eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
966 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
"فرشته ای برای نجات" وهشتم --خیلی کار درستی کردی بهمون اطلاع دادی. راستش بچهای یه کلانتری دیگه دنبالشن و الان یه کمک بزرگ بهشون کردی. -- نه بابا این چه حرفیه! من ازتون ممنونم. شما جون منو نجات دادین. --این وظیفه ماست. انشاالله بعد از بهبودیتون باید بیاید کلانتری و هرچیزی که از غلام میدونید رو بگید‌. --بله چشم...... آمبولانس ایستاد. دونفر اومدن و من گذاشتن روی یه تخت دیگه. اولش فکر میکردم اشتباه شده، ولی بعدش به اطراف دقت کردم، همون بیمارستانی بود که اون شب اون دختر و بعدش آرمان بستری بود‌. جالب بود برام که برای بار چندم میرفتم توی اون بیمارستان. توی اورژانس بهم سرم وصل کردن و دکتر بعد از معاینه کمرم گفت گرفتگی عضلانیه و خداروشکر مشکل جدی واسه دنده هام پیش نیومده. سرمم تموم شد و پرستار اونو از دستم خارج کرد. با اینکه هنوزم درد خفیفی توی کمرم حس میکردم، از روی تخت پایین اومدم و کاپشنم رو پوشیدم. چند دقیقه ای از اذان گذشته بود و من تصمیم گرفتم نمازم رو همونجا توی بیمارستان بخونم...... از نماز خونه خارج شدم و به بخش CCUرفتم. روبه پرستار پذیرش --سلام وقتتون بخیر. --سلام بفرمایید. --راستش میخواستم....... همون موقع پرستار همیشگی اومد --سلام آقای رادمنش. بفرمایید میخواید همسرتون رو ببینید؟ انگار بدن من به کلمه همسرتون آلژی داشت و زود هنگ میکرد. سرمو پایین انداختم و آروم گفتم بله‌. --بفرمایید اتاقشون روکه بلدید، فقط زودتر از بخش خارج بشید. --بله چشم...... با چشمم دنبال شماره اتاقش میگشتم که چشمم به خانمی که پشت شیشه اتاقش ایستاده بود افتاد. نمیدونستم باید برم نزدیک یا نرم. هینجور که سرمو پایین انداخته بودم، وسط سالن ایستادم. --سلام پسرم. شما با ایشون نسبتی دارین؟ از حرفی که زده بود دستپاچه شده بودم‌ --من؟ نه.....نه....فقط... --پس نسبتی باهاش نداری. ولی ایکاش نسبتی باهاش داشتی. آهی کشید و ادامه داد --لااقل اگه فامیلی ، دوستی، آشنایی، یکدوم از اینا بودی تا حدی خیالم راحت بود‌. آخه این دختر هیچ کسو نداره‌. --پس نسبتشون با شما چیه؟ --ما فقط باهم همسایه هستیم. راستش چند روزی بود خونه نمیمومد، منم نگران شدم. تا اینکه اینجا پیداش کردم. رفت طرف شیشه اتاق و شروع کرد به گریه کردن. --کی تورو به این روز انداخته؟ کی شهرزاد من رو اینجوری کرده؟ چرا چشماتو باز نمیکنی؟ پاشو باهام حرف بزن! پاشو دردودل کن! چرا اینجوری خوابیدی آخه دختر قشنگم! از کاری که میخواستم انجام بدم مردد بودم. آروم آروم رفتم و با فاصله از اون خانم کنارش ایستادم. --آروم باشید. با گریه کردن شما کاری درست نمیشه. فقط باید واسشون دعا کنید. --آخه شهرزاد مثل دخترمه! چجوری میتونم آروم باشم. بعد از کلی گریه و زاری رفت و روی صندلی نشست و ازم خواست برم پیشش بشینم..... --خب نگفتی پسرم‌. اگه نسبتی باهاش نداری پس؟ --راستش وقتی ایشون تصادف کردن هیچ کس توی خیابون نبود و منم ایشون رو آوردم بیمارستان. همین. --خدا خیرت بده! خیر از جوونیت ببینی. --ممنونم مادرجان. --راستش من به دلایلی باید از اینجا برم. دکتر گفته اب و هوای اینجا واسم مناسب نیست و باید تا آخر عمرم برم جایی که آب و هواش مناسب باشه‌. واسه همین گفتم کاش نسبتی باهاش داشتی. آخه شهرزاد خیلی تنهاس، پدر و مادرش رو توی کودکی از دست داده و هیچکس رو نداره، فقط یه خاله داشت که پیشش زندگی میکرد که اونم عمرشو داد به شما. --خدابیامرزه‌. --خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه. هییی! چه میشه کرد. راستش همیشه واسه شهرزاد آرزوی خوشبختی میکردم‌. پیش خودم میگفتم اگه شهرزاد پدر و مادر نداره، لااقل درآینده یه همسر خوب داسته باشه تا بتونه بهش تکیه کنه. نمیدونستم که قراره این اتفاق واسش بیفته. ای کاش میتونستم بیشتر پیشش بمونم. --انشاالله که حالشون بهتر بشه. --انشاالله مادر. راستش میشه یه خواهش ازت بکنم؟ --بله بفرمایید. --ببین پسرم، این دختر خیلی تنهاس، میخواستم اگه انشاالله به هوش اومد و سلامتیش روبه دست آورد، مراقبش باشی‌. درخواستمم از تو بخاطر اینه که به ظاهرت نمیخوره از این جوونای شیطون و بی حدو مرز باشی..... --چشم.خیالتون راحت. --الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده! راستش کلید خونش رو هم میدم بهت، تا ازت بگیره. ولی یادت باشه، اگه از کاری که میخوای انجام بدی یه موقع خدایی نکرده سوءاستفاده بکنی یا اینکه شهرزاد رو اذیت کنی، به همون خدایی که بالا سرمونه قسم، امیدوارم یه روز خوش نبینی. --چشم. خیالتون راحت. --چشمت بی بلا. راستش من فردا بعد از ظهر باید برم، اگه برات زحمتی نیست آدرسو یادداشت کن تا فردا کلید خونه رو بهت بدم. --باشه چشم. راستی مادر کسی هست برسونتتون؟ --نه اشکالی نداره تاکسی میگیرم‌. --خب پاشید من واستون تاکسی میگیرم تا آدرس خونتون رو هم یاد بگیرم. --خیر ببینی مادر.............. "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" بیست و نهم همراه اون خانم از بیمارستان خارج شدم. باهم سوار یه تاکسی شدیم و اونم آدرس رو داد. نزدیک به نیم ساعت توی راه بودیم و بالاخره ماشین توقف کرد. راننده روبه خانمه --بفرمایید اینم ازآدرسی که میخواستی حاج خانم. --دستت درد نکنه. کرایتون چقدر شد؟ سرمو برگردوندم طرف صندلی عقب. --حاج خانم شما بفرمایید من حساب میکنم. --نه مادر آخه...... --آخه نداره شما بفرمایید. --باشه پس من میرم. از راننده تاکسی تشکر کرد و رفت. کرایه رو حساب کردم وپیاده شدم. تقریبا یه محله ای توی پایین شهر بود. وهمینطور هم خلوت. چند تا خونه اونور تر، همون خانم ایستاده بود و داشت منو صدا میزد. --اومدم حاج خانم. در حیاط رو باز کرد و ازم خواست برم داخل. --نه حاج خانم بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. همینجا میمونم شما بیاید. --وا پسرم این حرفا چیه؟ نمیشه که همینجوری تو این سرما اینجا بمونی. --آخه دیر وقته‌. --طوری نیس مادر.توام مثل پسرمی. سرمو پایین انداختم و خواستم وارد بشم که کلمه ی یاالله اومد روی زبونم،و وارد حیاط شدم. درختایی که کنار مسیر ورود به خونه بود و حوضی که وسط حیاط بود، زیبایی خونه رو بیشتر میکرد. حس خوبی که وقتی روی برگای خشک پا گذاشتم روهیچ وقت فراموش نمیکنم...! از سه چهار پله ای که به بالکن ختم میشد بالا رفتم و وارد هال شدم. یه خونه نقلی و قدیمی، که وسایل ساده و زیبایی داشت. اون موقع یاد خونه مادربزرگم افتادم. --بشین کنار بخاری گرم شی پسرم. -- چشم. --الان میرم واست فسنجون درست میکنم. دوست داری؟ --بله. ولی نمیخواد به خودتون زحمت بدین. من باید برم. --ای وا! کجا پسرم؟ این همه راهو تا اینجا اومدی، تازه پول کرایمم حساب کردی،‌بزارم گرسنه بری؟ --آخه... --آخه نداره. نیم ساعت دیگه آماده میشه. همون موقع گوشیم زنگ خورد. ببخشیدی گفتم و رفتم توی بالکن. --سلام مامان. --سلام! معلوم هست تو کجایی پسر؟ آخه این تلفنو میخوای واسه سر قبر من؟ --عه مامان جان خدانکنه. --اتفاقا خدابکنه! چیکار کنم از دست تو! اصلا میگی این بچه اینجا غریبه؟ --ای وای مامان! اصلا حواسم به آرمان نبود! راستش من الان اومدم یه جا نمیتونم زیاد صحبت کنم، فقط مامان، حواست به آرمان باشه! --خیالت راحت با بابات دارن فوتبال میبینن! تو فقط بیا خونه ببین چیکارت میکنم. --چشم مامان جان. فعلا کاری نداری؟ --نه. خداحافظ. گوشیمو توی جیب کاپشنم و دوتا دستامو روی نرده های چوبی بالکن گذاشتم. دیدن آسمون بین شاخه های درختا واسم جذاب بود. فکرم درگیر اون دختر شده بود. یاد اسمش افتادم"شهرزاد" شاید ۱۰۰ بار این اسمو توی ذهنم مرور کردم، ولی ذهنم خستگی ناپذیر از مرورش شده بود. با پتویی که روی شونه هام انداخته شد سرمو برگردوندم. نگاهم به حاج خانم که با لبخند نگاهم میکرد افتاد‌. همونجور که سرمو پایین انداخته بودم --خیلی ممنون حاج خانم.این چه کاریه؟ --راستش از اون موقعی که دیدمت، انگار پسرم رو دیدم. --پسرتون هم سن منه؟ --اره هم سن توبود. قیافشم شبیه توبود. ولی ۳۵ ساله که ندیدمش! این جمله همراه شد با قطره های اشکی که روی صورتش فرود اومد. --۳۵ سال؟ ایشون فوت کردن؟ این جمله حالشو بد کرد، نشست روی زمین و همونطور که سرشو به ستون چوبی میکوبید ادامه داد --نمیدوووونم! نمیدووونم! خدایاااااا! چند بار گفتم تحملش رو دارم! چند بار گفتم حد اقل یه خبر ازش بیاد‌. پس چرا نیومد؟ خدایا یعنی پسرم کجااااست؟ رنگ صورتش پریده بود و چشماش هر لحظه بی جون تر میشد. دستپاچه رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب و چند تا قند توش حل کردم. وقتی اومدم بیرون، چشماش بسته بود و هیچی نمیگفت. آروم صداش زدم --حاج خانم!حاج خانم! فایده ای نداشت! دویدم طرف آشپزخونه و یه کاسه پرآب کردم. نشستم روبه روش و با دستم آب رو روی صورتش پاشیدم. چند ثانیه گذشت تا به هوش اومد. انگار توی شوک بود، لیوان آب قندو بالا بردم و ازش خواستم بخوره. چند تا قلوپ خورد و لیوان رو پس زد. --ببخشید پسرم! تو زحمت افتادی، به خدا دست خودم نیست! هرموقع درمورد حامدم حرف میزنم اینطوری میشم. پاشو مادر ، پاشو بریم غذات یخ کرد. --شما نمیخواد بلند بشین. من سفره رو میندازم. --زحمتت میشه پسرم. --نه این چه حرفیه.... همه چی آماده روی سرویس گذاشته بود. سفره رو پهن کردم و وسایل رو داخلش چیدم. توی همون حالت صدا زدم --حاج خانم! حاج خانم! --اومدم پسرم. شام اونشب خیلی بهم چسبید. نمیدونم چرا توی اون خونه بودن حس خوبی بهم میداد. بعد از تموم شدن شام ظرفارو جمع کردم و شستم‌.......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" از آشپزخونه اومدم بیرون. --خب حاج خانم من دیگه باید برم دیر وقته. الانم اگه نمیتونید بیاید خونه رو بهم نشون بدین، اشکالی نداره من فردا صبح میام کلید رو میگیرم ازتون. --نه مادر بزار من چادرمو بردارم بریم. رفتم توی بالکن و منتظر نشستم، به ساعت نگاه کردم، ۱۲ شب بود.... از حیاط خارج شدیم و ازم خواست دنبالش برم. نزدیک به سه چهار تا خونه اونور تر جلوی یه خونه ایستاد و با کلید در رو باز کرد. --بفرما پسرم.اینم خونه شهرزاد. کلیدو گرفت طرف من و با اطمینان لبخند زد. کلیدو گرفتم و همونجور که سرمو پایین انداخته بودم --قول میدم مواظبش باشم. شرمنده اینهمه بهتون زحمت دادم، من دیگه باید برم دیروقته‌. --نه پسرم زحمتی نبود. منم امشب از تنهایی دراومدم. --مراقب خودتون باشید. --چشم پسرم برو خدا به همرات. از کوچه خارج شدم و به اطراف نگاه کردم تا آدرس رو یاد بگیرم. کنار خیابونی که سر کوچه بود ایستادم و منتظر تاکسی شدم. اونشب سردی هوا به قدری بود که به استخون میزد‌. زیپ کاپشنمو بالاتر کشیدم و دوتا دستامو جلوی دهنم گرفتم و ها کردم. چشمم به خیابونی که خالی از هر ماشینی بود افتاد. ناامید کنار خیابون نشستم. چند دقیقه ای گذشت و با حس اینکه یه نفر بالاسرم ایستاده سرمو بلند کردم و به احترامش ایستادم. --آخه پسر خوب! این وقت شب که اینجا ماشینی نمیاد و بره. --من منتظر میمونم بالاخره که باید یکی بیاد. خنده آرومی کرد و ادامه داد --راستش اون موقع که میخواستی خداحافطی کنی، میدونستم که اینجا ماشینی نیست ولی جلودارت نشدم. ولی الان دیگه نمیشه اینجا بمونی. البته اگه از یخ زدن خوشت میاد اینجا بمون! --نه الان اسنپ میگیرم. --والا مادر من که نمیدونم تو داری چی میگی. پاشو! پاشو بیا خونه ی من! بخواب فردا صبح میری. --نه حاج خانم. مزاحمتون نمیشم. توی همون حالت گوشیمو درآوردم و نتمو روشن کردم. نتمم اون شب رفته بود مرخصی!؟ درمونده سرمو پایین انداختم. --هااان چیشدددد؟ اسنپت نمیاد؟ از این جمله خندم گرفت و سرمو پایین انداختم......... --شرمنده بخدا! نمیدونستم اینجوری میشه. --ای وا پسر این چه حرفیه.دشمنت شرمنده باشه. به طرف یه اتاق رفت و درش رو باز کرد. --بیا پسرم! جاتو انداختم توی این اتاق راحت باش. وارد اتاق که شدم، یه حس عجیبی بهم دست داد! یه حس آشنا و غریب! کنار در ایستاده بود و اشک چشمشو پاک میکرد. --راحت باش مادر! اینجا اتاق حامدمه! راستش از روزی که رفت و دیگه برنگشت، هر روز اتاقشو تمیز میکنم و لباساشو مرتب میکنم. زمستونا بخاری اتاقشو روشن میکنم تا اگه اومد سردش نشه. امشب که تورو دیدم حس کردم حامدم برگشته! واین اجازه رو به خودم دادم که تو بیای توی اتاقش. با گفتن شب بخیر در اتاقو بست و رفت. تازه نگاهم به وسایل ساده اتاق افتاد. یه چوب لباسی چوبی که چند تا پیراهن قدیمی بهش آویزون بود. روی یه میز تحریر کوچیک کنار اتاق، یه کاغذ و قلم و دوات گذاشته بود " اگر شهید نشویم، میمیریم." جمله ای که روی کاغذ بود دلمو لرزوند! نگاهم خیره به عکس روی دیوار موند. به طرف قاب عکس رفتم و بهش خیره شدم. از شباهت عکس به قیافه خودم متعجب به آینه کوچیکی که روی دیوار بود نگاه کردم. همون چشما! همون مو! همون ریش و...... وااای خدای من! انگار خودم بود. کاپشنمو درآوردم و روی چوب لباسی آویزون کردم. دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد.... --سلام رفیق! --سلام! شما؟ چقدر چهرتون واسم آشناس. خندید و دستشو زد روی شونم --خب واسه اینکه انقدر دیر به دیر بهم سر میزنی! --من کجا شمارو دیدم؟ لبخند زو --همونجایی که چند وقتیه میری! راستی!به مادرم سلام برسون! بهش بگو حامد خیلییی دوست داره ها! --یعنی شما!‌.... --آره رفیق من حامدم. یادت نره به مامانم بگیاااا! همونجور که داشت از من دور میشد دستشو به نشونه خداحافظ بالا برد.... --نه نرووو! صبر کن به مامانت بگم تو برگشتی! --اون خودش میدونه. یادت نرهههه ها...! چشمامو باز کردم و همونجور که نشسته بودم نفس نفس میزدم و پیشونیم عرق کرده بود. یهو دراتاق باز شد و حاج خانم با چادر نماز و تسبیح توی دستش توی چهارچوب در ظاهر شد. --چیشده‌ پسرم؟ حالت خوبه؟ نترس مادر خواب دیدی! اون لحظه میخواستم دوباره بخوابم و همون خواب رو ببینم. --ببخشید حاج خانم. شمارو هم بیدار کردم. --نه مادرجون من بیدار بودم. چند دقیقه دیگه اذانه مادر. اگه میخوای پاشو آماده شو واسه نماز. --چشم. الان پا میشم. با اینکه هنوزم توی شوک بودم ولی بلند شدم و به طرف حیاط رفتم. نسیم صبحگاهی میوزید و سیاهی شب بیشتر از هر موقعی بود. کنار حوض نشستم و با دستام به صورتم آب زدم........ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الرب‌الشهـــدا‌💕|~• امــروز‌در۲۱آبان‌مآه‌میخوایـــم‌داستان‌ چهارتا‌رفیق‌روبگیم.... که‌داستانشون‌برمیگرده‌به‌سال‌۱۳۹۴ یعنی‌۶سال‌قبل.... رفقایـے‌ڪه‌باهم‌آســـمونےشدنـــد شـــایدسن‌هاشون‌مثل‌هم نبود.... ولے‌هدف‌وعشق‌بینشون‌باعث‌پیوندشون باهم‌شده‌بود شـــدن‌ازاون‌رفقایـے‌ڪه‌باهم‌‌تااخریـــن‌ نفس‌پاے‌عشقشون‌ یعنے‌سیــده‌زینب‌موندن‌وپرواز‌ڪردن..🍃🕊 مصطفے‌ازهمشــون‌ڪوچیڪ‌تربود معـــروف‌شده‌بود‌به‌ڪم‌سن‌تریـــن‌ مادرش‌میگفٺ‌مصطفے‌۱۹سالش‌بــود ‌ولےمشخص‌‌بود‌دیگہ‌زمینے‌نیست... تاب‌مونــدن‌نداشٺ رفٺ‌سوریهــ چنـــدروزے‌ازتولد۲۰سالگیش‌گذشته‌بود ڪه‌ولادٺش‌متصـــل‌به‌شهادٺش‌شد💔 . . محمدرضا‌هم‌فقــط‌هفٺ‌ماه‌ازمصطفے‌ بزرگتربود‌اونم‌‌فقط‌۲۰سال‌داشٺ یه‌پســرشــروشیطون‌ڪه‌حجب‌وحیاے خودش‌رو‌درڪنار‌شیطنتش‌داشٺ شهیدرسول‌خلیلے‌بــود انقـــدر‌ملتمس‌‌‌ومتصل‌شهیـــدخلیلے شدڪه‌خودشم‌پرڪشید ورفٺ‌پیش‌رفیقش و‌محمدرضا‌شدمصــداق‌ڪامل‌اینڪه‌ ♥️ . . آقامسعـــود ‌داداش‌بزرگتــرمصطفے‌ومحمدرضابود یه‌پســـر‌خیلے‌فعال‌پرجنب‌وجوش‌ ڪه‌فڪرنمیکنم‌رشته‌ورزشے‌وجود‌داشٺ‌ ڪه‌اونو‌بلـــد‌نباشہ‌وتمرین‌نڪرده‌باشه درڪنار‌تمام‌ورزش‌ها‌ورشته‌هاےِپرهیجانے ڪه‌شرڪت‌مے‌ڪرد اماخیلے‌آروم‌ونجیب‌بود اصلابا‌نگاه‌ڪردن‌‌باچهرش‌آدم‌ آرامش‌مےگرفت آقامسعــود‌همیشه‌سفارش‌مےڪردڪه👇🏻 ڪه‌‌مانباید‌به نزدیک‌بشیم‌بایـــدبراےخودمون‌ترمز ‌بزاریم‌اگه‌بگیم‌فلان‌ڪارڪه‌به‌گناه‌نزدیڪه‌ولے.حروم‌نیسٺ‌روانجام‌بدیم‌تا‌ فاصلہ‌اے‌نداریم.پس‌بایدبراے‌خودمون‌ چندتاترمز‌وعقب‌گردموقع‌نزدیڪ‌ شدن‌به‌گناه‌بزاریم‌تابه‌راحتے‌مرتڪب‌ گناه‌نشیم. 🌱🕊 . . آقا‌احمـــد‌ازهمشــون‌بزرگتر‌بـــود تازه‌متاهل‌جمع‌هم‌‌بــود دوتا‌گل‌پســـر‌ناز‌داشٺ‌ولے‌ ازنازنین‌پسراش‌گذشت‌تابه‌یه‌چیـــز ‌بهتــربرسہ‌یعنے ‌ 😍 خیلے‌ولایے‌بود؛علاقہ‌خاص‌ویژه‌اے به‌حضرت‌آقاداشت‌.یڪ‌تابلوجلودرخونش نصب‌ڪرده‌بود‌‌ڪه‌روش‌نوشته‌شده‌بود: {هرڪہ‌دارد‌بر ‌بدگمان،حق‌ندارد پاگذارد‌دراین‌مڪان}✌️🏻🍃 . . سعے‌ڪنیـــد‌رفاقٺ‌هاتون ‌این‌شڪلےباشه.... وصلـــتون‌ڪنہ‌بہ‌معشـــوق‌اصلے🌙 زرق‌وبرق‌این‌دنیـــا‌ چشمو‌دلٺ‌رو‌تسخـــیرنڪنہ‌‌رفیق... همہ‌ایناگذراسٺ؛‌فقــط‌چیزے‌ڪه‌واسٺ‌میمونہ‌ حُب‌‌بہ‌علے‌وآل‌علے‌وعاشقان‌علے {ع} مثل‌شهدا✨🌸 خیـلے‌مواظب‌خودٺ‌‌باش براے‌ماهم‌دعـــاڪنیــــد التماس‌دعـــا🌹 ومن‌اللہ‌توفیق
✨﷽✨ 🌺☘️🌺 🌹امام رضا علیه السلام: 🔺 اگر از عمر دنیا، تنها یک روز باقی مانده باشد همان یک روز را خداوند آن قدر طولانی گرداند تا اینکه او قیام کند و زمین را مالامال از عدل نماید، چنانکه از ظلم پر شده باشد. 🌹یاضامن آهو🌹 🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ* ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯     ✨ *أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج* ✨ ☘کپی باذکرصلوات
شهید مدافع‌حرم: حسین معز‌غلامی تاریخ تولد: ۱۳۷۳/۱/۶ محل تولد: امیدیه،خوزستان تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۱/۴ محل شهادت: حماء،سوریه نحوه شهادت: درگیری با تروریستهای تکفیری محل مزار شهید: گلزارشهدای تهران شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات سهم شما ۵ صلوات🌸
*﷽* سلام دوستان آغاز میکنیم چله توسل به شهدا 🌀 * بیست و یکمین روز چله* ❤️ شهید حسین معز غلامی❤️ 🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :* ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید ❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤ 💠🔹💠🔹💠🔹💠
جمعه عصر است💌 به نرگس برسان ‌.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*بسم رب شهدا* *سالروز شهادت شهید مدافع حرم محمد رضا دهقان امیری گرامی باد* *تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۸/۲۱* *شهادتت مبارک برادرم* *شادی روح این شهید بزرگوار صلوات* ✦•[@Shbeyzaei_313]•✦
✅ دخترخانوم خوشگل ✅ آقا پسرخوشتیپ یه خواهش... ✨لطفا: کنار آینه اتاقت بنویس ✨طوری لباس بپوش و تیپ بزن که... ✅ امام زمان (عج) نگاهت کنه؛ نه مردم...⁉️ 💓 اللهم عجل لولیک الفرج 💓 @hamsaranekhoob
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[🌞🌼] بِسمِ‌اللهِ‌اَلرَحمنِ‌اَلرَحیم...:) ♥️✨به‌نام‌خداوند‌بخشنده‌مهربان♥️✨ ✨••| اولین‌پست‌روز،عرض‌ارادت‌به"‌اُم‌المَصائِب‌خانم زینب‌کبری(س)" السَّلامُ‌عَلَیْکِ‌یاسَیِّدَتی‌یازَیْنَبُ،یابِنْتَ‌رَسُولِ اللهِ،یابِنْتَ‌فَاطِمَةَالزَّهرَاء.
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^ 🌸◍⃟‌ هࢪصبح‌سلامےبہ‌شھیدان‌:)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامام‌زمان‹عج› 🌸◍⃟‌ بھ عشق مولا :)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
🦋• مۍشودروشنۍ‌چ‌ِـشم‌ِمن‌از‌راه‌برسد...؟ انتظآر‌من‌ازامروز،بہ‌آخ‌َـربرسد...؟ درڪویر؎ڪه‌پر‌از‌سوز‌وپر‌ازتشنگۍست؛ مۍشودشبنمۍاَزآیہ‌ڪوثر‌برسدシ..!؟ #|امام_زمان ❍‹‍السلام‌علیڪ‌یابقیھ‌اللہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من المؤمنين رجال صدقوا...♥️ سالگرد شهادت شهید طهرانی مقدم
❣ 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِى الْوَِلايَةِ... 🌱سلام بر تو ای مولایم، سلام بر تو از سوی قلبی، که جز تو در آن راه ندارد! بپذیر سلام کسی را که قلبش، خانه محبت توست و چشمهایش مشتاق دیدار تو... ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
یارب دل ما را تو به رحمت جان بخش بر باطن ناسپاس ما ایمان بخش ما غافل و بے دانش و بس نابلدیم از لطف و ڪرم هرآنچه دانے آن بخش 🌹🍃 سلام اول هفته مملو از مهر و نیکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 زیارت پیامبر اکرم صلی‌الله علیه وآله در روز شنبه ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓ @sisadodelltangnafar ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
........: ✨﷽✨ 🌺☘️🌺 💠امام رضا (علیه السلام): 《 از ما نیست کسی که با مسلمانی دغل کاری کند، یا به او زیان برساند، یا به او نیرنگ زند .》 🌹یاضامن آهو🌹 🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ* ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯    ✨ *أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج* ✨ ☘کپی باذکرصلوات
✅ دخترخانوم خوشگل ✅ آقا پسرخوشتیپ یه خواهش... ✨لطفا: کنار آینه اتاقت بنویس ✨طوری لباس بپوش و تیپ بزن که... ✅ امام زمان (عج) نگاهت کنه؛ نه مردم...⁉️ 💓 اللهم عجل لولیک الفرج 💓
"فرشته ای برای نجات" سی ویک تو همون حالت به چهره کسی که توی خوابم بود فکر میکردم، ولی هرچی به ذهنم فشار آوردم چهرش توی ذهنم نبود. انگار یه پرده ای روی صورتش کشیده شده بود که مانع تشخیص چهرش میشد....! چند تا مشت آب یه صورتم زدم! از سردیش دندونام شروع به لرزیدن کرده بود اما درونم داشت میسوخت. وضو گرفتم و چند بار دیگه به صورتم آب زدم. سربه زیر وارد هال شدم. --سلام حاج خانم! قبول باشه‌. --سلام پسرم.انشالله که خدا قبول کنه.راستی توی اتاق واست سجاده پهن کردم. تشکر کردم و رفتم توی اتاق. اما همین که وارد شدم، چشمم به قاب عکس افتاد و خوابی که دیده بودم، مثل جت از جلوی چشمام عبور کرد. نماز صبحمو خوندم و از خدا خواستم حکمت اون خواب رو بهم نشون بده.... با بوی عطری که تموم وجودم رو پر کرده بود چشمامو باز کردم. به اطراف نگاه کردم و دیدم حاج خانم بالاسرم ایستاده......! نفهمیدم چجوری چهار دست و پا بلند شدم که سرم محکم به میز تحریر خورد. با آخ گفتنم متوجه من شد. --عه بیدار شدی مادر! ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم، راستش عادت همیشگیمو....... با دیدن دستم که روی پیشونیم بود،دستشو زد به صورتش --ای وا خدا مرگم بده! چی شدی مادر؟ یه لبخند مصنوعی زدم و دستمو یکم روی پیشونیم کشیدم. --چیزی نیست. راستی سلام حاج خانم. --سلام پسرم. برو دستو صورتتو بشور بیا صبحانه. --نه دیگه! بیشتر از این مزاحمتنو نمیشم. --نه این چه حرفیه. صبححونتو بخور بعد هرجایی خواستی برو. نگاهم به شیشه ای که توی دستش بود افتاد. --جسارت نشه حاج خانم، میتونم بپرسم این چیه؟ نگاه عمیقی به دستش انداخت و با حسرت نگاهم کرد. --عطره پسرم‌. راستش روز آخری که حامدم میخواست بره،به این پیراهن عطر زد و بهم گفت هرموقع دلتنگش شدم اینو بو کنم. سرمو پایین انداختم. --اهان. ببخشید ناراحتتون کردم. بوی این عطر خیلی خوبه. حتی منو از خواب بیدار کرد. --واقعا نمیخواستم بیدارت کنم. --نه حاج خانم اتفاقا خیلی خوب کاری کردین. از اتاق خارج شد و منم تشک و پتو رو جمع کردم و سرجاش گذاشتم. و دوباره نگاهم روی قاب عکس میخکوب شد. چهرش حکم آشنای تازه رو واسم داشت، اما چیزی یادم نمیومد.......! سر سفره نشستم و چشمم به صبححونه مفصلی که داخلش چیده شده بود افتاد. --چیزی شده پسرم؟چرا نمیخوری؟ --چشم الان میخورم. اولش خجالت میکشیدم ولی بعدش خجالت رو کنار گذاشتم و تا جایی که گرسنم بود خوردم. --خیلی ممنون حاج خانم! صبححونه خیلی خوشمزه ای بود. یادم به حرفای کسی توی خوابم بود افتاد. یادته نرههه هااا. از فکر و خیال دراومدم. --راستی حاج خانم، بلیطتون ساعت چنده؟ --ساعت ۴ بعد از ظهر‌. امروز من با اتوبوس میرم.بعدش یه چنتا وانت میان وسایلم رو میارن واسم. --پس من میرم خونه و ساعت ۳ میام خودم میبرمتون ترمینال‌. --نه مادر زحمتت میشه. --نه این چه حرفیه،راستش من باید برم یکم کار دارم. --باشه مادر برو خدا به همراهت.....! به خیابون پر از ماشین‌نگاه کردم و با خودم گفتم انگار فقط دیشب راه بندون بوده! تاکسی گرفتم و آدرس کلانتری رو دادم‌. ماشینمو تحویل گرفتم و رفتم طرف خونه. توی راه شماره خونه رو گرفتم. --الو بفرمایید؟ آرمان بود. شیطنتم گل کرد و تغییر صدا دادم. --سلام بچه جون. مامانت هست؟ --مامانم نه. ولی مهتاب خانم هست. --خب به همون مهتاب خانمتون بگو بیاد ببینم. --چند لحظه گوشی دستتون......! صدای مامانم توی گوشم پیچید و فکر شیطنت رو از یادم برد. اما شیطون دست بردار نبود. --الو؟ الو؟ بفرمایید! --سلام خانم. شما مادر حامد رادمنش هستین؟ --سلام. بله اتفاقی افتاده؟ --نه فقط دیروز تصادف کرده‌. فقط خانم چند دقیقه دیگه زنگ خونتون زده میشه! خیلی خیلی مراقب باشید. --چ...چ..چشم.توروخدا بگید حالش چطوره؟ --حالشون زیاد خوب نیست. ولی خب شما مراقب باشید. گوشیو قطع کردم و سر راه چندتا شاخه گل گرفتم. ماشینو جلوی در پارک کردم و دکمه آیفون رو فشار دادم. دوباره صدای آرمان بود --کیه؟ --بچه جون برو به مهتاب خانم بگو بیاد دم در. --چشم...... مامانم پشت در ایستاده بود. --سلام آقای محترم بفرمایید. --سلام خانم چرا در و باز نمیکنی؟ --ببینید من سرایدار این خونم. گفتن در رو باز نکنم روی غریبه. --حالا دیگه من شدم غریبه مامان خانم. صدای من همراه شد با باز کردن در گلارو گرفتم جلوی مامانم. --تقدیم به بهترین مامان دنیا. با حالت ناباوری! --حامد تووووویی؟ مگه تو تو بیمارستان نبودی؟ الان که سالم تر از منی؟ --آخه مادر من چغندر بم که آفت نداره، حالا چرا نمیزاری بیا تو؟ --هان....هان....اهااان بیا برو تو! کتفمو گرفت و هولم داد تو حیاط........ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" سی و دو نگاهم به آرمان که با اخم بهم خیره شده بود افتاد. همین که اومد حرفی بزنه مامانم دستشو گرفت و با خودش به طرف خونه برد. همونجور که دستشو گرفته بود --آرمان خان، مگه نگفتم حامد که اومد محلش نمیزاریم! --بله گفتین. با لبخند رفتم و روبه روی مامانم ایستادم. --مامان جان! مهتاب خانم! آخه شما مگه میدونی من دیشب کجا بودم، که این رفتارو باهام میکنی؟ بله! باید به شما زنگ میزدم، ولی خب یادم رفت! بخدا جای بدی نبودم! به حالت قهرسرشو برگردوند --مگه من چیزی به تو گفتم؟ خندیدم و دستشو بوسیدم. --ببخشید مامان! سر فرصت همه چیو توضیح میدم. --آره جون خودت! با این سر فرصت سر فرصت کردنت، تو و بابات سر منو شیره میمالین!! رفتم و گلارو برداشتم. --ببخشید دیگه! گلارو گرفت و رفت. نگاهم به آرمان که سربه زیر ایستاده بود افتاد. دستشو گرفتم و با هم نشستیم روی نیمکتی که گوشه حیاط بود. --خب آرمان خان! خوب با مامانم دست به یکی کردیاااا! هیچ تغییری توی چهرش ایجاد نشد. سرشو بالا گرفتم و با دیدن اشکای روی صورتش با تعجب --چی شده داداشی؟ چرا گریه میکنی؟ --آخه من اینجا خونه ی شمام ولی نمیدونم مامانم حالش چطوره؟ اصلا مگه قول ندادی باهم مامانمو ببریم دکتر؟ اگه تو این چند روز که من پیشش نرفتم حالش بد نشده باشه چی؟ با دستام اشکاشو پاک کردم. --ببخشید آرمان! بخدا دیروز واسه دوستم یه مشکلی پیش اومد. بعد از ظهر میریم دنبال مامانت! خوبه؟ --آره خوبه! ممنون داداش‌. با خنده زدم پس کلش --این اشکاتم کنترل کن! تو قراره مرد بشیا! با حالت تاسف سر تکون دادم. --وای به حال آینده ای که میخواد بیفته دست شما نودیااااا!..... بعد از اینکه دوش گرفتم، لباسامو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. خواب دیشبم مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد. صدای مامان منو از فکر و خیال درآورد. --حامد! بیا نهار‌. --چشم مامان اومدم. سرمیز همش فکرم مشغول بود و بیشتر با غذام بازی میکردم. --حامد، چرا نمیخوری مامان؟ --چرا مامان خوردم‌. راستش زیاد اشتها ندارم. تشکر کردم و رفتم توی هال و همونجور که نشسته بودم روی مبل به تلوزیون خاموش خیره شدم. صدای مامان و آرمان که سرگرم صحبت بودن از آشپزخونه میومد. خداروشکر چند روز مامانم از تنهایی در اومده بود‌. صدای اذان بلند شد. رفتم توی اتاقم و نماز خوندم. بعد از تموم شدن نمازم لباسام رو عوض کردم و یه مدل ساده به موهام دادم. سوییچ و موبایلمو برداشتم و از اتاق خارج شدم. --وا حامد، کجا دوباره؟ --مامان من بعد از ظهر میام خونه، راستش چند جا کار دارم. نگاهم به آرمان افتاد که با چشماش قولی که واسه بعد از ظهر بهش داده بودم رو یادآوری میکرد. --راستی مامان، هرموقع بهت زنگ زدم، آرمان رو آماده کن باید ببرمش یه جا. --باشه مامان. برو به سلامت...... از کوچه خارج شدم و به طرف خونه همون خانم رفتم. ساعت ۲ بود و حداقل نیم ساعت توی راه بودم....... --کیه؟ کیه؟ --منم حاج خانم. --آهان تویی پسرم. اومدم. در و باز کرد و با لبخند بهم نگاه کرد. سرمو پایین انداختم. --سلام حاج خانم. ببخشید زودتر اومدم. راستش..... --سلام پسرم. بیاتو...... لب حوض نشسته بودم و داشتم به حرفی که قرار بود بهش بگم فکر میکردم. --خب مادر من آمادم. --باشه پس من دم در منتظرتونم. در خونه رو بست و سوار شد. --الهی خیر ببینی! کی اینهمه راهو با تاکسی میرفت. --وظیفس حاج خانم. ولی قبلش باید ببرمتون یه جایی! --چی شده؟ اتفاقی واسه شهرزاد افتاده؟ --نه! نه! میشه نگم بهتون؟ --باشه مادر! نگو ! انشاالله که خیره. روبه روی گلستان ماشینو پارک کردم. --بفرمایید همینجاس. --وا اینجا واسه چی؟ --میگم بهتون شما بفرمایید...... با دستم به قبر اشاره کردم. --همینجاس. نشستم کنار قبر. سرمو خم کردم و روی قبر رو بوسیدم. --پسرم! --بله حاج خانم. --نمیخوای بهم بگی منو واسه چی آوردی اینجا؟ آخه دلم داره شور میزنه! انگار.... انگار حامدمو دیدم! با این جمله انگار خواب دیشبم تعبیر شده بود. یه بغض عجیبی داشتم. --راستش دیشب خواب پسرتون رو دیدم.........! همه ی خوابم رو واسش تعریف کردم. انگار باور نمیکرد! --چ....چ...چ...چی! یعنی حامدم اینجاس؟ به قبر اشاره کرد --ای....ای... اینجا خوابیده؟ با اینکه حال خودمم تعریفی نداشت اما سعی میکردم خودم رو آروم کنم. --لطفا آروم باشید! بخدا نمیخواستم حالتون بد بشه! نشست رو زمین و با دستاش قبر رو بغل گرفت. --نههههه! نهههه! کی گفته من ناراحتم؟ من خیلیم خوشحالم! ۳۵ ساااال انتظار کشیدم! ۳۵ساااال چشمم به در خشککک شددد! چجوری میتونم ناراحت باشم؟ حامد من اینجااااست! اینجا خوابیده! خدایااااااا شکرت! خدایااااشکرت!........ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" سی و سه سرمو بلند کردم. دیگه هیچ صدایی ازش نمیومد. سرشو گذاشته بود روی قبر رو چشماش بسته بود. آروم صداش زدم --حاج خانم؟ حاج خانم؟ مردد بودم ولی گوشه ی چادرش رو گرفتم و تکون دادم. --صدای منو میشنوید؟ حیرون بلند شدم و به اطراف نگاه کردم، هیچ کس اونجا نبود! خدایا چیکار کنم؟ با موبایلم شماره ۱۱۵ رو گرفتم و گفتن چند دقیقه دیگه میرسن. خدا خدا میکردم، اتفاقی نیفته! آمبولانس اومد و سریع بردنش بیمارستان و منم با ماشین دنبال آمبولانس راه افتادم........ --سلام خانم. --سلام بفرمایید. --ببخشید یه خانم مسنی رو چند دقیقه پیش آوردن اینجا. میشه بپرسم حالشون چطوره؟ --چند لحظه صبر کنید.....! بهشون اکسیژن وصل کردن. شما پسرشونید؟ به خودم نهیب زدم ایندفعه، دیگه نباید دروغ بگم. --نه من....... با اومدن دکتر پرستار حرفمو قطع کرد. --خسته نباشید دکتر. به من اشاره کرد --پسر همون خانمی که چند دقیقه پیش آوردنش. تو اون لحظه میخواستم سرمو بکوبم به دیوار! --ببخشید آقای دکتر، میتونم ببینمشون؟ --بله. فقط باهاشون حرف نزنید بهتره. --چشم. بعد از اینکه از بخش رفتم بیرون، به مامانم زنگ زدم. --سلام حامد جان خوبی مادر؟ --سلام مامان. خوبم. شما خوبی؟ بابا نیومد خونه؟ --خوبم شکر. باباتم کارخونس هنوز نیومده. --راستی آرمان کجاس؟ --اونم نشسته کارتون میبینه! حوصلش سر رفته طفلکی. --ببین مامان من الان تو راهم دارم میام خونه، اگه اشکالی نداره، لباسای آرمان رو گذاشتم توی کمد کمکش کنین لباساش رو بپوشه. خودتون هم آماده شید باید ببرمتون یه جا. --چیشده مادر اتفاقی افتاده؟ --نه مامان جان! نگران نباشین. --خدا بخیر کنه. باشه مادر.مراقب خودت باش. --چشم خداحافظ.... چندتا کمپوت و آبمیوه و... گرفتم و دادم به پرستار --خانم من یه جایی کار دارم باید برم. اگه میشه اینارو بدین به اون حاج خانم. --باشه چشم.فقط زودتر بیاین اگه خواستن مرخص بشن اینجا باشین! --چشم.. از بیمارستان خارج شدم و به طرف خونه راه افتادم. ماشینو بیرون خونه پارک کردم. زنگ آیفون رو فشار دادم --مامان جان در رو باز کن منم. --بیا تو مادر. در هال رو باز کردم و چشمم به آرمان که آماده نشیته بود روی مبل افتاد. به طرفش رفتم و تازه نگاهم به مدل مویی که زده بود افتاد. --سلام داداش حامد. --به به! آرمان خان. ماشاالله خوشتیپ شدی. خندید و خجالت زده سرشو انداخت پایین. همون موقع مامانم چادر به دست از اتاق خارج شد. --امروز رفتیم آرایشگاه. همون آرایشگاه دوستت بود؟حالا اسمشو یادم نیس! --یاسرو میگی مامان؟ --آهان آره یاسر. آرمانو بردم پیشش، چند دقیقه ایه اومدیم. --عههههه! به سلامتی! --عه راستی من کیفمو برنداشتم شما برید تو حیاط. منم الان میام..... دست آرمان رو گرفتم و باهم نشستیم روی نیمکت. --آرمان؟ سوالی بهم خیره شد. --به مامانت خبر دادی اینجایی؟ --آره دیروز بهش زنگ زدم. --خب حالش خوب بود؟ --نمیدونم داداش. --خب خوبه که خبردادی. پاشو بریم توی ماشین..... --ببین مامان، الان من شمارو میبرم بیمارستان.. حرفمو قطع کرد --وا حامد، بیمارستان واسه چی مادر؟ قضیه همون شب و امروز رو خلاصه گفتم. --خدا بخیر کنه! پس اونشبم خونه همون خانم موندی؟ --بله راستش اونشب میخواستم بیام، ولی خب ماشین نبود. --باشه مادر. راستی وایسا یکم سوپ بگیرم، نگفتی زودتر خودم درست کنم. --چشم مامان جان. جلوی یه رستوران نگه داشتم و خواستم پیاده شم، که مامانم اجازه نداد. --نمیخواد تو بری بزار خودم برم ببینم چی باید بگیرم. برگشتم و با لبخند به آرمان نگاه کردم. --الان مامانمو میزاریم بیمارستان پیش اون خانم و دوتایی میریم خونتون. --جدی داداش؟ --بله. مامانم سوار ماشین شد و منم حرفمو قطع کردم. --خب حامد جان بریم مادر. ماشینو پارک کردم جلوی بیمارستان. --مامان، پس منو و آرمان میریم تا یه جایی و برمیگردیم.... آرمان آدرس خونشون رو داد و راه افتادیم. جلوی کوچه نگه داشتم. همین که خواستم پیاده شم، آرمان دستمو گرفت. --نه داداش! شما بمون! من خودم میرم. میترسم تیمور چیزی بگه. --نه داداشی! من باهات میام تا فکر نکنه هر کاری بخواد میتونه بکنه! بی هیچ حرفی دستمو رها کرد و با هم از ماشین پیاده شدیم. جلوی در خونه ایستادیم ولی آرمان، ترسیده دستمو گرفت. لبخند اطمینان بخشی زدم و درو زدم. صدای کلفت و بم مردونه ای از داخل حیاط اومد. --کیه؟ کتی! کتی! کدوم گوری هستی؟ برو ببین کیه. همون موقع درباز شد و آرمان با ترس محکم به کاپشنم چسبید. --سلام. تیمور خان؟ --فرمایش. تازه نگاهش به آرمان افتاد... خنده وحشتناکی کرد --آرمان؟ تویی؟ کدوم گوری بودی تا الان؟ با حرفش دستشو به طرف آرمان دراز کرد....... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرسته ای برای نجات" _سی و چهار با حرکت تیمور نزدیک بود آرمان با صورت بخوره روی زمین. با دستم کتفشو از دست تیمور کشیدم بیرون. ولی تیمور این حرکت من رو بهانه کرد و یقمو گرفت و پرتم کرد توی خونه. تنها کاری که اون لحظه تونستم انجام بدم، این بود که با دستام بیام رو زمین. --بیبینم! تو چیکاره این جوجه خروسی؟ روبه روش ایستادم --ببینید آقای محترم! من اصلا قصد دعوا ندارم...... با مشتی که زیر چشمم فرود اومد، حرفم نیمه تموم موند و محکم به دیوار خوردم. دستشو آورد جلو تا مشت دوم رو بزنه که دستشو تو هوا گرفتم. --ببین تیمور خان! نزار که کلامون بره توهم! --بزار بره توهم ببینم چه غلطی میخوای بکنی! یه لگد زد توی شکمم و منو انداخت رو زمین. درد بدی توی پهلوم پیچید، و باعث شد، دادم بره هوا. --هاااان چی شدددد؟ اوف شدییی؟ بعد از این جمله بلند خندید. دستمو گرفتم به دیوار و بلند شدم، همین که خواست هولم بده، چندتا مشت هواله صورتش کردم و با لگد پرتش کردم روی زمین. دوباره خواست بلند بشه، که یه مشت خوابوندم زیر چشمش و زانومو توی شکمش فشار دادم. یقشو گرفتم و گردنشو آوردم بالا. --ببین آقا تیمور، اونقدرام به قدلدریت نناز. دیدی که؟ دست منم چیزی ازت کم نداره! الانم بگو کتایون خانم کجاست؟ --به به! کتایووون خانم! اون.......کی شد کتایون خانم ما خبر...... با مشتی که زدم تو دهنش حرفش قطع شد. انگشتمو بالا بردم و به نشونه تهتدی بالا و پایین بردم. --شما حق زدن همچین حرفی رو نداری! اگه یه دفعه دیگه به مادرآرمان توهین کنی، اونوقت با من طرفی! همون موقع صدای فریاد مامان گفتن آرمان بلند شد. بلند شدم و به سرعت خودمو به آرمان رسوندم. --چیشده آرمان؟ با گریه فریاد زد --داداش توروخداااااا کمکش کن. به آمبولانس زنگ زدم و آدرس رو دادم. آمبولانس اومد و مامان آرمان رو برد..... --همینطور که آرمانو بغل کرده بودم و میخواستم از در برم بیرون، نگاهم به تیمور افتاد. --بیبین جوجه قرطی! امروز که هیچی! اما اگه یه دفعه دیگه خواستی بیای اینجا! به اون ننت بگو حلواتو بار بزاره! به تهدیداش اهمیتی ندادم و آرمانو سوار ماشین کردم. با سرعت رفتم تا به آمبولانس برسم و توی راه چند بار نزدیک بود تصادف کنم.... مامان آرمان رو سریع به اورژانس انتقال دادن. توی سالن نشسته بودیم که چشمم افتاد به مامانم که از دور داشت به ما نزدیک میشد. همین که رسید به من دو دستی زد تو سرش. --واااای خدا مرگم بده! این چه سر و وضع...... با ناباوری به آرمان نگاه کرد. --آرمان؟ چی شده پسرم؟ آرمان با شنیدن این جمله، از رو صندلی بلند شد و به مامانم نگاه کرد. اما نمیدونم مامانم چی توی صورتش دید که نشست روبه روش و سرشو بغل کرد. چند ثانیه بعد صدای هق هق آرمان شروع شد. میون گریه هاش نالید --مهتاب....خانم! --جون مهتاب، کی اشک تورو درآورده؟ اون لحظه از عادت دو روزه آرمان به مامانم تعجب کرده بودم... بعد از گذشت چند دقیقه، در اتاق باز شد و پرستارا با تخت مامان آرمان اومدن بیرون. بلند شدم و رفتم پیش دکتر --حالشون خوبه؟ --بله ولی خطر از بیخ گوششون رد شد. اما یه سکته خفیف کردن، که اگه دیرتر میرسید بیمارستان، مرگشون حتمی بود. فقط..... با کاوش قیافه من حرفش رو قطع کرد. --با همسرتون دعواتون شده؟ --نه راستش من همسرشون نیستم. من... با اومدن آرمان، حرفمو ادامه ندادم. --آقای دکتر، مامانم خوب میشه؟ --آره عزیزم خوب میشه، فقط باید بیشتر مراقبش باشی. --چشم. قول میدم.... دست آرمان رو گرفتم و نشوندمش رو صندلی. --آرمان؟ --بله داداش؟ --ببخشید که حواسم بهت نبود. خجالت زده سرمو انداختم پایین. --بخاطر من بود که مامانت حالش بد شد. --نه داداش شما ببخش که اینهمه برات دردسر درست میکنم. ولی تیمور حقش بود کتک بخوره!... با اومدن مامانم حرفشو ادامه نداد. --چیشد مادر؟ حالش چطوره؟ --هیچی مامان جان! خطر رفع شده. --خب خدارو هزار مرتبه شکر. آرمان جان پاشو بریم. --کجا مهتاب خانم؟ --ببرمت بیرون یه چیزی بخوری، بیشتر از اینم اینجا نمون واست خوب نیست. --چشم. پس داداش حامد؟ --حامدم میاد. --حامد پاشو مادر...... توی آینه به صورتم خیره شدم. زیر چشم چپم، کبود بود و گوشه لبم خونی شده بود. بعد از مرتب کردن سر و وضعم وضو گرفتم و رفتم پیش مامان و آرمان. وقتی داشتم بهشون نزدیک میشدم، حواسم رفت پیش حرفای آرمان که داشت سیر تا پیاز امروز رو تعریف میکرد. --ماشاالله آقا آرمان از بی بی سی فعال ترن. --عه چیکارش داری حامد؟خب آرمان بعدش چیشد؟ خندیدم و موهای آرمان رو بهم ریختم. --مامان من میرم نماز خونه..... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313