eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
972 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
۶۶۵۸۵: ۱ ادامه ی پهلوان🌺 👇👇👇 💢داستان پهلواني هاي ابراهيم ادامه داشت تا ماجراهاي پيروزي انقلاب پيش آمد. 💢بعد از آن اکثر بچه ها درگير مســائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستاني خيلي کمتر شد. 💢تا اينکه ابراهيم پيشنهاد داد که صبح ها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانيم و بعد ورزش کنيم و همه قبول کردند. 💢بعد از آن هر روز صبح براي اذان در زورخانه جمع ميشديم. نماز صبح را به جماعت ميخوانديم و ورزش را شروع ميکرديم. بعد هم صبحانه مختصري و به سر کارهايمان ميرفتيم. 💢ابراهيم خيلي از اين قضيه خوشــحال بود. چــرا که از طرفي ورزش بچه ها تعطيل نشده بود و از طرفي بچه ها نماز صبح را به جماعت ميخواندند. 💢هميشــه هم حديث پيامبر گرامي اسلام را ميخواند: اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داري تا صبح محبوب تر است. 💢با شروع جنگ تحميلي فعاليت زورخانه بسيار کم شد. اکثر بچه ها در جبهه حضور داشتند. 💢ابراهيم هم کمتر به تهران مي آمد. يکبار هم که آمده بود، وســائل ورزشی خــودش را برد و در همان مناطق جنگي بســاط ورزش باســتاني را راه اندازي کرد. 💢زورخانه حاج حســن تــوکل، در تربيت پهلوان هاي واقعــي زبانزد بود. 💢از بچه هاي آنجا به جز ابراهيم، جوان هاي بســياري بودند که در پيشگاه خداوند پهلوانيشان اثبات شده بود.آنها با خون خودشان ايمانشان را حفظ کردند و پهلوان هاي واقعي همين ها هستند. 💢دوران زيبا و معنوي زورخانه حاج حسن در همان سال هاي اول دفاع مقدس، با شهادت شهيد حسن شهابي مرشــد زورخانه، شهيد اصغر رنجبران(فرمانده تيپ یکم عمار) و شهيدان سيدصالحي، محمدشــاهرودي، علي خرّمدل ، حسن زاهدی ، ســيد محمد سبحاني، سيد جواد مجد پور، رضاپند، حمدالله مرادي، رضا هوريار، مجيد فريدوند، قاســم كاظمي و ابراهيم و چندين شهيد ديگر و همچنين جانبازي حاج علي نصرالله، مصطفي هرندي وعلي مقدم و همچنين درگذشت حاج حسن توکل به پايان رسيد و با تبدیل محل زورخانه به ساختمان مسکونی به خاطره ها پیوست. بعد،فردا ساعت۲۰🕖 ماراهمراهی کنید❤️
🥀 هيچ كس از شما اگر چيزى را از او پرسيدند كه نمى داند حيا نكند و (صريحاً) بگويد: نمى دانم. 📚👈🏻 حکمت ۸۲ 🌿 | @mahmoodreza_beizayi
🍃🌸🍃🌸🍃 رفتم بالا سرش و اروم گفتم بفرمایید همین که خم شدم تا راحت تر برداره شالم کامل افتاد رو شونم ... تو همین لحظه علی سرشو بلند کرده بود که با دیدن وضع من اخم بدی کرد و سریع سرشو انداخت پایین منم از واکنشش هول شدم اومدم سریع شالمو درست کنم اصلا حواسم به سینی تو دستم نبود که.... واااای چی شد تا به خودم امدم دیدم سینی از دستم افتاده ... همه ی شربت هم رو شلوار این علی بیچاره ریخته سریع شالمو سرم کردم هول کرده بودم بزرگ تر ها متوجه ما شدن اقای موسوی گفت : عیب نداره دخترم اتفاق بود دیگه فدای سرت اومدم قضیه رو راست و ریست کنم سریع به علی که سرش پایین بود و با شلوارش درگیر بود گفتم: شرمنده اصلا نفهمیدم چی شد درش بیارید خودم براتون تمیزش میکنم یهو علی سرشو بلند کرد و با تعجب نگام کرد وا چرا این طوری نگام میکنه این مگه چی گفتم... اخ با خجالت سرمو انداختم پایین و سرخ شدم صدای خنده های ریز حسین رو میشنیدم اینم وقت گیر اورده ها خب حواسم نبود شربت رو شلوارش ریخته حسین_داداش شربتم مثل آبه روشناییه _پاشو بریم شلواربدم عوضش کنی علی_بله خب بریم منم همونجوری ایستاده بودم وسط پذیرایی خانوم موسوی_حلما جون حالا چیزی نشد که بیا بشین اینجا حلما_بله چشم احساس خوبی نداشتم اروم کنار زینب نشستم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم خوب چیکار کنم؟ یه جور بد نگام کرد که حسابی هول کرده بودم پسره از خودراضی بااون قیافش باعث شد هول شم اههه یه چند دقیقه بعد حسین و علی اومدن یکی از شلوارایه حسین پاش بود ایییییش چه اخمیم کرده بر من اصلا حالا ک اینجوریه خوب کردم دلم خنگ شد کاش سینی پُر بود دیگه تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد بعد از شام با زینب رفتیم داخل اتاق دختر مهربونو خون گرمیه نمیدونم چرا تا الان مقابلش گارد میگرفتم آرامش چهرش آدمو جذب میکنه سعی کردم بیشتر باهاش گرم بگیرم همینجوری زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم زینب- چیزی شده حلما جونم؟ حلما_هان نه نه خوبی چخبر چیکارا میکنی زینب- سلامتی عزیزدلم شکر خدا خبر خاصی نیست... چقدر باآرامش صحبت میکنه این دخترچرا من اینجوری نیستم زینب_حلما جون تو چخبر ادامه نمیدی درستو؟ حلما_فعلا که نه حوصله درس ندارم بیشتر وقتا خونم بیکار زینب_اینجوری که حسابی کلافه میشی چی بگم اخه بگم هرجا که میخوام برم بادیگارد شخصی دنبالمه بگم تکلیفم با خودمو زندگیم معلوم نیست این شده ک خونه نشین شدم هووووف حلما_اره دیگه اینم یه مدلشه زینب_پس وقتت آزاده من یه پیشنهاد دارم که اگه بخوای میتونی کمک کنی هم کاره خیره، هم سرت گرم میشه... حلما_چی هست حالا این پیشنهادت؟ زینب_ خوب چطور بگم برات... علی به طور تصادفی با یه پسر بچه گل آشنا میشه که12 سالشه... متاسفانه زندگی سختی داره با همین سن کمش مجبوره کار کنه این حسن اقای گل به خاطر شرایط خاصش بیشتر طول سال رو مدرسه نرفته حالا هم که امتحان ها نزدیکه... پسر زرنگ و خوبیه، عاشق درس و مدرسس متاسفانه چون شرایط خوبی ندارن خیلی از بچه های دیگه عقب افتاده و تصمیم به ترک تحصیل داشت... ولی علی همه جوره پشتشه و میخواد کمکش کنه از تایم کارش میزنه و باهاش ریاضی کار میکنه ولی بازم وقت کم میاره و حسن تو زبان هم خیلی ضعیفه... به این جا که رسید زینب سکوت میکنه خیلی متاثر شدم واقعا دلم برای حسن کوچولو میسوزه ولی من چه کمکی از دستم ساختس؟ حلما_ من واقعا براش ناراحت شدم ولی چه کمکی از من ساختس؟ زینب_ خب یادمه از بچگی زبانت قوی بود... گفتم شاید بتونی تو زبان کمکش کنی... زینب دستمو گرفت اروم پرسید: کمکش میکنی؟ ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده:
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
🕊.♥️ #قصھ_دلبࢪی #قسمت_نهم شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد. وقتی روحانی کاروان می گفت:
🕊.♥️ می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان🚶🏻‍♂ مسخره اش کردم که :((از اینجـا تا حرم فاصله ای نیست که دو نفر بادیگار داشته باشیم!))😆 کلی کل کل کردیم. متقاعد نشد. خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم 😟 به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من این طور سرشاخ می شود و دست از سرم برنمی دارد، چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده!😶 آخرشب، جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه فردا .. گفت:((خانما بیان نماز خونه!)) دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها دربین نامحرم نباشد. رفتارهایش راقبول نداشتم. فکرمی کردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد😑 نمی توانستم باکلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیایم🙄 دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم .. به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلا کارمن نبود ...🚶🏻‍♀
☕️| قࢪار شبانہ 📚 :شهادت🌹 خانمی🧕 که از پشت پنجره خانه اش بنر بزرگی از تصویر 🕊 را با لبخند ملیحش دیده بود، به سرعت خودش را به لا به لای جمعیت رساند، تا به حال علی را ندیده بود. اصلاً او را نمی‌شناخت اما اشک هایش به اختیار سرازیر بود،😭 انگار خود هدایتگر جمعیت بود، خیلی ها که حتی چند قدم هم نمی توانستند پیاده👣 راه بروند آن مسیر طولانی را به دنبال تابوت⚰ حرکت کردند.😳😇 و به قول مادر این یعنی از روز اول کارش را شروع کرده بود کاری که ادامه داشته، دارد و همچنان نیز خواهد داشت.😍✌️🏻 جمعیت را بدرقه کردند و جمعیتی هم به استقبالش آمدند. را در آمبولانس🚑 گذاشتند، انگار نوبت حوزه بود باید حق اهالی آنجا هم ادا می‌شد. میخواستند دو ساعت با رفیقشان خلوت کنند. –فقط دو ساعت رو بدین ما ببریم بعد تشییع کنیم.🙏🏻 بالاخره با تماس و سفارش آقایان این کار انجام شد. تابوت⚰ وسط بود و صدای مداح از بلندگو📢 همه جا پیچیده بود. در تابوت را باز کردند، مادر دلش لک زده بود که باز هم صورت او را ببیند،😔 اما نباید کفن را باز می‌کردند سفارش کرده بودند شاید خونابه ای باشد و کار را مشکل کند.😣 برای همین بود چند دقیقه‌ای که مادر را با جگر گوشه اش تنها گذاشتند یکی از دوستان در کمدی کنار یکی از حجره پنهان شده بود و مراقب احوال مادرانه مادر بود.💛 مادربزرگ هم به همراه دایی ها و عمه‌اش آنجا بودند، صدای اذان📣 در حجره پیچید همه به هم نگاه کردند، وقت نماز بود؛ اگر بود الان فقط به نماز فکر می کرد و بس.📿 بچه ها رفتن یه گوشه حجره و نماز خواندند،🤲🏻 ظهر گذشته بود و داشت دیر می‌شد، صدای حاجی تکانی به همه داد.🗣 –دیر میشه ها!! باید برسیم بهشت زهرا(س). مادر دل تو دلش نبود، نگرانی در چشم‌هایش موج می‌زد،😓 دلشوره امانش را بریده بود و رویش نمی شود حرفش را بزند؛☹️ اما انگار حاجی چشم‌هایش👁👁 را خواند. –حاج خانم، میخوای با بیای!؟ مادر جا خورد!! نگاهش پر از شوق بود😍 و غافلگیری حاجی هم سریع و در یک چشم بر هم زدن عذر همه را خواست و آمبولانس🚑 را با آقا تعارف زد به حاج خانم. اما مادر است و بی طاقت و خوب باید فکر همه جا را می کردند؛ یک درصد، اگر فقط یک درصد دل مادر کم می آورد و...🤦🏻‍♂ خیلی دردسر درست می شد.😰 –داداش! شما با آمبولانس🚑 برو. حاجی سرش را نزدیک گوش👂🏻 جوان برد و دزدکی و دور از دیدگان مادر پچ پچی کرد.🗣 –آره داداش، خدا به همراهت، برو اونجا میبینمت.👋🏻 بعد با دست✋🏻محکم زد پشتش و به یک اشاره او را راهی کرد.🌸