ی مادر و پدرم برای من بود و نه آن قتل را سیاهی می دانستم. آن قتلی که هنوز آن قدر ها هم موفق نبود بهترین کاری بود که می توانستم در آن زمان و آن مکان بکنم.
بالاخره نگاهش را برداشت.
-تو چند سال آمریکا بودی پسر.
-تقریبا ده سال.
-چند وقته که با نجلایی.
-اگه منظورتون آشنایی هست، چند ماه ولی اگه...
مکث کردم و منتظر ماندم که تاکید کرد و من با اطمینان گفتم:
-چند روزی.
ابروهایش را بالا انداخت.
-به آمریکا و کشوری که بودی کاری ندارم، اما جدیدا کم جوونی پیدا می شه که این قدر زود به فکر ازدواج با کسی که دوستش داره بیفته.
-من، وقتی رفتم آمریکا تصمیم گرفتم تموم چیز های اضافه ی زندگیم رو دور بریزم. اما هیچ وقت این چیز های اضافه شامل سنت های ایرانی نشده. من کاری به جوون های دیگه ندارم. اما... لیاقت دختری مثل نجلا این هست که دقیقا طبق سنت ها ازدواج کنه.
بیشتر توضیح ندادم. او خوب منظورم را می فهمید.
خواستگاری ایرانی یعنی پرنسس دانستن دختری که حق انتخاب دارد.
یعنی کسی که می خواهد کنارش باشد باید تعهد بدهد.
یعنی برای همراهی اش باید از همه ی دنیا اجازه گرفت و سوگند خورد.
یعنی نباید دوست داشتنی هایش را همین طور برای هر پسری خرج کند.
من این ها را خوب فهمیده بودم.
این چند روز دوری از نجلا برایم سخت گذشت اما می دانستم برای به دست آوردن نجلا باید سختی می کشیدم.
من نمی خواستم راحت چیزی را به دست بیاورم که می دانستم راحت هم از دستش می دهم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_435
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
- از همون اولی که دیدمت خوشم اومد ازت، بعد که شناختمت گفتم این بویی از خانواده اش نبرده.... چاییت رو بخور.
اشاره ای به استکان روی میز کرد. سری تکان دادم و آن استکان کمر باریک را میان دست هایم گرفتم که انگار گم شده بود.
جرعه از آن نوشیدم و دوباره خیره ی حاج مرتضی شدم.
آهی کشید و ادامه داد:
-اما پسرم، نجلا دست ما امانته، یکم بهم فرصت بده.
-حتما.
و انتظار هم نداشتم ب همین راحتی جواب بدهد.
او من را نمی شناخت و گمان نمی کردم حاج مرتضی به آدمی که نمی شناسد دختر بدهد.
استکانم را روی میز گذاشتم و از جایم بلند شدم. به گمانم حرف هایم را زده بودم. دیگر باقی اش می ماند در دست حاج مرتضی که چه می کرد.
به دسته ی مبل تکیه دادم و از جایم بلند شدم. حاج مرتضی هم عصایش را گرفت و از جا بلند شد.
-من منتظر خبرتونم.
-موفق باشی پسرم.
سری تکان دادم و به سمت خروجی در رفتم.
با هزار شوق و انگیزه، با هزار هیجانی که یک روزی برایم کابوس بود.
من و همسر؟
خنده ام می گرفت.
زیادی از من دور بود اما نجلا تمام چیز های دور دنیا را به من نزدیک کرده بود. او به من یاد داده بود خوب زندگی کردن و خوش بودن آن قدر ها هم سخت نیست.
_نجلا_
خودم را روی تخت پرت کردم. دست های خرسی را گرفتم و نوازش کردم.
آن روزی که این خرس را آورده بودم سیامک چقدر من را مسخره کرده بود.
اما مهم نبود. می خواستم تنها یادگاری امیرپاشا کنارم باشد.
شب ها در را قفل می کردم تا کسی نبیند چطور این خرسی را در آغوش می گیرم و می خوابم.
عاشق عروسک خرسی بودم اما گمان نمی کردم یک خرس این قدر به من آرامش بدهد.
تقه ای به در خورد.
-دختر عمه.
شالم را روی سرم انداختم. از وقتی که آمده بودم در این خانه خانم بزرگ گفته بود شال سرم باشد. من هم به احترام او هیچ وقت موهایم را جلوی پسر ها بیرون نریختم.
می خواستم هم رنگ آن ها باشم، هر چقدر هم که این همرنگی سخت باشد اما دوست داشتم.
همین طور که دلم می خواست در تفریح ها و خنده هایشان سهیم باشم باید به قوانینشان هم احترام می گذاشتم دیگر.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
AUD-20210505-WA0005.mp3
3.55M
【🎧】
-
🦋اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ...
هرزمان ...
جوانیدعایفرجمهدی"عج"
رازمزمهکند همزَمانامامزمان"عج"
دستهاےمبارکشانرابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآنجواندعامیفرمایند؛
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزیییکباردعآیفرج
رازمزمهمیکنند
🍃 #الّلهُـمَّ.عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَـــ.الْفَـــرَج🍃
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🎧】⇉ #دعای_فرج_صوتی
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
AUD-20210401-WA0087.
1.22M
【🤲】
-
تجدیدعھدروزانھبـــــا
#امامزمـــــان(عج)
باصداۍاستاد: 👤فرهمند
✨الـلہمـعجـلولـیکـالفـرج✨
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🤲】⇉ #پست_مناسبتی
【🤲】⇉ #دعاۍ_عھد
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😁】
-
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی✨
اے نگاهت دواے هـــر دردے
آرزو مے كنم كه بــــــرگردے
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
😁⇉ #استورۍ_مذهبۍ
😁⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_436
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
موهایم را داخل شال فرو بردم و کمی از خرس فاصله گرفتم.
دلم نمی خواست باز هم بیاید داخل و فلسفه بچیند و بخندد.
-بفرما.
در باز شد و سیامک با همان قیافه ی خندانش وارد اتاق شد.
-سلام.
-سلام، کی اومدی.
-اصلا نرفتم که.
ابروهام رو بالا انداختم.
دوباره رفت سمت کمدم و نگاهی به عکس های امریکام انداخت. هر بار این قدر در آن ها خیره می شد که گمان می کردم وارد عکس شده است.
-مگه دایی این ها دیشب نرفتن.
-چرا باباشون رفته بودن، اما من موندم. به قول اقاجون من رو حالا حالا ها نمی تونن از این خونه بیرون کنند.
کلافه از جایم بلند شدم.
این طور که به عکس هام خیره می شد گمان می کردم نقصی در من یا ایرادی هست که همین طور دارد نگاه می کند.
به سمت کمد رفتم و هر چهار تا عکس را از روی آن برداشتم و همان طور خوابیده روی میز گذاشتم.
-وا، چی کار می کنی؟
-چرا این قدر زل می زنی به این ها.
باز دستش به سمت عکس ها رفت و آن را برداشت.
عکس را به سمت من گرفت و به چرخ و فلک پشت سرم اشاره ای کرد.
-میگم کنار کارخونه، یه زمین خالی خیلی خیلی بزرگی هست، جون میده که یکی از این شهربازی ها داخلش بزنی.
ابروهام رو بالا انداختم.
-حتما اون رو هم می خوای تو بزنی!
بادی به غبغه داد و سرش را تکان داد.
خندیدم. این پسر دیوانه بود.
عکس را از دستش بیرون کشیدم و روی میز گذاشتم دوباره.
-تو اگه پول داشتی می رفتی یه کادو برای خواهرت بخری این قدر کاسه ی چه کنم چه کنم دستت نگیری.
-ای بابا، برای اون که مشکل پول ندارم، سلیقه اش داغونه.
دوباره به سمت تخت رفتم و روی آن نشستم.
راست می گفت، سمانه زیادی سخت پسند بود. هر چیزی را انتخاب نمی کرد.
حتی کادوهایی که شوهرش می گرفت را هم قبول نداشت، چه برسد به کادوی سیامکی که حتما شبیه خودش هست.
-اصلا کادو گرفتن برای این بشر غلط محضه.
-ولی نگیری ناراحت میشه.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😁】
-
اللهمعجللولیڪالفرج
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
😁⇉ #استورۍ_مذهبۍ
😁⇉ #مھدوۍ_استورۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_437
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-می دونم.
همین طور به عکس خیره شد. به گمانم ده تا شعبه ی دیگر از آن شهر بازی را هم افتتاح کرده بود.
باز هم بی هوا خندیدم. اگر امیرپاشا قصد چنین کاری را می کرد باورش می کردم و مطمئن بودم که می تواند اما آخه سیامک؟
عکس را روی میز انداخت و یک مرتبه ضربه ای به پیشانی اش زد.
-آخ.
چشم هایم را کنجکاو کردم و همین طور نگاهش کردم.
-اصلا یادم رفت برای چی اومدم.
به خنگ بازی هایش خندیدم. آن قدری این پسر بی حواس و دست و پاچلفتی بود که هیچ کس در این خانه کاری را به او نمی سپرد.
اگر می سپرد آخرش می شد مثل الان.
-عزیزجون گفته بود صدات کنم بری پایین.
-خسته نباشی.
چشن غره ای برایش رفتم و از جایم بلند شدم.
عزیزجون خیلی مهربان بود، دقیقا همان طور که مادر گفته بود و از همه بهتر که من را یاد مادر می انداخت.
هر بار که نزدیکش می شدم بوی مادر را احساس می کردم. انگار خود او بود که در آغوش می گیرم.
-کجا هستن؟
-توی اشپزخونه.
سری تکان دادم و از اتاق بیرون رفتم.
هیچ وقت این خانه خلوت نبود. تازه خانم بزرگ بود می گفت آخر هفته ها هم دقیقا مانند آن شب همه دور هم جمع می شوند و باز این خانه شلوغ تر از همیشه می شود.
خیلی این طور خوب بود، دلم در آن تنهایی پوسیده بود.
پوسیده بود؟
با یاد آوری امیرپاشا لبخندی روی لب هایم نشسته بود. او که بود هیچ چیز برای من پوسیده نبود. کنار او بودم که اصلا تنهایی را احساس نمی کردم.
اما این جا و در میان شلوغی هم نبودش را حس می کردم.
وارد آشپزخانه شدم. عزیزجان دستش را درون کاسه ی خمیری فرو کرده بود و شبنم هم همین طور نگاهش می کرد.
-خب عزیزجون دستت درد می گیره، بده به من دیگه.
-نه مادر، دست شما جوون ها قوت نداره.
من آرام خندیدم که متوجه ی حضور من شدند.
اما شبنم دلخور عزیز را صدا زد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
مداحی_آنلاین_چرا_امام_زمان_ظهور_نمیکند_استاد_انصاریان.mp3
1.19M