فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
ڪلامنورانـــــے🌸
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【🌻】⇉ #هر_آیه_یڪ_درس
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_470
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
در تمام این هشت سال گفته بودم که حتی ذره ای از آن ارثیه ی خانواده ام را به پای حساب بانکی من ننویسد، آن وقت آمده بود و وسط مراسم خواستگاری آن ها را جز دارایی های من محسوب کرده بود.
-نباید حرف بزنم.
سرم را نزدیک گوش هایش بردم و آرام و شمرده گفتم:
-نه این جا جلسه ی معامله ست و نه نجلا کالا و نه من خریدار، تو هم به عنوان رفیق این جایی، نه وکیل، حاج مرتضی هم برای پول دختر نمیده که الکی پز میدی.
سرم را عقب برگرداندم و دوباره به حاج مرتضی نگاه کردم که همین طور به ما خیره شده بود.
-رشته ی تحصیلیت چی بوده آقای بزرگمهر؟
به سمت دایی نجلا برگشتم و قبل از این که من لب باز کنم آرش جوابش را داد.
نفس کلافه ای کشیدم و حتی نگاهش هم نکردم. می دانستم آرش آدمی نیست که با تهدید های من یا حتی نگاه های خشمگین من تمام کند این اخلاق هایش را.
-شیمی.
-چقدر عالی، داماد من هم توی یه موسسه کنکوری کار می کنند، اتفاقا الان حسابی دنبال یه دبیر شیمی خوب می گشتند.
-یعنی شما عرض می کنید امیرپاشا، برترین استاد دانشگاه استنفورد بیاد به چند تا بچه کنکوری درس یاد بده.
-خب مگه ایرادش....
-فرید جان، ما که قرار نیست امشب برای اقا امیر کار پیدا کنیم. ان اشالله خودشون می تونن کار مناسب خودشون رو پیدا کنند.
-چشم حاجی.
ترجیح می دادم من هم به حرف حاج مرتضی گوش کنم و امشب ذهن خودم را درگیر مسائل کاری نکنم.
من راحت می توانستم دوباره وارد عرصه ی کار شوم. تنها ایرادی که ممکن بود به وجود بیاید مانع شدن آرش بود، آن هم برای ترسیدنش از مسائل امنیتی.
که آن را هم می توانستم راضی کنم.
و البته این بار دیگر باید احتیاط های لازم را انجام می دادم. حالا دیگر خودم نبودم تا از نابودی ام بترسم، من حالا می خواستم همه چیزم را با آن دختر شریک شوم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
دلتنگـــــ💔حاجی
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【🌻】⇉ #شھید_استورۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
آقامونہ✌️
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
•|♥️|•
شرم وحیا نشانه ایمان است، وجای ایمان در بهشت است
🌱قال:امام موسی کاظم علیه السلام ✨
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_471
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
حالا دیگر باید حسابی حواسم را جمع می کردم برای محافظت کردن از این دختری که جان و جهانم شده بود.
-اگه حاج آقا و حاج خانم اجازه بدن، این دوتا دختر و پسر برن حرف هاشون رو بزنن، ما هم این جا حرف می زنیم و به نتیجه ای می رسیم.
تمام نگاه ها منتظر به حاج مرتضی دوخته شده بود که سرش را تکان داد.
من از جایم بلند شدم و بعد از من نجلا. اشاره ای به در کرد که دوتایی از آن جمعیت دور شدیم. از در خانه که بیرون آمدیم تازه فهمیدم در چه زندانی اسیر بودم.
نجلایم روبه رویم نشسته بود و حتی نمی توانستم با خیال راحت نگاهش کنم.
او هم که در را بست و من همین طور خیره شدم به آن چهره ای که نور مهتاب به آن می تابید و می درخشید.
-اگه سردته بریم تو اتاق من؟
-نه، بذار ماه اسمون ببینه خوشگل تر از اون هم زیاده.
سرش را پایین انداخت و ریز خندید. به گمانم این چند وقت دوری او را بیشتر خجالتی کرده بود.
موهایش را از کنار صورتش کنار زدم. موهای طلایی اش در این نور می درخشیدند.
سرش را آرام بالا آورد. خیره به من شد. آن هم با آن چشم های عسلی معصومش به من چشم دوخت.
چشم هایش حرف می زدند و من دلم می خواست روی تک تک کلمات چشم هایش بوسه بزنم.
اصلا چشم هایش را باید طور دیگر دوست داشت. چشم هایش را باید پرستید به گمانم، چشم هایش را باید قاب کرد و روی سقف آسمان چسباند.
چشم های او را طور دیگر باید می یافت.
-امیرپاشا.
-جانم.
-دلم برات تنگ شده بود.
و من فقط نگاهش کردم. چه می گفتم وقتی کلمه ای پیدا نمی کردم برای بیان این حجم از دلتنگی هایم.
نمی شد درد در سینه ام را به زبان بیاورم و تمام بارش را بر روی چشم هایم می گذاشتم تا به او بفهمانند بدون او من چه می شود.
تا به او بگویند هیچ وقت ذره ای از من جدا نشو که آتش درونم تمام جهان را به اتش می کشد.
-توی حیاط بشینیم؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#به_یاد_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
ابراهیم همیشه میگفت:تا وقتیکه زمان ازدواجتون نرسیده، هیچوقت دنبال «ارتباط کلامی با جنس مخالف» نروید؛چون آهسته خودتون رو به نابودی میکشونید...!!
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
【🤩🦋】
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🦋】⇉ #عڪس_استورۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_472
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
سرم را تکان دادم و به راه افتادیم. روی میز و صندلی طرح چوبی که کنار حوض قدیمی چیده بودند نشست.
من هم صندلی ای را حرکت دادم و دقیقا کنارش نشستم. سرش را روی شانه هایم گذاشتم و آرام موهایش را نوازش کردم.
-اگه کسی بیاد چی امیرپاشا.
-دل که تنگ باشه هیچی نمی شناسه.
و شانه هایش ریز لرزیدن. اگر کسی هم می آمد می گفتم دلم برای عطر موهایش تنگ هست و نمی توانستم ذره ای هم تحمل کنم.
-جدی جدی قراره ازدواج کنیم؟
-شک داری؟
-به بزرگ شدن خودم آره، خیلی ازدواجم را دور می دیدم.
و من هم شک داشتم به رویاهای خودم که هیچ وقت یه دختر در آن جایی نداشت.
جتی خیال ازدواج را هم نمی کردم اما حالا...
حالا حاضر بودم تمام رویاهایم را برای نجلا قربانی کنم.
-امیرپاشا.
-جانم.
-تو دوست داشتی یه زن امریکایی داشته باشی یا ایرانی؟
-من؟... قبلا دوست نداشتم زن داشته باشم.
سرش را از روی شانه ام برداشت و به من نگاه کرد. باز هم برق شیطنت در نگاهش جاخوش کرده بود.
-ولی حالا یه زن داری که هم امریکایی هست و هم ایرانی.
سرم را جلو بردم. در یک سانتی متری صورتش.
جایی که نفس هایم را در هم قاطی می شد و پوست صورتمان را می سوزاند.
جایی که فقط یک حرکت مانده بود تا قاطی شدن من و او، آن هم زیر این نور مهتاب و آن هم در این شبی که خیال می کردم بهترین شب عمرم شود.
همان قدر نزدیک شدم که خیال می کردم به جای نفس، عطر هایش را به ریه هایم می دهم.
و در همان نزدیکی، زیر لب، آرام و شمرده، از ته قلبم و با تمام وجودم زمزمه کردم:
-تو... فقط... عشق "اریایی" من هستی.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
【🤩🦋】
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🦋】⇉ #عڪس_استورۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات