eitaa logo
شهید‌محمود رضا بیضایی
955 دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
23 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
🎞 رفیق‌شهید: من بچه ی آستانه ام،بابک بچه رشت، تو آموزش ها باهم آشنا شدیم یادمه یکم آبان از رشت رفتیم تهران یک شب تهران موندیم...تو تهران یکی از بچه ها یع برگه پیدا کرده بود آورد پیشمون وقتی برگه رو برگردوند دیدیم عکس سه تا شهید روش چاپ شده بابک برگه رو گرفت و کلی گریه کرد گفت:یعنی میشه منو هم بخرن؟؟؟ بهش گفتم:بابک ان شاءالله اول تو شهید بشی بعدم من الان که اون دوستمو میبینم میگم کاش دعا کرده بودم اول من شهید بشم بعد بابک...❤🍃 @mahmoodreza_beizayi
ماجرای بستری شدن همسر رهبر انقلاب در بیمارستان بقیة الله تهران ••••••••••••••••••••••••••••••••••••• چندی پیش همسر مقام معظم رهبری بیمار شد و برای عمل جراحی به بیمارستان بقیت‌الله رفت. همسر ایشان با وجودی که چند روز در بیمارستان بستری بود، هیچ‌کس اطلاع نداشت که همسر مقام معظم رهبری هستند و همه کارها اعم از دریافت ویزیت، دارو و سایر کارها را در نوبت انجام دادند. دو روز مانده به مرخص شدن همسر رهبر انقلاب، به مسئولان بیمارستان خبر دادند که مقام معظم رهبری قصد دارد برای عیادت به بیمارستان بقیه‌الله بیایند؛ با آمدن رهبر انقلاب به بیمارستان، مسئولان آنجا تازه فهمیدند که آن خانم، همسر رهبر معظم انقلاب بوده اند. ••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ❤️@mahmoodreza_beizayi •••••••••••••••••••••••••••••••••••••
ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد 🍃 با تعدادی از رزمندگان از جمله ، بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم ؛ دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذا خوری شویم اما محمود رضا منصرف شد و گفت من بر می گردم❗️ رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم ، بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید ، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم . بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت👇: اگر خاطرت باشد این افسر قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود ؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند😓 ، امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند ، من آن افطار را نمی خورم...☝️ نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان (عج) سپاه عاشورا @mahmoodreza_beizayi
بسم رب زینب💔 بهش گفتم:(( مژه هاتو خیلی دوست دارم 😁.)) گفت:(( قابل نداره، بِکنم ؟😜)) گفتم :(( آره...😅)) یک مژه رو کَند داد بهم . 😆 گفت :((ابرو هم میخوای؟)) چند لاخ ابرو هم کند داد بهم😕 انگار کلا غیر از کندن از رفقا، دل کندن و از جسم بریدن واسش راحت بود .😔 دیشب ساعت ۱۰ رفته بودیم بالاسرش همراه با خواهرش ، هرچی خاطره مرور میکردیم ؛ به خنده ختم میشد😂 دامادشون میگفت نمیدونم اصلاً به عکسش که نگاه میکنم خندم میگیره.😂 جاتون خالی دیشب خیلی بالاسرش خندیدیم ، گریه کردیم ،دیگه به جای اینکه با موتور بکوبی بیای شهرک که بریم بیرون ؛ خودم از شهرک میام پیشت . 😔 رفقا یادتون نره دورشو خالی نکنید... فرق شهید با جوان ناکام اینه که هیچوقت مُرده به حساب نمیاریش. میتونی باهاش زندگی کنی . هنوز هم میشه باهات رفاقت کرد آقا محمدرضا.❤️🙂 🍃به نقل از دوست شهید بزرگوار🍃 📝کانال شهیدمحمدرضادهقان امیری📝 💌•[شهیدمحمدرضادهقان]•💌
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے زینب🍀 توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه. تارسیدیم سر کوچه مون دنیا رو سرم آوارشد دوتا آقا بالباس سبز پاسداری دم خونمون وایساده بودن 🕊یاحضرت زهرا داداش منو انتخاب کردی؟🕊 فاصله سرکوچه تا خونمون... زیاد نبود ولی همون فاصله کم رو بارها خوردم زمین.😭 هربار که میخوردم زمین.. یه از این شانزده سال کنار🌷داداش حسین🌷 یادم میومد. تارسیدم دم خونه.... یکی از اون پاسدارا گفت: _"خانم عطایی فرد بهتون تسلیت و تبریک میگم.. وقتی چشمامو باز کردم سرم تودستم بود.. چشمای مامان بابا قرمز مراسمات حسینِ من شروع شد روز تازه فهمیدم پیکرش قرار نیست برگرده 🥀عزیزخواهر.. حسین من.. کجادنبالت بگردم.. کدوم خاکو بو کنم.. تا آروم بشم.. مزار نداری.. تا نازتو بکشم.. برات سر کدوم مزار گریه کنم حسییییییییین برگشتم به عکس بی بی زینب نگاه کردم.. که خودش برام گرفته بود قاب کرده بودم. بی بی جان منم داغ دیدم.. بی بی.. حسین منو چجوری کشتن حسین من.. الان پیکرش کجاست دستم رو روی عکس بی بی کشیدم گفتم: "مراقب حسینم باش ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری
🌹 دفعه دومی که حسین رفته بود سوریه تو بود مثل همیشه بهش پیام داشتم میدادم ازش پرسیدم حسین هم میکنید اونجا گفت نه اینجا اکثرا ۴امامی هستن عزاداری نمیکنن .... بهم خیلی سخت میگذره که نمیتونم عزاداری کنم خوش به حال شما خیلی استفاده کنید از محرم بعد ها وقتی برگشت به حسین گفتم چرا محرم رفتی گفته بود من همه ی چیزایی که بهشون وابسته بودم گذاشتم کنار فقط یه چیز مونده بود که نمیتونستم ولش کنم برم؛ اونم ایام محرم بود که باید به نفسم غلبه میکردم و میرفتم... 🍃
🔖 🍃🌸 محمودرضا تو سوریه با اسم مستعار حسین نصرتے شناخته میشد ولے خیلے از رزمنده هاے مقاومت براے رعایت اختصار، نصرت صداش میزدن تو مقطعے ڪه محمودرضا به عنوان دیده بان بچه هاے ادوات تیپ فاطمیون عمل ڪرده بود بچه هاے فاطمیون براے صدا زدنش تو بیسیم هم از همین اسم استفاده مے ڪردن مثلا اینجورے: نصرت، نصرت،...علی یڪے از بچه هاے فاطمیون مے گفت هنوزم بعد چند سال از شهادت محمودرضا نداے بیسیم هاے ما نصرت هست یعنے بچه هاے فاطمیون الانم دیده بانشون رو پشت بیسیم نصرت صدا مے زنن...✨ ‍ 🆔 @Rasoulkhalili
🌷 ‌ پاوه که بودیم، حاج احمد صبح‌ها بعد از نماز ما را به ارتفاعات شهر می‌برد و توی آن برف و یخبندان باید از کوه بالا می‌رفتیم. بالا رفتن از کوه خیلی سخت بود، آن هم صبح زود. اما پایین آمدن راحت بود؛ روی برف‌ها سُر می‌خوردیم و ده دقیقه‌ای برمی‌گشتیم. حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما می‌ایستاد و به بچه‌ها خسته نباشید می‌گفت و از آنها پذیرایی می‌کرد. یک‌بار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم «مرسی برادر» گفت: «چی گفتی؟»، فهمیدم چه اشتباهی کردم، گفتم: «هیچی گفتم دست شما درد نکنه.» گفت: «گفتم چی گفتی؟» گفتم: «برادر گفتم خیلی ممنون» دوباره گفت: «نه اون اول چی گفتی؟» من که دیگر راه برگشتی نمی‌دیدم، گفتم: «خرما را که تعارف کردین گفتم مرسی» گفت: «بخیز». سینه خیز رفتن در آن شرایط با آن سرما و گل و برف ساعت 8 صبح، واقعاً کار دشواری بود. اما چاره‌ای نبود باید اطاعت امر می‌کردم. بیست متری که رفتم، دیگر نتوانستم ادامه بدهم. انرژی‌ام تحلیل رفته بود. روی زمین ولو شدم و گفتم: «دیگه نمی‌تونم»؛ حاج احمد گفت: «باید بری»، گفتم: «نمی‌تونم»، والله نمی‌تونم»، بعد با ضربه‌ای به پشتم زد که نفهمیدم از کجا خوردم! ظهر که همدیگر را دوباره دیدیم، گفتم: «حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی؟ مگه من چی گفتم؟ به خاطر یک کلمه برای چی منو زدین؟»، گفت: «ما یک رژیم طاغوتی را با فرهنگش بیرون کردیم. ما خودمون فرهنگ داریم. زبان داریم. شما نباید نشخوار کننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید. به جای این حرف‌ها بگو خدا پدرت رو بیامرزه!» داستان جالب احمد متوسلیان برای کلمه مرسی 💚🕊