eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
288 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -برادر من، ال... یک مرتبه به میان حرفم پرید و گفت: -بالاخره باز گفتی. سوالی نگاهش کردم. -گفتی برادر. این پسر یا دیوانه بود یا خودش را به دیوانگی زده بود. سرم را از تاسف تکان دادم. او حالش خوب می شد... من قول می دادم تمام کلماتم نثار کردن برادر به او باشد. میان اشک هایش تلخ خندید. آرام دست هایش هم بالا آمد و اشک هایش را پاک کرد. خیال می کردم می خواهد ارام شود، خیال می کردم که می خواهد برای چند دقیقه ای هم که شده است این غم بزرگ را فراموش کند اما... -مامانم می گفت، یعنی میشه امیرپاشا بهم بگه خاله.... نمی دونی وقتی برای اولین بار خاله صداش کردی چه ذوقی کرد، نمی دونی که چه برقی تو.... و بغضش اجازه نداد که حرفش را ادامه بدهد. اما همه چیز باز هم ختم می شد به مادرش، به خاطرات و یادگاری هایش که حالا حسرت شده بود، به لحنش که حالا آرزو شده بود و به مهرش که حالا بزرگ تر از قبل شده بود انگار. -آرش، روز اولی که رفتی سمت پانته آ، بهت گفتم که مامانت از ناراضی بودن تو غصه می خوره، نه از این که بزنی زیر حرفش و بهش بگی که پانته آ رو نمی خوای. گفتی که نه مامانم این طور اروم می شه. اخرش هم دیدی که خود مادرت بهت گفت اگه از همون اول می گفتی نمی ذاشت به اجبار این کار رو بکنی. سرش را تکان داد. نگاهش میخ آن قاب عکس شده بود. میخ آن چهره ی مهربانی که میان روسری گلدار کرم رنگی قاب شده بود و لب های سرخش باز هم می خندیدند. -می گفت که عذاب وجدان دارم از اول تو رو مجبور کردم به این کار، می گفت خیال می کنم هر دوتون رو بدبخت کردم، همه چیز تقصیر من بود ولی اون به خودش می گفت. و باز هم دست هایش بالا امد و اشک هایش را پاک کرد. حتی نمی گذاشت اشک کامل روی گونه های جاری شود که با دست جلوی آن ها را می گرفت. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
پارت جدید❤️🌺❤️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 من امیدوار بودم که صدای صحبت هایمان بیرون نرود و کسی از آن با خبر نشود. دلم نمی خواست کسی اینطور شکستن ارش را ببیند. هر چند که همه از حالش با خبر بودند و هر چه که باید دیشب دیده بودند اما هر چه این دیدار ها کمتر شود بهتر می شد. -پس الان هم نذار مامانت عذاب وجدان بگیره برای رفتنش، نمیگم ناراحت نباش چون حرفم بی خودیه، خوب می دونم. می گفتم اشک هات رو بریز، شکست هات رو بخور، ناله هات رو بکن، اما حواست باشه داری با خودت چی کار می کنی. و حواست باشه که مادرت همیشه کنارته. سرش را تکان داد. -می تونم حضورش رو حس کنم اما از این که نمیشه لمسش کنم در حال دیوونه شدنم. شانه هایش که می لرزید نمی توانستم نگاهش کنم. درد داشت وقتی می دیدی دوستت این طور در حال اب شدن جلوی چشم هایت بود و تو نمی توانستی کاری بکنی. تقه ای به در خورد که دست های ارش با سرعت به سمت گونه هایش رفت. بدون این که نگاهش کنم از جایم بلند شدم. قدم هایم را اهسته بر می داشتم تا ارش فرصت پیدا کند اشک هایش را کامل پاک کند. تخت را دور زدم و در را ارام باز کردم. پانته آ همین طور که به کف زمین خیره بود جلوی در ایستاد. نگاهی به اطرافش کردم اما نجلا نبود. مانند بچه ی کوچکی بود که نگران بودم مبادا در این جمعیت گم شود، و تمام این حس ها دست خودم نبود. -اقا ارمین گفتن باید برن یه جایی، اگه میشه به دوستتون بگین که برن انگار کارشون دارن. و با سرعت از جلوی اتاق فرار کرد و اجازه نداد تا بپرسم نجلا کجاست. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 همین قدر هم که برای این مراسم دلخوری هایش را مخفی می کرد و سعی می کرد خوب جلوه کند هم صبر زیادی می خواست. رو به رو شدن با پسری که به همان راحتی میان آن جمعیت پست زد و گفت که دوستت ندارد دل شیر می خواست. نفس کلافه ای کشیدم و در را بستم. ارش از جایش بلند شد اما هنوز اثرات اشک و گریه روی صورتش هویدا بود و چه ایرادی داشت که یک مرد برای عزیز ترین ادم زندگی اش این طور اشک بریزد؟ بدون حرفی از اتاق خارج شدیم و من هم همراهش رفتم. قدم هایش را تلو تلو خوران بر می داشت و هر لحظه امکان داشت که پخش زمین شود. و من حسابی حواسم را جمع کرده بودم که مبادا بیفتد و پخش زمین شود. نگاهی به ارمین کردم که مشغول حرف زدن با یکی از مرد ها بود و ارش همین طور به سمت حیاط می رفت. چشم هایش حق داشتند بعد از آن همه اشک و گریه به خوبی نبینند. مچ دستش را گرفتم و مجبورش کردم به ایستادن. نگاهی به من انداخت که با ابرو اشاره ای به ارمین کردم. با همان حال زار به سمت برادرش رفت و باز هم تسلیت گفتن های دیگران توی راه که می دانستم مانند سوهانی تو روح ارش شده بود. -داداش ما داریم میریم قبرستون، بعدش هم میریم بیمارستان که مامان رو بیاریم خونه و بعد از اون مراسم تشیع، ح... -مامان؟ و نیشخندی بعد از سوالش زد که برادرش چند دقیقه ای همین طور مات نگاهش کرد. می دیدم که چطور آن لب هایش را روی هم می فشارد تا اشک هایش سرازیر نشود. انگار جان می داد برای نشکستن آن بغض لعنتی. اما نتوانست، او توانایی مقابله با این بغض لعنتی را نداشت و انگار این بار هم باید می گفت بی خیال ادم های اطراف فقط باید بارید. سرش را برگداند. اشک هایش را پاک کرد و دوباره به سمت برادرش برگشت که او هم بارانی شده بود. -اره، میرم مامان رو بیارم که باهاش خداحافظی کنیم. دست هایش برادرش روی اپن توی هم مشت شده بودند. -حواست به مراسم باشه تا ما بیایم. ارش سرش را تکان داد. -اجی بیدار شد؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -اره، تو حیاطن همشون. ارش سرش را تکان داد و می خواست به سمت حیاط برود که مچ دستش را گرفتم و مانعش شدم. سوالی به سمت من برگشت. کمی به او نزدیک شدم تا کسی صدایمان را نشوند. -با این حالت نرو جلوی خواهرات. -چرا؟ فقط نگاهش کردم. خودش هم خوب می دانست دیدن برادرشان در این حال آن ها را داغون تر می کند. ارش هم در حال نابود شدن بود اما ارش مرد بود ارش می توانست خودش را کنترل کند و او باید تکیه گاهی برای خواهر هایش هم می شد. منظورم را فهمید و سرش را پایین انداخت. به سمت اشپزخانه دوباره عقب گرد کرد و برادرش مراسم را به این پسر سپرده بود؟ اونی که نمی توانست حتی قدم های خودش را به راحتی بردارد؟ -نگفتم نرو، گفتن با این حال نرو. -حال من درست شدنی نیست، راست میگی، بهتره برم تو اتاق خودم. نفس کلافه ای کشیدم و نگاهش کردم. پانته آ از اشپزخانه بیرون امد. ارش چند دقیقه ای نگاهش کرد و او هم ایستاد. نفهمیدم ارش به او چه گفت که سری تکان داد و دوباره به اشپزخانه رفت. دستم را در جیب شلوارم فرو کردم و فقط نگاهش کردم. -امیرپاشا. به سمت نجلا برگشتم. چشم هایش بارانی شده بودند و مژه هایش به هم چسبیده بودند. نوک بینی اش هم سرخ شده بود و فقط خدا می دانست این سرخی با آن سفیدی صورتش چه تضاد جذابی می افرید. -جانم. -ارش کو؟ اشاره ای بهش کردم که نیم نگاهی به او انداخت. -کجا بودی؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -پیش ارمیتا، هر چند که اروم نمی گیره. و لب هایش را پایان حرفش اویزان کرد. این دختر چه اصراری داشت که این قدر خودش را معصوم جلوه بدهد. -می خوای ببرمت خونه؟ سرش را بالا انداخت که شالش از سرش افتاد و من بی اختیار اخم هایم در هم رفت. منتظر ماندم تا آن ها را درست کند اما حواسش نبود. او می دانست که آن ابریشمی هایش چقدر می توانست دل ببرد و باز هم آن ها را بیرون می ریخت؟ شالش را بالا کشیدم که موهایش سیخ مانند بیرون زدند. -عه، امیرپاشا. با قیافه ای در هم شالش را جلو کشید. -حواست وقتی نیست همین میشه. -من که نمی تونم هر ثانیه به این شال دست بزنم که مرتب هست یا نه. -نجلا! ارام اما با تحاکم صدایش کردم که دوباره از آن حالت جبهه گیری اش بیرون امد و معصوم شد. نفس کلافه ای کشیدم. می دانستم که نگه داشتن آن شال روی سرش چقدر برایش سخت بود، همین طور که برای تمام زن ها سخت بود اما او نباید این ابریشم ها را نشان مردهای دیگر می داد، به هر قیمتی هم که بود نباید نشان می داد و باعث می شد که قلبشان بلرزد. -باشه، حواسم هست. من هم قیافه ام از هم باز شد. ای کاش گاهی آن قدر خوب نمی شد که نمی توانستم تعبیرش کنم. آن قدر دلنشین و معصوم که انگار مهربان ترین قلب را خدا فقط به او داد. -زنته؟ با صدای سیاوش دوباره قیافه ام در هم رفت. حتی نگذاشته بود ثانیه ای هم بگذرد. جوابش را ندادم و فقط چند ثانیه ای نگاهش کردم. با همان نفرتی که نمی دانستم از کجا نشئت می گیرد اما خودش آن بذر را ابیاری کرده بود. سرش را به سمت نجلا برگرداند. مشغول ارزیابی اش شد که نگذاشتم ثانیه ای بگذرد. چانه اش را گرفتم و سرش را به سمت خودم برگرداندم. این پسر عصبی ام می کرد و من دلم نیمخواست حتی آن نگاه کثیفش هم به نجلا بیفتد. پوزخندی کنج لبش نشست و من همین طور چانه اش را داشتم مبادا چشم هایش به سمت نجلا کشیده شود. و همین چشم هایی که همان رنگ را داشتند. -خوش سلیقه ای؟ -به تو مربوط نیست. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نفس های عصبی ام محکم توی صورتش کوبیده شدند. دندان هایم را روی هم فشردم. این پسر حق نداشت درمورد نجلای من نظر بدهد. اصلا نباید آن چشم هایش به نجلای من بخورد که بخواهد نظر هم بدهد. و او می دانست من برای نجلا کله خراب ترین پسر این شهر می شوم نیشخندش واقعا نیشی بود که به قلبم فرو می رفت. -خوبه، مثل بابات بی غیرت نیستی. و دستم را از روی چانه اش پس زد و من منتظر بودم تا گردنش را بچرخاند و من آن استخوان های گردنش را بشکنم. پدر من هر چه که بود از این پسری که رو به رویم ایستاده بود مرد تر بود. -در مقابل ادم هایی مثل تو "خیلی" با غیرت بود. امیدوار بودم که باز هم حرفی نزند که عصابم را خورد کند. هیچ دلم نمی خواست مراسم آن زن مهربان خراب شود. سیاوش و خواهرش که عادت داشتند همیشه همه چیز را خراب کنند اما من هنوز حرمت ها را می دانستم، هنوز هم می فهمیدم که نباید مراسم عزایی را به هم ریخت. پشت گردنم را ارام ماساژ دادم تا ارام شوم. باید کاری می کردم تا این پسر نتواند بیشتر از این عصاب خراب من را خراب تر بکند. -غیرتش یعنی آتش کشیدن خانواده اش؟ و این بار نوبت من بود که پوزخند بزنم. هر چند که من از آن پدر دل خوشی نداشتم و خودم هم از او بیزار بودم اما هیچ وقت اجازه نمی دادم پسری مانند او همین طور هر چی دلش می خواهد به زبان بیاورد. او می دانست اگر در این شلوغی صدایش به گوش کسی می رسید روزگارش را سیاه می کردم سرم را نزدیک گوشش اوردم. نمی خواستم شکستن غرورش را حتی نجلا هم بشنود. -غیرت یعنی این که وقتی مادرت رو با یکی دیگه دیدی شده هر کاری بکنی، حتی قتل. آتش زدن زن و اون مرد خیانتکار شرف داره به بیرون کردن زنی که می دونی وقتی بره بیرون راهی چه چیزی میشه. سرم رو عقب بردم و حالا خشم رو روی صورت اون می دیدم. حالا چشم های اون بود که به خون نشسته بود و حالا پره های بینی او بود که از شدت خشم بالا و پایین می شد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 من هیچ وقت نخواستم آن رازی که مادر ارش گفته بود را این طور به رویش بیاورم، خودش من را ناچار کرده بود وقتی راهی برای خفه کردنش نداشتم. به سمت نجلا برگشتم که همین طور با ترس و مات و مبهوت به ما نگاه می کرد. دستش را گرفتم و ارام از آن مرد دور شدیم. به سمت حیاط رفتیم. باز هم دست هایش مانند یخی بودند که روی گلوله ی آتش دست هایم گذاشته بودم، باید ارام می شدم، باید این شعله ی پا برجای درونم را می خواباندم. -امیرپاشا. توی ایوان ایستادیم. دست هایش را رها کردم و ارام پشت گردنم را ماساژ دادم. خیره شدم به باغچه ی کوچکی که حتی با وجود این فصل سرما باز هم سبزی خودش را داشت. به گمانم باغچه هم به مهر همان زن پابرجا بوده است. -خوبی؟ -اره. -ولی نیستی. -پس چرا می پرسی؟ -که بگی چرا خوب نیستی؟ نگاهش کردم. باز هم آن برق معصومیت در چشم هایش درخشید و من باز هم نتوانستم با دیدن چهره ی او خشمگن شوم. -نشنیدی؟ -چرا باهات بده؟ شانه ای بالا انداختم. -شاید به همون دلیلی که من ازش بدم میاد. -چه دلیلی؟ -برادر بودن اون زن. دوباره خیره شدم به همان باغچه. هر لحظه که می گذشت ادم های داخل حیاط بیشتر می شدند و صدای گریه باز هم در این خانه بالا گرفته بود. اگر باران هم می بارید دیگر عزای این خانه تکمیل می شد. اسمان امروز قصد باریدن نداشت؟ -امیرپاشا، حواسم بود که چطور از بابات طرفداری کردی پوزخندی کنج لبم نشست. من حتی بیزار بودم که نام او را به عنوان پدر روی من می گذاشتند و آن وقت... https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 مداحی بسیار زیبای جواد مقدم بگیر دستمو ببر ، مرا به سمت کربلا حتما ببینید و نشر دهید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نفس کلافه ای کشیدم. هر چه بود که نمی توانستم به همین راحتی اجازه بدهم پسری از او بد بگوید. هنوز خون آن مرد در رگ هایم بود. -ادم هیچ وقت نمی تونه بگه از پدر و مادرش بیزاره. -بیزارم، اما پیش خودم. -مطمئنم اگه زنده می موندن باز هم می رفتی پیششون، باز هم باهاشون اشتی می کردی... نگو نه که خودم از قلب مهربونت خبر دارم. چقدر خوب بود که زنده نماندند تا این حس نفرت از بین برود. شاید بعد ها خودم را بابتش سرزنش می کردم. و حس سرزنش صد برابر بدتر از نفرت بود. باز هم دست های سردش روی دست ازادم نشست و من از داخل خنک شدم. آن حس طراوتی که دست های ظریفش داشتند می توانستند هر حال خرابی را خوب کنند. -بیا بریم تو، بهتره ارش رو زیاد تنها نذاری؟ دستم را از پشت گردنم برداشتم و سرم را تکان دادم. نباید برای آن پسر دیوانه حال خودم را خراب کنم و نجلا را این طور نگران کنم. -بریم. زیاد طولی نکشید که جنازه اش را اوردند و بعد از آن تشیع جنازه اش کردند. به سرعت روی آن زن خاک ریختند و خرمایش را پخش کردند. بدون توجه به این که پسر و دخترهایش در حال نابود شدن بودند سنگ ها را دور آن خاک چیدند. همه اشک ریختند و مردی خواند که انگار با هر کلمه اش بیشتر خون به جگر ارش می کرد. و ای کاش اصلا نمی خواند و آن ها را به حال خودشان وا می گذاشت. همه ی ادم ها کم کم از کنار قبر دور شدند. همه رفتند و باز هم یک قبرستان ساکت ماند بدون صدای ناله و اشک. اما ارش انگار قصد رفتن نداشت. هر چه اصرار کردیم گفت که می خواهد با این خاک سرد تنها باشد تا شب نمی آید و چه کسی می توانست با این پسر لجباز مقابله کند؟ دستم را درون جیبب شلوارم فرو کردم و از همان دور نگاهش کردم. سرش را روی آن خاک سرد گذاشته بود. بدون این که مانند همیشه فکر کند مدل موهایش خراب شود یا آن لباس مارکش خاکی می شود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -امیرپاشا. -جانم. -نمیای؟ -نه، الان برات یه ماشین می گیرم که بری. موبایلم را از داخل جیبم در اوردم. پاورش را فشردم که دستش روی دستم نشست و مانعم شد. سواالی سرم را بلند کردم. -پیشت می مونم. -این جا که نمیشه. -پس تو هم بیا بریم. -نمی تونم ارش رو تنها بذارم عزیزم. نگاه هر دویمان به سمت ارش کشیده شد. زمان آن قدر کند می رفت که انگار از دیشب که دوازده ساعت گذشته بود مانند دوازده قرن بود. ثانیه ها همیشه قصد بازی داشتند. انگار آن ها هم دست به دست روزگار می دادند و حسابی برای ادم نقشه می کشیدند تا ارام ارام بشکند. -پس من هم کنارت می مونم. -نمیشه؛ معلوم نیست این پسر تا کی می خواد این جا باشه. تو همراه حاج مرتضی برو توی مراسم بعد هم برگرد. -من بی تو جایی نمیرم. این دختر باز هم رگ لجبازی اش گل کرده بود؟ آن هم حالایی که می دید راهی نیست برای امدن؟ -تا شب می خوای این جا چی کار کنی؟ -تو می خوای چی کار کنی؟ نمی تونی بایستی و همین طور زل بزنی به ارش که. نه، اصلا دلم نمی خواست بفهمد که برای او ایستاده ام یا همین طور از دور مراقبش هستم. می ترسیدم تنهایی اش را خراب کنم. -نه، یه کاری می کنم. -چی کار؟ نگاهش کردم. تار موهایش روی چشم هایش افتاده بود. دقیقا مانند همان وقت هایی که موهایش چتری بود. ارام دستم بالا امد و موهایش را کنار زدم. -یه کار. -چی کار؟ مگر می شد این دختر را به همین راحتی پیچوند. به اجبار لب باز کردم: -سر قبر اتنا می شینم تا ارش خسته بشه. یک مرتبه شانه هایش بالا پرید. -قبرش این جاست؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -قبرش این جاست؟ دستم را روی دهانش گذاشتم. -هیس، اروم تر. دستش را روی دستم گذاشت و ارام پایین اوردش. این بار با صدایی که ارام تر شده بود: -قبرش این جاست؟ سرم را تکان دادم. -پس بریم. نگاهش کردم. این همه قصه به هم بافته بودم که او برود اما باز هم حرف خودش را می زد. شاید اگر من هم می دانستم یک نفر هست که همیشه به حرف هایم گوش بدهد این طور پافشاری می کردم. -بریم دیگه امیرپاشا. -اگه خسته شدی چی؟ لبخندی دندون نما زد و من ضعف رفتم برای آن خطی که کنار لب هایش می نشست. -نمیشم. شانه ای بالا انداختم. -خودت خواستی. و به سمت آن قبر به راه افتادم. خداروشکر که همین نزدیکی بود و می توانستم حواسم را جمع ارش بکنم. این طور نه می فهمید که مراقبش هستم و نه وقتی حالش بد می شد از او بی خبر می شدم. به عقب برگشتم تا دست های نجلا را باز هم قفل دست هایم بکنم اما او خیلی عقب تر از من قدم بر می داشت. با دقت به سنگ قبر ها نگاه می کرد و همین طور می امد. -نجلا. دستش را بلند کرد تا سکوت کنم. اخم هایش را در هم کرد و با دقت به سنگ قبری خیره شد. جلو رفت و جلوی آن سنگ زانو زد. دستش را روی برگ های پاییزی آن کشید و روی سنگ را تمیز کرد. کنجکاوی های این دختر این جا هم پایان نداشت انگار. نفس کلافه ای کشیدم و همین طور که کتم را مرتب کردم به سمتش رفتم. بالا سر قبر ایستادم و نگاهی به نام روی قبر کردم. "سمانه اکبری" -امیرپاشا. سرش را بلند کرد که گره ی شالش باز شد و تمام گردنش مشخص شد. همین طور که خم شدم تا آن شال را دوباره روی شانه هایش بیندازم گفتم: -جانم. من باید بیشتر از هر کس حواسم را جمع این دختر می کردم که با این دست و پاچلفتی بودنش من را دیوانه می کرد. او می دانست که من روی تک تک این موها غیرت داشتم؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃