#گنجینه_پدری
#حکمت_هایی_از_نهجالبلاغه
#قسمت_سوم
🥀 ترس از نافرمانی خدا
يَا ابْنَ آدَمَ، إِذَا رَأَيْتَ رَبَّكَ سُبْحَانَهُ يُتَابِعُ عَلَيْكَ نِعَمَهُ وَ أَنْتَ تَعْصِيهِ، فَاحْذَرْهُ.
ترجمه:
اى فرزند آدم زمانى كه خدا را مى بينى كه انواع نعمت ها را به تو مى رساند تو در حالى كه معصيت كارى، بترس.
📚👈🏻 حکمت ۲۵
🌿 | @mahmoodreza_beizayi
37.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_سوم
👌🌹کلیپ بسیار دیدنی و تاثیر گذار
یک قسمت از برنامه زندگی پس از زندگی که از شبکه ۴ پخش شد و تجربیات پس از مرگ آقای #حامد_طهماسبی عنوان شد
شاید این فیلم بیشتر از مطالعه دهها ساعت کتاب و مقاله و سخنرانی تاثیر داشته باشد
در این فیلم اثرات اعمال خوب و بد بعد از مرگ و نقش روح به زیبایی تشریح شده است
لطفا حداقل یکبار با دقت این فیلم را ببینید
@ mahmoodreza_beizayi
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_سوم
نگین رو از دوران دبیرستان میشناسم
اگه نرم حتما ناراحت میشه...
البته بدم نیست برم یکم پیش بچه ها روحیم عوض میشه،دلم براشون تنگ شده حسابی.
شب که بابا اومد بهش میگم فکر نکنم مخالفتی داشته باشه
البته نباید بگم تولده نگینه
چون نگین دست کمی از سپیده نداره که هیچ از نظر حسین بدتر از اون هم هست
کافیه حسین بفهمه رای بابارو میزنه نمیزاره برم
بهترین کار اینه که بگم زینب برای کارهای دانشگاش به کمکم نیاز داره...
فکر خوبیه زینب مورد تایید خانوادس
اونقدر به تولد و لباسی که باید بپوشم فکر کردم که نفهمیدم کی شب شد.
_مامان بابا کی میاد؟
_یکم دیگه میاد دخترم
چطور مگه؟ کاریش داری؟
_آره، امروز زینب زنگ زد ازم خواست جمعه برم پیشش برای کارهای دانشگاهش کمکش کنم
برم کمکش دیگه؟
_از نظر من که اشکالی نداره
زینب دختر خیلی خوبیه
خوانوادش هم قابل اعتماده
پدرت که آمد باهاش در میون بزار هر چی پدرت گفت
_چشم مامان گلم
داشتم تلویزیون میدیدم که بابا و حسین رسیدن
_سلاااام بابا جون خسته نباشی
سلام داداشی
بابا: سلام دختر خوشگلم
سلامت باشی بابا
حسین با چشم های ریز شده نگام کرد و گفت علیک سلام
باز چی میخوای که چشماتو مثل گربه ها کردی؟
حسین خیلی تیز بود همه چی رو از چشم هام میخوند
_حالا بیایین غذا بخورین میگم بعدش
حسین زیر چشمی نگام میکرد و منتظر بود ببینه چی میگم
تمام طول شام هم مشکوک نگام میکرد
هر وقت سعی میکردم چیزی رو پنهان کنم حسین سریع میفهمید
بابا:خوب دخترم
بگو چی میخواستی به بابا بگی؟
_بابا جون
امروز زینب زنگ زد
خواست برای کارای دانشگاهش کمکش کنم
ازم خواست جمعه برم پیشش
قول میدم زود برگردم برم بابایی؟
بابا: دخترم نمیشه یه روز دیگه
جمعه روز تعطیله میخواستیم بریم خونه ی عموت
_ آخه بابا جون شنبه آخرین فرصتشه منم که تازه از مسافرت اومدم نبودم که زودتر برم کمک
یه روز دیگه بریم خونه عمو
برم دیگه بابایی
برم؟
چشم های درشتمو مظلوم کردم و زل زدم به بابا
بابا : حالا که آنقدر مایلی
چون خانواده زینب هم مورد تاییده اشکالی نداره
فقط ساعته رفتن و امدنت رو بگو که حسین بیاد دنبالت
پریدم بغل بابا و گفتم:چشم
ساعتش معلوم شد بهتون میگم
مرسی بهترین بابای دنیا
جالب بود که حسین تموم مدت با سکوت و نگاه پر معنا بهم خیره شده بود و هیچی نمیگفت
از اینکه به خانوادم دروغ گفتم حس بدی داشتم
ولی مگه قرار بود چیکار کنم
همش یه تولد سادس...
هر چند میدونستم دارم خودمو گول میزنم....
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_اول
#قسمت_سوم
از زبان مادر شهیده زینب کمایی
.....با اینڪه آن شب به خاطر سال تحویل غذای مفصلی درست کرده بودم اما قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گازماند.ڪسی شام نخورد با آن نگرانی آب هم از گلوی ما پایین نمی رفت چه برسد به غذا!
باید ڪاری می ڪردم؛نمی توانستم دست روی دست بگذارم اول به فڪرم رسید به کلانتری اما همیشه توی مغزمان ڪرده بودند ڪه خانواده آبرومند هیچگاه پایش به کلانتری باز نمی شود.
چهارتایی از خانخ بیرون زدیم و در کوچه و بازار های شاهین شهر به دنبال زینب می گشتیم.شهرام ڪلاس چھارم دبستان بود.جلوی ما می دوید و هر دختر چادری ڪه می دید می گفت:
(حتما آن دختر زینب است)
خیابان ها خلوت بود.شب اول سال نو بودو خانواده ها خوش و خرم ڪنار هم بودند.افراد ڪمی در خیابان ها رفت و آمد میڪردند.توی تاریڪی شب یڪدفعه تصور ڪردم ڪه زینب به طرف ما می آید.اما این فقط یڪ تصور بود.....
دخترم قبل از اذان مغرب لباس های قدیمی اش را پوشید و روسری سورمه ای رنگش را سر کرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت و رفت.
دوتا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدش معصومیت عجیبی به او می داد.
همان طور ڪه در خیابان ها می رفتیم به مادرم گفتم:
(مامان! یادته زینب یه سالش ڪه بود چطور دست ڪرد توڪاسه و چشمای گوسفند رو خورد؟)
شھرام با تعجب پرسید:
(زینب چشم گوسفند رو خورد؟!!!)
مادرم رو به شھرام ڪرد و گفت:
(یادش بخیر!جمعه بود و من به خانه ی شما آمده بودم،همه ی ما تو حیاط دور ام نشسته بودیم؛بابات کله پاچه خریده بود،اونم چه ڪله پاچه ی خوشمزه ایی.!
زینب یڪ سالش بود و توی گھواره خوابیده بود.همه ی ما پای سفره ڪله پاچه میخوردیم.مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه ی ڪوچڪی گذاشت که بخورد.من بهش سفارش ڪرده بودم ڪه به خاطر خواصش چشم گوسفند بخورد....)
من توی حرف مادرم پریدم و گفتم:
(ڪاسه رو زیر گهواره ی زینب گذاشتم،برگشتم ڪه چشم هارو بردارم ڪاسه خالی بود.!)
شھرام گفت:
(مامان!چشم ها چی شده بود؟زینب آنها را خورد؟زینب ڪه خوابیده بود،تازه بچه ی یڪ ساله ڪه چشم گوسفند نمیخوره!)
من گفتم:
(زینب از خواب بیدارشده بود و دست ڪرده بود توی ڪاسه و دوتا چشم رو برداشته بود و خورده بود،دور تا دور دهنش هم کثیف شده بود)
شھلا و شھرام باهم زدند زیر خنده...
من با صدای بغض ڪرده گفتم:
(اون روزهمه ی ما خندیدیم)
شھلاگفت:
(مامان!پس قشنگی چشم های زینب به خاطرخوردن چشم های گوسفند بوده!)
من گفتم:
(چشم های زینب از وقتی به دنیا اومدقشنگ بود.اما انگاری بعد از خوردن چشم های گوسفند درشت تر و قشنگ ترشد)
دوباره اشک هام سرازیر شد.شھلا و شھرام و مادرم گریه میڪردند.
بهد ساعتی چرخیدن توی خیابان هادلم راضی نشد به ڪلانتری بروم. تا آن شب هیچ وقت پای ما به ڪلانتری و اینجور جاها نرسیده بود.
مادرم گفت:(ڪبری!بیا به خونه برگردیمشاید خدا خواهی زینب برگشته باشد.)
چهارتایی به خونه برگشتیم.همه جا ساڪت و تاریڪ بود. تازه وارد خانه شده بودیم ڪه زنگ خانه به صدا در آمد.همه خوشحال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم.
شهرام در حیاط را باز ڪرد.......
ادامه دارد........
آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:
زینب همیشه به عیادت مجروحین اصفھان می رفت و همیشه برای ما از آنها تعریف میڪرد. اما هیچ وقت بدون اجازه و دیر وقت به اصفهان نمی رفت..
﴿🌤🌱﴾ #_بانو
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_چهارم
#قسمت_سوم
از زبان مادر شهیده زینب ڪُمایی
.....و تا سال بعد و عید بعد رفت و آمدی نداشتیم.اولین بار که به خانه یدختر عمه ی جعفر رفتیم،بچه ها کفش هایشان را در آوردند،اما بی بی جان به بچه ها گفت:
(لازم نیست کفش هایتان را در بیاورید)
بچه ها هم با تعجب دوباره کفش هایشان را پاک کردند و همه با کفش وارد خانه شدیم.
اولین باری هم که قرار بود آنها خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رو در وایسی،
یک دست میز و صندلی فلزی برایم خرید تا مدتها هم آن میز و صندلی را داشتیم.
در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمیکرد! دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود.یه روز به جعفر گفتم اگه یه میلیونم به من بدن چادرم رو در نمیارم.
جعفر بعد از این حرف من دیگر به چادرم ایراد نگرفت. چند سال بعد از تولد زینب خدایک پسرم به من داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت.دخترها عاشق شهرام بودند او سفید و تپل بود و خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند.قبل از تولد شهرام ما به خانهای در ایستگاه ۶ فرح آباد نزدیک مسجد فرح آباد رفتیم یک خانه شرکتی در ایستگاه ۶ ردیف ۲۳۴ که سه تا اتاق داشت ما در آن خانه واقعاً راحت بودیم بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند من قبل از رسیدن به سن ۳۰ سالگی ۷ تا بچه داشتم چه عشقی می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هام رو میدیدم.
خودم خواهر و برادر نداشتم وقتی میدیدم که چهارتا دخترام با عروسک بازی میکنند لذت می بردم به آنها حسودیم میشد و حسرت می خوردم که ای کاش من هم خواهری داشتم.
مادرم چرخ خیاطی دستی داشت برای من و دختر هایم لباسهای راحتیِ خانه را می دوخت.برای ۴ تا دخترم با یک رنگ سری دوزی میکرد.
بعدها که مهری بزرگترین دخترم بود, و سلیقه خوبی داشت پارچه انتخاب می کرد و به سلیقه او مادربزرگش لباس ها را می دوخت.
مادرم خیلی به ما می رسید. هر چند روز یکبار به بازار لینِ احمداباد می رفت وزنبیل را پر از ماهی شوریده و میوه می کرد و به خانه ما می آمد.
او لر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت و دلش نمی آمد چیزی را بخورد و برای ما نیاورد.
بابای مهران ۱۵ روز یکبار از شرکت نفت حقوق می گرفت حقوق را دست من می داد و من باید دخل و خرج خانه را می چرخاندم. از همین خرجی به مهران و مهردادپول توجیبی میدادم. میگفتم اینها پسرند توی کوچه و خیابان می روند باید داخل جیبشان پول باشد که خدای ناکرده به راه بد نروند و گول کسی را نخورند گاهی پس از یک هفته خرجی تمام میشد و باید جواب بابای مهران را هم می دادم.
مادرم بین بچه ها بیشتر به مهران و زینب وابسته بود.به مهران که خیلی می رسید.زینب هم که مثل خودم عاشق دین و خدا و پیغمبر بود کنار مادرم می نشست و قصه های قرآنی و امامی را با دقت گوش میکرد و لذت میبرد.
مادرم خیلی قصه و داستان و حکایت بلد بود.هر وقت مادرم به خانه ما می آمد زینب دورش می چرخید تا خوب حرفهای او را گوش کند بابای بچه ها از ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می زد و ۵ بعد از ظهر برمیگشت.
روزهای پنجشنبه نیمروز بود،ظهر از سر کار برمیگشت،او در باغچه ی خانه گوجه و بامیه و سبزی میکاشت.زمستان و تابستان سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه میچیدیم واستفاده میکردیم.حیاط خانه ی ما سیمانی بود و ما شب ها در حیاط میخوابیدیم.
تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم. آبادان هم که تابستان هایش بالای ۴۰درجه بود.بعد از ظهر ها آب شط را توی حیاط باز می کردم . زیر در راهم می گرفتم و حیاط پر از آب میشد و آب تا شب توی حیاط بود.با این روش زمین سیمانی حیاط خنک میشد.
خانه های شرکتی دو شیر آب داشتند.شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود وشیر آب شرکتی که برای شست و شوی حیاط و آبیاری باغچه ها و شمشاد هابود.گاهی که شیر آب شط را باز میکردیم همراه راه آب یه عالمه گوش ماهی ها می آمد،دختر ها هم ذوق میکردندو گوش ماهی هارا جمع میکردند.ظهر ها هم هرکاری میکردم بچه ها بخوابند،بچه ها خوابشان نمی برد وتا چشممان گرم میشد می رفتند و توی آبها بازی میکردند.
ادامه دارد....
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
🕊.♥️
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_سوم
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار میشد.
دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کردن ب مسئول خواهران اعتراض کردم...
دانشگاه به این بزرگی فقط این چند تا تیکه موکت!!😐
در جواب حرفم گفت همیناهم پر نمیشه..😒
وقتی دیدم توجهی نمیکنه رفتم پیش آقای محمد خانی صداش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید سر به زیر اومد گفت «بفرمایید»
بدون مقدمه گفتم این موکتها کمه.
گفت قد همینشم نمیان💔
بهش توپیدم گفتم ما مکلف به وظیفه هستیم نه نتیجه😐
اونم با عصبانیت جواب داد این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟!😠
بعد رفت دنبال کارش..🚶🏻♀
همین که دعا شروع شد روی همه موکتها کیپ تا کیپ نشستند، همشون افتادن به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاریم 😐
یه بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبههای مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه ..
مقرر کرده بود برای جابجایی وسایل بسیج حتماً باید نامهنگاری شود همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود🚶🏻♀
من که خودم رو قاطی این ضابطهها نمیکردم هر کاری به نظرم درست بود همونو انجام میدادم😁😐
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_سوم
#فصل_اول:شهادت🌹
آنقدر نحیف و لاغر شده بود که وقتی سرش را در آغوش مادر🧕 گذاشته بود فکر کردم کودکی را بغل گرفته و نوازش می کند.😔
نگاهش به نگاه مادر دوخته شده بود و با چشم هایشان چه عاشقانه با هم حرف میزدند.😍
اما نه! همه چیز تمام شده بود، همه چیز؛ دیگر نگاه #علی هم از حرکت ایستاد،
برق چشمان مادر خاموش شد و کاسه چشمانش آنقدر لبریز که سرریز شد😭
و روی صورت استخوانی پسرکش ریخت.💦
انگار دیگر هیچ چیز قادر نبود جسم #علی را تکان دهد.حتی اشک مادر...
مادر چنان مبهوت بود که جیغ های مبینا💥 هم نمی توانست او را متوجه کند.
صدای لرزان مبینا در حالی که مدام آب دهانش را قورت می داد و با پشت دست آب چشم و بینی اش را پاک میکرد آنقدر در میان هق هق هایش قطع و وصل میشد که واقعاً نامفهوم بود.😭😔
–دا...دا...دادا...داشم!
#اِدامـہ_دارَد...🎈
@ostad_shojaenamaz.03.mp3
زمان:
حجم:
3.64M
🎙️استاد شجاعی
#نماز_سکوی_پرواز
#قسمت_سوم
🍃 نماز،آینه شخصیت شماست؛
هرقدر در نماز،تمرکز و آرامش بیشتری داشته باشید
خارج ازنماز هم،همانقدر آرام و شاديد.
🔸نماز،قلب رو از تعلق رها میکنه...
الحمدلله رب العالمین