📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_اول
#قسمت_اول
از زبان مادر شهیده زینب کمایی
هرسال که به فصل بهار نزدیڪ میشدیم خانه ی ما حال و هوای دیگࢪی پیدا میڪرد.
از اول اسفند در فڪر مقدمات سال تحویل بودیم من انواع و اقسام سبزه ها مثل گندم،عدس،ماش و شاهی را می ڪاشتم وقتی سبزه ها بلند می شدند دوࢪ آنہا ࢪا با ࢪبآن های رنگی تزئین می ڪردم و روی طاقچه می گذاشتم.
به ڪمڪ بچه هایم همه ی خانه را از بالا تا پایین تزئین میڪردیم،فرش ها ملافه ها پرده ها همه چیز باید همراه بهار بهاری می شد بچه ها هم این روز ها بدون غر زدن و از زیر کار در رفتن پا به پای من کمک میکردند.بهار انقدر برای همه عزیز بودڪه انرژی همه چند برابر می شد.خرید عید هم برای بچه ها عتلمی داشت.گاهی وقتا می دیدم که بچه هایم لباس ها و ڪفش هایشان را شب بالای سرشان می گذاشتند و می خوابیدند.
همه ی این شادی ها ڪم ڪم با شروع جنگ فراموش شد و فقط خاطراتش ماند
اولین شب فروردین ماه سال ۱۳۶۱ بی قرار و نگران در خانه راه می رفتم چند ساعتی ازوقت نماز مغرب و عشاء می گذشت. اما هنوز خبری از زینب نبود.زینب ساعتی قبل از اذان برای خواندن نماز جماعت به مسجد المهدی رفته بود.اومعمولا نمازهایش را در مسجد به جماعت می خواندو همیشه بلافاصله بعد تمام شدن نماز به خانه برمی گشت.آن شب وقتی متوجه تاخیر زینب شدم پیش خودم فڪر ڪردم شاید سخنرانی یا ختم قرآن به مناسبت اولین روز سال نو درمسجد برگزار شده و به همین دلیل زینب در مسجد مانده است
با گذشت چند ساعت نگران شدم و به مسجد رفتم اما هیچکس در مسجد نبود.مسجد تمام شده بود و همه ی نمازگزارها رفته بودند.آشوبی به دلم افتاد.هوا تاریڪ بود و باد سردی می آمد
یعنی زینب ڪجا رفته است؟
زینب دختری نیست ڪه بی اطلاع به من به جایی برود و خبری هم ندهد.بدون آنڪه متوجه باشم خیابان های اطراف مسجد و خانه مان را جستجو کردم اما مگر تمڪان داشت ڪه زینب توی خیابان ها مانده باشد؟
او باید تا آن ساعت به خانه برمی گشت.
مادرم و دختر بزرگترم شھلا و پسر ڪوچڪم شھرام در خانه منتظر بودند به خانه برگشتم مادرم خیلی نگران بود امانمی خواست حرفی بزندڪه دلھره ی من بیشتر شود. او مرتب زیر لب دعا میخواند
شھلا گفت:مامان ما باید به خانه ی خانم دارابی برویم و از آنجا با چند تا از دوستان زینب تماس بگیریم
شاید آنھا خبری از زینب داشته باشند.
آن زمان ما تلفن نداشتیم و برای تماس های ضروری به خانه همسایه می رفتیم. من و شهلا به خانه ی دارابی رفتیم
سفره ی هفت سین خانه ی دارابی وسط خانه پهن بود و همه دور هم تلویزیون نگاه می کردند و صدای خنده و شادی انها بلند بود خانواده ی دارابی با شنیدن خبر تاخیر زینب خیلی ناراحت شدند. خانم دارابی گفت:راحت باشید و خجالت نکشید با هرکجا که لازم است تماس بگیرید تا ان شاالله از زینب خبری بگیرید
شهلا به خانه ی چند نفر از دوستان زینب زنگ زد شهلا خجالت می کشید که بگوید زینب گم شده آخر دوستانش چه فڪری میڪردند اما چاره ای نبود شاید بالاخره ڪسی اورا دیده باشد ویا دوستانش خبری از او داشته باشند
من گوش هایم.را تیز کرده و به شهلا زل زده بودم
شهلا باید برای تک تک دوست های زینب اول توضیح می داد که چه اتفاقی افتاده و بعد از آنها کسب خبر می کرد ولی در واقع آنها بودند که خبر جدید می شنیدند و آن خبر گم شدن زینب بود.
ادامه دارد....
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_اول
#قسمت_دوم
از زبان مادر شهیده زینب کمایی
...خانم دارابی برای ما چای و شیرینی آورد.اما من احساس خفگی میکردم؛انگار کسی به گلویم چنگ انداخته بود و فشار میداد.
شھلا گفت:(مامان،دیگر نمیدانم با چه ڪسی تماس بگیرم؛هیچڪس از زینب خبری ندارد!)
شھلا یڪدفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد
خانم ڪچویی مدیر مدرسه ۲۲ بھمن.زینب اورا خوب میشناخت.زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یڪ پا معلم پرورشی بود و خانم کچویی علاقه ی زیادی به او داشت . از طرفی خانم ڪچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی میرفت و در ڪلاس عقیدتی جامعه زنان هم شرکت میکرد.
شھلا به خانه رفت و شماره تلفن خانم کچویی را اورد.
در این فاصله خانم دارابی سعی میڪرد با حرف زدن مرا مشغول و تا اندازه ای آرامم ڪند؛اما من فقط نگاهش میکردم و سرم را تکان میدادم.
حرف های اورا نمی شنیدم؛وتوی مغزم غوغایی از افڪارعجیب و غریب بود.
شھلا به خانوم ڪچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او صحبت ڪرد؛وقتی تلفن را گذاشت
گفت:(خانم ڪچویی امشب به مسجد نرفته و از زینب خبری ندارد!)
شھلا با حالتی مشڪوڪ ادامه داد ڪه:
(خانم ڪچویی از گم شدن زینب وحشت زده شده و با نگرانۍ برخورد ڪرده است.)
وفتی از تماس گرفتن با دوستان زینب نا امید شدیم با خانم دارابی خداحافظی ڪردیم و به خانه برگشتیم.
درحیاط را ڪه باز ڪردم چشمم به بوته ی گل رز باغچه ی کوچڪ حیاط خانه افتاد.
جلو رفتم و ڪنار باغچه به دیواڕ تڪیه زدم.بلندی بوته به اندازه ی قد زینب و شھلا بود.از بالا تا پایین بوته گل های رز صورتی خودنمایی میڪردند
آن درخچه هر فصل گل میداد و برای آن بوته همیشه فصل بھار بود.
زینب هر روز با علاقه به درخچه ی گل رز آب میداد تا بیشتر گل دهد.
او در این چند روز باقی مانده به سال تحویل در تمیز کردن خانه خیلی به من ڪمڪ میڪرد.
البته همان طور که مشغول به کار بود به من میگفت:(مامان من به نیت عید به تو کمک نمیڪنم!!!ماڪه عید نداریم؛توی جبهه رزمنده ها میجنگن و خیلی از اونها زخمی و شهید میشن،اونوقت ما عید بگیریم؟؟من فقط به نیت تمیزی و نظافت خونه ڪمڪ میڪنم)
کنار بوته ی گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم؛و به حرف های او فڪر میڪردم ڪه مادرم به حیاط آمد و گفت:(ڪبری ننه ! اونجا هوا سرده نایست بیا تو خونه شھلا و شهرام طاقت ناراحتی تو رو ندارن)
نمیتونستم آروم باشم.دلم برای شھلا و شھرام میسوخت؛آنها هم نگران حال خواهرشان بودند.
بی هوا به آشپزخانه رفتم. انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگی من شده بود.کابینت ها از تمیزی برق میزدند.
بغض گلویم راگرفت.زینب روز قبل تمام کابینت هارا اسڪاج و تاید کشیده بود.
دستم را به کابینت ها ڪشیدم و بی اختیار زیر گریه زدم.
گریه ای از ته وجودم.
دیروز به زینب گفتم:(خیلی در تمیز کردن خانه کمکم کردی!دوست داری برای جبران زحمتات چی برات بخرم؟تو که دوسالِ برای عید هیچیزی نخریدی!حالا یه چیزی که خیلی دوس داری بگو برات بخرم!)
زینب گفت:(مامان به من اجازه بده جمعه ی اول سال را به نماز جمعه بروم دلم میخواد سال رو بانماز جماعت و جمعه شروع کنم)
به زینب گفتم:(مادر!کاش مثلِ همه ی دختر ها کفشی،کیفی،لباسی میخریدی،به خودت میرسیدی،هر وقت خواستی نماز جمعه برو ولی دلِ منو هم خوش کن..)
صدای گریه ام بلند شده بود.
شھلا و شھرام توی آشپز خانه آمدند و خودشان را توی بغلم انداختند....
ادامه دارد.....
آنچه درقسمت سوم خواهید خواند:
میخواستیم به کلانتری خبر بدیم.اما با شهلا و شهرام سه تایی رفتیم بیرون تا دنبالش بگردیم....
﴿🌤🌱﴾ #_بانو
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_اول
#قسمت_سوم
از زبان مادر شهیده زینب کمایی
.....با اینڪه آن شب به خاطر سال تحویل غذای مفصلی درست کرده بودم اما قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گازماند.ڪسی شام نخورد با آن نگرانی آب هم از گلوی ما پایین نمی رفت چه برسد به غذا!
باید ڪاری می ڪردم؛نمی توانستم دست روی دست بگذارم اول به فڪرم رسید به کلانتری اما همیشه توی مغزمان ڪرده بودند ڪه خانواده آبرومند هیچگاه پایش به کلانتری باز نمی شود.
چهارتایی از خانخ بیرون زدیم و در کوچه و بازار های شاهین شهر به دنبال زینب می گشتیم.شهرام ڪلاس چھارم دبستان بود.جلوی ما می دوید و هر دختر چادری ڪه می دید می گفت:
(حتما آن دختر زینب است)
خیابان ها خلوت بود.شب اول سال نو بودو خانواده ها خوش و خرم ڪنار هم بودند.افراد ڪمی در خیابان ها رفت و آمد میڪردند.توی تاریڪی شب یڪدفعه تصور ڪردم ڪه زینب به طرف ما می آید.اما این فقط یڪ تصور بود.....
دخترم قبل از اذان مغرب لباس های قدیمی اش را پوشید و روسری سورمه ای رنگش را سر کرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت و رفت.
دوتا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدش معصومیت عجیبی به او می داد.
همان طور ڪه در خیابان ها می رفتیم به مادرم گفتم:
(مامان! یادته زینب یه سالش ڪه بود چطور دست ڪرد توڪاسه و چشمای گوسفند رو خورد؟)
شھرام با تعجب پرسید:
(زینب چشم گوسفند رو خورد؟!!!)
مادرم رو به شھرام ڪرد و گفت:
(یادش بخیر!جمعه بود و من به خانه ی شما آمده بودم،همه ی ما تو حیاط دور ام نشسته بودیم؛بابات کله پاچه خریده بود،اونم چه ڪله پاچه ی خوشمزه ایی.!
زینب یڪ سالش بود و توی گھواره خوابیده بود.همه ی ما پای سفره ڪله پاچه میخوردیم.مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه ی ڪوچڪی گذاشت که بخورد.من بهش سفارش ڪرده بودم ڪه به خاطر خواصش چشم گوسفند بخورد....)
من توی حرف مادرم پریدم و گفتم:
(ڪاسه رو زیر گهواره ی زینب گذاشتم،برگشتم ڪه چشم هارو بردارم ڪاسه خالی بود.!)
شھرام گفت:
(مامان!چشم ها چی شده بود؟زینب آنها را خورد؟زینب ڪه خوابیده بود،تازه بچه ی یڪ ساله ڪه چشم گوسفند نمیخوره!)
من گفتم:
(زینب از خواب بیدارشده بود و دست ڪرده بود توی ڪاسه و دوتا چشم رو برداشته بود و خورده بود،دور تا دور دهنش هم کثیف شده بود)
شھلا و شھرام باهم زدند زیر خنده...
من با صدای بغض ڪرده گفتم:
(اون روزهمه ی ما خندیدیم)
شھلاگفت:
(مامان!پس قشنگی چشم های زینب به خاطرخوردن چشم های گوسفند بوده!)
من گفتم:
(چشم های زینب از وقتی به دنیا اومدقشنگ بود.اما انگاری بعد از خوردن چشم های گوسفند درشت تر و قشنگ ترشد)
دوباره اشک هام سرازیر شد.شھلا و شھرام و مادرم گریه میڪردند.
بهد ساعتی چرخیدن توی خیابان هادلم راضی نشد به ڪلانتری بروم. تا آن شب هیچ وقت پای ما به ڪلانتری و اینجور جاها نرسیده بود.
مادرم گفت:(ڪبری!بیا به خونه برگردیمشاید خدا خواهی زینب برگشته باشد.)
چهارتایی به خونه برگشتیم.همه جا ساڪت و تاریڪ بود. تازه وارد خانه شده بودیم ڪه زنگ خانه به صدا در آمد.همه خوشحال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم.
شهرام در حیاط را باز ڪرد.......
ادامه دارد........
آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:
زینب همیشه به عیادت مجروحین اصفھان می رفت و همیشه برای ما از آنها تعریف میڪرد. اما هیچ وقت بدون اجازه و دیر وقت به اصفهان نمی رفت..
﴿🌤🌱﴾ #_بانو
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_سوم
#فصل_اول:شهادت🌹
آنقدر نحیف و لاغر شده بود که وقتی سرش را در آغوش مادر🧕 گذاشته بود فکر کردم کودکی را بغل گرفته و نوازش می کند.😔
نگاهش به نگاه مادر دوخته شده بود و با چشم هایشان چه عاشقانه با هم حرف میزدند.😍
اما نه! همه چیز تمام شده بود، همه چیز؛ دیگر نگاه #علی هم از حرکت ایستاد،
برق چشمان مادر خاموش شد و کاسه چشمانش آنقدر لبریز که سرریز شد😭
و روی صورت استخوانی پسرکش ریخت.💦
انگار دیگر هیچ چیز قادر نبود جسم #علی را تکان دهد.حتی اشک مادر...
مادر چنان مبهوت بود که جیغ های مبینا💥 هم نمی توانست او را متوجه کند.
صدای لرزان مبینا در حالی که مدام آب دهانش را قورت می داد و با پشت دست آب چشم و بینی اش را پاک میکرد آنقدر در میان هق هق هایش قطع و وصل میشد که واقعاً نامفهوم بود.😭😔
–دا...دا...دادا...داشم!
#اِدامـہ_دارَد...🎈
#ناے_سوختہ 📚
#قسمت_چهارم
#فصل_اول:شهادت🌹
جوان گوشی📱 را قطع کرد و به سرعت خودش را به منزل #علی رساند.
این مدت آن جا برای همه #رفقا پاتوق بود و یک جور دلگرمی...✨
مادر #علی شده بود مادر همه بچه ها.
اصلا هیچ کس جزء بودن #علی فکر نمی کرد.
مادر همچنان مبهوت بود و پسرک بر روی دستانش آرام😌 خوابیده بود...
–یواش! یواش تر! بچم بیدار میشه تازه خوابیده...!😞
جوان نمی دانست چه کار کند،☹️
قلبش داشت از جا کنده میشد.💔
بغض راه گلویش را بسته بود.😢
هیچ وقت مادر را اینطور ندیدهبود.
کم کم باورش شده بود #علی خوابیده رفت و صدایش کرد.
–#علی! #علی آقا!
اما مامان به نشانه اخم ابروهایش را کمی جمع کرد😠 و انگشت سبابه اش را روی بینی گذاشت🤫 و آرام گفت:
–هیس! ساکت! گفتم که خوابیده...
بغضش را قلپّی قورت داد😓 و در حالی که سرش را تندتند پایین و بالا می آورد با باز و بسته کردن چشمانش سعی می کرد حرف مادر را تایید کند.
–چشم مادر! چشم!
جوان حق داشت سرش را توی دیوار بکوبد؛ آخر بدجوری شوکه شده بود، 😰
اگر به گذشته میترکید یکی باید پیدا میشد وسط آن وانفسا او را دلداری می داد؛
خودش را جمع و جور کرد،
تنها کاری که از او بر می آمد این بود که مادر را راضی کند تا #علی را به بیمارستان🏨 ببرند.
بالاخره مادر راضی شد.
آرام اما سریع بدن بی جان و سبک #علی 💞 را در پتو پیچیدند و به بیمارستان🏨 رساندند.
#اِدامـہ_دارَد...🎈
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
هرشب یک قاچ رمان📖
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_پنجم
#فصل_اول:شهادت🌹
لبهای مادر همچنان بسته بود و چشم هایش خیره!
انگار آخرین صحنه ای که در ذهن او ثابت مانده بود صحنه تشنج دوباره #علی و بیهوش شدن او بود.😔
#علی را بر خلاف سایر بیماران به جای ۴۵ دقیقه، یک ساعت و نیم در اتاق احیا نگه داشتند.
سر #علی توی دست به دوستش بود و گاه گاهی با چشمان نیمه باز به چشمهای او لبخند می زد😊، همه امیدوار بودند. در این دو سال #علی به تحمل سختی عادت کرده بود و همه عادت به شرایط وخیم او.😞
اما مثل اینکه واقعاً این آخرین نگاه های او بود و دیگر برگشتی در کار نبود؛😭
آری! در پایان یک ساعت و نیم، #علی برای همیشه چشم های خندان و مهربانش را بسته بود،
همه شوکه بودند،😳 خیلی غیر منتظره بود.
حدود ربع ساعت سکوت سنگینی تمام بیمارستان🏨 را فرا گرفت،
مادر همچنان خیره در میان هیاهوی اطرافیان وارد اتاق🚪 شد، دو ساعت برای حرف های دل مادر با میوه دلش🧡 خیلی کم بود؛ کسی که در طی این دو سال دوباره کودکی اش را با مادر مرور کرده بود؛
حرف ها داشت و #علی این بار تمام وجودش گوش👂🏻 شده بود و سکوت، برای شنیدن حرف های او، آنقدر ساکت تا فقط مادر بگوید و او بشنود؛
اما نه! انگار کم کم بقیه حرف ها می ماند برای شب های جمعه از پشت پنجره سنگی مزار #علی؛💔
چون دو خانم وارد اتاق🚪 شدند و سعی داشتند با آرام کردنش، او را از اتاق بیرون ببرند. آنها مدام سرهایشان را در تایید مادر که می گفت:
«#علی زنده است، #علی زنده است!»🥀 تکان میدادند،
با صدای بسته شدن زیپ کاور، قلب مادر لرزید؛💔
کم کم گوش هایش👂🏻 صدای رفتن را می شنید، پسر آنقدر نحیف شده بود که گویا تنها روکشی بر روی برانکارد کشیده بودند، 😭
مادر به دنبال آنها به طرف ماشین سردخانه می دوید...
–آروم! آرومتر! بچم خوابیده،
یواش تکونش بدین، بیدار میشه!
الهی خیر ببینی مادر، یه پتو بیارین بچم ضعیف شده زود سردش میشه،
گردنشم اگه بالش زیر سرش نباشه خیلی اذیتش میکنه، 🛏
به جنب مادر! الان همینجوری میذارنش اون تو...🚑😭😔
#اِدامـہ_دارَد...🎈
#ناے_سوختہ 📚
#قسمت_ششم
#فصل_اول:شهادت🌹
همه چشمها👁👁 از شدت بغض می لرزید،
کم کم صورتها خیس از اشک شد،😭 شانهها هم به لرزه افتاد و ناگهان صدای هق هق، سکوت سنگین بیمارستان🏨 را شکست
و مادر همچنان حیران و مبهوت به دنبال ردپای👣 #علی...،
او بی تاب #علی بود💔و همه نگران سلامتی او.😟
–روضه!✨
–آفرین! چه پیشنهاد خوبی؛ هماهنگیش با من.
جوان این را گفت و به سرعت به طرف منزل🏘 #علی رفت؛
ترتیب دادن یک مراسم روضه در چنین شرایطی تنها راه تسکین قلب❤️ مادر بود،
همه چیز آماده بود،
هرچند که سکوت خانه،
تخت خالی🛏 و به هم ریخته علی،
بالشی که هنوز جای گودی سرش روی آن مانده بود،😔
همه و همه دیگر روضهخوان نمیخواست...😭
از کلام دلنشین مداح قلب❤️ مادر آرام شده بود،
حتی با وجود اینکه ناله های بچه ها دیوارهای خانه🏠 را هم می لرزاند.💥😭
#اِدامـہ_دارَد...🎈
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_هفتم
#فصل_اول:شهادت🌹
اولین شبی🌙 بود که مادر با صدای گرفته #علی به خواب نمی رفت
و کسی هم نبود که حرف هایش را بشنود...😔
پرستار مهربان پسر❣ عادت داشت هر شب🌛 دست بر سر او بکشد
و روانداز را بر رویش بیاندازد
و زیر سرش را آنقدر با دست های مهربانش بالا و پایین کند تا مبادا گردن آسیب دیده اش ذرهای بعد بدخوابش کند؛ 🌹😍
به طرف تخت🛏 #علی رفت، با دستانش تشک و بالش را نوازش کرد و صورتش را به نرمی بالش سپرد در حالی که آن را می بویید و میبوسید.😘
–مامان! مامان! 🌱
چشمان مادر لحظهای به جمع شدن نمیرسید.
مدام صدای گرفته اما گرم و مهربان پسر در گوشش می پیچید.🥀
–مامان! بیداری!
–مامان! یادته میخواستی برام زن بگیری؟🙃 یادته میگفتم عروست باید بالای سرت باشد، اخم میکردی و میگفتی از الان منو فروختی.☺️
–آره! یادمه، تو هم خوب بلدی چاپلوسی کنیا، حرفاتو یادته.😉
–مامان جون! این عروست همیشه باید دستت رو ببوسه.😘
مادر تا به خودش آمد دید بالش علی زیر سرش خیس شده، بلند شد و روانداز را کنار زد و صورتش را پاک کرد؛
از پنجره اتاق🚪 نگاهی به بیرون انداخت، مثل اینکه آسمان🌤 هم یک دلِ سیر گریه کرده بود. 🌧☔️
انگار ساعت🕦 از حرکت ایستاده بوده و لحظه ها هم بدون #علی رمق حرکت نداشتند
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_هشتم
#فصل_اول:شهادت🌹
در بیمارستان🏨 هم چند تا از بچه ها مشغول تدارک کارها بودند.
پزشک👨⚕ باید برگه را امضا میکرد📝 تا #علی را از پزشکی قانونی ببرند،
با کلی تماس و دوندگی بالاخره قرار شد حاجی یکسری از بر و بچهها را برای گرفتن امضا پیش دکتر بفرستند.
شاید جز برای دوستان #علی برای کسی مهم نبود برگه در ساعت دو نیمه شب🕑 امضا شود یا صبح🌤 در وقت اداری بیمارستان🏨.
شکر خدا تلاش آقایان به نتیجه رسید، یک آمبولانس🚑 و یک تویوتا آورده بودند تا بدن #علی را به غسالخانه ببرند.😭
شب🌙 سختی بود🥀 برای همه و برای مادر سخت تر از همه.
–مامان! پاشو، نماز صبحه📿، میدونم بیداری دستتو✋🏻 بده به من، مامان یاعلی!.. مادر بلند شد.
_الله اکبر...🤲🏻
صدای گریه😭 تمام اتاق🚪 را پر کرده بود. طولانی ترین نماز صبح یک ساعت و نیم گذشت و باز هم صدای گرفته #علی.
–قبول باشه حاج خانم!😍
دوستانش هم خواب💤 به چشم نداشتند، چشم ها از فرط بی خوابی و گریه بدجوری پف کرده بود، با این وجود فکر کارهای خاکسپاری و مراسم حتی فکر خواب😴 را هم از سر به در می کرد.
کمکم با آمدن صبح🌞 همه و همه آمدند. خیلی شلوغ شده بود،
باید ماشین به طرف غسالخانه میرفت —بیش از دو سال و نیم گذشته بود از شبی که در خیابان تهرانپارس،🛣
آسفالت چهارراه سیدالشهدا(ع)
زمین خیس از خون سرخ جوانی شده بود💔 که به عشق لبخند رهبرش💛
با چهره همیشه متبسم و کلام دلنشین همیشگی آمد ولی طنین صدایش✨ در تاریکی و ظلمت آسمان🌑 آنجا ناتمام ماند و این صفحه از زندگی او که در شب نیمه شعبان ۱۳۹۰ 🌙
نوشته شده بود.—
آغاز شمارش معکوس🔢 عمر کوتاه او شد😭
و امروز این شمارش به پایان رسیده بود. –نگیر آقاجان...! نگیر! فیلم نگیر!📹❌ زبونمون مو درآورد.
نمیگذاشتند از پیکر شهید فیلم بگیرند، یک عده می گفتند بگیرید،
یک عده می گفتند نه!؛
اصلاً همه چیز گیج کننده شده بود.😓😔
#اِدامـہ_دارَد...🎈
#ناے_سوختہ 📚
#قسمت_نهم
#فصل_اول:شهادت🌹
🔸«یه کفنی بود ۹ سال پیش من از کربلا آورده بودم. با تربت، توی کاظمین و اون سال ما رو سامرا هم بردن، خلاصه همه جوره متبرک شده بود. یادمه اون روز #علی کفن نداشت، من هم اونو گم کرده بودم. جالبه که تو عید مادرم بعد این همه سال اونو پیدا کرده بود.
زنگ زدم به یکی از بچه ها پرسیدم: #علی کفن داره؟ گفت:«نه حاجی!»
صبح که داشتم میرفتم کفن را با خودم بردم.»🔸
به هر حال با این اوصاف این یکی کار #علی آقا هم انجام شد!☺️
کم کم همه چیز آماده بود و قلب مادر در حال کنده شدن💔، باورش نمیشد که دیگر واقعاً دارد تمام می شود.
بچه ها هم دلشان می آمد می خواستند هرطور می شود آن لابهلاها مادر و پسر را کنار هم بنشانند.
قرار شد خانه خادم مسجد فاطمه الزهرا(س) آخرین مکان دیدار آن دو باشد.
–بیا مادر، بیا اینجا پیش #علی.
برادرا! اون در🚪 رو ببندید کسی تو نیاید.
جوان بیچاره خیلی اذیت شد،😩 باید نمیگذاشت کسی داخل بیاید،
کار سختی بود و شروع آخرین دقایق لحظات دیدار ۱۲،۱۳،۱۴،۱۵... تنها ۵ دقیقه.😣 ۲،۳،۴...و آخرین دقیقه شاید دیگر تنها چشم های👁👁 مادر بودند که حرف میزدند.
–حاجی، باز کردن در🚪 با شما.
–تق تق تق!!✊🏻✊🏻✊🏻
قلب مادر لرزید💓
در باز شد و #علی را به دستان مهربان🌸 ما مردم سپردند و پیش چشم های خیس😭 مادر پسرک مثل پرنده🕊 بر روی دست ها پرواز می کرد.
تشییع باشکوهی بود روز سوم3⃣ فروردین!! ایام عید! تعطیلی! مسافرت! و...
هیچ کس فکرش را هم نمیکرد اما انگار از دست همه خارج بود، همه آمده بودند با هر شکل و مذهب و عقیده ای.
برگه های زیارت عاشورایی که دوستان #علی پخش کرده بودند در دست اکثر آدم ها دیده می شد،
چشم ها می بارید💦 و همه مشغول خواندن.
–چقدر خوشگله!!😍 جانباز بوده!؟
–نه پدر جان! شهید امر به معروف بود، با قمه زدن🗡 –سال ۹۲— بعد دو سال و نیم هم #شهید🌹 شد.
از چهارراه تلفنخانه به سمت هفت حوض جای سوزن انداختن نبود،
۱۴ هزار نفر برای یک #شهید🌹 آن هم در عید سال ۹۳!😳
باورکردنی نبود و عجیب تر آنکه با آن همه شلوغی حتی یک ماشین🚗 هم بوق نمی زد،❌ انگار همه به احترام #علی سکوت کرده بودند.🤫
«پدر و مادر #شهید 🌹:
ده پانزده روز بعد شهادت #علی مادر شهیدی به منزل ما آمدند،
گفتند: خواب پسرم را دیدم تا به خوابم اومد گفت باید برم. گفتم کجا!؟ گفت #شهید داره برامون میاد. سرم خیلی شلوغه. گفتم: کیه؟ گفت: #علی خلیلی!! ایشان اصلاً #علی را نمی شناختند و فرزندش آن هم در زمان جنگ تحمیلی #شهید شده بودند وقتی تصاویر مربوط به شهادت #علی را در تلویزیون🖥 دیده بودند با کلی زحمت منزل🏡 ما را پیدا کردند.»
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━
☕️| قࢪار شبانہ
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_دهم
#فصل_اول:شهادت🌹
خانمی🧕 که از پشت پنجره خانه اش بنر بزرگی از تصویر #علی🕊 را با لبخند ملیحش دیده بود، به سرعت خودش را به لا به لای جمعیت رساند، تا به حال علی را ندیده بود.
اصلاً او را نمیشناخت اما اشک هایش به اختیار سرازیر بود،😭
انگار خود #علی هدایتگر جمعیت بود، خیلی ها که حتی چند قدم هم نمی توانستند پیاده👣 راه بروند
آن مسیر طولانی را به دنبال تابوت⚰ حرکت کردند.😳😇
و به قول مادر این یعنی #علی از روز اول کارش را شروع کرده بود کاری که ادامه داشته،
دارد و همچنان نیز خواهد داشت.😍✌️🏻 جمعیت را بدرقه کردند و جمعیتی هم به استقبالش آمدند. #علی را در آمبولانس🚑 گذاشتند،
انگار نوبت حوزه بود باید حق اهالی آنجا هم ادا میشد. میخواستند دو ساعت با رفیقشان خلوت کنند.
–فقط دو ساعت #علی رو بدین ما ببریم بعد تشییع کنیم.🙏🏻
بالاخره با تماس و سفارش آقایان این کار انجام شد.
تابوت⚰ وسط بود و صدای مداح از بلندگو📢 همه جا پیچیده بود.
در تابوت را باز کردند، مادر دلش لک زده بود که باز هم صورت او را ببیند،😔 اما نباید کفن را باز میکردند سفارش کرده بودند شاید خونابه ای باشد و کار را مشکل کند.😣
برای همین بود چند دقیقهای که مادر را با جگر گوشه اش تنها گذاشتند یکی از دوستان #علی در کمدی کنار یکی از حجره پنهان شده بود و مراقب احوال مادرانه مادر بود.💛
مادربزرگ #علی هم به همراه دایی ها و عمهاش آنجا بودند،
صدای اذان📣 در حجره پیچید
همه به هم نگاه کردند، وقت نماز بود؛ اگر #علی بود الان فقط به نماز فکر می کرد و بس.📿
بچه ها رفتن یه گوشه حجره و نماز خواندند،🤲🏻 ظهر گذشته بود و داشت دیر میشد، صدای حاجی تکانی به همه داد.🗣
–دیر میشه ها!! باید برسیم بهشت زهرا(س).
مادر دل تو دلش نبود، نگرانی در چشمهایش موج میزد،😓 دلشوره امانش را بریده بود و رویش نمی شود حرفش را بزند؛☹️
اما انگار حاجی چشمهایش👁👁 را خواند.
–حاج خانم، میخوای با #علی بیای!؟
مادر جا خورد!! نگاهش پر از شوق بود😍 و غافلگیری حاجی هم سریع و در یک چشم بر هم زدن عذر همه را خواست و آمبولانس🚑 را با #علی آقا تعارف زد به حاج خانم.
اما مادر است و بی طاقت و خوب باید فکر همه جا را می کردند؛
یک درصد، اگر فقط یک درصد دل مادر کم می آورد و...🤦🏻♂
خیلی دردسر درست می شد.😰
–داداش! شما با آمبولانس🚑 برو.
حاجی سرش را نزدیک گوش👂🏻 جوان برد و دزدکی و دور از دیدگان مادر پچ پچی کرد.🗣
–آره داداش، خدا به همراهت، برو اونجا میبینمت.👋🏻
بعد با دست✋🏻محکم زد پشتش و به یک اشاره او را راهی کرد.🌸
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_اول
#قسمت_اول
از زبان مادر شهیده زینب کمایی
هرسال که به فصل بهار نزدیڪ میشدیم خانه ی ما حال و هوای دیگࢪی پیدا میڪرد.
از اول اسفند در فڪر مقدمات سال تحویل بودیم من انواع و اقسام سبزه ها مثل گندم،عدس،ماش و شاهی را می ڪاشتم وقتی سبزه ها بلند می شدند دوࢪ آنہا ࢪا با ࢪبآن های رنگی تزئین می ڪردم و روی طاقچه می گذاشتم.
به ڪمڪ بچه هایم همه ی خانه را از بالا تا پایین تزئین میڪردیم،فرش ها ملافه ها پرده ها همه چیز باید همراه بهار بهاری می شد بچه ها هم این روز ها بدون غر زدن و از زیر کار در رفتن پا به پای من کمک میکردند.بهار انقدر برای همه عزیز بودڪه انرژی همه چند برابر می شد.خرید عید هم برای بچه ها عتلمی داشت.گاهی وقتا می دیدم که بچه هایم لباس ها و ڪفش هایشان را شب بالای سرشان می گذاشتند و می خوابیدند.
همه ی این شادی ها ڪم ڪم با شروع جنگ فراموش شد و فقط خاطراتش ماند
اولین شب فروردین ماه سال ۱۳۶۱ بی قرار و نگران در خانه راه می رفتم چند ساعتی ازوقت نماز مغرب و عشاء می گذشت. اما هنوز خبری از زینب نبود.زینب ساعتی قبل از اذان برای خواندن نماز جماعت به مسجد المهدی رفته بود.اومعمولا نمازهایش را در مسجد به جماعت می خواندو همیشه بلافاصله بعد تمام شدن نماز به خانه برمی گشت.آن شب وقتی متوجه تاخیر زینب شدم پیش خودم فڪر ڪردم شاید سخنرانی یا ختم قرآن به مناسبت اولین روز سال نو درمسجد برگزار شده و به همین دلیل زینب در مسجد مانده است
با گذشت چند ساعت نگران شدم و به مسجد رفتم اما هیچکس در مسجد نبود.مسجد تمام شده بود و همه ی نمازگزارها رفته بودند.آشوبی به دلم افتاد.هوا تاریڪ بود و باد سردی می آمد
یعنی زینب ڪجا رفته است؟
زینب دختری نیست ڪه بی اطلاع به من به جایی برود و خبری هم ندهد.بدون آنڪه متوجه باشم خیابان های اطراف مسجد و خانه مان را جستجو کردم اما مگر تمڪان داشت ڪه زینب توی خیابان ها مانده باشد؟
او باید تا آن ساعت به خانه برمی گشت.
مادرم و دختر بزرگترم شھلا و پسر ڪوچڪم شھرام در خانه منتظر بودند به خانه برگشتم مادرم خیلی نگران بود امانمی خواست حرفی بزندڪه دلھره ی من بیشتر شود. او مرتب زیر لب دعا میخواند
شھلا گفت:مامان ما باید به خانه ی خانم دارابی برویم و از آنجا با چند تا از دوستان زینب تماس بگیریم
شاید آنھا خبری از زینب داشته باشند.
آن زمان ما تلفن نداشتیم و برای تماس های ضروری به خانه همسایه می رفتیم. من و شهلا به خانه ی دارابی رفتیم
سفره ی هفت سین خانه ی دارابی وسط خانه پهن بود و همه دور هم تلویزیون نگاه می کردند و صدای خنده و شادی انها بلند بود خانواده ی دارابی با شنیدن خبر تاخیر زینب خیلی ناراحت شدند. خانم دارابی گفت:راحت باشید و خجالت نکشید با هرکجا که لازم است تماس بگیرید تا ان شاالله از زینب خبری بگیرید
شهلا به خانه ی چند نفر از دوستان زینب زنگ زد شهلا خجالت می کشید که بگوید زینب گم شده آخر دوستانش چه فڪری میڪردند اما چاره ای نبود شاید بالاخره ڪسی اورا دیده باشد ویا دوستانش خبری از او داشته باشند
من گوش هایم.را تیز کرده و به شهلا زل زده بودم
شهلا باید برای تک تک دوست های زینب اول توضیح می داد که چه اتفاقی افتاده و بعد از آنها کسب خبر می کرد ولی در واقع آنها بودند که خبر جدید می شنیدند و آن خبر گم شدن زینب بود.
ادامه دارد....
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻