"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ هفتاد و یکم
از همون شبی که شهرزاد رو دیدم تا چند ساعت پیش رو تعریف کردم....
عکس العمل مامانم به حالت تعجب و ناراحتی و عصبانیت دائماً در حال تغییر بود.
اما باباکه از همه چی باخبر بود، خیلی ریلکس به حرفام گوش میداد.
اخر حرفام گفتم
--اینم از ماجرای جدید زندگی من!
مامانم ناباورانه گفت
--حامد تو چطور تونستی چیزی نگی؟!
--چی بگم مامان. فرصتش پیش نیومده بود.
ناباورانه گفت
--یعنی.....
یعنی تو میخوای باهاش ازدواج کنی؟!
تاسف وار سرمو تکون دادم
--نمیدونم مامان! نمیدونم..!
--بعد مردم چی میگن؟
--مامان جان الان مسئله مهم مردمه؟
بابا به دور از موضوع گفت و گوی من و مامان جدی پرسید
--حامد نتیجه چیشد؟
کارِت مهم تره یا آیندت؟
مامانم ناراحت گفت
--علی آقا این چه سوالیه!
آخه چجوری با یه دختری که نه میدونه کیه و نه اصل و نسبش کجان...
زبونم لال، ازدواج کنه؟
چشماش پر اشک شد و ادامه داد
--از بچیگیش آرزو میکردم دامادیشو ببینم الان....
بلند شد و رفت تو اتاق و آرمانم با خودش برد.
غمگین به بابام نگاه کردم
--شما میگی چیکار کنم بابا؟
--حامد جان موضوع زندگی شخصیته! تویی که باید انتخاب کنی، من فقط میتونم تو راه انتخابیت بهت کمک کنم.
--بله بابا. شما درست میگید.
از رو مبل بلند شدم
--من برم اتاقم استراحت کنم......
نشستم لبه ی تخت و سرمو گذاشتم رو زانو هام.
یه لحظه دلم به حال خودم و شهرزاد سوخت.
نه اون منو میشناخت و نه من اونو.
نه اون به من علاقه داشت و.....
تو فکرم دنبال یه نقطه مثبت واسه علاقمندی میگشتم!
اما پیدا نشد...!
آهی کشیدم و پنجره اتاقم رو باز کردم.
نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو بلعیدم.
صحنه ای که اون مرد شهرزاد رو هُل داد و افتاد زمین جلو چشمم ظاهر شد و میخواستم اون مرد رو خفه کنم!
دوباره نشستم لب تخت.
فکر کردم و فکر کردم تا اینکه....................
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ هفتاد و دوم
یه تصمیم ناگهانی توی ذهنم جرقه زد.
بردن شهرزاد به خونه و باغ.
از اتاق رفتم بیرون و دیدم بابا هنوز روی مبل نشسته بود.
رفتم کنارش نشستم.
با لبخند بهم نگاه کرد
--چیشده بابا؟
--راستش من یه تصمیمی گرفتم بابا.
--چه تصمیمی؟
با تردید گفتم
--بابا همونجور که میدونید اون دختر تنهاس و ممکنه هر اتفاقی واسش بیفته.
من فکر میکنم اگه شما اجازه بدی ببرمش خونه باغ تا اونجا زندگی کنه.
جدی نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت
--از رفتن اون دختر به اون جا که حرفی نیست.
چون اونجا خالیه و فقط خاله سوری و شوهرش اونجان، که اونم خونشون جداس.
مکث کرد و ادامه داد
--اما حامد جان،اونجا ممکنه یه موقع مشکلی واسش پیش بیاد و تو مجبور بشی بری پیشش.
عرف این رو نمیپذیره و از نظر شرعی هم اشکال داره.
--بله بابا. میدونم شما چی میگید.
--تو میتونی یه کار انجام بدی.
سوالی نگاهش کردم
-- واسه یه مدت کوتاه به هم محرم بشید، اما نه به این دلیل اینکه بخوای کاری انجام بدی!
فقط واسه اینکه کمکش کنی!
با حرفی که بابام زد از خجالت، پیشونیم عرق کرد و با لکنت گفتم
--آ....خه....بابا،..من چجوری بهش بگم؟
بعدشم اصلا معلوم نیست اون راضی باشه.
-- باهاش حرف بزن.
--آخه....
--ببین حامد بحث زندگیت وسطه، تو باید بین کار و زندگیت یه کدوم رو انتخاب کنی.
اما یادت نره که سرهنگ چه لطف بزرگی در حقت کرده!
درمونده گفتم
--بله بابا!
--خب پس مثل یه مرد با اون دختر حرف بزن و تصمیمت رو بگیر.
مطیع گفتم
--بله چشم.
اذان شد و بابا رفت واسه نماز.
تا موقعی که اذان تموم بشه از خدا خواستم تا هر راهی که درسته رو پیش پام بزاره.....
بعد از نماز لباسمو عوض کردم و با برداشتن سوییچ ماشین و مویابلم رفتم بیرون.
مامانم از تو آشپزخونه صدام زد
--کجا میری حامد؟
رگه های ناراحتی هنوزم توی صداش بود.
رفتم تو آشپزخونه.
روبه روش ایستادم و شرمنده گفتم
--مامان جان، بخدا خودمم موندم چیکار کنم!
نمیخوام شماهم از دستم ناراحت باشی.
کارش رو ول کرد و روبه روم ایستاد
--اول سرتو بیار بالا.
سرمو آوردم بالا وبهش لبخند زدم.
بغلش کردم
--الهی من فدات بشم که انقدر مهربونی!
دعا کن واسم مامان!
دستامو باز کردم و با دیدن اشک روی گونش، با شصت دستم اشکاش رو پاک کردم.
--بخشیدی؟
لبخند زد و گفت
--یه دسته گل که بیشتر ندارم.
انشاالله که هرچی پیش میاد خیر باشه.
--انشاالله هرچی خدا بخواد.
من دیگه برم مامان.
--کجا میخوای بری؟
لبخند تلخی زدم و سرمو انداختم پایین
--میخوام برم گلستان شهدا.
--الان؟؟!
--بله.
--سرده مامان! زود برگرد.
--چشم. خداحافظ.......
ماشینو روبه روی گلستان شهدا پارک کردم و رفتم تو.
با نور تک چراغایی که بالاسر هر سنگ قبر بود اونجارو مثل روز روشن کرده بود.
نشستم بالا سر قبر رو سنگ قبر رو بوسیدم.
فاتحه خوندم و بی هیچ حرفی به اسمش خیره شدم.
زمان از دستم رفته بود و نفهمیدم دارم گریه میکنم.
هق هق من سکوت اونجارو شکسته بود.
یه کم که آروم شدم شروع کردم به حرف زدن.
--میدونم بیمعرفتم و بیمعرفت تر از من تو دنیا نیست!
--میدونم که هر وقت دلم میگیره میام اینجا. ببخشید که اشکامو میارم اینجا!
ببخشید که.....
دوباره گریم گرفت
--بخدا نمیدونم چیکار کنم!
با حرفی که امشب بابا زد ته دلم خالی شد.
گفتم نکنه یه وقت مشکلی پیش بیاد!
حتی نمیدونم بهم علاقه داره یا نه!
از کار و گرفتن قاچاق چیا و این چیزا گذشته اون یه دختره!
اگه باهاش ازدواج کردم و بهم دلبست چی؟
اگه نتونستم باهاش زندگی کنم...؟
سرمو گذاشتم رو قبر
--کمکم کن حامد! کمکم کن پسر حاج خانم.!
با ضربه ای که روی شونم خورد، سرمو بلند کردم.
با دیدنش متعجب گفتم
--آقا حامد؟
خندید
--اره داداش! حاج خانم سفارش کرده خیلی هواتو داشته باشم!
منم اومدم بهت بگم به حرف پدرت گوش بده.
بلند شد و داشت ازم دور میشد
با صدای بلند گفتم
--پس اون دختر چی میشه؟
برگشت و با لبخند نگاهم کرد
--یادت نره فرشته ی نجاتت کیه!
سرمو از رو قبر بلند کردم و به بغل دستم نگاه کردم.
هیچکس نبود و سکوت، حکم فرمایی میکرد.
اشک تو چشمام حلقه زد و بلند شدم به عقب نگاه کردم.
اونجا هم هیچکس نبود!
دستمو تو موهام فرو بردم و نشستم کنار قبر.
گرمای حضورش رو با تمام وجودم حس میکردم
تعجب و ناباوریم از بین رفت و جاش رو به سپاسگزاری داد.
با بغض و خوشحالی گفتم
--بهت قول میدم همون راهی که گفتی رو برم! مرسی که حواست به منم هست!
دوباره قبر رو بوسیدم..........
قبل از رفتن به اونجا سردرگم بودم و تو راه برگشت، حس میکردم تکلیفم با خودم مشخص شده.
تصمیم گرفتم فردا باهاش قرار بزارم و حرفامو بزنم............
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ هفتاد و سوم
ماشین رو بردم تو حیاط.....
--سلام من اومدم.
مامانم با لبخند جوابمو داد.
--مامان بابا وآرمان کجان؟
--بابات یه قرار داشت رفت بیرون آرمانم با خودش برد.
نگاهم به میز شام افتاد
--به به چه غذایی!
--برو لباست رو عوض کن و بیا.
--چشـــــم!
با مامان شام خوردیم و من میزو جمع کردم و ظرفارو شستم.
باید تصمیمم رو با مامان در میون میزاشتم.
یه دمنوش به روش خودم دم کردم و رفتم نشستم کنارش.
عینک مطالعشو برداشت وبهم لبخند زد.
--خب میشنوم.
خندیدم وبا لبخند گفتم
--راستش میخواستم درباره ی موضوعی که گفتم باهاتون صحبت کنم.
جدی نگاهم کرد
--درباره ی همون دختر؟
با خجالت گفتم
--بله.
صدامو یکم صاف کردم
--خودتون هم میدونید که اون دختر تنهاس و من به حاج خانم قول دادم ازش محافظت کنم.
من تصمیم گرفتم ببرمش خونه باغ.
اونجا هم تنها نیست هم اینکه امنیتش بیشتره.
بعد از چند ثانیه سکوت گفت
--حامد جان؟
--بله مامان.
--مطمئنی بحث آبروت نمیاد وسط؟
--راستش به این موضوع فکرنکردم.
--آخه ببین اینکه تو قول دادی مراقبش باشی درست.
اما..........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ هفتاد و چهارم
--اما حامد این درست نیست که تو رو با یه دختر غریبه تنها ببینن.
خواستم بحث محرمیت که بابا گفت رو به مامانم بگم اما پشیمون شدم و سکوت کردم.
--بله شما درست میگید. اگه اجازه بدین من برم بخوابم.
--باشه مامان جان.برو بخواب. رو حرفم فکر کن!
--چشم مامان جان.شب بخیر......
رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم به تصمیم مهمی که گرفته بودم فکر میکردم.
صدای زنگ موبایلم بلند شد.
--الو؟
--سلام حامد خوبی؟ خواب که نبودی؟
--سلام یاسر جان. نه خواب نبودم.
--راستش زنگ زدم جوابتو بگیرم.
سرهنگ گفته که بهت زنگ بزنم.
یه مکث کوتاهی کردم و گفتم
--راستش من تصمیممو گرفتم. اما نه اون تصمیمی که تو فکرشو بکنی.
--یعنی چی؟
ماجرای دیروز و رفتن خونه شهرزاد و تصمیمی که گرفته بودم رو به طور خلاصه گفتم.
نفس صداداری کشید
--که اینطور.
--ولی هنوزم نمیدونم چی قراره بشه؟!
--حامد از نظر من تصمیم بدی نیست. اما خب باید با سرهنگ در میون بزاری.
--اره حتماً!
-- زنگ زدم بگم فردا یادت نرت بری!
--نه میرم خیالت راحت.
--خب شبت بخیر. با من کاری نداری؟
--نه خداحافظ.....
نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد.
با صدای آلارم موبایلم بیدار شدم.
نماز صبحمو خوندم و دوش گرفتم.
لباسامو پوشیدم و سوییچ و موبایلم رو برداشتم.
یه یادداشت گذاشتم روی اپن و رفتم بیرون........
بار پنجمی بود که آدرس رو مرور میکردم.
مطمئن بودم که آدرس گلستان شهداس.
هوا گرگ و میش بود و آفتاب تازه میخواست طلوع کنه.
ماشینو پارک کردم و رفتم تو.
به شماره سنگ قبر نزدیک شدم و خواستم برم جلو که با دیدن شهرزاد بالا سر قبری که خودم میرفتم منصرف شدم و سرجام ایستادم.
نمیدونستم منظور سرهنگ از این ماموریت چیه!؟
با شنیدن صدای گریه خفیفی سربلند کردم و به شهرزاد خیره شدم.
صداش خفیف بود اما به گوشم میخورد که داشت باگریه حرف میزد
--توروخدا کمکم کن!
بخدا دیگه کامران رو دوس ندارم!
بخدا دیگه برام تموم شده!
نمیدونم چرا دست از سرم بر نمیداره!
توروخدااا کمکم کن!
خیلی تنهام! خیلـــــی!
سرشو گذاشته بود روی قبر و گریه میکرد.
انگار داشتن قلبمو مچاله میکردن دلم میخواست بهش بگم تنها نیست!
اما چی میگفتم؟
راه رفته رو برگشتم و سوار ماشین شدم.
با شنیدن حرفای شهرزاد حسم نسبت بهش عوض شده بود.
یه حسی بهم میگفت شهرزاد بی گناهه!
موبایلم زنگ خورد
--الو حامد سلام.
--سلام یاسر جان.
--رفتی؟
--آره.
--خب چیشد؟
--نمیدونم یاسر.حس میکنم اون دختر بی گناهه!
-- امروزبیا مرکز بگو چیشد.
--باشه......
ماشینو روشن کردم و خواستم راه ببفتم که بادیدن صحنه روبه روم اخمام رفت توهم و از ماشین پیاده شدم.
شهرزاد رنگ پریده و یه 206 سفید روبه روش ایستاده بود
یه پسر سرشو از ماشین آورده بود بیرون.
--بیا دیگه ناز نکن عزیزدلم.
رفتم جلو وفریاد زدم.
--چی گفتی!یه بار دیگه بگو!
دوستش با خنده گفت
--بریم رامین مثل اینکه صاحاب داره.
با سرعت از جلو چشمم رفت.
برگشتم و به شهرزاد نگاه کردم
--حالتون خوبه؟
سرشو انداخت پایین و اشک چشمشو گرفت.
--سلام. شما؟ اینجا؟
--اتفاقی اومدم اینجا. میرسونمتون.
همین که خواست ممانعت کنه
--خواهش میکنم.....
از آینه بهش نگاه کردم.
سرشو به شیشه چسبونده بود و نم نم اشک میریخت.
--حالتون خوبه؟
سریع اشکاشو پاک کرد و صداشو صاف کرد
--بله.
--ساسان از اون شب به بعد دیگه نیومده پیشتون؟
خجل گفت
--نه.
بدنم داغ بود و حس میکردم دارم از درون میسوزم.
شیشه رو پایین دادم.
حتی سرمای هوا هم از گرمای بدنم کم نکرد.
بی مقدمه گفتم
--میتونم در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت _هفتاد و پنجم
--بفرمایید.
--میشه هر موقع که مشکلی واستون پیش اومد یا کاری داشتین بهم بگین؟
--آخه شما موظف کمک به من نیستین.
تا اینجاشم خیلی لطف کردین.
--نمیدونم قبلا بهتون گفتم یانه؟
اما من به حاج خانم قول دادم.
جسارت نشه اما من قول دادم مراقبتون باشم.
در هر شرایطی!
امیدوارم از جنبه ی مثبت به حرفام نگاه کنید.
دیگه رسیده بودم به خونش.
همین که دستش رفت سمت در صداش زدم
--خانم وصال؟
نگاهشو آورد بالا و سوالی بهم نگاه کرد
نمیدونم چی تو نگاهش بود که دلم لرزید و تپش قلبم روی هزار رفت.
حرفی که میخواستم بزنم یادم رفت وبا صدای لرزونی گفتم
--به حرفام فکر کنید.
چشمی گفت و مثل جت از ماشین پیاده شد.
با خودم گفتم
--خدایا یعنی اونم همین احساس رو داشت؟
کلافه تو موهام دست کشیدم و عرق روی پیشونیم رو پاک کردم.
موبایلم زنگ خورد
--الو سلام مامان.
--سلام حامد کجایی؟
--یه ماموریت واسم پیش اومد.
--اهان باشه مامان یادداشت گذاشته بودی زنگ زدم بگم ما نیستیم خونه اومدی نگران نشی.
--کجا میخواید برید؟
--داریم میریم واسه آرمان شناسنامه بگیریم.
تقریباً با صدای بلندی گفتم
--چیــــــــی؟؟!
--حامد جان تا حالا اسم شناسنامه نشنیدی؟
خب گناه داره بچه جایی رو نداره بره.
اتفاقاً طی چند روز با بابا این تصمیم رو گرفتیم که آرمانو به فرزند خوندگی قبول کنیم.
با خوشحالی گفتم
--اینکه خیلی خوبه!!
--خب پس من دیگه برم.
--باشه مامان برو به سلامت.....
رفتم خونه و صبححونه آماده کردم.
لیوان چایی دستم بود و همین که یه جرعه خوردم، نگاه شهرزاد جلوچشمم اومد و چایی پرید تو گلوم.
تقریباً داشتم خفه میشدم!
سرمو گذاشتم رو دستام و اون لحظه رو جلوی چشمام مجسم کردم.
لبخند عمیقی روی لبام نقش بست
میز رو جمع کردم و با برداشتن موبایلم و سوییج ماشین رفتم بیرون......
رفتم مرکز و اجازه ورود به اتاق سرهنگ رو گرفتم.
با باز کردن در اتاق احترام نظامی گذاشتم و وارد شدم.
--سلام جناب سرهنگ.
--سلام حامد جان بشین.
نشستم رو صندلی و صدامو صاف کردم.
-- امیدوارم که تصمیمت رو گرفته باشی.
--بله جناب سرهنگ تصمیمم رو گرفتم اما قبلش باید یه کاری انجام بدم.
--چه کاری؟
--ببینید جناب سرهنگ همونجور که خودتون میدونید خانم وصال تنهاس و همسایشون قبل از اینکه به شهرستان بره ازمن خواسته که مراقبش باشم.
اما محله ای که توش زندگی میکنه امنیت کاملی نداره و ممکنه هر اتفاقی بیفته.
--درسته.
--خودتون هم میدونید که تو باغمون خونه داریم و اونجا کسی به غیر از نگهبان و خانمش اونجا نیست.
اگه شما صلاح میدونید خانم وصال رو ببرم اونجا.
چند ثانیه مکث کرد و با جدیت گفت
--از نظر خودت صلاحه که تو با دون دختر. منظورم اینه که....
--بله متوجه منظورتون هستم.
اما نمیدونم قبول میکنید یانه.
--حامد چرا طفره میری؟
--به نظر شما یه محرمیت موقت بین من و خانم وصال کار درستیه؟
متفکر گفت
--محرمیت موقت؟
ببین حامد جان اگه به منظور کمک باشه و اینکه گناهی درکار نباشه اشکالی نداره.
ولی.......
--ولی چی جناب سرهنگ؟
--خب اون دختر باید راضی باشه.
نفس عمیقی کشیدم
--بله همینطوره.
از رو صندلی بلند شد و رو به پنجره ایستاد.
بدون اینکه سرشو برگردونه گفت..........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا جادَّةَ الله...
🌱سلام بر تو ای راه روشن خدا.
ای که هر چه غیر توست بیراهه است.
سلام بر تو و بر روزگاری که همه خلق در مسیر تو، شیرینی بندگی را خواهند چشید.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
💕سلام ، به آخرین
🌸روز آبان ماه خوش آمدید
💕امروز براتون دو تا
🌸آرزوی قشنگ دارم
🌸اول سلامتی و کانونی
💕گرم از عشق و محبت
🌸دوم آرامش و دل خوش
💕امیدوارم خداوند هر دو را
🌸به شما خوبان عنایت بفرماید
💕یکشنبه تون پراز موفقیت
════༻❤༺════
*﷽*
زندگینامه شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی
تاریخ تولد: ۱۳۷۰/۱۱/۱۹
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۷/۷
محل شهادت: حلب سوریه
وضعیت تأهل: مجرد
تعداد فرزندان:
تحصیلات: کاردانی تربیت بدنی
شهید سجاد زبرجدی سهراب اهل تهران و محله خانیآبادنو بود. او متولد مهرماه ۱۳۷۰از بسیجیان دهه هفتادی که حالا خلف شایستهای برای رزمندگان دفاع مقدس شدهاند. از همان سربازان امام زمانی که با شنیدن صوت هل من معین امام زمانشان خود را به قافله زینبیون میرسانند.
سجاد در یک خانواده شهیدپرور رشد پیدا کرد. داییهایش داود و مرتضی کمانی هر دو از شهدای دفاع مقدس هستند. او دوست داشت سپاهی شود از خصوصیات بارز سجاد به محجوب بودن، داشتن ایمان قوی، حب رهبری، پاکدامنی، شجاعت، صداقت، مهربانی، احترام به بزرگترها، ساعی، ورزشکار و بسیار مسئولیتپذیر اشاره کنم. سجاد اهل صله رحم بود و تمامی خصوصیات خوب یک انسان واقعی را دارا بود. با ایمان قوی و علاقه شدید قلبی به اسلام و ائمه اطهار، از میهن و اسلام و کشورش دفاع میکرد و همواره گوش به فرمان رهبر بود. به نظرهمه این خوب بودنها و خالص بودنهایش، به خاطر علاقهاش به سرگذشت داییهای شهیدش داود و مرتضی کمانی بود. او مسیر شهادت رااز دایی هایش آموخته بود
سجاد در حلب سوریه شهید شد. نحوه شهادتش را اینطور روایت کردهاند که سجاد جانشین یکی از گروهانهای فاطمیون بود. شب قبل شهادت سجاد، دشمن تک کرده بود و در حین درگیری نیروهای اسلام با تکفیریها شهید الوانی با اصابت تیر مستقیم دشمن به شهادت میرسد. عملیات تا فردا ساعت ۷صبح ادامه پیدا کرده بود. سجاد و تعدادی از بچهها در عملیات عقب راندن دشمن شرکت داشتند تا خط تثبیت شد. بعد از اینکه منطقه به دست بچههای خودمان افتاد، ساعت ۱۲و نیم ظهر بود که سجاد همراه با تعدادی از نیروهای تازهنفس برای تقویت قوا به بالای خاکریز میرود و در حین دیدبانی با اصابت خمپاره به خاکریز ترکشی از میان بشکههایی که در روی خاکریز قرار داشت به صورت و سمت چپ سرسجاد اصابت میکند که همین امر باعث آسمانی شدن سجاد می شود
شادی روح طیبه شهید بزرگوار صلوات
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * سیمین روز توسل*
❤️ شهید سجاد زبرجدی❤️
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی استاد عالی
✍️موضوع: توکل؛ شاه کلید
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
📺 «چشم ایرانی» را امشب در تلویزیون ببینید
این مستند شامل ۶ سفر به سوریه و ۴ سفر به عراق است که توسط حسن قائدی از سال ۹۲ تا تقریباً پایان جنگ انجام شده است. «چشمایرانی» ما را با خود به لحظاتی میبرد که شاید در هیچ فرصت دیگری نتوانیم مثل حسن قائدی به این دست از سوژهها تا این حد نزدیک شویم.
۱شنبه۳۰آبان شبکه۳ ساعت حوالی۲۳:۱۵
بِـدانیدڪھشَھادَٺ
مَࢪگنیست،ࢪِسالَتاَسٺ ࢪَفتننیسٺ،
جـاودانھ مـاندَناست.جـٰاندادَننیست؛
بلڪہجـانیافتَن است.
اللهم ارزقنا شهادت🙂❤️
#هفته_بسیج
#شهیدحاجقاسمسلیمانے
#حاجے
✨﷽✨
🦋یادآورے🦋
اعمالقبلازخواب
حضرترسولاکرمفرمودند
هرشبپیشازخواب:
¹:قرآنراختمکنید.
³بارسورهتوحید
²:پیامبرانراشفیعخودگردانید.
¹بار:اَللّٰہُمَصَلِعَلےٰمُحَمَّدوَآلِمِحَمَّدوَ عَجِلفَرَجَہُم،اَللّٰہُمَصَلِعَلےٰجَمیعِ الانبیاءوَالمُرسَلین••͜
³:مومنینراازخودراضےکنید.
¹بار:اَللّٰهُمَاَغفِرلِلمؤمِنَینَ
وَالمؤمِنات.
⁴:یکحجویکعمرهبہجاآورید.
¹بار:سُبحاناللہِوَالحَمدُللّٰہِوَلااِلہٰالا اللہواللہاکبر.
⁵:اقامہهزارركعتنماز
³بار:یَفْعَلُاللہُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،
وَیَحْكُمُمایُریدُبِعِزَّتِہِ.
ثوابخواندنایہشهادتقبلازخواب
درمجمعالبیاناز
حضرتمحمد﴿ص﴾
آوردهاندکہهرکسآیہشهادت.
⇇سورهآلعمرانآیہ¹⁸
شَهِدَاللَّهُأَنَّهُلَاإِلَهَإِلَّاهُو
وَالْمَلَائِكَةُوَأُولُوالْعِلْمِقَائِمًابِالْقِسْطِ لَاإِلَهَإِلَّاهُوَالْعَزِيزُالْحَكِيمُ.
رادرهنگامخوابیدنبخواند.
خداےتعالےبراےاو
هفتادهزارملکخلقمےکندکہتا
روزقیامتبرایاواستغفارکنند.🎈
دعاےهنگامخوابیدن⇩🌱
باسْمِکَاللَّهُمَّأَمُوتُوَاَحْیَا
بارالها!بانامتومیمیرموزندهخواهم شد..
وضوقبلخواب
یادتوننرهرفقا🖐🏻🍀
چہخوبستقبݪازخواب😴
زمزمہڪنیم:↓
【اللّهُمَّاجْعَلْعَواقِبَامُورِناخَیْراً】
خدایا...♡
آخروعاقبتڪارهاےمارا
ختمبہخیرڪن ...
التماسدعاےفرج••{💛}•
╔❀✨•••❀•••✨❀╚❀
👇دعای سلامتی امام زمان (عج)
🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹
ِ
<< اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا >>
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
👇دعای فرج امام زمان (عج)
🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹
ِ
<< اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُستعان وَالیکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ
الطّاهِرینَ >>
🌹اللهم عجل لولیک الفرج
دوستان بخوانید به نیابت از شهدای مدافع حرم
التماس دعا
💦💠💦💠💦💠💦💠💦
*❄️💠زیارت امام عصر*
*(عجل الله تعالی فرجه الشریف)*
*در هر صبحگاه💠 ❄️*
*🌟اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلاىَ صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها، وَبَرِّها وَبَحْرِها وَسَهْلِها وَجَبَلِها، حَيِّهِمْ وَمَيِّتِهِمْ، وَعَنْ والِدِيَّ وَوَُلَْدي وَعَنّي مِنَ الصَّلَواتِ وَالتَّحِيّاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَمُنْتَهى رِضاهُ وَعَدَدَ ما اَحْصاهُ كِتابُهُ وأحاط بِهِ عِلْمُهُ، اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في هذَا الْيَوْمِ وَفي كُلِّ يَوْم عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً في رَقَبَتي اَللّـهُمَّ كَما شَرَّفْتَني بِهذَا التَّشْريفِ وَفَضَّلْتَنى بِهذِهِ الْفَضيلَةِ وَخَصَصْتَنى بِهذِهِ النِّعْمَةِ، فَصَلِّ عَلى مَوْلايَ وَسَيِّدي صاحِبِ الزَّمانِ، وَاجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأشياعه وَالذّابّينَ عَنْهُ، وَاجْعَلْني مِنَ الْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ طائِعاً غَيْرَ مُكْرَه فِي الصَّفِّ الَّذي نَعَتَّ اَهْلَهُ في كِتابِكَ فَقُلْتَ: (صَفّاً كَاَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصوُصٌ) عَلى طاعَتِكَ وَطاعَةِ رَسُولِكَ وَآلِهِ عليهم السلام، اَللّـهُمَّ هذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ في عُنُقي اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ 🌟*
💠💦💠💦💠💦💠💦💠
.
❣سلام_امام_زمانم❣
🔅هر غنچـه که از شمیم تو می بوید
وَالـصّـبـْـحُ إذا تَـنَـفّـسَـت می گوید...
🔅روزی که بیـایی از هـمـه صحـراها
من مطمئنم سـبزه و گـل می روید...
اللهمعجللولیکالفرج
امام_زمان
┗━━🌺🍃━━
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂
حدیث_روز 🌤
✨ رسول خدا(ص):علم بیاموزیدزیرا علم،رشته پیوند بین شما وخداوند عزوجل است.✨
♡•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313