eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -من هم چشم انتظارت رو میکشم. نگاهش کردم. خیره شدم در آن چشم هایی که معلوم بود برای خواب فریاد می زدند اما او لجباز تر از این حرف ها بود که بیخیال شود و بخوابد. ناچار زیر لب زمزمه کردم: -پس زود اماده شو. یک مرتبه از جایش بلند شد. لبخند عمیقی روی لب هایش نشست و من باز هم دلم راضی نبود چشم های او به چشم های سیاوش بیفتد و امیدوار بودم که او را نبیند. اصلا حرف زدن آن پسر با نجلا هم درست نبود. من نفهمیدم کی این قدر از مردی که چندین سال پیش به عنوان دایی دوستش داشتم بیزار شده بودم. به سرعت به سمت لباس هایش رفت. مانتو و شلوارش را پوشید. موهایش را شانه کرد و من همین طور نگاهش کردم و محو آن حرکات عجله ای شدم. محو آن دستپاچلفتگی هایش که یک مرتبه هردویمان می زدیم زیر خنده و من بچه ای زیر لب نثارش می کردم و او حرص می خورد. و این بازی همیشگی ما بود و چرا در جریان عشق هیچ وقت این عشق بازی ها تکراری نمی شد؟ با هم از پله ها پایین رفتیم. -خدایی دیدی چقدر زود اماده شدم؟ رکورد خودم رو زدم. با ذوقش لبخندی زدم. خودم هم فکر نمی کردم بتواند در یک ربع آماده شود. هر چند که باز هم شالش همین طور روی شانه های افتاده بود و دکمه هایش را همین طور روی پله می بست. -خودم اسمت رو توی گینس ثبت می کنم. خندید و با هم وارد آشپزخانه شدیم. حاج مرتضی و عزیزجون روی میز نشسته بودند و مشغول صبحانه خوردن بودند. -سلام. حاج مرتضی با تعجب به من نگاه کرد. آن هم از زیر آن عینک ته استکانی اش. -سلام تو کی اومدی پسرم؟ به سمت عزیز جون برگشتم و زیر لب زمزمه کردم: -دیشب. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 هم قدم با نجلا جلو رفتم و روی میز غذاخوری نشستیم. -ای کاش زودتر می اومدی پسرم، دیشب همون غذایی که دوست داشتی داشتیم، ما که هر چی به نجلا می گفتیم زنگ بزن بیاد می گفت کار داره. حالا مگه این کار چقدر واجب بود اخه؟ همین طور لقمه ای را در دهانش گذاشت. مگر نجلا بهت نگفته بود که چ شده است؟ به سمت نجلا برگشتم که سرش را پایین انداخته بود. می توانستم آن بغض مسخره را از چهره ی در هم فرو رفته و آن گلوی بزرگ شده اش حس کنم. سرم را گه برگرداندم متوجه ی نگاه حاج مرتضی هم به نجلا شدم. انگار او هم فهمیده بود که این دختر دلش گرفته است. شاید از نبود آن مادری که مهربانی اش را همه چشیده بودند. و شاید به عنوان تنها عضو از خانواده ی من در آن جشن و خواستگاری حضور داشت، با میل قلبی خودش! -نجلا، تو چرا اماده شدی؟ نجلا سرش را بلند کرد. چند دقیقه ای همین طور به عزیزجون نگاه کرد و انگار نمی توانست حرف بزند. انگار با چشم هایش می گفت خودش داستان را بفهمد که این داستان گفتنی نیست. عزیزجون هم فهمیده بود که خبرهای خوبی در راه نیست و همین طور مات و مبهوت به او نگاه می کرد. نفس عمیقی کشیدم که نجلا به سمت من برگشت. آرام لب زد: - تو بگو. آرام چشم هایم را روی هم فشردم. او اگر بغض می کرد این طور بغض نکند و مظلومانه خیره نشود قول می دادم تمام دنیا را هم برایش بیاورم. دست هایم از زیر میز به سمت دست هاش رفت و آرام انگشت هایم میان انگشت هایش قفل شد. به سمت خانم بزرگ برگشتم. -چی شده؟ -مادر آرش فوت کرده. عزیزجون هینی کشید و ضربه ای به صورتش زد. چند دقیقه ای همین طور با چشم های درشت به من خیره شد و کم کم رنگ از چهره اش پرید. و من تازه بیماری قلبی اش را به یاد آوردم و امیدوار بودم که الان هم گریبانش را نگیرد. - دروغ میگی دیگه پسرم؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -خدا بیامرزتش بابا، کی؟ نجلا جواب عزیزجون را با "نه" آرامی که انگار حسابی با بغض درون گلویش مخلوط شده بود داد و من بیشتر دست هایش را فشردم. الان که وقت گریه کردن نبود. ما می رفتیم تا کنارش آرش باشیم و او را ارام کنیم، نه این که بغض در گلوی خودمان هم این طور چشم هایمان را بارانی کند. و من به سمت حاج مرتضی برگشتم و جواب او را دادم. -دیشب، حدودای نه و نیم بود. -گفته بود که این اواخر حالش خیلی بد تره... هی. چند دقیقه ای در آشپزخانه سکوت برقرار شد. همه در فکر فرو رفتیم و سرما از لا به لای انگشت های نجلا به سمت دستم هجوم می آورد و این اتش درونم را باز هم خنک می کرد. -حالا مراسمش کیه؟ -ظهره احتمالا. عزیزجون اشک روی گونه هایش را پاک کرد. قطرات اشک از میان چروک های صورتش می گذشت و انگار در میان پیچ و خم آن ها گم می شد. لقمه ای را با سرعت درست کرد و همین طور با بغض گفت: -شما زودتر برین عزیزجون، برین اگه کاری چیزی بود انجام بدین. لقمه را به دست های نجلا داد که ارام تشکری را لب زد و من که دلم گرفت برای این بغض لعنتی او. اما نمی توانستم چیزی بگویم وقتی می دانستم که آن مادر بغض هم داشت. -اگه کار یا کمکی هم خواستین بگین امیرپاشا. سرم را تکان دادم. نجلا آرام قفل دست هایم را از هم باز کرد. صندلی اش را عقب کشید و این دختر باز هم صبحانه نخورده از جایش بلند شد. حالا هم که بهونه ی خوبی داشت و راحت می توانست از زیر این کار در برود. همین طور که لقمه ی عزیزجون دستش بود به سمت در خروجی رفت. من هم از جایم بلند شدم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔قدم قدم با یه علم 😭 😭 چه سالها راحت میرفتیم و قدردان نبودیم😭
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 اولین قدم را برداشتم که عزیزجون صدایم زد. -صبر کن پسرم. دوباره مشغول درست کردن آن لقمه ی پنیر و سبزی شد. آن را به سمتم داد و من هم تشکری کردم و از آشپزخانه خارج شدم. نجلا قدم هایش آرام شد. این دختر یک مرتبه چش شده بود؟ او که نه دیشب اشک ریخت و نه امروز! -نجلا. سرش را برگداند. دست هایش ارام بالا آمدند و گونه هایش را پاک کردند و بعد با یک لبخند مصنوعی نگاهم کرد. -جانم. -گریه چرا؟ -وقتی عزیزجون رو دیدم بیشتر یاد مادر ارش افتادم.... بهم می گفت تو باید بهم بگی خاله، از این به بعد خاله ی ارش خاله ی تو هم هست. و هردویمان پایان حرفش لبخند تلخی زدیم. دستش را گرفتم و با ابرو اشاره ای به لقمه اش کردم. -حالا این رو بخور بریم. -نمی خورم. اخم هایم را در هم فرو کردم. خودش هم می دانست با این بدن نحیف و با این بغضی که توی گلویش نشسته است اگر بدون صبحانه برود در این سرمای زمستان باز هم ممکن اس ضعیف شود و مریض... -بخور نجلا. به اجبار آن لقمه را در دهانش گذاشت. من هم لقمه ام را خوردم با هم سوار ماشین شدیم. خودم هم دلم گرفته بود. شاید او تنها فردی بود که از گفتن نسبت خانوادگی اش واهمه ای نداشتم. شاید هیچ وقت به زبان نیاورده بودم، شاید باز هم تنهایی و بی کس بودن را به داشتن آن خانواده و این فامیلی ترجیح می دادم اما نمی توانستم از مهربانی هایش بگذرم و نمی شد که بودن و نسبتش رو انکار کرد که. توی ماشین کمی حال نجلا بهتر شد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نزدیک آن خانه ی سیاه پوش که شدیم ماشین را گوشه ای پارک کردم. صبح زود بود و بیشتر کوچه ها خلوت. این کوچه هم با وجود تمام شلوغی شب قبلش خلوت بود و انگار در خوابی فرو رفته بود. دروازه ی آبی رنگ خانه باز بود. همین که وارد دروازه شدم مردی رو به رویم پیچید و در یک سانتی من متوقف شد. مردی که چشم هایش از این نزدیکی همه چیز را بیشتر نشان می داد، مردی که مانند تمام خانواده اش حس بیزاری ام به او گل کرد. هر دویمان قدمی به عقب انداختیم و هر چه فاصله بیشتر می شد بهتر بود. این طور کمتر می توانستم زهر آن نیشخند کنج لبش را بچشم. و من هم به تلخی او نیشخند زدم. اگر مسابقه ای بود سر تلخی من می توانستم برنده ی بازی شوم و ای کاش یکی به این پسر می گفت که تلاش بی خودی نکند. -سلام. من هم آرام سلامی لب زدم. این سلام پر از تمسخر و نفرت بهتر بود یا سکوت کردن و گذشتن؟ ترجیح دادم قبل از این که نگاهش به نجلا بیفتد از کنارش عبور کنم. نجلای من نباید این خون نشسته در چشم های آن ها را ببیند. چند قدمی که دور شدیم نجلا سرش را نزدیک آورد. -امیرپاشا. -جانم. -داییت بود؟ سر جایم ایستادم باز هم. چه نسبت های مسخره ای بود که من هیچ وقت به آن ها دل نمی بستم. -نه. -ولی داییت بود. به سمتش برگشتم. وقتی او این قدر مطمئن بود برای چی می پرسید؟ -چشم هاتون، بینی، لب... همه چیزتون شبیه هم بود. -نجلا، من تنها فامیلی که برام مونده بود فقط همین زن و آرش بود. چند دقیقه ای همین طور نگاهش کردم و سعی کردم چشم هایم به او بفهمانم که بی خودی آن مرد دیوانه را به من نسبت ندهد. اصلا نسبت دادن او به من یعنی نسبت دادن او به مادر ارش و این دیگر ظلم بزرگی بود. هیچ وقت نمی شد سیاوش را برادر آن زن دانست. ارام سرش را تکان داد. -باشه، ولی اون داییت بود. هم از این لجبازی اش کفری شده بودم و هم خنده ام گرفته بود. این دخترک حتی می توانست از بدترین شرایط هم برایم حال خوب و خنده بسازد و چه کسی این همه مهارت دارد؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 چند دقیقه ای نگاهش کردم و خندیدم. چیزی برای گفتن نداشتم که. او دایی من بود و انگار پیوند خونی ممکن نبود اما انگار پیوند قلبی و آن نسبت مزخرف را تا می توانستم انکار می کردم و نادیده می گرفتم. با هم به سمت خانه رفتیم. او هم دیگه حرفی نزد، او می دانست که من چه نفرتی از این خانواده دارم. و شاید هم از سیاوش نداشتم اما... خود او این دشمنی را از اول شروع کرده بود و من هم فهمیدم این برادر همان زن هست. سرم را تکان دادم و این افکار مزخرف را از آن بیرون ریختم. من به نجلا قول داده بودم که دیگر نفرت آن ها را در دل پرورش ندهم و اصلا به آن ها فکر نکنم. با ورودمان به داخل خانه نگاهی به اطراف انداختم. خانه هنوز هم مانند دیشب شلوغ بود. فقط این بار نیمی از افراد خواب بودند و نیمی دیگر بیدار. و من این همه جمعیت برای مراسم یک نفر را تا به حال ندیده بودم. حالا معنای تعجب آرش را وقت دیدن مراسم تدفین ادم های امریکا به خوبی می فهمیدم. وقتی این همه جمعیت را با آن جمعیت اندک و با آن اندوهی که فقط برای چند ساعت بود مقایسه می کرد حتما متعجب می شد. -سلام عزیزم. به سمت صدا برگشتم. پانته آ نجلا را در آغوش کشید و همین کافی بود تا آن بغض نجلا بکشند و باز هم با آن چشم های سرخ شده اش خون به جگر من بکند. چرا این قدر این دختر دل رحم بود؟ اصلا به فکر حال دل من هم بود؟ -ارمیتا کجاست؟ -توی اتاقه، بیا بریم. نجلا نگاهی به من انداخت که آرام پلک هایم را روی هم فشردم و او رفت. نفس کلافه ای کشیدم. موبایل ارش همین طور روی میز عسلی افتاده بود و به احتمال زیاد هنوز هم خاموش بود. نگاهی به اطراف انداختم بلکه او را پیدا کنم اما این جا نبود. یعنی می توانست در این سر و صدا بخوابد؟ شاید به او هم آمپول آرامبخش زده بودند. آرمین را که دیدم به سمتش رفتم. چشم هایش باز هم سرخ شده بود و انگار کمرش راست نمی شد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 به دیوار تکیه داده بود و مشغول حرف زدن با پدرش بود که روی مبل نشسته بود و او هم انگار حال درست و حسابی نداشت. -سلام. هردو سرشان را بلند کردند و آرام جوابم را دادند. -آرش کجاست؟ -هنوز خوابه. سرم را تکان دادم. از همان دور نگاهی به در قهوه ای رنگ انداختم. دلم نمی آمد بروم و با باز شدن در و امدن سر و صدا بیدار شود. الان برای او بهترین درمان فراموشیست و این فراموشی فقط با خوابیدن آرام می شود. -آقا امیر. -بله. -من چند باری بهش سر زدم چشم هاش بسته بود اما شاید خواب نباشه، اگه می شه شما بهش سر بزنید. -حتما. -آره پسرم، ما که حال درست و حسابی نداریم، اون پسرهم بیشتر از ما به تو وابسته ست، تنهاش نذار. چشم هایم را ارام روی هم فشردم. -حواسم هست. به سمت همان اتاقی که دیشب ارش در آن خوابیده بود رفتم. ای کاش آن قدر توان داشتم تا غم به این بزرگی را از روی شانه های آرش بردارم اما نمی شد و تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که کنارش باشم و ذهنش را منحرف کنم. دستم را روی دستگیره گذاشتم و ارام در را باز کردم. پشت به من روی تخت خوابیده بود. در را بستم که صدای جیر جیر لولایش در اتاق پچید. اما بیشتر از آن سر و صدای بیرون بود که با بستن در انگار کاملا خاموش شده بود. تخت را دور زدم و رو به رویش ایستادم. قاب عکسی را در آغوش گرفته بود. پلک هایش می لرزید و نوک مژه هایش تر شده بود و به هم چسبیده بود. مانند پسر بچه ها دلتنگ آغوش مادرش شده بود. این پسر راه زیادی داشت که بزرگ شود و اصلا پسر که هیچ وقت برای مادرش بزرگ نمی شود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 لبخندی تلخی به رویش زدم و همین طور نگاهش کردم تا واکنشی نشان بدهد. من که خوب می دانستم او بیدار است و می خواست خودش را به خواب بزند تا تنهایش بگذارم و باز هم با این قاب عکس تنها باشد. نفس عمیقی کشیدم. اگر این طور خلوت کردن او با مادرش به او ارامش می داد بهتر بود که تنهایش بگذارم. گاهی هیچ چیزی بهتر از تنهایی ادم را به خودش نمی اورد و او را مجبور نمی کرد که با مشکلاتش کنار بیاید. تنهایی گاهی کارهایی می کرد که هیچ هم دردی نمی کرد. قدم برداشتم. هنوز دومین گامم را پایین نگذاشتم که صدای لرزانش بلند شد. -خجالت می کشم اون بیرون گریه کنم. سرم را لحظه ای برگرداندم و برای ثانیه ای خیره شدم به چشم های سرخ شده اش اما دوباره سرم را برگرداندم. برای مرد هیچ چیز بدتر از اشک ریختن در کنار دیگران نبود. حتی اگر آن دیگران بهترین دوست او باشد باز هم غرورش پایمال می شود. و آرش دیشب خیلی غرورش جلوی دیگران شکست و بهتر بود برای همین چند دقیقه ای هم که شده نگاهی به اشک هایش نندازم. -دلم تنگ شده، این قاب عکس جای هیچ چیزی ندارد. همان جا روی تخت نشستم و به دیوار رو به رویم خیره شدم. آن قدر نامحسوس چشم هایم را می دزدیدم که متوجه این تلاشم هم نشود و همین هم اوج شکستن غرور بود. و دقیقا توی همین شرایط بود که آدم حساس تر می شد و به چیز های کوچک هم توجه می کرد. -دیشب خوابیدی؟ -هر کاری کردم، نشد. -چشم هات داغون میشه. -امیرپاشا... ای کاش اون وقت هایی که پشت تلفن بهم می گفت که برگرد برای یک بار هم که شده به حرفش گوش می کردم و بر می گشتم. و من خوب آن روز ها را به خاطر می آوردم. "-اومدن جیسون شاید به نفع کاری باشه، اما تو باید به کیفیت مواد تولیدی هم توجه کنی. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃