eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
293 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 سرش را بلند کرد و خندید. شروع به قدم زدن کردیم. چند قدمی که رفتیم نجلا سرجایش ایستاد. دست من هم کشیده شد و مجبور شدم به ایستادن. -چرا این وری میری؟ شانه ای بالا انداختم. -همین طوری. -قرار بود بریم سر قبر اتنا. -باشه برای یه وقت دیگه. دوباره برگشتم تا راهم را ادامه بدهم که پایش را تند کرد و رو به رویم ایستاد. -امیرپاشا. -جانم. -بریم دیگه، اصلا نمی خوای زنت رو نشون خواهرت بدی؟ -اون از بالا دیده تورو. لب هایش را اویزان کرد. باز هم از ترفندش برای راضی کردن می خواست استفاده کند و من چه می کردم با این دختر و این کارهایش اخه؟ -نجلا لطفا. -قول میدم خودم نذارم که بری سمت اون شش بلوک بالا تره. او چقدر خوب من را می فهمید. و چقدر خوب بود داشتن ادمی مانند او که حرف ادم را نگفته از چشم هایش بخواند و من چقدر چنین ادمی را در زندگی ام قبل از نجلا کم داشتم. سرش را کج کرد و ارام گفت: -باشه؟ به اجبار سرم را تکان دادم که خندید و هر دویمان به سمت آن قبر رفتیم. از همان جا نگاهم به شش بلوک بالاتر افتاد. چه می شد که سر قبر آن ها هم بروم؟ مگر قول نداده بودم کینه ام را فراموش کنم؟ نفس کلافه ای کشیدم و زانوهایم را خم کردم. نجلا دستی به قبر اتنا کشیده بود. اب باران دیشب رویش خشک شده بود و ردش مانده بود. -من برم گلاب بخرم تا بشورمش؟ - من می... -نه خودم می خوام برم. و قبل از این که باز هم اعتراض کنم از جایش بلند شد. -نجلا! https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 به سمت من برگشت و همین طور که به عقب قدم بر می داشت خندید. -می خوام خودم برای خواهرشوهر گلاب بخرم، بذار رابطه امون خوب باشه از این اول. من هم خنده ام گرفت، اگر این زبان شیرین را نداشت چه می کرد این دختر؟ او رفت و من باز هم نگاهم به آن شش بلوک بالاتر کشیده شد. او رفت و من باز هم وسوسه شدم بعد از این همه سال سری هم به قبر ان ها بزنم، او رفت... از جایم بلند شدم. ادم عاشق سعی میکند دشبیه معشوق شود و مگر داشتیم بخشنده تر از نجلا. قدم هایم ارام بود. اهسته و پر از تردید و نجلا از این قدم ها خبر داشت که من را تا این جا کشیده بود و بعد رفت دنبال کار خودش. و از همان دور توانستم نام هر دویشان را بخوانم. میان قبرشان ایستادم و نگاهی به آن ها انداختم. چقدر دوران نوجوانی دلم می خواست آن ها را عاشقانه بینیم. دلم می خواست یه وقتی یه کاری بکنم که مهر هردویشان در دل دیگری بیفتد و با هم خوشبخترین زن و شوهر این شهر شوند. یک طرف لبم به نیشخندی کج شد. آن زمان چه می دانستم چقدر این طناب پیوندشان گسسته بود که نمی شد با هزار ترفند باز هم آن را به هم وصل کرد. زانوهایم خم شد. حالا که عطرشان را نزدیک تر حس می کردم نمی توانستم همین طور بگذرم. ازشان گله داشتم. زیاد هم گله داشتم، به ازای تمام سال های تباه زندگی ام دلخور بودم. من به اندازه ی گرفتن خواهرم از آن ها طلبکار بودم. به اندازه ی ندیدن لبخندی که آن همه سال در خانه انتظارش را داشتم دلگیر بودم. من به اندازه ی نابود شدن غیرت یک پسری که تازه به سن غرور رسیده بود از آن ها بدم می امد. به اندازه ی دیدن بی ابرو شدن خواهرکم توی آن سن از آن ها جواب می خواستم. و آن ها می توانستند به تمام این ادم ها بفهمانند که چه بر سر یک پسر می اید که مجبور می شود در آن سن دست به قتل بزند. اما... https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 من به نجلا قول داده بودم که فراموش کنم. دستم بی اختیار ب سمت قبرشان رفت. لب هایم تکان خورد و اولین فاتحه را برای این زن و مرد فرستادم و.... _چهل روز بعد_ چند قدمی راه رفتم و دوباره به سمت راه پله ها برگشتم اما خبری از نجلا نبود. این دختر کجا مانده بود پس؟ -ای بابا، چرا نمیاد؟ سرم را برگرداندم که سیامک را دیدم. تیشرت مشکی پوشیده بود و با اخم هایی در هم به راه پله نگاه می کرد. -تو هم میای مگه؟ -پس چی؟ ارش من رو نبینه بیشتر بی تابی می کنه. یک تای ابرویم را بالا انداختم و نگاهی به سر تا پایش کردم. این پسر باز هم خوشمزگی اش گل کرده بود. -نچ، این دختره این طوی قصد اومدن نداره. با همون حرص و عصبانیت قدمی برداشت که مچ دستش رو گرفتم و مجبورش کردم به ایستادن. این بار من بودم که اخم هام رو بدحور تو هم فرو بردم. برای من فرقی نمی کرد این پسر پسردایی نجلاست یا هر ادم دیگری، هیچ کس نباید با او این طور حرف می زد. سرش را برگرداند. نگاهش از دست هایم بالا امد که صورتم را نزدیک صورتش بردم و با تحاکم گفتم: -اولا، این نه و ایشون، دوما دختره نه و نجلا خانم، سوما.... دستش رو ول کردم و راه خروجی رو نشونش دادم. -اگه زیاد معطل میشی می تونی بری، اما اگه می خوای با ما بیای باید این قدر صبر کنی تا خود نجلا از اون اتاق بیاد بیرون. دستم را پایین اوردم و در جیب شلوارم فرو کردم. قیافه اش حسابی در هم فرو رفته بود. با این که هیچ وقت ازش خوشم نمی امد اما هیچ وقت با او این طور حرف نزده بودم. پوزخندی گوشه ی لبم نشست. باید می فهمید که اذیت کردن نجلا عواقبی دارد که باید به جان هم بخرد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -من اماده ام. به بالای پله ها نگاه کردم. حتی با آن شال مشکی هم مانند فرشته ها شده بود. من همین طور به او خیره شدم تا از پله ها پایین بیاید اما سنگینی نگاه سیامک را حس می کردم. توقع داشت که از حرفم پشیمون شوم و ازش عذرخواهی کنم؟ نجلا که اخرین پله را امد سیامک با همان اخم های در هم به سمت در رفت که هر دو نگاهش کردیم. انگار از زمین هم عصبانی بود. از کارهایش خنده ام گرفته بود. قشنگ به درد رفاقت با ارش می خورد، هر دویشان آن قدر بچه بودند که رفتارهایشان هم فریاد می زد. اما... نه، تنها رفیق ارش من بودم. منی که با تمام تفاوت هایمان کنار هم خوش بودیم. -وا، این چرا این طوری بود؟ -چطوری؟ -انگار عصا قورت داده بود. شانه ای بالا انداختم که او هم فراموشش کرد و خندید. شال حریری که روی خرمایی موهایش نشسته بود و آن مانتوی مشکی مروارید کاری شده. باز هم معجزه ی لبخندش آن قدر زیاد بود که آن همه مشکی را هم روشن کرده بود. انگار هزار رنگ را با هم مخلوط کرده بودند. -بریم؟ -بریم. به سمت در رفتیم. توی حیاطی نگاهی انداختم اما خبری از سیامک نبود و از نبود ماشینش می شد فهمید که منتظر نمانده بود و خودش رفته. بی توجه به او سوار ماشین شدیم و هر دویمان به سمت خانه ی ارش به راه افتادیم. باز هم برای مراسم چهلم شلوغ شده بود و من فقط دعا می کردم تا سیاوش را نبینم. اصلا حوصله ی بحث کردن با او را نداشتم. امروز حالم خوب بود و نمی خواستم به هیچ وجه این حال خوب را خراب کنم. نجلا وارد خانه شد. من هم کمی دم در کنار ارش و برادرش ایستادم که نم نم باران شروع شد و به اجبار به داخل حیاط رفتیم. زیر سایه بانی ایستادیم و ارش حسابی در فکر فرو رفته بود. من هم ترجیح دادم سکوت کنم. یک مرتبه تکیه اش را از دیوار برداشت -عه عه، پانته آ خانم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 با تعجب رد نگاهش را گرفتم که پانته آ را سینی به دست دیدم. او هم با تعجب به سمت ما برگشت و به ارش نگاه کرد. -اخه نمیگین این سینی بزرگ رو می گیرین کمرتون درد می گیره؟ پس مرد ها چی کاره ان؟ چشم هام گرد شد. فکر نمی کردم ارش این همه جواسش باشد. آن هم اونی که آن طور در فکر فرو رفته بود. سینی را از دست هایش پانته آ گرفت و او هم اخم هایش را در هم کرد. -خودم می تونم ببرم. -نه نه، خودم میارمش. -نمی شه که شما بیاین توی زنونه. -وا... چه ایرادی داره. پانته آ سعی کرد سینی را از دست های ارش بگیرد. -اصلا شما نباید پخش کنید. -پس صبر کنید. نگاهی به اطراف حیاط انداخت. اشاره ای به پسر جوانی که مشغول حرف زدن با مرد ها بود کرد. -هی علی... بیا این جا. آن پسرک به سمت آن ها امد و من همین طور به حرکات ارش با تعجب و بهت نگاه می کردم. سینی را به دست های علی داد. -نذار خانم ها چایی ببرند دیگه. و پسرک سینی را به داخل خانه برد. پانته آ هم همین طور که اخم هایش در هم رفته بود بدون حرفی پشت سرش به راه افتاد. این همه زن از جلویش رد شدند و گیر نداده بود آن وقت این سینی کوچک برای پانته آ کمر درد می اورد؟ آن هم پانته ایی که ارش ازش بدش می امد؟ به سمت من برگشتت که با دیدن چشم های گرد شده ام سوالی نگاهم کرد. -چی شده؟ سرم را تکان دادم. شاید این پسر ضربه ای به مغزش خورده و مرگ مادرش رویش تاثیر گذاشته است. -هیچی. اما نگاهم باز هم مشکوک بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 کنارم ایستاد که نگاهی به سر تاپایش کردم و من اصلا به ثبات علاقه ی این پسر باور نداشتم. من او را به خوبی می شناختم. می دانستم که بی دلیل این کار ها را نمی کند و نمی توانستم همین طور باور کنم که عوض شده است. -ای بابا، برای هیچی این طور نگاهم می کنی؟ نفس کلافه ای کشیدم. این جا و توی جمعیت جای حرف زدن نبود. مخصوصا اگر می فهمیدم که خدایی نکرده شکم درست باشد، آن وقت وسط همین حیاط می گرفتمش زیر مشت و لگد و اصلا وجه ی خوبی نداشت. -بیخیال. سرم را بگرداندم و دوباره به رو به رو خیره شدم که چشمم به چشم های سبز رنگی افتاد. باز هم این پسر و مزاحمت هایش. سرم را برگداندم اما سنگینی نگاه ا و را به خوبی حس می کردم. چند دقیقه ای گذشت که ارش ضربه ای به پهلویم زد. -ببین زیاد با سیاوش کل ننداز. -من کاری به کارش ندارم. -ولی الان داره میاد این جا، لطفا امیرپاشا. سرم را برگرداندم. با همان نگاه تیزش به من خیره بود و قدم بر می داشت. به گمانم باز هم می خواست بیاید و حال خوش من را خراب کند. نفس کلافه ای کشیدم و من نه به خودم و نه به ارش قول نمی دادم که با این پسر به خوبی رفتار کنم. جلو امد و رو به رویم ایستاد. من یک پایم را بالا اوردم و به دیوار تکیه دادم. یک دستم را هم در جیبم فرو بردم و مانند او پررو نگاهش کردم و می خواستم ببینم کی دست از این نگاه هایش بر می دارد. -سلام اقا امیر. -سلام. -میگم دایی، همه چیز اوکیه؟ بدون این که سرش را بگرداند زیر لب زمزمه کرد: -اره دایی. -میشه یه سر به زنان بزنی ببینی کم و کاستی ندارند. ارش اصلا بازیگر خوبی نبود. اصلا خوب نمی توانست نقشی بازی کند تا سیاوش را از این جا دور کند، مخصوصا با آن صدای لرزانش در برابر سیاوشی که حسابی تیز بود. -نگران نباش دایی، همه چیز هست https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نفس کلافه ای کشیدم. قبل از این که لب باز کند محکم گفتم: -بهت اخطار داده بودم که بهتره زیادی جلوم افتابی نشی. -کارت دارم. این بار لحن صدایش به هیچ وجه مسخره نبود. حتی دیگر از آن پوزخنده کنج لبش خبری نبود. رنگ نگاهش دقیقا مانند همان روز توی قبرستان شده بود، همان لحظه ای که بعد از کلی دعوا گفته بود اگر کاری دارم به او خبر بدهم. مشکوک نگاهش کردم. شده بود مرد هزار چهره ای که تشخیص دادنش مشکل بود. -همراهم بیا. سرش را برگرداند که عصبی گفتم: -به من دستور نده. نفس کلافه ای کشید. اگر او به غصبناک نگاه کردن بلد بود من هم می توانستم همان قدر دیوانه شوم. -می تونم الان بهت بگم به درک نیا، اما... دستی میان موهایش کشید. چند قدمی از ما دور شد. حرف هایش بودار بودند، باید به حرف ارش که می گفت او محبت هایش مخفیانه اش گوش می دادم یا این که به چشم ها و گوش هایم اعتماد می کردم و این پسر را دشمن خودم می دانستم. -دو دقیقه بیا بیرون دیگه، اه. دستش را با حرص از روی موهایش در اورد و به سمت خروجی حیاط رفت. رفتار های این پسر گیجم کرده بود. اگر می توانستم در برابر این حس کنجکاوی ام مقابله کنم هیچ وقت با آن پسر همراهی نمی کردم اما... این رفتار ها، این ارام شدن یک مرتبه و این عصبی و کلافه بودنش، آن نفرتی که یک باره رنگ می باخت و... -بریم امیرپاشا، بدمون رو که نمی خواد. -تو کجا؟ گفت من؟ -وا، من و تو نداریم که. جلوتر از من به سمت در خروجی رفت. نفس کلافه ای کشیدم. حداقل اگر ارش بود می توانست ما را از هم جدا کند. فقط امیدوار بودم که حرف درست و حسابی برای گفتن داشته باشد که این طور من را مجبور به رفتن کرده است، وگرنه... دست مشت شده ام را در جیب شلوار فرو کردم و من هم قدم برداشتم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 قطرات باران هم نمی توانستند مانند نجلای اتش من را خاموش کنند. به گمانم من باید مانند چسبی به او می چسبیدم. نگاهی به کوچه انداختم. ارش سرش را خم کرده بود و از راه پنجره مشغول حرف زدن با سیاوش بود که نگاه تیز سیاوش از پشت آن شیشه به من افتاد. نمی دانم به ارش چه گفت که ارش هم کمر راست کرد و به من نگاه کرد. من هم کنار ارش ایستادم و منتظر به سیاوش نگاه کردم. -اگه به شخصیت مبارکتون بر نمی خوره بیا بشین. چپ چپ نگاهش کردم و ماشین را دور زدم. به موقعش جواب این تیکه اش را هم می دادم اما اول باید دلیل این کارهایش را می دانستم. سوار ماشینش شدم. -برو دیگه ارش. -ای بابا، قفل رو باز کن منم بشینم خب. -ارش بیا برو. -سیاوش اذیت نکن دیگه، الان چی می خوای به امیرپاشا بگی که من نباید بدونم؟ -الله اکبر. کلافه به سمت من برگشت. -واقعا چطور هشت سال این پسر رو کنار خودت تحمل کردی. -به سختی! قیافه ی ارش حسابی توی هم رفت و من و سیاوش به این ضایع شدنش خندیدیم. هر چند که دل خوشی نداشتم ازش اما... خیال می کردم او بیشتر از تمام ادم های این شهر شبیه من است، خیال می کردم او معنای تلخ بودن گذشته را خوب می فهمد. -من رو بگو که می ترسیدم شما هم دیگه رو بکشین گفتم همراهتون بیام. -نگران نباش، اگه بخوایم بکشیم هم یه طوری می کشیم که تو دیه بگیری. سویچ را چرخاند که ماشین روشن شد. ماشینش یک سمند مشکی بود که معلوم بود به تازگی خریده است یا حسابی خوب نگهش داشته است. -فقط اقا ارش حواست به خانم پسرخاله ات باشه. و شیشه را بالا کشید و اخم های من حسابی در هم رفت. این پسر تازه داشت من را نرم می کرد و می خواست باز خراب کند؟ -زن من به تو چه؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 به سمت من برگشت او می دانست که من در این دنیا فقط یک خط قرمز داشتم و آن هم نجلایی بود که برایش جان هم می دادم او می دانست که من حساس ترین ادم میشم سر این دختر و باز هم برای خودش حرف زد پوزخندی گوشه ی لبش نشست و مشت من اماده بود تا توی دهان این پسر بشیند. -خب حالا، گفتم مراقب باشه، چیزی نگفتم که. -حواست به کار خودت باشه، نه مراقبت از دیگران. نفس عمیقی کشیدم تا ارام باشم. سرم را برگرداندم و شیشه را پایین کشیدم که او هم همزمان شیشه اش پایین امد. منتظر ماندم تا جوابم را بدهد اما سکوت کرده بود و همین طور می راند. سرم را نزدیک پنجره کردم. مگر می شد مردی در این فصل سرمای زمستان هم این طور از درون اتش بگیرد من جرا هیچ وقت خنک نمی شدم باد شلاق وار به صورتم می خورد و التهاب صورتم را تسکین می داد اما اتش درونم را نه. منتظر ماندم تا حرفش را بزند اما او انگار همین طور سکوت کرده بود. خسته لب باز کردم: -منو اوردی خیابون های شهر رو ببینم شانه ای بالا انداخت. -عیبی داره مگه؟ خواهرزاده ام خیلی سال از ایران دور بوده یکم بریم با تهران اشنا شو. این پسر خیلی خوب بلد بود چطور روی عصاب من راه برود، کاری که من هم برای او بلد بودم و چقدر بد بود که این قدر خوب هم دیگر را می شناختیم. -عه، دایی دلسوز همین جا نگه دار خودم دور زدن خوب بلدم. جوابم را نداد و همین طور به راهش ادامه داد. -هوی، با توام. -توی طویله اتون زیادی هوی گفتی پسرجون؛ اما این جا شهره، درست حرف بزن. پوزخندی کنج لبم نشست. -عه، ببخشید نمی دونستم باید به گاو های شهری چی بگم. با حرص به سمتم برگشت. شاید توقع نداشت که این طور جوابش را بدهم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 صدای نفس های عصبی هر دویمان در ماشین پیچید. ای کاش ارش می امد، شاید که فرضش درست از اب در بیاید و من و این پسر مجبور شویم که امشب دست به قتل هم دیگر بزنیم. -تقصیر خودت نیست، مادری نبوده که تربیتت کنه. -همون قدری که مادر بزرگم مادری کرد برای تموم ملت کافیه. و چیزی که عوض داشت گله نداشت. همان قدری که من از مادرم گله داشتم او از مادرش برای خوش گذرانی های بی موقعشان. همان قدر که او از پدرش گله داشت برای نوشتن گناه مادر به پای فرزندانش من هم گله داشتم و حالا هر دو بدجور رو به روی هم ایستاده بودیم. مسخره خندید. واقعا کلکل کردن من و او مسخره ترین کار دنیا بود وقتی می دانستیم هیچ کس برنده ی این بازی نیست. -می دونی درد من و تو چیه؟ -که عادت کردیم همیشه یکی جلومون کوتاه بیاد. و باز هم به سمت پنجره برگشتم تا این باد اتش را خاموش کند. این گونه ها مگر شده بودند کوره ی اتش که این طور می سوختند؟ -زدی تو خال، یکی عین خودمون رو ندیدیم که بدونیم دیگران چی می کشن از دستمون. -دیگران ناراحتن می تونن دور بشن. -صد البته، بچه هفت پشت پی داییش میره دیگه. نگاهش کردم. باید این لحن طنز و با خنده اش را باور می کردم یا آن چشم های برزخی اش را؟ من هم خنده ام گرفته بود. مانند گرگی خسته به هم می پریدیم اما هیچ کدام حاضر به پاره کردن آن یکی نبود. -حالا نمیگی چی شده؟ -این جا نمیشه. نفس کلافه ای کشیدم. به صندلی ماشین تکیه دادم و چشم هایم را بستم تا به همان جایی که او می گفت برسیم. یعنی سیاوش هم می توانست مانند من عاشق شود؟ عاشق یک دختر؟ نه خیال نمی کردم. چه کسی می توانست تحمل این اتش درون را داشته باشد؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 لای یک چشمم را باز کردم. او هم نیمی از سرش را از پنجره بیرون برده بود. ان هم در این سرمایی که همه قندیل بسته بودند. شانه ای بالا انداختم. نمی دانستم باید دعا کنم که این طور باشد یا نه. نمی دانستم این عشق لذت داشت یا پر از درد و تلخی بود. نمی دانستم که سیاوش دوست است و نیازمند دعای خیر یا باید نفرین شود. بالاخره ماشین یک جایی ایستاد. تکیه ام را از صندلی گرفتم و به اطراف نگاهی انداختم. یک گوشه ی خلوت از این شهر! -خب. -من ازت بدم می اومد. پوزخندی گوشه ی لبم نشست. -حس متقابله. -می دونی چرا؟ -مهم نیست برام. مهم بود. می خواستم بدانم که چرا این نفرت در چشم هایش شعله گرفته بود وقتی که من را اصلا ندیده بود. ولی نخواستم که بشنوم. یعنی یقین داشتم که برای شنیدن ان گذشته ی لعنتی پا به این ماشین نگذاشتم. خسته بودم که هر بار یک چیزی از ان گدشته مانند پتکی بر سرم اوار می شد. نمی خواستم دیگر برگی از ان گذشته را بخوانم. من داروساز بودم، نه تاریخ دان! -می دونی، بدی حرف زدنمون اینه که دروغ نمی تونیم بگیم، چون خوب هم رو می شناسیم. دستی به گوشه ی لبش کشید. -شاید بخوام بدونم اما برای شنیدنش این جا نیومدم. -منم نخواستم دلیل نفرتم رو بگم اما... اما پسر تو خطری. و به سمتم برگشت. و هیچ چیز اندازه ی دیدین ترس در چشم های این پسر نمی توانست من را به عمق فاجعه ببرد. وقتی مردی به محکمی او این طور ضعفش را نشان می داد یعنی یک جای کار بدجور می لرزید. ان قدر بد می لرزید که نمی شد جمعش کرد. ضربان قلب من هم شدت گرفت. لب هایم را با زبان تر کردم و خیره شدم به ان پسری که انگار خبر شومی را در استین داشت. -چه خطری؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -اون پسره... اسمش رو یادم رفته... همون که زدیش. -استیون؟ -اها اره خودشه، همون مرده. و من یک مرتبه رنگ از رخم پرید. ان ترسی که ماه ها پیش به سراغم نیامده بود و همه از نداشتنش تعجب می کردند حالا بدجور گریبانم را گرفته بود. خیال می کردم کف دست هایم عرق کرده است و به گوش هایم شک کردم. نه... نباید... حالا که همه چیز داشت خوب پیش می رفت نباید یک مرتبه همه چیز خراب می شد. نجلا... حالا فقط خودم نبودم که از پایان این بازی بترسم. حالا نجلایی بود که برایش جان هم می دادم و چطور می دیدم که جانش در خطر هست اخه؟ بزاق دهانم را به سختی پایین دادم. -داری مسخره می کنی؟ -نه امیرپاشا. عصبی شدم. امکان نداشت حالا.. من و نجلا هنوز در یک خانه نرفته بودیم، من و او... من.... -بسه دیگه، یه نقطه ضعف گیر اوردی عین پتک می خوای بکوبی تو سرم، خب ازم متنفری به درک، می خوای انتقام بگیری از خودم بگیر چرا.. زبانم نچرخید که بگویم چرا از زندگی ام، چرا از سازه هایی که بعد از این سال ها تنهایی می خواستم بنا کنم مایه می گذاشت؟ چرا.... دیگر این فضای خفه درون ماشین را نتوانستم تاب بیاورم. در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. عصبی دستی میان موهایم کشیدم. همان دستی که حسابی رگ هایش برامده شده بود و سرخ شده بود. حتی بیرون از ماشین هم هوا خفه بود. انگار یک نفر گلویم را گرفته بود محکم چسبیده بود. من تا به حال این قدر نگران یک ادم نشده بودم، امان از نجلایی که تمام حس های تازه را به من منتقل کرده بود. نمی شد به همین‌ راحتی قید تمام زندگی را زد. سرم را برگرداندم. ان طرف ماشین ایستاده بود. دستم را در هوا تکان دادم. -اخه اگه اون بمیره چرا باید تو خبر داشته باشی؟ من‌ رو میزاری سر کار؟ به ولا.... دستش را بالا اورد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃