🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_663
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
چند دقیقه ای نگاهش کردم و خندیدم. چیزی برای گفتن نداشتم که. او دایی من بود و انگار پیوند خونی ممکن نبود اما انگار پیوند قلبی و آن نسبت مزخرف را تا می توانستم انکار می کردم و نادیده می گرفتم.
با هم به سمت خانه رفتیم. او هم دیگه حرفی نزد، او می دانست که من چه نفرتی از این خانواده دارم.
و شاید هم از سیاوش نداشتم اما... خود او این دشمنی را از اول شروع کرده بود و من هم فهمیدم این برادر همان زن هست.
سرم را تکان دادم و این افکار مزخرف را از آن بیرون ریختم. من به نجلا قول داده بودم که دیگر نفرت آن ها را در دل پرورش ندهم و اصلا به آن ها فکر نکنم.
با ورودمان به داخل خانه نگاهی به اطراف انداختم. خانه هنوز هم مانند دیشب شلوغ بود.
فقط این بار نیمی از افراد خواب بودند و نیمی دیگر بیدار. و من این همه جمعیت برای مراسم یک نفر را تا به حال ندیده بودم.
حالا معنای تعجب آرش را وقت دیدن مراسم تدفین ادم های امریکا به خوبی می فهمیدم. وقتی این همه جمعیت را با آن جمعیت اندک و با آن اندوهی که فقط برای چند ساعت بود مقایسه می کرد حتما متعجب می شد.
-سلام عزیزم.
به سمت صدا برگشتم. پانته آ نجلا را در آغوش کشید و همین کافی بود تا آن بغض نجلا بکشند و باز هم با آن چشم های سرخ شده اش خون به جگر من بکند. چرا این قدر این دختر دل رحم بود؟ اصلا به فکر حال دل من هم بود؟
-ارمیتا کجاست؟
-توی اتاقه، بیا بریم.
نجلا نگاهی به من انداخت که آرام پلک هایم را روی هم فشردم و او رفت.
نفس کلافه ای کشیدم. موبایل ارش همین طور روی میز عسلی افتاده بود و به احتمال زیاد هنوز هم خاموش بود. نگاهی به اطراف انداختم بلکه او را پیدا کنم اما این جا نبود.
یعنی می توانست در این سر و صدا بخوابد؟
شاید به او هم آمپول آرامبخش زده بودند. آرمین را که دیدم به سمتش رفتم. چشم هایش باز هم سرخ شده بود و انگار کمرش راست نمی شد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_664
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
به دیوار تکیه داده بود و مشغول حرف زدن با پدرش بود که روی مبل نشسته بود و او هم انگار حال درست و حسابی نداشت.
-سلام.
هردو سرشان را بلند کردند و آرام جوابم را دادند.
-آرش کجاست؟
-هنوز خوابه.
سرم را تکان دادم. از همان دور نگاهی به در قهوه ای رنگ انداختم. دلم نمی آمد بروم و با باز شدن در و امدن سر و صدا بیدار شود. الان برای او بهترین درمان فراموشیست و این فراموشی فقط با خوابیدن آرام می شود.
-آقا امیر.
-بله.
-من چند باری بهش سر زدم چشم هاش بسته بود اما شاید خواب نباشه، اگه می شه شما بهش سر بزنید.
-حتما.
-آره پسرم، ما که حال درست و حسابی نداریم، اون پسرهم بیشتر از ما به تو وابسته ست، تنهاش نذار.
چشم هایم را ارام روی هم فشردم.
-حواسم هست.
به سمت همان اتاقی که دیشب ارش در آن خوابیده بود رفتم. ای کاش آن قدر توان داشتم تا غم به این بزرگی را از روی شانه های آرش بردارم اما نمی شد و تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که کنارش باشم و ذهنش را منحرف کنم.
دستم را روی دستگیره گذاشتم و ارام در را باز کردم. پشت به من روی تخت خوابیده بود.
در را بستم که صدای جیر جیر لولایش در اتاق پچید. اما بیشتر از آن سر و صدای بیرون بود که با بستن در انگار کاملا خاموش شده بود.
تخت را دور زدم و رو به رویش ایستادم.
قاب عکسی را در آغوش گرفته بود. پلک هایش می لرزید و نوک مژه هایش تر شده بود و به هم چسبیده بود.
مانند پسر بچه ها دلتنگ آغوش مادرش شده بود. این پسر راه زیادی داشت که بزرگ شود و اصلا پسر که هیچ وقت برای مادرش بزرگ نمی شود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_665
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
لبخندی تلخی به رویش زدم و همین طور نگاهش کردم تا واکنشی نشان بدهد. من که خوب می دانستم او بیدار است و می خواست خودش را به خواب بزند تا تنهایش بگذارم و باز هم با این قاب عکس تنها باشد.
نفس عمیقی کشیدم. اگر این طور خلوت کردن او با مادرش به او ارامش می داد بهتر بود که تنهایش بگذارم.
گاهی هیچ چیزی بهتر از تنهایی ادم را به خودش نمی اورد و او را مجبور نمی کرد که با مشکلاتش کنار بیاید. تنهایی گاهی کارهایی می کرد که هیچ هم دردی نمی کرد.
قدم برداشتم. هنوز دومین گامم را پایین نگذاشتم که صدای لرزانش بلند شد.
-خجالت می کشم اون بیرون گریه کنم.
سرم را لحظه ای برگرداندم و برای ثانیه ای خیره شدم به چشم های سرخ شده اش اما دوباره سرم را برگرداندم.
برای مرد هیچ چیز بدتر از اشک ریختن در کنار دیگران نبود. حتی اگر آن دیگران بهترین دوست او باشد باز هم غرورش پایمال می شود.
و آرش دیشب خیلی غرورش جلوی دیگران شکست و بهتر بود برای همین چند دقیقه ای هم که شده نگاهی به اشک هایش نندازم.
-دلم تنگ شده، این قاب عکس جای هیچ چیزی ندارد.
همان جا روی تخت نشستم و به دیوار رو به رویم خیره شدم. آن قدر نامحسوس چشم هایم را می دزدیدم که متوجه این تلاشم هم نشود و همین هم اوج شکستن غرور بود.
و دقیقا توی همین شرایط بود که آدم حساس تر می شد و به چیز های کوچک هم توجه می کرد.
-دیشب خوابیدی؟
-هر کاری کردم، نشد.
-چشم هات داغون میشه.
-امیرپاشا... ای کاش اون وقت هایی که پشت تلفن بهم می گفت که برگرد برای یک بار هم که شده به حرفش گوش می کردم و بر می گشتم.
و من خوب آن روز ها را به خاطر می آوردم.
"-اومدن جیسون شاید به نفع کاری باشه، اما تو باید به کیفیت مواد تولیدی هم توجه کنی.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_666
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
او نیم ساعتی بود که خیره شده بود به برگه ی کاغذی که فقط چند خطی روی آن نوشته بود. برگه را با شدت از دست هایش بیرون کشیدم که سرش را با ترس بالا آورد.
برگه را روی میز پرت کردم.
-هر وقت که حواست رو تونستی جمع کنی بیا بشینیم بحث کنیم.
و از جایم بلند شدم و من چه می دانستم که این پسر باز هم با مادرش حرف زده بود و باز هم دلتنگی گریبانش را گرفته بود و باز هم اصرار های مادرش را برای برگشتن شنیده بود.
از جایم بلند شدم. قهوه ام را از روی میز برداشتم و به سمت بالکن رفتم و من هنوز پارس آن سگ مشکی را به خاطر می آوردم که خودش را زیر پاهایم تکان می داد و حتی با آن غرورش هم لوس کردن بلد بود.
چند دقیقه ای گذشت که صدای قدم های او هم امده بود.
-بیا بریم سر کارمون.
فنجان قهوه را از لب هایم دور کردم و همین طور به دور دست ها خیره شدم. به جایی پشت این ساختمان های بلند و پشت این هوایی که باز هم آلوده شده بود.
-اول حالت رو خوب کن.
-حال من خوب شدنی نیست، بیا بریم.
-هر چیزی درمانی داره.
-درمان داره، ولی الان نباید بشه.
و من جرعه ی دیگری از آن فنجان خوردم و با خودم فکر می کردم آدم تا وقتی که طعم خوشی های این دنیا را دارد باید برای حال خوش خودش تمام سعیش را بکند، باید از همه ادم ها و از همه ی جهان برای درست کردن حال خوش خودش بگذرد و فقط پیش برود.
و من آن زمان چه می فهمیدم معنای دوست داشتن را. من حتی آن زمان آرش را هم این طور رفیق نمی دیدم و نجلا بود که چشم من را به روی همه باز کرد.
-مشکل خودته.
-یعنی اگه من برگردم ایران تو به مشکل بر نمی خوری؟
فنجان را روی میز چسبیده به نرده گذاشتم و سوالی به سمتش برگشتم. سرش را پایین انداخت. او هم به نرده ها تکیه داد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_667
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
او هم به این شهر مسخره خیره شد و در فکر فرو رفت. نفس عمیقی کشید و با همان صدایی که برای دلتنگی گرفته بود گفت:
-مامانم میگه که برگردم، بابام میگه باز هم بی قراری هایش زیاد شده و شب ها برام گریه می کنه.
می دانستم که با رفتن آرش چطور همه ی برنامه هایم به هم می ریخت. اصلا با رفتن آرش من که همراهی نداشتم و باید تمام این راه را تنها می رفتم. اصلا جز ارش من به چه کسی می توانستم اعتماد کنم و کارها را به او بسپارم.
اما با تمام این ها شانه ای بالا انداختم. از بودن آدم ها به اجبار بیزار بودم.
-خب برو.
-پس کارهامون چی؟
-حق و حقوقت رو بگیر و برو.
-پس تو چی؟
-من... تنهایی و مثل قبل این راه رو ادامه میدم.
برگشت و با غضب نگاهم کرد. اما نگاه من هنوز هم خونسرد بود. خب دروغ که نگفته بود. من باز هم می توانستم به راهم ادامه بدهم. سخت بود... خیلی سخت تر اما بهتر از این بود که بدانم مردی به اجبار کنارم می ماند.
نفس پر از حرصی کشید که پره های بینی اش تکان خورد.
-من میرم ببینم چه می کنی استاد بزرگمهر.
با یاد آوری آن روز ها لبخند تلخی روی لب هایم نشست. اصلا آن روز ها را دوست نداشتم. آن زمان خیال می کردم در اوج بودم، آن زمان من از بهترین استادهای دانشگاه بودم، آن زمان من از نظر وضعیت مالی و اجتماعی و علمی در سطح بالایی بودم و همچنان در حال توسعه دادن کارهایم بودم اما حالا می فهمم آن زندگی بدون عشق چقدر مزخرف و مسخره بود. آن زندگی که انگار همه ی روز هایش یک بو می داد.
و آن روز هم ارش نرفت. چند باری به سرش زده بود و من هم مخالفتی نکردم اما او نرفت. او نمی توانست از رفاهی که توی امریکا داشت به همین سادگی ها دل بکند.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_668
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
او چه می دانست که قرار است این حسرت ها به دلش بشیند.
- حسرت گذشته ها هیچی رو درمان نمی کنه آرش، مهم اینه که الان روی پاهای خودت بایستی.
دستش را روی تخت دراز کرد. سرم را پایین اوردم و نگاهی به دست های منتظرش انداختم و دست های من هم بی اختیار برای گرفتن دست هایش دراز شد. و دست هایمان برادرانه در هم قفل شد.
و من یقین داشتم این همه برادرانگی های من و آرش ربطی به آن نسبت خونی که بعد از سال ها اشکار شده بود نداشت.
-باید تقاص تموم اون شب هایی که برای دلتنگیم گریه می کرد رو الان بدم، باید توی دوریش بسوزم و دم نزنم، مگه نه.
و او بیخودی خودش را عذاب می داد. انگار شب بیداری دیشب امانش را بریده بود. تمام فکر های بد دنیا به سمتش هجوم اورد.
-ارش، این حرف ها رو نزن، این طور هر دو عذاب می کشید.
-هر بار که زنگ می زد و می گفت که برگرد، هر بار که پشت تلفن گریه می افتاد و دلم را راضی می کرد که بگردم دقیقا نیم ساعت بعد زنگ می زد و می گفت که نمی خواد که برگردی پسرم.... به فکر من بود. بابام می گفت بعد از تلفن هاش می گفت اگه پسرم برای من برگرده چی؟ اگه پسرم برای من زندگیش خراب بشه چی؟ اگه پسرم برای من از پیشرفت باز بمونه چی؟
و یک مرتبه از روی تخت بلند شد و دست هایش از میان دست هایم جدا شد.
قاب عکس را روی تخت گذاشت و من خیره شدم به چهره ی مهربان آن زن. حتی من هم می توانستم مهر مادری اش را از حرف های آرش بفهمم.
-مگه من احمق امریکا چی کار می کردم؟ گدوم پیشرفت؟ کدوم زندگی؟ همه اش گند و کثافت بود... همه اش...
و من فقط دست هایش را دیدم که سرخ بود و رگ هایش برامده شده بود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_669
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
گاهی بعضی حسرت ها آدم را نابود می کنند. حسرت دوست داشتن هایی که نشان نداده شد و عشق هایی که پشت چهره مخفی شد.
من خوب یاد گرفته بودم که هیچ وقت عشقی را مخفی نکنم.
شاید هم گمان می کردم هیچ وقت چنین محبتی را در دلم احساس نمی کردم که بخواهم تلاشی برای مخفی کردنش یا جدال با قلبم بکنم.
-امیرپاشا، داشتم با خودم فکر می کردم... ای کاش زودتر اون دعوا پیش می اومد... ای کاش زودتر تو اون ضربه رو به مغز اون پسره می زدی... ای کاش زودتر مجبور می شدم که برگردم تهران و ای کاش برای ازدواج با پانته ا اون قدر ها هم اذیتش نمی کردم.
مگه لال بودم که از همون اول بگم این دختر رو نمی خوام؟ ها؟ مگه اجبارم کرده بودن؟
مشتش را محکم روی تخت کوبید و من نتوانستم بیشتر از این طاقت بیاورم و به دیوار خیره شوم. دیدن این اشک ها بر رفیق که حرام نبودند.... بودند؟
چند دقیقه ای خیره شدم به چشم های سرخ شده اش. این آرش معصوم که مانند پسر بچه ای دلتنگ مادرش بود فرسنگ ها با آن آرش همیشه خندان فرق داشت.
آن ارشی که حتی وقتی غمگین می شد هم زود به خودش می امد، زود جمع و جور می کرد خودشو و به چند ساعت نمیکشید می شد همان آرش همیشگی.
اما این آرش فرق داشت. این ارش کار داشت که شود آن ارش سابق... شاید هم این بار باید کمی بزرگتر از سابقش می شد، این بار باید معنی برخی حسرت ها را با تمام وجودش حس می کرد.
این بار باید می فهمید همیشه همه چیز متعلق به آدم نیست و گاهی باید به همین راحتی فراموش کرد.
-امیرپاشا... چرا؟... چرا حتی وقتی بچه بودم اون قدر ها اذیتش کردم؟
دستم را روی شانه های لرزانش گذاشتم و ارام فشردم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃