eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
966 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
فرقــي نمیکند: شلمچــہ❤️ مـوصــل❤️ حـــــلݕ❤️ قــــدس❤️ یا ڪـوچـہ پـس کوچه های تـہران[: بــسـٻـجـــے سہمش دۅیدݩ ݒـا به ݐای انـقلاب اسټ🌹 °[بــا‌طَـرح‌های‌ِجَذاب‌ڪانال‌ما‌هَمراه‌ْباشید]° °•|ݕـَسـٻجــے ڱِـراڣ|•° _°•⬇•°_________ https://eitaa.com/joinchat/1693646945Ccd041dea26 یک کانال جذاب 😃 آموزش ✅ طراحی✅ تلنگر✅ بصیرتی✅ رهبرانه✅ خودسازی✅ خـــــ ترین ـــــــــاص کانال شما 💎خلاصه بگم: یه کانالی که هر بچه شیعه ای تو گوشیش داره😎 📲بفرمایید داخل کانال خودتون (با ذکر یک صلوات) 😊😉 https://eitaa.com/joinchat/1693646945Ccd041dea26 پوستر های بالا هم همه کار خودمونهـ😎
شهید 👈 بلباسی🌷 شهید 👈 رادمهر🌷 میشناسیشون؟! نه؟! این دو شهید شما رو به کانال تاریخ شهادت دعوت می‌کنند. حتما یه داشته که این دعوتنامه رو دیدی. پس دعوت این رو قبول کن. با عضویت در کانال زیر، قدم روی چشمهای ما میزارید. 🌹 https://eitaa.com/joinchat/1145372814Cbc85986954
‹🌾🌼› ‌ •° ✧امام‌خامنه‌اے‌فرمودند⇩ حجاب به معناے چادر نیست؛ حجاب بہ معناے پوشیدن سالم‌است نہ ‌پوشیدگی ڪہ از نپوشیدن بهتر است ... ـ ـ پروفایل =مذهبی ، دخترانه ، بسیجی ، رفیقونه ، شهیدانه، زیبا ، به مناسبت ها گذاشته میشه و به خصوص تم، استوری و کلیپ ✨♥️ ♥️♥️♥️♥️ حمایت کنید 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/1381171332Cd3616fda73 تبادل= شبانه ۲۲الی ۹ ساعتی ۴،۳ ویو ۳۰،۴۰،۵۰ @sardar_55
🌸بســم ربّ شــهـدا🌸 سلامـ سلامـ👋 شهیــد بالا رو میشناسے؟؟🧐 دوستــ دارے دربارهـ ایشونــ بیشــتر بدونے؟🤨 کلیپـــ هاے مذهبے میخواے؟؟🌻 پروفایلـــ هاے شهیدانہ میخواے؟؟🌷 کانالے پیدا نمیکنے که مذهبے باشه؟؟😔 پســ چرا معطلے زود باشــ بزنــ رو لینکــ زیــر👇👇 ꧁•° ┅🌸🌸❀🌸🌸 ┅°•꧂ @AbrahymHady1400
ا 🔘✿♥️🔘✿♥️🔘✿ ا ♥️🔘✿♥️🔘✿ ا 🔘✿♥️🔘✿ ا ♥️🔘✿ ا 🔘✿ ا ♥️ 🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊 در عشق اگر چہ منزل آخر شہادت است تکلیف اول است شہیدانہ زیستن ... اینجا دعوتت کردن نمیخواے که بذارے ... نمیخواے که رد کنی شهدا منتظرن🌹🍃 یا زهرا (س)🌹🍃 کـانـال دوست شـ❤️ــهید من🌹🍃 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2180644876Cae8d8eb780 ❤️ 🔘✿ ♥️🔘✿ 🔘✿♥️🔘✿ ♥️🔘✿♥️🔘✿ 🔘✿♥️🔘✿♥️🔘✿
هدایت شده از •.❀شرایـط❀.•
سلام‌خوبـےبـانو‌جـان؟!🙃💜 توهم‌از‌محتوا‌هاۍضعیف‌که‌داخل‌کانال‌ها و‌صفحات‌مجازۍگذاشته‌میشه‌؛ خسته‌شدۍدرسته؟!🤒🥱 یه‌کانال‌دخترونه‌ۍعــالــےمیخوام‌بهت معرفـےکنم‌به‌شرط‌چـاقـو🤤🍉 کانالمون‌پر‌از‌مطالب‌مذهبـےدرجه‌یک‌👌🏼 ▪️رمـان‌هاۍجذاب ▪️سخنرانـےهاۍناب‌مذهبـے ▪️خاطرات‌شهــدا ▪️سخنان‌گهربـار‌رهبرۍ ▪️نمازشب‌و... پس‌استخـاره‌نگیر‌و‌بزن‌روۍلینک‌پایین و‌به‌جمع‌ما‌اضافه‌شو😌✌🏻🔽 🖇♥️¦https://eitaa.com/joinchat/1810694161C4c44eafec3
هدایت شده از ˼شرایط˹
دوست شهیدت کیه ...؟🤔 تا حالا فکر کردی با یه شــــــــــهــــــــیــــــــد رفیق شی؟😍 از اون رفیق فابریکا ؟🙃 از اونا که همیشه باهمن؟😇 خیلی حال میده امتحان کردی ؟🤓 هر چی ازش بخوای بهت میده !!😎😍 آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه میخوای باهاش رفیق بشی ؟؟!!😉‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بزن‌رو‌لینک👇 💛✨| https://eitaa.com/joinchat/1768095803C059dc05aec |✨💛 ♥️🌱
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 ما سینه زدیم،بی صداباریدند💌 ازهرچه که دم زدیم آن ها دیدند🍂 مامدعیان صف اول بودیم💔 از آخر مجلس شهدا را چیدند😥 ♥️تقدیم به ساحت مقدس حضرت زینب(س)🌺 سلام🖐 یه کانال عالی آوردم براتون😻 😇توکانالمون: ♥️ 🌺 💐 🦋 😋 😍 زودتندسریع🤨😁 مطمئن باش پشیمون نمیشی🙃💞 👇👇👇 °♡دمشق شهرعشق♡° @damashghshahreashgh پس منتظرچی هستی😋👆 بزن روپیوستن🤩
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂 حدیث_روز 🌤 ✨ امام علی(ع):دنیا تورا گول نزده است بلکه توگول ان راخورده ای.✨ ♡•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" ویک ملتمس توی چشمام زل زد --میتونی کمکم کنی داداش؟ بخدا قول میدم هرچقدر خواستی واست کار کنم، فقط کمک کن مامانمو یه دکتر ببرم. تو اون لحظه فقط به کمک کردن به آرمان فکر میکردم، دلم میخواست هرجور شده بهش کمک کنم! --باشه آرمان قول میدم کمکت کنم مامانتو ببری دکتر. --یعنی جدی جدی کمکم میکنی؟ --اره دیگه مرده و قولش. --وااااای چقدر تو خوبی، قول میدم هرکاری بخوای واست بکنم. --باشه، فقط تو باید قول بدی استراحت کنی و زود خوب بشی. خندید--باشه داداش قول قول. کمپوت گیلاس رو باز کردم و با قاشق بهش دادم تا بخوره. چنتا قاشق که خورد دلشو زد و ازم خواست دیگه بهش ندم. همون موقع دکترش اومد و با لبخند روبه آرمان --به به! آقا آرمان! حالت چطوره؟ --سلام. ممنون بهترم. --خب خداروشکر. با دستش موهای آرمانو به هم ریخت و ازم خواست همراهش برم بیرون. --ببینید، من نمیدونم نسبت شما با این پسر بچه چیه؟ یا اینکه چرا این بلا به سرش اومده، هرچی که بوده اهمیتی نداره، ولی حال روحی این بچه در خطره،همینطور بدنش در اثر ضرب و شتم خیلی ضعیف شده. خواهشی که از شما دارم اینه که تا میتونید غذاهای مقوی بهش بدین، یه سری قرص واسه تجدید ویتامین بدنش هم تجویز کردم. و موضوع اصلی هم کمبود خون توی بدنشه، خواهش میکنم دیگه نزارید این اتفاقا واسش بیفته چون متاسفانه شاید دیگه نتونه دووم بیاره‌. تو اون لحظه نمیدونستم باید چیکار کنم. تازه یاد هزینه عمل افتادم. --بله آقای دکتر همه ی اینایی که فرمودین درسته و منم قول میدم ازش محافظت کنم، راستش پرستار چیزی راجب هزینه عمل به من نگفتن، میشه بگین هزینش چطور تامین شده؟ --نگران هزینه عملشون نباشید. راستش بنده جراحم و چند وقت نه یک بار هم هزینه جراحی یه بیمار رو به عهده میگیرم. امروزم قسمت این پسر بچه شد. تو اون لحظه خیلی از این بابت خوشحال بودم که دیگه نگران این موضوع نیستم. --واقعا ازتون ممنونم آقای دکتر لطف بزرگی در حق این بچه کردین. --خواهش میکنم این حرف رو نزنین، فقط حرفایی که زدم رو فراموش نکنید. مریضا منتظرن دیگه باید از حضورتون مرخص شم. از پشت سر به دکتر فداکاری نگاه میکردم که این کار بزرگ رو واسه آرمان کرده بود. برگشتم پیش آرمان ولی خوابش برده بود. ذهنم باز درگیر اون دختر شده بود، به ساعت نگاه کردم، ۱۰ و نیم بود. از بخش اورژانس خارج شدم و به بخش CCUرفتم. روبه پرستاری که بین یه کوه کاغذ دنبال چیزی میگشت --سلام خانم. خسته نباشین. میتونم بپرسم حال.... حال کی؟ چی میگفتم؟ یعنی میگفتم همسرم؟ اون دختره؟ --آقا! آقا! حال کی؟ دلو زدم به دریا -- حال همسرم چطوره؟ --همسرتون کیه دیگه؟ به صورتم دقیق شد --آهااان شمایید آقای رادمنش. شرمنده نشناختم. با حالت فکری جواب داد --همسرتووووون؟بزارید ببینم. بله حالشون، بهتر از قبله. میشه گفت هوشیاریشون روبه بهبوده. تو دلم خدارو شکر کردم‌ و نمیدونم تو اون لحظه چه فکری بود من کردم که باعث شد اون حرف رو بزنم. --میتونم ببینمش؟ --الان که وقت ملاقات نیست ولی خب در حد ۱۰ دقیقه اشکالی نداره ولی اگه میخواید برید داخل باید لباس مخصوص بپوشید. پیش خودم گفتم دیگه جرئت نزدیک شدن بهش رو ندارم. حسی که اون موقع از خجالت توی دلم بود رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. --خیر از پشت شیشه میبینمشون. --باشه هرجور راحتید فقط یادتون نره که حرف زدن با بیماری که توی کماس میتونه حالش رو بهتره کنه‌... من تو چه فکری بودم پرستار چه فکری میکرد. با چشم دنبال آدرسی که پرستار داده بود میگشتم. سکوتی که توی سالن پیچیده بود، نه خیال شکسته شدن داشت و نه توان شکستن. به اتاق مد نظرم رسیدم، آروم قدم برداشتم و پشت شیشه اتاق رسیدم. یه حسی مثل خجالت و شرم اجازه نگاه کردن به اون دختر رو بهم نمیداد و باعث شده بود سرمو بندازم پایین. توی ذهنم داشتم صورتش رو میکشیدم ولی هرچی تلاش میکردی تصوری به دست نمیمومد. با حس شنیدن صدایی سرمو بلند کردم و برا اولین بار نگاهش کردم، ولی چشمام مقصدش رو عوض کرد و به دستگاهی که خط های مورب و شکستش داشت صاف میشد خیره شد. واسه یه صدم ثانیه ذهنم قفل کرده بود و وقتی به خودم اومدم، داشتم با سرعت به طرف پذیرش میدویدم! با صدایی که از بلندیش گوشای خودمم هنگ کرده بود داد میزدم --پرستاااااار! پرستاااار! به میز پذیرش رسیده بودم و نفس نفس میزدم. --چی شده آقاااا؟ چه خبرته بخشو گذاشتی رو سرت. با دستم به اتاقش اشاره کردم. --تورو خدا! توروخدا ! کم...مکش کنید. توروووووخدااااااااااااااا پرستارا هول شده بودن و سریع از جلوی چشمام محو شدن......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" ودو وسط سالن وایساده بودم و دستامو دو طرف بدنم ول کرده بودم. دلم نمیخواست اون دختر بمیره! از خدا میخواستم کمکش کنه‌! همین که قدم از قدم برداشتم، پرده سیاهی جلوی چشمام کشیده شد و دیگه نفهمیدم چی شد...... چشمامو باز کردم، نور زیاد لامپ چشمامو میزد. چند بار پلکامو باز و بسته کردم. حس سوزشی که توی دستم پیچیده بود، مانع میشد دستمو بالا بیارم. به دستم که سرم توش بود نگاه کردم و مات و مبهوت به اطراف نگاه کردم. تازه ذهنم داشت اتفاقات امروز رو مرور میکرد که در اتاق باز شد و یه پرستاراومد تو اتاق -- خب آقای رادمنش. به سلامتی به هوش اومدین. --بله میتونم بپرسم واسه چی من اینجام؟ --توی سالن CCUضعف کرده بودین و این باعث شد تا از حال برین. ذهنم شروع به بازسازی اتفاقات کرده بود. یادم افتاد لحظه آخر امیدی به اون دختر نبود و آرمانم توی اورژانس بود. با سرعت از روی تخت بلند شدم،که پرستار مانعم شد. --کجااا آقا؟ شما هنوز فشارت تا ۱۰ نیومده کجا با این عجله؟ --ببینید خانم، من الان همراه دوتا بیمارم. خواهش میکنم اجازه بدین برم. --با اینکه چشمم آب نمیخوره بتونی راه بری ولی باشه با دکترت صحبت میکنم. لباسام رو مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون. از بخش خارج شدم و به بخش CCUرفتم. اولش میخواستم حال اون دختررو از پرستار بپرسم ولی بعدش پشیمون شدم. خودم باید قضیه رو میفهمیدم.... به طرف اتاقش حرکت کردم و پشت شیشه ایستادم اینبار دیگه ترس خجالت توی وجودم نبود‌، انقدر از فهمیدن حالش کنجکاو بودم که به خودم اجازه دادم به داخل اتاق نگاه کنم‌. با دیدن تختی که خالی بود تعجب کردم. به شماره اتاق نگاه کردم، درست بود، یادم بود که پرستار همین شماره اتاق رو بهم داد. با دقت به اتاق نگاه کردم، تخت که خالی بود و هیچ کس روی اون نبود‌. تو اون لحظه حس میکردم، یه سطل آب یخ روم خالی کرده بودن. هرچی توی سالن میگشتم هیچ پرستاری نبود تا ازش بپرسم واسش چه اتفاقی افتاده. حیرون و سرگردون توی بخش میچرخیدم و ترسی توی وجودم ریشه کرده بود، همینطور که به اطراف نگاه میکردم چشمم افتاد به جسدی که توی کاور بود. اولش ترسیدم ولی حسی که میگفت شاید اون جسد همون دختر باشه منو به طرف کاور کشوند آروم آروم قدم برمیداشتم. روبه روی نایلون سیاه ایستاده بودم و داشتم واسه باز کردن در نایلون با خودم کلنجار میرفتم. دستامو آروم ، آروم به طرف نایلون دراز کردم و درش رو باز کردم. همین که نایلونو پایین کشیدم چهرش جلو روم نقش بست، یه ترسی تموم وجودم رو گرفته بود که باعث شد دستمو عقب بکشم. خواستم برگردم عقب که یهو..... چشمامو باز کردم و خودمو تو حالت نشسته روی تخت بیمارستان دیدم. با پشت دست عرق پیشونیم رو پاک کردم. نگاهم به اطراف افتاد. تازه یادم اومده بود که توی بیمارستانم ولی خوابی که دیده بودم باعث هجوم ترسی توی دلم شده بود. به سرم خالی توی دستم نگاه کردم. با دستم سوزن سرمو درآوردم و از روی تخت پایین اومدم. از بخشی که توش بودم خارج شدم و به طرف بخش CCUدویدم. بدون اینکه از پرستار اجازه ای بگیرم وارد سالنی که اتاقش اونجا بود شدم. دوییدم طرف اتاق، چیزی که میدیدم رو نمیتونستم باور کنم‌. یه حسی میگفت خوابم تعبیر شده ولی نه! حتما بازم خواب میدیدم، چند بار پشت سر هم پلک زدم و چند تا ضربه به صورتم زدم، ولی من خواب نبودم! درست بود، تختش خالی بود و این یعنی؟............ نه نباید اینطوری میشد! اون امروز حالش خوب بود! حس میکردم پاهام تحمل وزنمو نداره، همونجا کنار دیوار سر خوردم و سرمو بین دستام گرفتم. همش خودمو مقصر میدونستم و با خودم میگفتم اگه زودتر به پرستارا خبر داده بودم این اتفاق نمی افتاد. گوشیمو در آوردم! ساعت ۳ونیم نصف شب بود! تماسای بی پاسخی که از مامان بابام بود رو چک کردم ولی میدونستم اگه صدای هرکدومو میشنیدم، گریم میگرفت. تو اون لحظه به نسبتی که بین من و اون دختر وجود نداشت فکر میکردم ولی هرچی بود تهش به سرزنش خودم توسط خودم ختم میشد! نمیدونستم باید چیکار کنم! نه میتونستم بلند بشم و نه میتونستم بشینم. فکر آرمان منو از جا کند و با سرعت به طرف اورژانس برد. با سرعت خودمو به تختش رسوندم. از اینکه آروم و بی صدا خوابیده بود خیالم راحت شد و کنارش نشستم. ولی فکر اون دختر ولم نمیکرد.... --سلام وقتتون بخیر. --سلام آقای رادمنش. واقعا متاسفم! غم آخر....... انگار گوشام نمیشنید. همون جمله متاسفم کافی بود! ولی چطور میتونست اینجوری بشه؟ با اینکه منظورش رو فهمیده بودم ولی سوال کردم. --متاسف؟ واسه چی؟ اتفاقی افتاده؟ با حالت شرمندگی سرشو پایین انداخت --بله. متاسفم اینو میگم ولی.......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" وسه --دکتر هرچی تلاش کرد نتونست برش گردونه، امیدوارم خدا بهتون صبر بده‌. تو اون لحظه بهتره بگم هیچ حسی نداشتم، ذهنم بدجوری قفل کرده بود، نه میدونستم بیدارم، نه میدونستم خواب، فقط پیش خودم دعا میکردم یه خواب باشه! مدام تو دلم اسم خداروصدا میزدم! باید خودم مرگشو به چشم میدیدم، انگار حرف هیچکس قابل باور نبود‌. --میشه منو ببرین پیشش؟ --بله! حتما بفرمایید از این طرف..... چشمم به نوشته روی تابلو که خورد، انگار پرده ی خواب کم کم داشت جلوی چشمام محو میشد و جاش رو به واقعیت میداد. سکوت ترسناکی که اون بخش داشت هیچ وقت از یادم نمیره.! پرستار دم در مشخصات اون دختر روبه مسئول اونجا داد و ازش خواست تا منو ببره پیشش. آروم آروم قدم برمیداشتم و مدام به اطراف نگاه میکردم. --آقا؟ آقا؟مگه نمیخوای همسرت رو ببینی؟ من ازتون فاصله میگیرم ولی فقط زودتر تمومش کن. --بله چشم. لرزشی که توی پاهام حس میکردم رو با گرفتن دستم به دیوار پر کردم. آروم آروم جلو رفتم و نگاهم، واسه یه لحظه روی صورتش قفل شد! بدنم آتیش گرفته بود. سرمو پایین انداختم. هرچقدر تلاش کردم، حرفی نبود که بخوام بهش بزنم. همین که خواستم برگردم نگاهم به بخارهای که داشت سطح نایلونی که روش کشیده شده بود رو پر میکرد افتاد. نمیدونستم باید چیکار کنم، ذهنم صحنه مقابلم رو توهم توصیف میکرد ولی دلم میگفت واقعیته! نمیدونم چقدر گذشت تا اینکه با صدای که از پشت سرم میومد، جدل بین ذهن و دلم شکسته شد. --آقا! چرا هرچی صداتون میزنم جواب نمیدین؟ مگه من نگفتم که......... با دیدن صحنه ای که روبه روش بود حرفشو خورد و با تعجب نگاه میکرد‌. سریع گره ی بالای سر نایلون رو باز کرد و اونو از از سرش جدا کرد. دستشو مقابل دماغش گرفت تا از نفس کشیدنش مطمئن بشه.... با هیجان روبه من --تبریک میگم!! خیلی خدا دوست داشته که دوباره همسرتو بهت برگردونده‌. با تعجب به حرفایی که میزد نگاه کردم، یعنی اون دخترزنده شده بود؟ باور این جمله واسم سخت بود ولی واقعیت داشت. تو دلم غوغا شده بود، با اینکه نسبتی باهاش نداشتم ولی از بابت زنده موندنش تو دلم جشن گرفته بودم..... وضو گرفتم، توی نمازخونه بیمارستان نماز خوندم. بعد از اتمام نمازم، سجده شکر به جا آوردم و از خدا خواستم حالا که تا اینجا هواشو داشته از این به بعدش رو هم خودش مراقبش باشه‌. همونطور که داشتم با تسبیح ذکر میگفتم گوشیم زنگ خورد. --الو سلام مامان. --سلام و لا اله الا الله...حامد من از دست تو چیکار کنم آخه؟ معلوم هست کجایی، چرا جواب تلفناتو نمیدی؟ --راستش مامان جان نشنیدم، خوابم برده بود. الانم بیمارستانم! --حال دوستت هنوز خوب نشد؟ --چرا دیگه فکر کنم دکترش که بیاد مرخصش میکنه. --خب خدارو شکر مادر! منو بی خبر نزار. --چشم.فقط میشه گوشیو بدی به بابا؟ --اره، گوشی... تصمیم گرفته بودم همه چیز رو به بابام بگم. --الو حامد جان..؟ --سلام بابا خوبی؟ --خوبم تو خوبی؟از مامانت شنیدم حال دوستت بد شده، چی شده خدا بد نده؟ --نه بابا چیزی نیس. خداروشکر به خیر گذشت. راستش اگه میشه میخوام تنها صحبت کنم باهاتون، اگه میشه برید جایی که مامان نباشه‌. --نه تو اتاقم بگو. -- راستش بابا، همون دختری که هزینه عملش رو به عهده گرفتی رو یادته؟ با جدیت جواب داد --اره خب. اتفاقی افتاده واسش؟ --نه دیشب........................... همه ی اتفاقایی که افتاده بود رو واسش تعریف کردم ولی انگار بابا از دوباره زنده شدن اون دختر، تعجبی نکرده بود. و میگفت که خدا هرکاری رو صلاح بدونه انجام میده و چند بار خدارو شکر کرد. --خب بابا سرتو درد آوردم، الانم برم ببینم دوستم مرخص میشه یانه. --باشه باباجون مارو بی خبر نزار‌. --چشم. بلند شدم اول رفتم پیش آرمان! تو اون لحظه به عمق خواب آرمان حسرت خوردم. انقدر عمیق خوابیده بود که انگارصد ساله نخوابیده. ساعت ۵ صبح بود. --سلام وقتتون بخیر‌. --میتونم بپرسم حال اون خانمی که --بله شما همسر اون خانمی هستین که مجدد.. کلافه حرفشو قطع کردم -- بله‌. میشه بگین کجان؟ --بله از این طرف لطفا‌ً.... تارسیدن به اتاق جدید، پرستار من رو همراهی کرد و ازم خواست زودتر از بخش خارج بشم و رفت. دوباره همون سربه زیری که انگار ایندفعه بیشتر هم شده بود به سراغم اومد. همونطور که سرمو پایین انداخته بودم، با صدایی آروم و پر از خجالت --بابت زنده موندن دوبارتون خداروشکر میکنم. زودتر خوب بشید. با گفتن همین چندتا کلمه حرف خیلی سریع از بخش خارج شدم. حس خجالت و سربه زیری که واسم جدید بود رو دوس داشتم. ولی حس میکردم با گفتن اون حرفا پشت شیشه،گناه بزرگی مرتکب شدم. وارد بخش اورژانس شدم. و همون موقع نگاهم به دکتر جراح آرمان افتاد...... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" وچهار دستمو به طرفش دراز کردم --سلام آقای دکتر. دستمو به گرمی فشرد و با لبخند جواب داد. --راستش میخواستم بدونم آرمان رو امروز مرخص میکنید یا؟ --فکر نمیکنم نیاز باشه اینجا بمونن، فقط صحبتایی که دیروز خدمتتون عرض کردم رو یادتون بمونه. --بله چشم. پس یعنی باید کارهای ترخیص رو انجام بدم؟ --بله کار خاصی نیست فقط باید چندتا کاغذ امضاء بزنید. --بله.ممنون. --خواهش میکنم روز بخیر..... از پرستار پذیرش خواستم برگه ی ترخیص رو بده. --نسبتتون باهاشون چیه؟ --چطور؟ --خب واسه امضا‌ء برگه ی ترخیص باید یکی از والدین پدر یا مادر باشه. با وجود پختگی صورتم سنم زیاد پایین نبود، ولی نمیدونستم پرستار بهم شک میکنه یانه. --پدرش هستم.پدر آرمان. --جداً ولی اصلا بهتون نمیخوره ها؟؟ محترمانه پرسیدم --الان این موضوع برای شما اهمیت داره؟ --نه فقط کنجکاو شدم. بفرمایید قسمت پایین این کاغذ و کاغذای دیگه رو هم امضا کنید. بعد از امضا کردن کاغذ به داروخونه رفتم و نسخه ای که دکتر واسه آرمان داده بود رو گرفتم. با خودم فکر میکردم، تو اون لحظه پسر ۲۳ ساله ای بودم که هم زن داشت هم یه بچه ۸ ساله. از تصورش خندم گرفته بود. رفتم پیش آرمان و دیدم نشسته روی تخت. --به به! آقا آرمان داداش کوچولوی خودم. خوب خوابیدیا! خندید--سلام داداش حامد، راستش اصلا نفهمیدم چقدر خوابیدم. --عیب نداره. حالا از اینجا که رفتیم راحت بخواب. با خوشحالی توی چشمام نگاه کرد. --جدیییی؟ یعنی حالم خوب شده؟ --اره ولی خیلی باید مراقب باشی. لباساش رو عوض کردم و روی دستام بلندش کردم. با یه دستم داروها رو برداستم. --ماشالله سنگین شدیا آقا آرمان. --خندید و با همون دست گچ گرفتش بازوهای لاغرش رو نشونه گرفت.... آرمانو روی صندلی جلو گذاشتم و صندلیو باز کردم تا بتونه راحت بخوابه. ماشینو روشن کردم و توی راه جلوی بستنی فروشی نگه داشتم. --خب آرمان جون، آب میوه یا بستنی؟ --بستنی. --چشششم. از بستنی فروشی یه دوتا بستنی خریدمو و با آرمان توی ماشین خوردیم. تازه یادم اومد آرمان الان نمیتونه بره خونه. با خودم فکر کردم ببرمش خونه خودمون. --میگم آرمان، تو الان تا دستت خوب بشه یکمی طول میکشه، یه چند روزی بیا خونه ما بعدش که دستت خوب شد دوباره برو پیش مامانت. سرشو پایین انداخت و بغض کرد. با بغض ادامه داد --آخه اگه من بیام خونه شما، مامانم تنها میمونه و کسی نیست ازش مواظبت کنه. --مگه من قول ندادم، مامانتو ببرم دکتر؟ --چرا ولی... --ولی نداره آرمان، تو الان باید استراحت کنی. با هزار دوز و کلک راضیش کردم. بامامانم تماس گرفتم. --الو حامد چیزی شده مامان؟ --نه راستش دوستم مرخص شد، فقط میخوام یه چند روزی بیارمش خونه، راستی مامان از اون سوپ و شوربا های مهتاب پز واسه دوستم بپز. با این حرفم خندش گرفت --باشه حامد جان مراقبش باش. بیاین خونه منتظرم. گوشیو قطع کردم. آرمان با حالت کنجکاوی نگاهم کرد --اسم مامانت مهتابه داداش؟ --اره اسم مامان تو چیه؟ --اسم مامان من کتایونه. ولی بهش میگن کتی. به لبخند و تکون دادن سرم اکتفا کردم... ماشینو بردم داخل حیاط. --وااای حامد چقدر خونتون قشنگه. --چشمات قشنگه. از ماشین پیاده شدم. چشمم افتاد به مامانم که چادر به سر با یه سینی اسپند جلوی در ورودی ایستاده بود. آرمانو روی دستام بلند کردم و به طرف مامانم رفتم. با دیدن آرمان اول تعجب کرد ولی با حرفی که آرمان زد تعجبش با لبخند قاطی شد. --سلام مهتاب خانوم. من داداش کوچیک حامدم. --سلام عزیزم.چه پسر قشنگی! صدامو صاف کردم --یه موقع نگی پسرمم هستاااا. با اخمی که مامانم کرد خندیدم --شوخی کردم مامان خانم. با دستش کمرمو هول داد --بیا برو تو! بیا برو تو تا هم خودت و هم این بچه رو سرما ندادی. آرمانو بردم توی اتاقم و روی تخت گذاشتم. با دیدن عکسای اتاقم کلی ذوق کرد و اسم همه ی ماشینا و موتور هایی رو که توی عکسابود رو گفت. --آفررررین آقا آرمان. همون لحظه مامانم منو صدا زد تا واسه آرمان سوپ ببرم. آرمان سریع از روی تخت بلند شد و با اینکه درست نمیتونستم راه بره ازم خواست کمکش کنم تا بره تو آشپزخونه‌. --چیکار میکنی آرمان؟ تو که نمیتونی راه بری آخه.؟ --آره ولی مامانم همیشه میگه جای غذا خوردن توی آشپزخونس. میگه هرموقع من صدات زدم باید بیای توی آشپزخونه غذا بخوری. معصومیتی که توی چهرش بود لبخند روی صورتم آورد. با یه حرکت بلندش کردم و در اتاقو باز کردم. --نوکر داداش کوچیکه هم هستیم... روی صندلی میز غذاخوری نشوندمش و خودمم روی صندلی کنارییش نشستم. مامانم با لبخند به آرمان نگاه کرد و واسش دوتا کاسه سوپ و شوربا ریخت. بعد هم دوتا کاسه سوپ و شوربا واسه من آورد. تازه فهمیده بودم سه وعده غذا نخوردم ولی جرئت گفتن رو نداشتم همون موقع نگاهم به آرمان افتاد....... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" بیست و پنجم با دستی که گچ گرفته بود نمیتونست قاشقش رو برداره، اون یکی دستش هم باند پیچی شده بود. دستمو بردم نزدیک تا قاشقو از آرمان بگیرم تا بهش غذا بدم. مامانم که تازه سر میز نشسته بود،به دستم نگاه کرد و قاشق آرمان رو گرفت، و ازم خواست غذامو بخورم. به آرمان نگاه کرد و لبخند زد. --من به دوستت غذا میدم. بعدش آروم آروم غذای آرمان رو بهش داد‌. جوری بهش غذا میداد که انگار مهر مادری به گردن آرمان داشت. دوتا کاسه سوپ و شوبارو خوردم. نشستم تا غذای آرمان هم تموم بشه. حس میکردم آرمان از مامانم خجالت میکشه چون همش سرشو مینداخت پایین. غذاش که تموم شد از مامانم تشکر کرد. --ممنون مهتاب خانم. خیلی خوشمزه بود. مامان بهش لبخند زد --نوش جونت عزیزم. آروم از روی صندلی بلندش کردم و نشوندمش روی مبل. تلوزیونو روشن کردم و نشستم پیشش. --خب آرمان، میخوای کارتون ببینی، یا فیلم جنگی؟ با ذوق کارتون رو انتخاب کرد. منم براش کارتون گذاشتم و رفتم آشپزخونه. از توی آشپزخونه حواسم بهش بود، ولی انقدر غرق در کارتون بود که حواسش به من نبود. روی صندلی نشستم و از مامانم خواستم بشینه تا باهاش حرف بزنم. با آروم ترین صدای ممکن شروع کردم. --میدونم که از دوستی منو آرمان تعجب کردین، ولی قضیش مفسله. سر فرصت واستون تعریف میکنم. راستش مدت زیادی نیست که من باهاش آشنا شدم. اسمش آرمانه.سنش کمه ولی خیلی چیزارو میفهمه. الانم یه چند روز اینجا میمونه بعد میبرمش خونشون. فقط مامان آرمان به خاطر ضرب و شتمی بدی که شده، خون زیادی ازش رفته بخاطر همین دچار کمخونی شدید شده. میخواستم لطف کنی واسش غذا هایی که مقویه و خون سازه بپزی. --باشه ولی کی دلش اومده این بچه رو کتک بزنه؟ --گفتم که قضیش مفسله سر فرصت بهتون میگم. --باشه مامان هرجور صلاح میدونی. الانم یه زنگ بزن به دکترش ببین اگه میشه حمومش کن، آخه بیمارستان آلودس اینم که بچس یه موقع خطرناکه واسش. به ساعت نگا کردم، ۱۱ صبح بود. گوشیمو درآوردم و شماره دکتر رو از بخش پرستاری گرفتم. --سلام آقای دکتر. --سلام بفرمایید؟ --راستش همراه همون پسر بچه ایم که پری شب جراحیش کردین. --آهان شمایید. اتفاقی واسش افتاده؟ --نه فقط میخواستم ببینم مشکلی نداره ببرمش حموم؟ --نه ولی باید احتیاط کنید. زخمای صورتش بیشتر سطحیه ولی مواظب گچ دست و پانسمان اون یکی دستش باشین. روشو با نایلون بپوشونید و بعد که کارتون تموم شد، پانسمان دستشو عوض کنید. تاکید میکنم مراقب باشید. --بله چشم. ممنونم ازتون. --خواهش میکنم. امر دیگه این نیست؟ --خیر. بازم ممنون.خداحافظ.... بعد قطع کردن موبایلم نگاهم به مامانم که کنجکاو تماس من بود افتاد. --خب حامد جان چی گفت؟ --هیچی گفت باید روی پانسمان و گچ نایلون بپیچیم. --باشه من اینکارو میکنم. راستی حامد برو،واسش لباس بخر، الان که از حموم بیاد لباس نداره که. --اهان راستی خوب شد گفتی. رفتم روی مبل پیش آرمان نشستم. --آرمان من باید یه چند دقیقه برم بیرون و بیام. اگه چیزی خواستی به مامانم بگو باشه داداشی؟ --باشه ولی من خجالت میکشم. --عه این حرفا چیه؟ با دستم موهاشو به هم ریختم و بلند شدم. سرشو بالا گرفت --فقط زود برگرد. --چشم...... ماشینو از حیاط بیرون آوردم و راه افتادم. سر کوچه، ساسان وایساده بود. ماشینو نگه داشتم و بوق زدم. انگار تازه منو دیده بود، به طرف ماشین اومد و سوار شد. --به به. آقا ساسان. تو کجا و اینجا کجا؟ --سلام حامد راه بیفت میگم بهت.... --خب چه خبر؟ اینجا چیکار میکردی؟ --هیچی بابا اومدم بریم بیرون. ماشین خودم که خرابه، مامانمم که ماشینشو نمیده بهم. منم با تاکسی اومدم.شمام که تلفنت دکوریه انگار؟! --درگیر بودم ساسان الان باید زود برگردم خونه، انشاالله یه وقت دیگه. --واسه چی؟ چی شده مگه؟ یه خلاصه از اتفاقی که واسه آرمان، افتاده بود واسش گفتم..... --خب پس حالا که میری لباس فروشی منم ببر. جلوی مغازه ی لباس فروشی نگه داشتم و هردو باهم وارد مغازه شدیم. --راستی حامد، حالا چه سایزی میخوای بگیری؟ درمونده نگاهش کردم. --نمیدونم. -- میریم از فروشنده میپرسیم. خودش جلو رفت و منم پشت سرش... --سلام خانم، لباس واسه پسر ۸--۷ سال میخواستم. --بله حتما بفرمایید از این طرف. با ساسان دنبال فروشنده راه افتادیم وبه لباسایی که بهمون معرفی میکرد نگاه میکردیم. بین همه، یه بلوز و شلوار اسپرت زرد و مشکی چشمم رو گرفته بود. به ساسان نشونش دادم و اونم خوشش اومد. بعد از اون، یه شلوار جین مشکی و یه ژاکت اسپرت هم خریدیم. همینطور که فروشنده داشت خریدارو حساب میکرد، چشمم به شال و کلاه زرد و مشکی پسرونه ای افتاد که خیلی شیک بود. ساسان از فروشنده خواست همون شالو کلاهی که مد نظر من بود رو بیاره...... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
✨مولای من ✨من کجا دلم راضی میشد پا به این دنیای پر از آشوب بگذارم؟! ✨تنها، باورِ اینکه قصه دنیا به شما ختم میشود آرامشم داد! تنها، باور اینکه شما هم روی این زمین، کنار ما قدم برمیداری، راضی ام کرد به این دنیا بیایم! ✨عزیز قلبم❤️! مردمک چشمانم خسته شده، از بس تمام شهر را دنبال نگاه مهربانت دویده است؛ زودتر برگرد، ای نور دیده دنیا! 🔅آمدم دنیا برای دیدنت یابن الحسن 🔅ورنه با این مردم دنیا چه کاری داشتم؟ ━━🌺🍃━━━
........: ✨﷽✨ حدیث نور 🌺☘️🌺 🌹امام رضا (علیه السلام) می فرمایند: حداقلِ تشکر بنده از خداوند برای توفیق خواندنِ نماز واجبش این است که در سجده بعد از نماز بگوید : شُكْراً لِلَّه،ِ شُكْراً لِلَّه،ِ شُكْراً لِلَّهِ 🔸از حضرت سؤال شد که معنای این گفته چیست؟ فرمود: با این سجده می‏گوید این تشکر من است از خدا به جهت اینکه موفقم کرد تا به خدمتش برسم و نماز واجب را به‏ جای آورم. 📚وسائل الشيعه، ج‏۷، ص۶ 🌹یاضامن آهو🌹 ☘کپی باذکرصلوات
⇢ ‹🌼🌹› ‹غَافِرِ الذَّنْبِ وَقَابِلِ التَّوْبِ🌿'!› - گنـــــاهت رو مےبخشہ✋🏻 عذر خواهیتم مےپذیرھ💕 غافر|آیھ³🌱
❤️ رفتید ولی به یاد ما می مانید                در خاطر سرخ لاله ها می مانید سرباختگان راه عشق ای شهدا           ما رفتنی هستیم و شما می مانید
شهید مدافع‌حرم: نوید صفری تاریخ تولد: ۱۳۶۵/۴/۱۶ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۸/۲۰ محل شهادت: بوکمال،سوریه نحوه شهادت: درگیری با تروریست‌های تکفیری محل مزار شهید: گلزارشهدای تهران شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات سهم شما ۵ صلوات☘
*﷽* سلام دوستان آغاز میکنیم چله توسل به شهدا 🌀 * بیستمین روز چله* ❤️ شهید نوید صفری❤️ 🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :* ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید ❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤ 💠🔹💠🔹💠🔹💠
هدایت شده از  شهید جواد جهانی
😍 اگر کسے . . . میخواهد مرا یاد کند سه بار بگوید: یا زهرا سلام الله علیہ. 🌷شهــید جـواد جهانـــــے🌷 ➖🔆➖🔆➖🔆➖🔆➖🔆➖ سلام علـیکـم بزرگـواران✋ به منـاسبـت سالـروز تولـد شهید جـواد جهانے(۸/۲۰)چالـش گذاشتـیم😍 میتونین آثار خودتـون رو بهـ صـورت: 💠 💠 💠 💠 💠 رو به ایدے زیر ارسال کنید🙂 منتــــظر آثـــار شــما هســـتیم😉 https://eitaa.com/Shahidehdahe80 ➖🔆➖🔆➖🔆➖🔆➖🔆➖ در ضمـن عزیـزان لطفـا اگـرصلـواتی...ختـم قرآنـی و.... برمیـداریـن بـه نیـت ایـن شهـید بزرگـوار در لینـک نـاشنـاس زیـر اعلــام کنیـن😉 https://harfeto.timefriend.net/16349787078415 اینـم لینک کانـال رسمـی شهید هست کهـ اگـر دوسـت داشتیـن میتونیـن عضـو بشیـن↙️ https://eitaa.com/joinchat/1077018752Cb8c873210a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😉 بچه ها خوندن سوره ی جمعه یادتون نره ها....حدیث داریم اگه بخونید کفاره ی گناهان یک هفتتون میشه😍 وای عالیه....به نظرم همین الان برو بخونش..چون اگه بگی بعدا میخونم شیطونه فلان فلان شده یکاری میکنه یادت بره😅 همین الان بدو بخون...آفرین👊🏻 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂 حدیث_روز 🌤 ✨ خاتم الانبیاء(ص):هرکس بر دانش خویش افزود،ولی بر هدایت اش نیفزود،جز بر دوری اش ازخدا نیفزود.✨ ♡•@Shbeyzaei_313
🌹شهید اقتدار 🔺 شهید حسن تهرانی مقدم: فقط انسانهای ضعیف به اندازه امکاناتشان کار می کنند. 🔺 به مناسبت سالروز شهادت حسن تهرانی مقدم (پدر موشکی ایران)
"فرشته ای برای نجات" بیست و ششم شالو کلاه رو هم خریدم و از مغازه اومدیم بیرون. ساسانو رسوندم خونشون و رفتم خونه. ماشینو بردم تو حیاط، همون موقع صدای اذان پیچید. همونجا توی حیاط وضو گرفتم و در هال رو باز کردم. بوی چندین نوع غذا با هم توی خونه پیچیده بود، چشمم به آرمان افتاد که دوتا دستاش نایلون پیچی شده و روی مبل خوابش برده بود‌. آروم رفتم داخل آشپزخونه. --سلام مامان خانم. --سلام حامد، کجایی تو؟ این بچه چشمش به در خشک شد. --شرمنده مامان، توی راه ساسانو دیدم با هم رفتیم خرید. --آهاااان پس بگووووو.خب پس لباسا کو؟ --تو ماشینه، فقط مامان من نمازم رو میخونم و بعد آرمانو میبرم حموم. --باشه مامان. زود باش. به طرف اتاقم رفتم و جانمازم رو پهن کردم و نمازم رو خوندم. بعد تموم شدنش رفتم و لباسایی که واسش خریده بودم رو بردم توی اتاق،رفتم تو هال به آرمان نگاه کردم. هنوزم خواب بود، ولی نمیشد دستشو بیشتر از این توی نایلون نگهداشت. کنار مبل زانو زدم و دستمو گذاشتم روی دسته مبل. با اون دستم آروم آروم شروع به نوازش موهاش کردم. بعد چند ثانیه چشماشو باز کرد و بهم لبخند زد. --سلام آرمان خان، خوب میخوابیا! --سلام داداش. نمیدونم چرا همش میخوام بخوابم. با گفتن ببخشید بلند شد و همونجور که سرشو پایین انداخته بود، روی مبل نشست. --خب حالا، خجالت نداره که. پاشو میخوایم بریم حموم. ملتمس بهم زل زد --آخه داداش من به مهتاب خانم هم گفتم نمیتونم برم حموم.ولی اون گفت باید دستامو نایلون بپیچم. --میدونم. ولی قرار نیست که تنهایی بری.من میبرمت. --آخه.... --آخه نداره که. بزن بریم. بلند شد و آروم آروم به طرف اتاق حرکت کرد..... --ماماااان، مامااان! --جانم حامد، توی اتاقم. رفتم دم در اتاق و دوتا دستامو به چهارچوب در تکیه دادم. --مامان راستی میشه یه حوله واسه آرمان بیاری؟ --گذاشتم روی تختت، فقط حامد مواظب دستش باشیا. چشمی گفتم و وارد اتاق شدم. به آرمان کمک کردم تا لباساشو دربیاره و بردمش داخل حموم. وان از قبل آماده بود، آرمانو گذاشتم توی وان و دوش رو روی سرش باز کردم. سر و بدنش رو شستم و بعد حوله پیچ کردنش ازش خواستم بره توی اتاق و کنار شوفاژ بشینه. خودمم دوش گرفتم و بعد از پوشیدن لباسام از حموم خارج شدم. آرمان همینطور که توی حوله گم شده بود چسبیده بود به شوفاژ. جعبه کمک های اولیه رو آوردم و پانسمان دستش رو عوض کردم و نایلون روی گچ رو هم از دستش خارج کردم. نایلون لباسارو جلوش گذاشتم و بازش کردم. --بفرمایید! اینم یه لباس پسرونه جذاب واسه داداش خودم. --وااای چقدر قشنگه، مرسی داداشی. --قابل تور نداره، حالا زودتر بپوش تا سرمانخوردی. بعد اینکه لباساش رو پوشید، ناهار هم آماده شد و رفتیم توی آشپزخونه‌. با میزی که مامانم چیده بود، خود منم تعجب کرده بودم، چه برسه به آرمان. چند نوع غذا و ژله و ترشی و ماست و خلاصه همه چی...... همونجور که سرمیز مینشستم --مامان بابا نمیاد؟ --نه امروز نمی تونه بیاد. روبه آرمان کرد --خب آرمان جون بشین تا بهت غذا بدم. --ممنون مهتاب خانم. خیلی زحمت کشیدین‌. --آخییی عزیزم زحمتی نبود. ناهار که تموم شد به مامان کمک کردم تا سفره رو جمع کنه‌. مامان هم سرگرم صحبت با آرمان بود. صدای گوشیم منو به اتاق کشوند. دکمه وصل رو زدم --الو ساسان --الو حامد کجایی؟ --خونم چطور؟ چیزی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟ --یادته یه بار رفتم غمار خونه اون مردک..... --خببب! چی شده مگه؟ --حامد بد بخت شدم. به دادم برس اینا دنبال منن. --آخه من به تو چی بگم؟ هااان؟ مگه نگفتم نرو اون قبرستون ..لا اله الا الله. --حالا میگی چیکار کنم؟ خب یه غلطی کردم دیگه! --کجایی تو؟ --اگه نمیای بگ... حرفشو با دادم قطع کردم --مگه نمیگم کجاااایی؟ --آدرسو میفرستم‌. اینو گفت و تماس رو قطع کرد. روی تختم نشستم و دوتا دستمامو روی زانوم گذاستم و توی موهام فرو بردم. یادم افتاد به روزی که یه غمار چندین میلیونی رو باختم .! او روز هم اگه بابام نبود هنوزم توی زندان بودم. صدای پیامک گوشیم بلند شد‌... آدرسی که فرستاده بود، خیلی دور از شهر بود ولی اگه نمیرفتم ساسانو میکشت. به پلیس زنگ زدم و داستان رو خیلی خلاصه گفتم‌. اونام گفتن برم کلانتری تا باهم بریم. سریع آماده شدم و از اتاقم خارج شدم‌ مامانم که هراسون دنبالم میاومد --کجا حامد؟ چرا رنگت پریده؟ چی شده؟ --هیچی مامان! زود برمیگردم. همین که خواستم دستگیره در رو باز کنم صدای آرمان متوقفم کرد. --داداش منم میبری؟ --نه داداشی تو بمون خونه من زود میام...... با سرعتی که خودمم انتظارشو نداشتم به کلانتری رفتم و اونا هم با فاصله ازم اومدن. هرچی به آدرس نزدیک تر میشدم، استرسم از بابت ساسان بیشتر میشد‌ غلام آدمی نبود که بگذره، شده جون طرفو بگیره ولی از پولش نمیگذره. به محل رسیدم و از ماشین پیاده شدم...... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" بیست و هفتم چند متر عقب تر از من هم ماشین پلیس وایساده بود. از دور نگاهم به ساسان افتاد که زیر مشت و لگد های دوتا مردغول پیکر داشت جون میداد. به درخواست پلیس توی کلانتری که گفته بود بی سر و صدا باید نزدیکشون بشم، آروم آروم رفتم نزدیک. اون دوتا مرد قول پیکر که حواسشون به ساسان بود و منو نمیدیدن. میموند غلام که روی یه صندلی نشسته بود و سیگار میکشید. ولی یه دفعه نگاهش به من افتاد و از اون دوتا مرد خواست که ساسانو رها کنن. همونجور که با دستای باز داشت به طرفم میومد لبخند کریح و زشتی هم روی لباش بود --به به! به به! آقا حااااامد! چه عجب از این ورا؟ شما کجا؟ اینجا کجا؟ نمیدونستم قراره بلند شی بیای اینجا! راستی رفیقتم هستاااا آقا ساسان پاشو رفیقت اومده. باحالت مسخره ای ادامه داد -- از باباجونت چه خبر؟ هنوزم جور اینو و اونو میکشه؟ صد دفعه گفتم آخه...... تا حرف بابام اومد وسط، خونم به جوش اومد. واسه همین نزاشتم حرفشو ادامه بده و سرشو که طرفم چرخوند، یقشو گرفتم و دوتا مشت کوبیدم روی صورتش. همونجور که به من زل زده بود، زد زیر خنده و بازم ادامه داد --بیا بزن، این طرفم بزن، ولی یادت نره، که بابات چه مرتیک........ انداختمش روی زمین. همون موقع دوتا قلدری که غلام اجازه نزدیک شدن بهشون نمیداد خواستن بیان طرفم که غلام دستشو به نشونه ایست گرفت. زانومو گذاشتم روی شکمش و با دوتا دستام بیخ گلوشو فشار دادم. با صدایی که از لای دندونام به زور شنیده میشد --ببین دیگه نه من اون حامد سابقم که بخوای با کثافت کاریات ازم باج بگیری، نه دیگه اجازه میدم به پدرم توهین کن! فشار دستمو بیشتر کردم -- اگه یه کلمه دیگه، با اون دهن کثیفت درمورد پدرم صحبت کنی، خودم با دستای خودم خفت میکنم..... شیر فهههههم شدددددددد!!!؟؟ رفتم طرف ساسان. با ضربه ای که روی شونم خورد، سرمو برگردوندم و با مشتی که روی صورتم فرود اومد، تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم، خواستم بلند بشم که چنتا لگد محکم به شکم و پهلوهام خورد. از درد به خودم میپیچیدم! غلام اومد بالای سرم و یقمو گرفت و سرمو آورد بالا --ببین جوجو! اگه اجازه دادم جسارت زدن من رو پیدا کنی فقط یه دلیل داشت. تفنگشو درآورد و روی پیشونیم گذاشت --دلیلش اینه که خواستم روز آخری عقده هاتوخوب خالی کنی! الانم یه جوری میکشمت و گم و گورت میکنم،که دست هیچ احدی بهت نرسه! ماشه رو کشید و خواست شلیک کنه که صدای داد ساسان متوقفش کرد. --چه غلطی داری میکنی؟ قرار ما این نبود غلام! تو فقط خواستی حامد بیاد تا فقط گوششو بتابونی! نه که....... با سیلی که از غلام خورد افتاد روی زمین و خواست بلند بشه که پای غلام روی سینش فرود اومد و همینطور که اسلحه رو توی دستش میتابوند --ببین! تو یکی دیگه دهنتو ببند که هر بدبختی تو این چند سال کشیدم زیر سر توعه بچه قرطیه! تو اگه آدم بودی به قول خودت رفیقت حامد رو به پول من نمیفروختی! الانم دهنتو ببند وگرنه باهمین اسلحه دوتاییتون رو میفرستم به درک! تو اون لحظه فقط به یه چیز فکر میکردم. اونم رودست خوردن از ساسان! باور اینکه همه این بازی واسه گیر انداخت من بود و ساسان فقط نقش رفیق رو بازی میکرد واسم تعجب آور بود. تازه یاد پلیسا افتادم که هیچ نشونی ازشون نبود. تو اون لحظه از بابت اینکه لااقل آدم شده بود و میخواستم برم اون دنیا خوشحال بودم. سردی تفنگ روی پیشونیم و پایی که روی سینم فشار میاورد رشته افکارم رو پاره کرد. زیر لب شروع به فرستادن صلوات به نیت ۵ تن کردم. همین که صلوات پنجم روفرستادم صدای شلیک تفنگ توی سرم پیچید. اما من هیچ دردی احساس نمیکردم. چشمام باز بود و اطرافم رو میدیدم. ناباورانه نیم خیز شدم و به غلام که پاش تیر خورده و یه افسر پلیس داشت دستاشوبا دستبند میبست نگاه کردم. چند قدم اون طرف تر یه افسر دیگه ساسان رو با دستبند به طرف ماشین میبرد که ساسان سرشو برگردوند و بهم نگاه کرد. نگاهمو ازش برگردوندم و خواستم بلند بشم که باحس سوزش توی کمرم دادم به هوا رفت.... همه حواسشون طرف من پرت شد. یکی از افسرا اومد پیشم و ازم خواست تکون نخورم تا زنگ بزنه آمبولانس بیاد... گرمای خاک کم کم داشت از بین میرفت و سرمای خشکی جاش رو میگرفت. تو همون حالت به ساعتم نگاه کردم. ۷ عصر بود. دوباره همون افسر اومد پیشم و ازم خواست سوییچ ماشینو بدم بهش تا سربازی که همراهشون بود واسم بیاره. سوییچو گرفت و داد به سرباز‌. روی چهره سربازی که اون اطراف قدم میزد دقیق شدم. بهش میخورد ۱۹--۱۸ ساله باشه. خوشبحالش، سرباز بود و داشت خدمتی که به عهدش بود رو انجام میداد. ولی من هنوز به اینکه برم سربازی اصلا فکر هم نکرده بودم....... آژیر آمبولانس منو از فکر درآورد. دو نفر ازش پیاده شدن و منو با تخت توی ماشین گذاشتن. یکی از افسرای پلیس اومد دم در ماشین........ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" وهشتم --خیلی کار درستی کردی بهمون اطلاع دادی. راستش بچهای یه کلانتری دیگه دنبالشن و الان یه کمک بزرگ بهشون کردی. -- نه بابا این چه حرفیه! من ازتون ممنونم. شما جون منو نجات دادین. --این وظیفه ماست. انشاالله بعد از بهبودیتون باید بیاید کلانتری و هرچیزی که از غلام میدونید رو بگید‌. --بله چشم...... آمبولانس ایستاد. دونفر اومدن و من گذاشتن روی یه تخت دیگه. اولش فکر میکردم اشتباه شده، ولی بعدش به اطراف دقت کردم، همون بیمارستانی بود که اون شب اون دختر و بعدش آرمان بستری بود‌. جالب بود برام که برای بار چندم میرفتم توی اون بیمارستان. توی اورژانس بهم سرم وصل کردن و دکتر بعد از معاینه کمرم گفت گرفتگی عضلانیه و خداروشکر مشکل جدی واسه دنده هام پیش نیومده. سرمم تموم شد و پرستار اونو از دستم خارج کرد. با اینکه هنوزم درد خفیفی توی کمرم حس میکردم، از روی تخت پایین اومدم و کاپشنم رو پوشیدم. چند دقیقه ای از اذان گذشته بود و من تصمیم گرفتم نمازم رو همونجا توی بیمارستان بخونم...... از نماز خونه خارج شدم و به بخش CCUرفتم. روبه پرستار پذیرش --سلام وقتتون بخیر. --سلام بفرمایید. --راستش میخواستم....... همون موقع پرستار همیشگی اومد --سلام آقای رادمنش. بفرمایید میخواید همسرتون رو ببینید؟ انگار بدن من به کلمه همسرتون آلژی داشت و زود هنگ میکرد. سرمو پایین انداختم و آروم گفتم بله‌. --بفرمایید اتاقشون روکه بلدید، فقط زودتر از بخش خارج بشید. --بله چشم...... با چشمم دنبال شماره اتاقش میگشتم که چشمم به خانمی که پشت شیشه اتاقش ایستاده بود افتاد. نمیدونستم باید برم نزدیک یا نرم. هینجور که سرمو پایین انداخته بودم، وسط سالن ایستادم. --سلام پسرم. شما با ایشون نسبتی دارین؟ از حرفی که زده بود دستپاچه شده بودم‌ --من؟ نه.....نه....فقط... --پس نسبتی باهاش نداری. ولی ایکاش نسبتی باهاش داشتی. آهی کشید و ادامه داد --لااقل اگه فامیلی ، دوستی، آشنایی، یکدوم از اینا بودی تا حدی خیالم راحت بود‌. آخه این دختر هیچ کسو نداره‌. --پس نسبتشون با شما چیه؟ --ما فقط باهم همسایه هستیم. راستش چند روزی بود خونه نمیمومد، منم نگران شدم. تا اینکه اینجا پیداش کردم. رفت طرف شیشه اتاق و شروع کرد به گریه کردن. --کی تورو به این روز انداخته؟ کی شهرزاد من رو اینجوری کرده؟ چرا چشماتو باز نمیکنی؟ پاشو باهام حرف بزن! پاشو دردودل کن! چرا اینجوری خوابیدی آخه دختر قشنگم! از کاری که میخواستم انجام بدم مردد بودم. آروم آروم رفتم و با فاصله از اون خانم کنارش ایستادم. --آروم باشید. با گریه کردن شما کاری درست نمیشه. فقط باید واسشون دعا کنید. --آخه شهرزاد مثل دخترمه! چجوری میتونم آروم باشم. بعد از کلی گریه و زاری رفت و روی صندلی نشست و ازم خواست برم پیشش بشینم..... --خب نگفتی پسرم‌. اگه نسبتی باهاش نداری پس؟ --راستش وقتی ایشون تصادف کردن هیچ کس توی خیابون نبود و منم ایشون رو آوردم بیمارستان. همین. --خدا خیرت بده! خیر از جوونیت ببینی. --ممنونم مادرجان. --راستش من به دلایلی باید از اینجا برم. دکتر گفته اب و هوای اینجا واسم مناسب نیست و باید تا آخر عمرم برم جایی که آب و هواش مناسب باشه‌. واسه همین گفتم کاش نسبتی باهاش داشتی. آخه شهرزاد خیلی تنهاس، پدر و مادرش رو توی کودکی از دست داده و هیچکس رو نداره، فقط یه خاله داشت که پیشش زندگی میکرد که اونم عمرشو داد به شما. --خدابیامرزه‌. --خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه. هییی! چه میشه کرد. راستش همیشه واسه شهرزاد آرزوی خوشبختی میکردم‌. پیش خودم میگفتم اگه شهرزاد پدر و مادر نداره، لااقل درآینده یه همسر خوب داسته باشه تا بتونه بهش تکیه کنه. نمیدونستم که قراره این اتفاق واسش بیفته. ای کاش میتونستم بیشتر پیشش بمونم. --انشاالله که حالشون بهتر بشه. --انشاالله مادر. راستش میشه یه خواهش ازت بکنم؟ --بله بفرمایید. --ببین پسرم، این دختر خیلی تنهاس، میخواستم اگه انشاالله به هوش اومد و سلامتیش روبه دست آورد، مراقبش باشی‌. درخواستمم از تو بخاطر اینه که به ظاهرت نمیخوره از این جوونای شیطون و بی حدو مرز باشی..... --چشم.خیالتون راحت. --الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده! راستش کلید خونش رو هم میدم بهت، تا ازت بگیره. ولی یادت باشه، اگه از کاری که میخوای انجام بدی یه موقع خدایی نکرده سوءاستفاده بکنی یا اینکه شهرزاد رو اذیت کنی، به همون خدایی که بالا سرمونه قسم، امیدوارم یه روز خوش نبینی. --چشم. خیالتون راحت. --چشمت بی بلا. راستش من فردا بعد از ظهر باید برم، اگه برات زحمتی نیست آدرسو یادداشت کن تا فردا کلید خونه رو بهت بدم. --باشه چشم. راستی مادر کسی هست برسونتتون؟ --نه اشکالی نداره تاکسی میگیرم‌. --خب پاشید من واستون تاکسی میگیرم تا آدرس خونتون رو هم یاد بگیرم. --خیر ببینی مادر.............. "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313