Ali Fani - Doaa Faraj.mp3
3.55M
【🎧】
🦋اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ...
هرزمان ...
جوانیدعایفرجمهدی"عج"
رازمزمهکند همزَمانامامزمان"عج"
دستهاےمبارکشانرابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآنجواندعامیفرمایند؛
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزیییکباردعآیفرج
رازمزمهمیکنند
🍃 #الّلهُـمَّ.عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَـــ.الْفَـــرَج🍃
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🎧】⇉ #دعای_فرج_صوتی
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_467
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
بالاخره او را دیدم. سرش پایین بود اما من که سنگینی زیر چشمی نگاه کردنش را احساس می کردم. نجلای شیطون من بود.
با همه سلام و احوال پرسی کردم. نمی دانستم که چه می گوید فقط می خواستم بگذرم تا به نجلا برسم.
دلتنگش بودم، چند روز دوری برای قلب عاشق من کم نبود.
اگر این شور و هیجان خواستگاری نبود که گمان نمی کردم اصلا طاقت بیاورم.
رو به رویش ایستادم و او هنوز سرش پایین بود. می توانستم در آن تاریکی شب لپ های گل انداخته اش را ببینم.
من نقشه ی راه صورتش را به خوبی بلد بودم. حتی بیشتر از نام خودم.
-سلام.
صدای ضعیفی در آن شلوغی به گوشم رسید.
-سلام. خوش اومدی.
-ممنونم بانوی اریایی من.
دسته گل را به طرفش گرفتم.
طاقت نیاورد و سرش را بلند کرد. لب هایش را می گزید تا نخدد، اما من که حسابی او را شناخته بودم.
دست گل را از دستم گرفت.
نگاهی به گل های نرگس انداخت. این بار زیبا لبخند زد، بدون این که لبش را بگزد.
-از کجا می دونستی گل نرگس دوست دارم.
-خودت گفته بودی.
-جدی؟
صدای سرفه ایی که آمد به سمت جمعیت برگشتیم. سیامک بود که اشاره می کرد تمامش کنیم.
همه منتظر ما بودند تا وارد خانه شوند.
از نجلا فاصله گرفتم که دوباره سر و صدا سر گرفت و همه به نوبت وارد خانه شدند. و من میان آن آدم ها، در آن طرف دختری را می دیدم که لپ هایش گل انداخته بود و چشم های خجالت زده اش دین و ایمونم را برده بود.
ما هم وارد خانه شدیم. کنار آرش نشستم و پا روی پا انداختم.
همه نشستند به جز نجلا، او را نمی دیدم. چشم هایم در تمنایش تمام جمعیت را گذارند و چشم های عسلی را ندیدم که من را مجذوب خودش کند.
-دنبال کی می گردی؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#حدیث_نور
امام جواد (ع) فرمودند:
هرکس ده مرتبه سوره قدر را بعد ار نماز عصر، بخوانو، به مقداد اعمال خوب همه انسانها، برای او نوشته میشود.
#بهره_ایی_برای_آخرت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_468
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
گیج به سمتش برگشتم.
-ها؟
خندید.
-نگاه چه هول هم هست، اگه دنبال نجلایی که رفت آشپزخونه.
-چرا؟
-تا حالا خواستگاری نیومدی، نه؟
سرم را تکان دادم که هردویمان خنیددیم.
-اشکال نداره، یاد بگیر بعدا برای خواستگاری من لازمت میشه.
چپ چپ نگاهش کردم.
-همون یک بار کافی بود.
سرم را برگرداندم. هنوز نتوانسته بود از آن دختر بیچاره دلجویی کند فکر خواستگاری بعدی را در سرش می پرواند.
می گفتم دیوانه بود دیگر.
همه مشغول حرف زدن بودند و من همین طور به گوشه ای خیره بودم. آرش هم گاهی زیر گوشم حرفی میزد، اما حرف های او که هیچ وقت معنایی نداشتند.
بالاخره بعد از نیم ساعت پدر آرش صدایش را بلند کرد و همه به سمتش برگشتیم.
-خب، حالا وقت برای حرف زدن زیاده، ما تازه داریم با هم آشنا میشیم. بهتره بریم سر اصل مطلب.
-اصلا مطلب بدون چایی مزه ای نداره.
مادر بزرگ نجلا این حرف را زد و بعد از آن شبنم و نجلا را صدا زد.
طولی نکشید که نجلا با سینی چایی از آشپزخانه بیرون آمد و من حق نداشتم ضعف بروم برای این هیکل ظریف و کوچکش.
سینی سنیگن بود و کمرش این طور درد می آمد. دلم می خواست قید همه چیز را بزنم و از جایم بلند شوم، دلم می خواست کمکش کنم و با هم این چای را دور بدیم.
ای کاش در رسم و رسومات ایرانی فکری هم برای دختر های لاغری مثل نجلا می کردند.
چای را چرخاند و هر نفری که استکانی بر می داشت من خیالم راحت می شد که کمی از سنگیینی آن سینی کم شده است.
چرخاند تا بالاخره به من رسید.
-بفرمایید.
و من نگاهم به او بود و استکان را برداشتم.
دلم برای صورتش تنگ شده بود. دلم می خواست بیخیال تمام جمعیت او را در آغوش بگیرم و باز هم با هم خلوت کنیم.
دلم می خواست باز هم سرم را در موهایش فرو ببرم و عطر تنش را حس کنم.
-ممنون.
-نوش جونت.
چایی که از طرف او باشد نوش جان هم می شود.
بالاخره سینی را روی میز گذاشت و سر جایش نشست.
موهایش را آرام پشت گوشش انداخت. انگار حجاب کردن را دیگر خوب یاد گرفته بود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
ڪلامامامصادق(ع)🌸
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
AUD-20210401-WA0087.
1.22M
【🤲】
-
تجدیدعھدروزانھبـــــا
#امامزمـــــان(عج)
باصداۍاستاد: 👤فرهمند
✨الـلہمـعجـلولـیکـالفـرج✨
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🤲】⇉ #پست_مناسبتی
【🤲】⇉ #دعاۍ_عھد
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙃】
-
#صلۍاللهعلیڪیااباصالحالمهدی💛
به ِ جآݩ می،جویمٺ
جآنآ ڪجایی؟
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🙃】⇉ #ڪلیپ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
تاڪی
قراره پشت در بسته حرمت بمونیم😔
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【🌻】⇉ #امامحسیــعــن
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_469
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
چهره ی سفید و بامزه اش در میان آن شال کرمی رنگش بدجور دلبری می کرد.
من خیره ی زیبایی او بودم و حتی یک لحظه هم نمی توانستم از او چشم بردارم. مخصوصا حالا که این همه زمان از او دور بودم و دلتنگی امانم را بریده بود.
آن ها مشغول حرف زدن شدند و من هیچی از حرف های آن ها نمی فهمیدم. من فقط دل سپرده بودم به دختری که چیزی فراتر از رویا هایم شده بود.
ضربه ای به پهلویم خورد که به سمت آرش برگشتم.
-با تو بودن.
با ابرو اشاره ای به حاج مرتضی کرد. به سمت او برگشتم و متوجه ی لبخند محو همه شدم که سعی می کردند جلوی خودشان را بگیردند.
-بله.
-پرسیدم وضعت از نظر کار و این ها چطوره پسر؟
سرفه ای کردم تا گلویم صاف شود. آن قدری به صورت نجلا خیره شده بودم که اصلا زمان یادم رفته بود و نفهمیده بودم کجا هستم.
-من که قبلا استاد دانشگاه بودم، توی امریکا...
و آرش میان حرفم پرید و با تاکید فراوان گفت:
-و احداث کننده یکی از بزرگ ترین کارخانه های داروسازی.
ابروهایم را بالا انداختم. انگار این رگ وکیل بودنش بعضی وقت ها خوب کار می کرد و مشغول تبلیغات می شد.
ولی ای کاش یاد می گرفت زندگی یک معادله ی ساده نیست که بشود با چند تا دروغ سر همش آورد، انگار نه انگار هم اتفاقی افتاده است تازه بعدا هم اگر شاکی شدند بتواند بگوید توی معادله هزار تا دغل کاری وجود دارد.
زندگی من و نجلا ساختمانی بود که اگر یک آجر را هم اشتباه می چیدند کج بالا می رفت و من نباید می گذاشتم.
-البته احداث اون کارخونه ناموفق بوده.
حاج مرتضی سرش را تکان داد و منتظر نگاهم کرد.
-در حال حاضر کاری ندارم، ولی این اوضاع زیاد ادامه پیدا نمی کنه. توی این چند روز به فکر احداث همون کار خونه توی ایران شدم.
-البته بنده به عنوان وکیل و دست راست ایشون باید عرض کنم که حساب بانکی آقای امیرپاشا و میزان ارثیه که از پدرشون...
-آرش!
با حرص نگاهش کردم که لب هایش را روی هم گذاشت و کلافه نگاهم کرد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃