eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
294 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 مداحی بسیار زیبای جواد مقدم بگیر دستمو ببر ، مرا به سمت کربلا حتما ببینید و نشر دهید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نفس کلافه ای کشیدم. هر چه بود که نمی توانستم به همین راحتی اجازه بدهم پسری از او بد بگوید. هنوز خون آن مرد در رگ هایم بود. -ادم هیچ وقت نمی تونه بگه از پدر و مادرش بیزاره. -بیزارم، اما پیش خودم. -مطمئنم اگه زنده می موندن باز هم می رفتی پیششون، باز هم باهاشون اشتی می کردی... نگو نه که خودم از قلب مهربونت خبر دارم. چقدر خوب بود که زنده نماندند تا این حس نفرت از بین برود. شاید بعد ها خودم را بابتش سرزنش می کردم. و حس سرزنش صد برابر بدتر از نفرت بود. باز هم دست های سردش روی دست ازادم نشست و من از داخل خنک شدم. آن حس طراوتی که دست های ظریفش داشتند می توانستند هر حال خرابی را خوب کنند. -بیا بریم تو، بهتره ارش رو زیاد تنها نذاری؟ دستم را از پشت گردنم برداشتم و سرم را تکان دادم. نباید برای آن پسر دیوانه حال خودم را خراب کنم و نجلا را این طور نگران کنم. -بریم. زیاد طولی نکشید که جنازه اش را اوردند و بعد از آن تشیع جنازه اش کردند. به سرعت روی آن زن خاک ریختند و خرمایش را پخش کردند. بدون توجه به این که پسر و دخترهایش در حال نابود شدن بودند سنگ ها را دور آن خاک چیدند. همه اشک ریختند و مردی خواند که انگار با هر کلمه اش بیشتر خون به جگر ارش می کرد. و ای کاش اصلا نمی خواند و آن ها را به حال خودشان وا می گذاشت. همه ی ادم ها کم کم از کنار قبر دور شدند. همه رفتند و باز هم یک قبرستان ساکت ماند بدون صدای ناله و اشک. اما ارش انگار قصد رفتن نداشت. هر چه اصرار کردیم گفت که می خواهد با این خاک سرد تنها باشد تا شب نمی آید و چه کسی می توانست با این پسر لجباز مقابله کند؟ دستم را درون جیبب شلوارم فرو کردم و از همان دور نگاهش کردم. سرش را روی آن خاک سرد گذاشته بود. بدون این که مانند همیشه فکر کند مدل موهایش خراب شود یا آن لباس مارکش خاکی می شود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -امیرپاشا. -جانم. -نمیای؟ -نه، الان برات یه ماشین می گیرم که بری. موبایلم را از داخل جیبم در اوردم. پاورش را فشردم که دستش روی دستم نشست و مانعم شد. سواالی سرم را بلند کردم. -پیشت می مونم. -این جا که نمیشه. -پس تو هم بیا بریم. -نمی تونم ارش رو تنها بذارم عزیزم. نگاه هر دویمان به سمت ارش کشیده شد. زمان آن قدر کند می رفت که انگار از دیشب که دوازده ساعت گذشته بود مانند دوازده قرن بود. ثانیه ها همیشه قصد بازی داشتند. انگار آن ها هم دست به دست روزگار می دادند و حسابی برای ادم نقشه می کشیدند تا ارام ارام بشکند. -پس من هم کنارت می مونم. -نمیشه؛ معلوم نیست این پسر تا کی می خواد این جا باشه. تو همراه حاج مرتضی برو توی مراسم بعد هم برگرد. -من بی تو جایی نمیرم. این دختر باز هم رگ لجبازی اش گل کرده بود؟ آن هم حالایی که می دید راهی نیست برای امدن؟ -تا شب می خوای این جا چی کار کنی؟ -تو می خوای چی کار کنی؟ نمی تونی بایستی و همین طور زل بزنی به ارش که. نه، اصلا دلم نمی خواست بفهمد که برای او ایستاده ام یا همین طور از دور مراقبش هستم. می ترسیدم تنهایی اش را خراب کنم. -نه، یه کاری می کنم. -چی کار؟ نگاهش کردم. تار موهایش روی چشم هایش افتاده بود. دقیقا مانند همان وقت هایی که موهایش چتری بود. ارام دستم بالا امد و موهایش را کنار زدم. -یه کار. -چی کار؟ مگر می شد این دختر را به همین راحتی پیچوند. به اجبار لب باز کردم: -سر قبر اتنا می شینم تا ارش خسته بشه. یک مرتبه شانه هایش بالا پرید. -قبرش این جاست؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -قبرش این جاست؟ دستم را روی دهانش گذاشتم. -هیس، اروم تر. دستش را روی دستم گذاشت و ارام پایین اوردش. این بار با صدایی که ارام تر شده بود: -قبرش این جاست؟ سرم را تکان دادم. -پس بریم. نگاهش کردم. این همه قصه به هم بافته بودم که او برود اما باز هم حرف خودش را می زد. شاید اگر من هم می دانستم یک نفر هست که همیشه به حرف هایم گوش بدهد این طور پافشاری می کردم. -بریم دیگه امیرپاشا. -اگه خسته شدی چی؟ لبخندی دندون نما زد و من ضعف رفتم برای آن خطی که کنار لب هایش می نشست. -نمیشم. شانه ای بالا انداختم. -خودت خواستی. و به سمت آن قبر به راه افتادم. خداروشکر که همین نزدیکی بود و می توانستم حواسم را جمع ارش بکنم. این طور نه می فهمید که مراقبش هستم و نه وقتی حالش بد می شد از او بی خبر می شدم. به عقب برگشتم تا دست های نجلا را باز هم قفل دست هایم بکنم اما او خیلی عقب تر از من قدم بر می داشت. با دقت به سنگ قبر ها نگاه می کرد و همین طور می امد. -نجلا. دستش را بلند کرد تا سکوت کنم. اخم هایش را در هم کرد و با دقت به سنگ قبری خیره شد. جلو رفت و جلوی آن سنگ زانو زد. دستش را روی برگ های پاییزی آن کشید و روی سنگ را تمیز کرد. کنجکاوی های این دختر این جا هم پایان نداشت انگار. نفس کلافه ای کشیدم و همین طور که کتم را مرتب کردم به سمتش رفتم. بالا سر قبر ایستادم و نگاهی به نام روی قبر کردم. "سمانه اکبری" -امیرپاشا. سرش را بلند کرد که گره ی شالش باز شد و تمام گردنش مشخص شد. همین طور که خم شدم تا آن شال را دوباره روی شانه هایش بیندازم گفتم: -جانم. من باید بیشتر از هر کس حواسم را جمع این دختر می کردم که با این دست و پاچلفتی بودنش من را دیوانه می کرد. او می دانست که من روی تک تک این موها غیرت داشتم؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 می دانست که نباید حتی نگاه چپی هم به او بیفتد و باز هم همین طور بی خیال بود؟ -یه چیز بپرسم؟ سرم را تکان دادم. -فامیل مامانت چی بود؟ خنثی نگاهش کردم. او با این دقت دنبال قبر آن زن بود؟ دستش را گرفتم و مجبورش کردم تا بلند شود. من در این ده سال حتی نخواستم که سمت آن قبر برم، آن وقت او می خواست دنبالش بگرد ادرسش را بده؟ اگر ادرسش را می دانستم دیگر نمی توانستم ارام بمانم، آن وقت ممکن بود که هوس کنم گاهی به آن ها هم سر بزنم و این برای من یعنی کابوس. -هر چی. و باز هم به سمت قبر اتنا به راه افتادم. برای همین بود که دلم نمی خواست هیچ کس از گذشته ام با خبر شود. نمی خواستم در هر لحظه از زندگی ام یادی از آن ها باشد. باید نجلا هم مانند من آن ها را برای همیشه فراموش می کرد و این دفتر پایان می یافت. -عه، امیرپاشا. -بیا نجلا. و صدای کوبیده شدن پایش را به وضوح شنیدم. -امیرپاشا خب بگو می خوام ببینم همین قبر هست یا نه. نفس کلافه ای کشدیم و سر جایم ایستادم. به سمتش برگشتم و سرزنش وار نگاهش کردم. من به او قبلا گفته بودم که از اوردن اسمشان هم حالم بد می شود و او باز هم این طور دنبال قبر او می گشت -نجلا، قرار گذاشتیم که اون گذشته رو فراموش کنیم. لب هایش را اویزان کرد. و من که خوب می دانستم این دختر نمی توانست به همین راحتی روی آن حس کنجکاوی اش سرپوش بگذارد. اما باید می گذاشت، باید فراموش می کرد، باید بیخیال هر چی بود می شد و می چسبید به زندگی حالای هر دویمان که حسابی نیاز به رسیدن داشت. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -خب حداقل بگو این هست یا نه، قول میدم که دیگه دنبالش نگردم. با ابرو اشاره ای به قبر کردم: -تاریخ وفات رو بخون. دوباره به سمت قبر خم شد. اصلا نیاز به خواندن آن تاریخ هم نبود، از رنگ پریدگی سنگ معلوم بود که حداقل برای پنجاه شصت سال پیش بود، آن زمان که حتی آن زن به دنیا هم نیامده بود. ضربه ای به پیشانی اش زد. -اره، من چقدر خنگم. وقتی این طور بچه بود می شد حق نداشتم حتی در این شرایط هم بخندم -بیا نجلا. اولین قدم را که به سمتم برداشت باز هم آن خروس بی محل مانند جنی ظاهر شد و صدایش روی عصابم راه رفت. -قبرش این جا ها نیست، شش بلوک بالا تر از قبر اتناست، بعدش هم قبر شوهرش. چشم هایم را روی هم فشردم. من گفته بودم که نمی خواهم ادرس آن قبر را بدانم و انگار این پسر حرف قلبم را شنیده بود که این طور مانند ناقوسی برعکس آن عمل کرد. چه سودی می برد از عذاب دادن این طوری من؟ دندان هایم را روی هم فشردم و چشمم را باز کردم. نباید به این پسر می فهماندم که حرف ها و حضورش چقدر ازارم می دهد. از پشت درخت بیرون امد. دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و همین طور به سمت من قدم برداشت. باز هم آن زخم عمیق روی پیشانی اش حسابی توی ذوق می زد. -نگران نباش، خودم هر ماه بهش سر می زنم که خاک زیادی روش نشیند. ابروهایم بالا پرید. این پسر مگه حس برادرانگی هم می دانست چی هست که نگران خاک نشستن روی قبرش بود؟ -باید باور کنم؟ شانه ای بالا انداخت. -نگفتم که باور کنی. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 سری تکان دادم و من هم محکم به سمتش قدم برداشتم. این سپر از درونم را اتش می زد اما نباید بهش می فهماند و محکم قدم بر می داشتم. -ولی من میگم که بشنوی، این قدر جلوی من ظاهر نشو، وگرنه می فرستمت همون جایی که خواهر نازنینت بود. شاید اون دنیا تیمتون کامل بشه برای به گند کشیدن جهنم. چند دقیقه ای نگاهش کردم و منتظر بودم باز هم مثل همیشه حرص بخورد و عصبی شود اما پوزخندی کنج لبش جا خوش کرده بود. انگار چشم هایش پیروزی را فریاد می زدند و من معنای ان را نمی دانستم. شاید او هم می خواست مانند من نقش بازی کند. عقب گرد کردم، اشاره ای به نجلا کردم که او هم جلو امد و با هم به سمت قبر به راه افتادیم. باز هم رنگ از روی نجلا پریده بود. انگار با دیدن این پسر می ترسید و حق هم داشت. باید دختر پاکی مانند او از این همه پلیدی و بدی بترسد. -می شنوم، باور هم می کنم خواهرزاده، ماشاالله دست به قتلت خوبه، من چندمی میشم؟ سر جایم ایستادم. نمی خواستم باور کنم که او از ماجرای امریکا خبر دارد. جنازه ی آن روز هم که توی اتش سوخت و هیچ کس نفهمیید قتلش به دست های من بود. نکند ارش.... نه....نه... ارش نباید این موضوع را به کسی مانند سیاوش می گفت، او این قدر را می فهمید که آن ماجرا فقط یک راز هست و نباید به همین راحتی بر ملا شود. با اخم های در هم به سمتش برگشتم. این پوزخندی که کنج لبش نشسته بود به خوبی نشان می داد که از همه چیز خبر دارد. و امان از ارش... باز هم به سمتم قدم برداشت. -خیلی عالیه، باز خوبه شبیه پدرت قاتل شدی... -هوی، چیه هی قاتل قاتل بهش می بندی، امیرپاشا قاتل نیست. هردویمان به سمت نجلا برگشتیم. ان ابروهای نازکش را در هم فرو کرده بود و با خشم به سیاوش نگاه می کرد اما مگر این پسر می دانست اخم چی هست؟ از این شانه کشیدنش برای خودم ته دلم قند آب شد اما هیچ دلم نمی خواست او دهن به دهن این پسر شود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نجلای من ضعیف تر از انی بود که بتواند از پس این پسر بر بیاید. -اخ ببخشید، حواسم نبود اون پسر هنوز با هزار تا دستگاه زنده هست؛ ولی نگران نباش چند وقت دیگه قاتل هم میشه. دستم را روی مچ دستش گذاشتم و او را با قدرت به سمت خودم برگرداندم تا آن نگاه کثیفش را به نجلا ندوزد. می ترسم که این اژدها چشم هایش به سمت گربه ی ارام چشم های نجلا حمله کند. -نجلا برو پیش ارش من میام. -میرم ولی اقا پسر حواست باشه که چی داری میگی، امیرپاشا اگه یه پسر رو کشت چون غیرت داشت، چون حس مسئولیت می کرد به عنوان یک غریبه، چون می فهمید تنهایی و غربت یعنی چی، نه مثل تویی که همین طور خواهرزاده هات رو توی این شهر تنها رها کردی و رفتی دنبال کارهای خودت. امیرپاشای من هر چی که بود... به سمتش برگشتم و نخواستم بیشتر از این حرف بزند. با چشم اشاره ای کردم که نفس عصبی اخرش را کشید و با حرص قدم برداشت. اگر من این طور با کلماتی که سعی می کرد کوبنده باشد اما باز هم معصوم بود ضعف می کردم حتما سیاوش هم خوشش می امد و من که هیچ وقت دلم نمی خواست سیاوش حس خوبی به نجلا داشته باشد. دوباره به سمت سیاوش برگشتم و بی اختیار فشار دست هایم دور مچش بیشتر شد و هر چه او بیشتر پوزخند می زد من بیشتر به دست هایم فشار می اوردم. -نه، شیر زن هم که هست. -یه بار گفتم که به تو مربوط نیست. -اون شیر زن می دونه من توی اون دوران توی چه وضعیتی بودم. -به ما مربوط نیست. -همه چیز رو براش نگفتی، نه؟ -به تو مربوط نیست. -البته حق داری، چون خودت هم هنوز همه چیز رو نمی دونی، تو هیچی در مورد زندگی من و چی ها کشیدم نمی دونی. -زندگی تو به ما مربوط نیست. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 دستش را با قدرت رها کردم و چند قدمی عقب رفتم. بیشتر از این حوصله هم صحبت شدن با این پسر دیوانه را نداشتم. و هیچ وقت عارم نمی امد از چیزی که می دانست. حاضر بودم هزار و یک بار رویم نام قاتل یا هر چیز دیگری بدهند اما آن روز کمی زودتر اقدام می کردم و آن پسر را می کشتم تا خون مها حیاط آن دانشگاه را رنگی نکند. -نمیشه که، این طوری که بهم کلا مربوط نمیشیم. یک تای ابرویم را بالا انداختم. -مگه میشیم؟ -یه نسبتی بینمون هست. -فراموشش کن اقا سیاوش، فراموش. -ولی من نمی خوام فراموشش کنم، می خوام الان کمی کنارخواهرازده ام باشم. خنده ی مسخره ای کردم. از این که نام خواهرازده بهم می چسباند خنده ام می گرفت. این پسر چه می دانست از نام دایی بودن، چه می دانست که هم خونی یعنی چی و من اصلا حاضر نبودم که چنین پسری که برادر آن زن بود نسبتی با من داشته باشد. -مسخره ترین حرف ها رو می زنی، چه سودی می بری از این که هر دقیقه کنارم باشی و بخوای عذابم بدی؟ جوابم را نداد و چند دقیقه ای نگاهم کرد. شاید بهتر بود که نگویم عذابم می دهد. او در حدی نبود که بخواهد زندگی من را نابود کند. او نباید من را عذاب می داد وقتی سکوتش را دیدم عقب گرد کردم تا بروم. ای کاش زودتر این مراسم ها تمام می شد، این طور کمتر چشم من به چشم های این پسر دیوانه می افتاد و عصابم ارام تر بود. -احمق توی دردسری. سرجایم ایستادم. کلماتش آن قدر کوبنده بودند که ادم را مجبور می کرد به ایستادن. -اون ها به همین راحتی دست از سرت بر نمی دارن. او می خواست چیزی را به من یاداوری کند که خودم به خوبی بلد بودم https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 پوزخنده ای زدم. بعید هم نمی دانستم که بخواهد با آن ها هم دستی بکند تا راحت تر من را به قتل برساند. از این پسر و از حرکاتش هیچ چیز بعید نبود. -باشه. و به همین اکتفا کردم. همین قدر کوتاه، همین قدر حرص درار و همین قدر مفید. باز هم قدم برداشتم. -صبر کن. به اجبار سر جایم ایستادم. -بیشعور چرا اون دختر رو اوردی توی زندگیت؟ تو که می دونی قراره توی دردسر بیفتی چرا اون رو درگیر زندگی خودت کردی. او داشت فکر و خیال هایی که هر شب گریبانم را می گرفت دوباره به زبان می اورد واقعا این بار کفری ام کرده بود. با عصبانیت به سمتش برگشتم. او می دانست وقتی همین قدر راحت می گوید ممکن است من باعث عذاب کشیدن نجلا شوم چه بر سر من می آید؟ او می دانست که من جان می دهم اما نمی گذارم حتی گزندی به آن دختر برسد؟ -لازمه باز هم ذکر کنم به تو مربوط نیست؟ دستی به صورتش کشید. او داشت من را این ور عذاب می داد، دیگر خودش برای چی حرص می خورد و عصبی می شد؟ به او چه مربوط بود؟ ای کاش ارش حداقل به این پسر در مورد آن موضوع نمی گفت. -یه لحظه لجبازی رو بذار کنار اون چشم های کورت رو باز کن. -بهتره تو هم اون سمک بی صاحبت رو بذاری و بفهمی که زندگی خودمه، زن خودمه، هر غلطی هم که کردم به پای خودمه، اون دختر هم به پای خودش اومد توی زندگی من و توی هیچ جای این معادله نیستی که بخوای اظهار نظر کنی، می فهمی؟ -می دونی چیه؟ هر غلطی که می خوای بکن، فقط... و ارام شد. دستش را پایین اورد و انگار تمام آن حالت جبهه گیری اش یک مرتبه وا رفت. به زمین خیره شد و با صدای ارامی گفت: -اگه کمک خواستی بهم خبر بده. و رفت. همین طور من را مات و مبهوت آن جا رها کرد و رفت. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 مسخره ام می کرد یا واقعی این کلمات را به زبان اورده بود سرم را تکان دادم تا ببینم واقعا آن حرف را شنیدم. الان او می خواست که از او کمک بگیرم. پوزخندی کنج لبم نشست. آن همه حرفش را زد، نیش هایش را فرو کرد و کنایه هایش را زد و آن وقت می گفت که کمک خواستم به او خبر بدهم آن هم با آن نفرتی که انگار توی چشم هایش نشسته بود مسخره بود، خیلی مسخره. حرفش را نشنیده گرفتم و دوباره سرم را بگرداندم که ارش و نجلا را دیدم که به سمتم می امدند. ارش رو به رویم ایستاد. -دعوا افتادین؟ نگاهی به نجلا کردم. -خودش دیدتون از راه دور، پرسید منم گفتم که دارین بحث می کنید. سرم را تکان دادم. اخه ارش با این حالش برای این پسر این راه را امده بود؟ -چیزی نبود. بهتره بریم خونه ارش، همه چشمشون به امدن توعه. -بحث رو عوض نکن؛ چی گفتین؟ -هر چیزی، مهم نبود ارش. و همین که ارش توانسته بود سر پا بایستد خوب بود. او باید الان هر بهانه ای را جور می کرد تا از ان حال و هوا در بیاید و تا بتواند به زندگی اش برگردد. -بریم؟ -منم که اولین بار دیدمش بدجور به هم پیچیدیم. -نمی خوام درمورد اون پسر حرف بزنم. -مامانم.... می گفت که تو دلش چیزی نیست، می گفت که همه چیز برای گذشته ی سختشه.. باز هم با یاداوری مادرش اشک توی چشم هایش جوانه زدند. ارام دست های لرزانش بالا امد و اشک هایش را پاک کرد. لب های خشک شده ام را با زبان تر کردم. مگر می شد آن زن مهربان از کسی هم بد بگوید. اگر بدرترین هم کنارش می امد باز هم می خندید و مهربانی می کرد و بارش حق داشت که در غم از دست دادن چنین مادری این طوری بسوزد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 دستی به صورتم کشیدم تا ارام شوم. این پسر حال همه ی ما را خراب کرده بود. هیچ وقت گذشته ی سخت دلیلی برای بد شدن نمی شد. پس ادم خوب می تواند در بدترین ها هم خوب بماند. اصلا مگر من مقصر آن بدبختی ها بودم که این طور می کرد؟ نفس کلافه ای کشیدم. -بهتره بریم ارش. -یکم طول کشید که باهاش جور بشم.... یواشکی حواسش بهم بود.... من که نمی فهمیدم، اما مامانم خوب این حمایت یواشکی هاش رو می فهمید و بهم می گفت... اگه الان این جا بود مطمئن باش به تو هم می گفت، اصلا دلش نمی اومد که دو نفر با هم بد باشن. نگاهی به نجلا انداختم. او هم چشم هایش بارانی شده بودند و دانه های اشک روی گونه اش میریخت. زبان خشک شده ام را با زبان تر کردم و دستم را روی شانه ی ارش گذاشتم. ارام شانه اش را فشردم که دستش را جلوی صورتش گرفت و اشک ریخت. نفس عمیقی کشیدم و نتوانستم بگویم تا گریه نکند. این بغضی که نشسته بود در گلویش باید می شکست. هر چقدر هم که چیزی از تنهایی اش کم نمی کرد اما باز باید می بارید تا این بغض یک مرتبه عقده نشود و از درون نابودش نکند. چند دقیقه ای گذشت که دستش را از روی صورتش برداشت. -تو برو امیرپاشا... من کنار مامانم می مونم. -بیا الان بریم خونه پسر، مهمون ها منتظر تو هستن، بعدا باز هم می تونی بیای. بینی اش را بالا کشید و گفت: -من مامانم رو تنها نمی ذارم امیرپاشا، یه بار تنهاش گذاشتم و می دونم تا اخر عمر حسرتش رو می خورم، دیگه تنهاش نمی ذارم. نجلا قدمی جلو امد و با آن صدایی که از گریه لرزان شده بودند لب باز کرد. -ارش، باور کن مامانت هم راضی نیست این قدر خودت رو اذیت کنی، به حرف امیرپاشا گوش کن بیا بریم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃