📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_اول
#قسمت_دوم
از زبان مادر شهیده زینب کمایی
...خانم دارابی برای ما چای و شیرینی آورد.اما من احساس خفگی میکردم؛انگار کسی به گلویم چنگ انداخته بود و فشار میداد.
شھلا گفت:(مامان،دیگر نمیدانم با چه ڪسی تماس بگیرم؛هیچڪس از زینب خبری ندارد!)
شھلا یڪدفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد
خانم ڪچویی مدیر مدرسه ۲۲ بھمن.زینب اورا خوب میشناخت.زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یڪ پا معلم پرورشی بود و خانم کچویی علاقه ی زیادی به او داشت . از طرفی خانم ڪچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی میرفت و در ڪلاس عقیدتی جامعه زنان هم شرکت میکرد.
شھلا به خانه رفت و شماره تلفن خانم کچویی را اورد.
در این فاصله خانم دارابی سعی میڪرد با حرف زدن مرا مشغول و تا اندازه ای آرامم ڪند؛اما من فقط نگاهش میکردم و سرم را تکان میدادم.
حرف های اورا نمی شنیدم؛وتوی مغزم غوغایی از افڪارعجیب و غریب بود.
شھلا به خانوم ڪچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او صحبت ڪرد؛وقتی تلفن را گذاشت
گفت:(خانم ڪچویی امشب به مسجد نرفته و از زینب خبری ندارد!)
شھلا با حالتی مشڪوڪ ادامه داد ڪه:
(خانم ڪچویی از گم شدن زینب وحشت زده شده و با نگرانۍ برخورد ڪرده است.)
وفتی از تماس گرفتن با دوستان زینب نا امید شدیم با خانم دارابی خداحافظی ڪردیم و به خانه برگشتیم.
درحیاط را ڪه باز ڪردم چشمم به بوته ی گل رز باغچه ی کوچڪ حیاط خانه افتاد.
جلو رفتم و ڪنار باغچه به دیواڕ تڪیه زدم.بلندی بوته به اندازه ی قد زینب و شھلا بود.از بالا تا پایین بوته گل های رز صورتی خودنمایی میڪردند
آن درخچه هر فصل گل میداد و برای آن بوته همیشه فصل بھار بود.
زینب هر روز با علاقه به درخچه ی گل رز آب میداد تا بیشتر گل دهد.
او در این چند روز باقی مانده به سال تحویل در تمیز کردن خانه خیلی به من ڪمڪ میڪرد.
البته همان طور که مشغول به کار بود به من میگفت:(مامان من به نیت عید به تو کمک نمیڪنم!!!ماڪه عید نداریم؛توی جبهه رزمنده ها میجنگن و خیلی از اونها زخمی و شهید میشن،اونوقت ما عید بگیریم؟؟من فقط به نیت تمیزی و نظافت خونه ڪمڪ میڪنم)
کنار بوته ی گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم؛و به حرف های او فڪر میڪردم ڪه مادرم به حیاط آمد و گفت:(ڪبری ننه ! اونجا هوا سرده نایست بیا تو خونه شھلا و شهرام طاقت ناراحتی تو رو ندارن)
نمیتونستم آروم باشم.دلم برای شھلا و شھرام میسوخت؛آنها هم نگران حال خواهرشان بودند.
بی هوا به آشپزخانه رفتم. انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگی من شده بود.کابینت ها از تمیزی برق میزدند.
بغض گلویم راگرفت.زینب روز قبل تمام کابینت هارا اسڪاج و تاید کشیده بود.
دستم را به کابینت ها ڪشیدم و بی اختیار زیر گریه زدم.
گریه ای از ته وجودم.
دیروز به زینب گفتم:(خیلی در تمیز کردن خانه کمکم کردی!دوست داری برای جبران زحمتات چی برات بخرم؟تو که دوسالِ برای عید هیچیزی نخریدی!حالا یه چیزی که خیلی دوس داری بگو برات بخرم!)
زینب گفت:(مامان به من اجازه بده جمعه ی اول سال را به نماز جمعه بروم دلم میخواد سال رو بانماز جماعت و جمعه شروع کنم)
به زینب گفتم:(مادر!کاش مثلِ همه ی دختر ها کفشی،کیفی،لباسی میخریدی،به خودت میرسیدی،هر وقت خواستی نماز جمعه برو ولی دلِ منو هم خوش کن..)
صدای گریه ام بلند شده بود.
شھلا و شھرام توی آشپز خانه آمدند و خودشان را توی بغلم انداختند....
ادامه دارد.....
آنچه درقسمت سوم خواهید خواند:
میخواستیم به کلانتری خبر بدیم.اما با شهلا و شهرام سه تایی رفتیم بیرون تا دنبالش بگردیم....
﴿🌤🌱﴾ #_بانو
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_اول
#قسمت_سوم
از زبان مادر شهیده زینب کمایی
.....با اینڪه آن شب به خاطر سال تحویل غذای مفصلی درست کرده بودم اما قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گازماند.ڪسی شام نخورد با آن نگرانی آب هم از گلوی ما پایین نمی رفت چه برسد به غذا!
باید ڪاری می ڪردم؛نمی توانستم دست روی دست بگذارم اول به فڪرم رسید به کلانتری اما همیشه توی مغزمان ڪرده بودند ڪه خانواده آبرومند هیچگاه پایش به کلانتری باز نمی شود.
چهارتایی از خانخ بیرون زدیم و در کوچه و بازار های شاهین شهر به دنبال زینب می گشتیم.شهرام ڪلاس چھارم دبستان بود.جلوی ما می دوید و هر دختر چادری ڪه می دید می گفت:
(حتما آن دختر زینب است)
خیابان ها خلوت بود.شب اول سال نو بودو خانواده ها خوش و خرم ڪنار هم بودند.افراد ڪمی در خیابان ها رفت و آمد میڪردند.توی تاریڪی شب یڪدفعه تصور ڪردم ڪه زینب به طرف ما می آید.اما این فقط یڪ تصور بود.....
دخترم قبل از اذان مغرب لباس های قدیمی اش را پوشید و روسری سورمه ای رنگش را سر کرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت و رفت.
دوتا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدش معصومیت عجیبی به او می داد.
همان طور ڪه در خیابان ها می رفتیم به مادرم گفتم:
(مامان! یادته زینب یه سالش ڪه بود چطور دست ڪرد توڪاسه و چشمای گوسفند رو خورد؟)
شھرام با تعجب پرسید:
(زینب چشم گوسفند رو خورد؟!!!)
مادرم رو به شھرام ڪرد و گفت:
(یادش بخیر!جمعه بود و من به خانه ی شما آمده بودم،همه ی ما تو حیاط دور ام نشسته بودیم؛بابات کله پاچه خریده بود،اونم چه ڪله پاچه ی خوشمزه ایی.!
زینب یڪ سالش بود و توی گھواره خوابیده بود.همه ی ما پای سفره ڪله پاچه میخوردیم.مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه ی ڪوچڪی گذاشت که بخورد.من بهش سفارش ڪرده بودم ڪه به خاطر خواصش چشم گوسفند بخورد....)
من توی حرف مادرم پریدم و گفتم:
(ڪاسه رو زیر گهواره ی زینب گذاشتم،برگشتم ڪه چشم هارو بردارم ڪاسه خالی بود.!)
شھرام گفت:
(مامان!چشم ها چی شده بود؟زینب آنها را خورد؟زینب ڪه خوابیده بود،تازه بچه ی یڪ ساله ڪه چشم گوسفند نمیخوره!)
من گفتم:
(زینب از خواب بیدارشده بود و دست ڪرده بود توی ڪاسه و دوتا چشم رو برداشته بود و خورده بود،دور تا دور دهنش هم کثیف شده بود)
شھلا و شھرام باهم زدند زیر خنده...
من با صدای بغض ڪرده گفتم:
(اون روزهمه ی ما خندیدیم)
شھلاگفت:
(مامان!پس قشنگی چشم های زینب به خاطرخوردن چشم های گوسفند بوده!)
من گفتم:
(چشم های زینب از وقتی به دنیا اومدقشنگ بود.اما انگاری بعد از خوردن چشم های گوسفند درشت تر و قشنگ ترشد)
دوباره اشک هام سرازیر شد.شھلا و شھرام و مادرم گریه میڪردند.
بهد ساعتی چرخیدن توی خیابان هادلم راضی نشد به ڪلانتری بروم. تا آن شب هیچ وقت پای ما به ڪلانتری و اینجور جاها نرسیده بود.
مادرم گفت:(ڪبری!بیا به خونه برگردیمشاید خدا خواهی زینب برگشته باشد.)
چهارتایی به خونه برگشتیم.همه جا ساڪت و تاریڪ بود. تازه وارد خانه شده بودیم ڪه زنگ خانه به صدا در آمد.همه خوشحال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم.
شهرام در حیاط را باز ڪرد.......
ادامه دارد........
آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:
زینب همیشه به عیادت مجروحین اصفھان می رفت و همیشه برای ما از آنها تعریف میڪرد. اما هیچ وقت بدون اجازه و دیر وقت به اصفهان نمی رفت..
﴿🌤🌱﴾ #_بانو
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_دوم
#قسمت_دوم
از زبان مادر شهیده زینب کمایی
.......زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را می شناختند.از زمآن گم شدن زینب تا رفتن به خانه ی امام جمعه،تازه فهمیدم همه دختر مرا میشناسند و فقط من خاک بر سر دخترم را آن طورڪه باید و شاید هنوز نشناخته بودم.اگر خجالت و حیایی در ڪار نبودجلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم می کوبیدم.
آقای حسینی ڪه انگار بیشتراز رئیس آگاهی و خانم ڪچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت؛با من خیلی حرف زد و به من گفت:
(به نظرمن شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید؛احتمالا دست منافقین درماجرای گم شدن زینب وجود داره!شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید.!)
حس میڪروم به جای اشڪ از چشم هایم خون سرازیر می شود.هرچه بیشنر برای پیدا ڪردن دختر عزیزم تلاش میڪردم و جلوتر می رفتم،ناامید تر میشدم.زینب هر لحظه بیشتر ازمن دور میشد.
در سالهای اول جنگ بنزین کپنی بود و خیلی سختیر میآمد.امام جمعه کُپُن بنزین به آقای روستا دادتا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم.
قبل از هرڪاری به خانه برگشتم،می دانستم ڪه مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند.آنها هم مثلِ من از شنیدن خبر های جدیدنگران تر از قبل شدند.مادرم ذڪر یاحسین(؏) و یازینب(س)و یاعلی(؏)از زبانش نمی افتاد.
هرچه اصرار ڪرد ڪه ڪبری یه استڪان چای بخور یه تڪه نان دهنت بگذار،رنگت مثل گچ.سفید شده،من قبول نڪردم.
حس میڪردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده است،حتی؛صدا و ناله هم به زور خارج می شد.
شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شدو برای جست و جوی با ما آمد.نمیدانستم ڪجا باید بروم.روز دوم عید بود و همه جا تعطیل بود فقط به بیمارستان ها و ودرمانگاه ها و پزشڪ قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم.وقتی هوا روشن بود کمتر میترسیدم.انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم میکرد.اما؛به محض اینڪه هوا تاریڪ می شدافڪار زشت و ترسناڪ از همه طرف به من هجوم می آورد...
شب دوم از راه رسید.
و خانواده ی من همچنان در سڪوت و انتظار و ترس دست و پا میزدند.تازه میفهمیدم ڪه درد گم ڪردن عزیز چقدر سخت است.گمشده ی من معلوم نبود ڪه کجاست.نمیتوانستم که بنشینم یا بخوابم،به هر طرف نگاه میڪردم،سایه ی زینب را میدیدم.همیشه جانماز و چهدر نمازش در اتاق خواب رو به قبله پھن بود،در اتاقی ڪه فرش نداشت و سرد ترین اتاق خانه بود،هیچ کس در آن خانه نمیخوابید واز آنجا استفاده نمیڪرد.آنجا بهترین مڪان برای نماز های طولانیِ زینب بود.
روی سجاده ی زینب افتادم،از همان خدایی ڪه زینب عاشقش بود با التماس و گریه خواستم ڪه زینب را تنہا نگذارد.
مادرم ڪه حال مرا میدیدپشت سرم همه جا می آمد و می گفت:
(ڪبری!!مرا سوزاندی ڪبری!!آرام بگیࢪ)
آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد.از پشت پنجره به آسمان نگاه میڪردم،همه یزندگی ام از بچگی تا ازدواج تا به دنیا آمدن بچه هاو جنگ مثل یڪ فیلم از جلوی چشم هویم میگذشت.آن شب فهمیدم ڪه همیشه در زندگی ام رازی وجود داشته،رازی نگفته....
انگار همه چیز به هم مربوط می شد.زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیش رفته بود ڪه بایدآخرش به اینجا می رسید.
آن شب حوصله ی حرف زدن با هیچ ڪس را نداشتم،دلم میخواست تنهای تنهاباشم،خودم و خدا....
باید دوباره زندگی ام را مرور میڪردم تاآن راز را پیدا ڪنم،رازی را ڪه میدانستم وجود دارد،امّا؛جرئت بیا نش را نداشتم.باید از خودم شروع میڪردم....
من ڪی هستم؟ از ڪجا آمده ام؟پدر و مادرم چه ڪسانی بوده اند؟زندگی ام چطور شروع شد وچطور گذشت؟
زینب ڪه نیمه ی گمشده ی وجودم بودچطوربه اینجا رسید؟
اگر به همه ی اینها جواب میدادم شاید می توانستم بفهمم ڪه دخترم ڪجاست وشاید قدرت پیدا میڪردم ڪه آن ترس را از خودم دور ڪنم و خودم را برای شرایطی بدتر وسخت تردر زندگی آماده ڪنم...
ای خدای بزرگ،
ای خدای محبوب زینب ڪه همیشه تو را عاشقانه صدا میزد و هیچ چیز را مثلِ تو دوست نداشت.
من مادر زینبم!!!مرا ڪمڪ ڪن تا نترسم تا بایستم تا تحمل ڪنم.باید از گذشته ی خیلی خیلی دور شروع ڪنم. از روزی ڪه به دنیا آمدم.....
ادامه دارد.....
آنچه در فصل سوم خواهید خواند....
نگاهی به گذشته...
آن زمان سن قانونی برای ازدواج ۱۵ سال بود،وما باید شش ماه منتظز میماندیم و بعد عقد میڪردیم.خدا وڪیلی من نه تا آن زمان جعفر را دیده بودم و نه میشناختمش...
(عروسیه ها😁)
﴿🌤🌱﴾
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_سوم
#قسمت_اول
از زبان مادر شهیده زینب کُمایی
نگاهی به گذشته....
من تنها فرزند مادرم بودم ڪه او با نذر و نیاز و التماس از امام حسین(؏) گرفته بود.مادرم تاج ما طالب نژاد،در آبادان زندگی می ڪرد.وقتی خیلی جوان بود و من در شڪمش بودم؛شوهرش را از دست داد،او زن جوانی بود ڪه ڪس و ڪار درستی هم نداشت و یه دختر بدون پدر هم،روی دستش مانده بود،بزای همین مدتی بعد از مرگ پدرم،با مردی به نام درویش قشقایی ازدواج ڪرد.
درویش قبلا زن و دو پسر داشت،اما پسر هایش در اثر مریضی از دنیا رفتند و زنش هم، ازغصه ی مرگ پسر هایش به روستای خودشان ڪه دوز از آبادان بود برگشت.درویش ڪه نمی توانم به او نا بابایی بگویم آمد و مادرم را گرفت.درویش واقعا مرد خیلی خوبی بود و در حق من پدری ڪرد.
مادرم بعد از ازدواج مجددش یڪ بار باردار شد اما بچه اش سقط شد و اوهمچنان در حسرت داشتن فرزندان دیگرماند.یادم هست ڪه وقتی بچه بودم همیشه دهه اول محرم در خانه روضه داشتیم،یڪ خانه ی دواتاقه ی شرڪتی در جمشید آباد آبادان داشتیم.من ڪه خیلی کوچڪ بودم،در خانه یهمسایه ها می رفتم و از آنها میخواستم ڪه برای روضه به خانه ی ما بیایند.
من نذر امام حسین (؏) بودم و تمام محرم وصفر لباسسیاه می پوشیدم.مادرم درهمان دهه ی اول برای سلامتی من آش نذری درست میڪرد و به در و همسایه می داد،او همیشه دلهره ی سلامتی من را داشت و شدیدا به من وابسته بود.مادرم عاشق بچه بود و دلش می خواست بچه های زیادی داشته باشد.اما؛خدا همین یڪ اولاد را بیشتر به او نداد.تازه اون هم بانذر و شفاعت آقا امام حسین(؏).
من از بچگی عاشق و دلداده یامام حسین (؏)و حضرت زینب(س)بودم.زندگی ام از پیش از تولد به آنها گره خورده بود،انگار دنیا آمدنم،نفس ڪشیدنم،همه به اسم حسین(؏)و ڪربلا بند بود.
پنج ساله بودم ڪه برای اولین بار،همراه مادرم فاچاقی و بدون پاسپورت از راه شلمچه به ڪربلا رفتیم.مادرم نذر ڪرده بود ڪه اگر سلامت به دنیا بیایم مرا به ڪربلا ببرد،اما تا ۵ سالگی ام نتوانست نذرش را ادا ڪند.مادرم از سفر ڪربلا دو قصد داشت:یڪی ادای نذرش،و قصد دیگرش این بود ڪه باز از امام حسین(؏)یڪ اولاد دیگرطلب ڪند.تمام آن سفر و صحنه هارا به یاد دارم؛مثل این بود ڪه به همه ی ڪس و ڪارم رسیده باشم،توی شلوغی و جمعیت حرم خودم را رها میڪردم،چند تا مرد توی حرم نشسته بودندو قرآن می خواندند،مادرم یڪ لحظه متوجه شد ڪه من زیر دست و پای مردم افتاده ام و نزدیڪ است ڪه خفه بشوم،بلند فریاد زد:
(یا امام حسین(؏)من آمده ام بچه ازت بگیرم، تو ڪبری را هم ڪه خودت بهم بخشیدی،میخواهی از من پس بگیری؟)
مرد های قرآن خوان بلندشدند ومن را ازمیان جمعیت بالا ڪشیدند.
توی همه ی مدت سفر،عبای عربی سرم بود.
بار دوم در ۹ سالگی،همراه با پدر و مادرم قانونی و با پاسپورت به ڪربلا رفتیم.آن زمان رفتن به ڪربلا خیلی سختی داشت. بااینڪه ما در آبادان بودیم و از مسیر شلمچه و بصره میرفتیم اما امڪانات ڪم بود و مشڪلات راه و سفر زیاد،بیشتر سال هم هوا گرم بود.در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رفتیم نا بابایی ام ڪه از بابای حقیقی ام برای من دلسوز تر بود در زیارت حضرت علی (؏) نیت ڪرد و توی دلش از امیر المؤمنین طلب مرگ ڪرد.او به حضرت علی (؏) علاقه ی زیادی داشت وآرزویش بود ڪه در زمین نجف از دنیا برودو همان جا به خاڪ سپرده شود؛تا برای همیشه پیش امام علی (؏) بماند.نا بابایی ام حرفی از نیت آرزویش به ما نزد.مادرم در خواب دید ڪه دو تا سید نورانی آمده اند بالای سر درویش و میخواهند اورا با خودشان ببرند.مادرم حسابی خودش را زده بود و با گریه و التماس از آن دوتا سید خواسته بود ڪه درویش را نبرند.مادرم توی خواب میگفت:درویش جای مدر ڪبری است تو را به خدا ڪبری را بار دیگر یتیم نڪنید.!
آنقدر در خواب گریه و زاری ڪرد و فریاد زد ڪه بابایم از خواب پرید و رفت بالای سرش و صدایش زد:
(ننه کبری!چه شده؟چرا اینوهمه شلوغ میڪنی؟ چرا گریه میڪنی؟)
مادرم وقتی از خواب بیدار شد،خوابش را تعریف ڪرد و گفت؛(من و ڪبری توی این دنیا ڪسی را به جز تو نداریم،تو حق نداری بمیری و مارا تنها بذاری!)
بابایم گفت؛(ای دل غافل!زن چه ڪردی؟چرد جلوی سید هارو گرفتی؟من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم ڪه برای همیشه در خدمتش بمانم،چرا آنها را از بردن من منصرف ڪردی؟حالا ڪه جلوی ماندنم درنجف اشرف رو گرفتی باید به من قول بدی ڪه طبق وصیتم بعد از مرگم هر جا ڪه باشم مرا به اینجا بیاری و در زمین وادی السلام به خاڪ بسپاری.خانه ی ابدی من باید کنار حضرت علی(؏)باشه!)
مادرم ڪه زن باغیرتی بود به بابایم قول دادڪه وصیتش را انجام دهد
ادامه دارد...
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_سوم
#قسمت_دوم
......در ۹ سالگی که به ڪربلا رفتم حال عجیبی داشتم.می رفتم خودم را روی گودال قتلگاه می انداختم،آنجا بوی مشک و عنبر میداد،مادرم فریاد میزد و میگفت :
(ڪبری!از روی قتلگاه بلندشو!تو سرت میزنن)
اما من بلند نمیشدم،دلم میخواست با امام حسین(؏) حرف بزنم،بغلش ڪنم و بهش بگم چقدر دوسش دارم وممنونش هستم.
مادرم مرد از چهارسالگی برای یادگیری قرآن به مکتب خانه فرستاد.نا بابایی ام سواد نداشت،اما از شنیدن قرآن لذت می برد؛برادری داشت ڪه قرآن می خواند درویش می نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش میڪرد.
پدر و نادرم هر دو دوشت داشتند ڪه من قرآن خواندن را یاد بگیرم.مڪتب خانه در ڪَپَر آباد بود و یڪ آقای اصفهانی که ازبد روزگار شیره ای هم بود به ما قرآن یاد میداد.پسرهاخیلی مسخره اش میڪردند،خودش هم آدم سبڪی بود.
سر ڪلاس درس میگفت:
(الَم تَرَ مرغُ ڪره)
منظورش این بود ڪه علاوه بر پولی ڪه خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن میدهند،از خانه هایتان نان و ڪره و مرغ و هرچه ڪه دستتان میرسدبیاورید.
بعد از مدتی ڪه به مڪتب خانه رفتم به سختی مریض شدم.آنقدر حالم بد شد ڪه رفتند و به مادرم خبردادند،او هم خودش را رساند و من را بغل ڪرد و از مڪتب خانه برد.و یادرفتن قرآنم هم نیمه تمام ماند.
مدتی بعد ما از محله جمشید آباد به لین چهار احمد آباد اسباب کشی ڪردیم.
پدر و مادرم یڪ خانه شریڪی خریدند ومن تا سن چهارده سالگی ڪه جعفر بابای بچه ها به خاستگاری ام آمد در همان خانه بودم.
چهارده ساد و نیم داشتم که مستاجر خانه یما جعفر را به مادرم معرفی ڪرد.آن زمان سن قانونی برای ازدواج۱۵ سال بود وما باید۶ ماه منتظرمیماندیم و بعد عقد میڪردیم. خدا وڪیلی من تاآن موقع نه جعفر را دیده بودم و نه میشناختمش؛زمان ما همه ی عروسی ها همین گونه بود.همه ندیده و نشناخته زن و شوهر میشدند!
بعد عروسی چند ماه در یڪی از اتاق های خانه مادرم بودیم تا جعفر توانست در ایستگاه ۶آبادان یڪ اتاق دریک گواتر کارگری اجاره کند.
اوایل زندگی مادر شوهرم با ما زندگی میڪرد.سالها مستاجر بودیم.جعفرکارگر شرڪت نفت بود وهنوز آنقد امتیاز نداشت ڪه به ما یڪ خانه ی شرڪتی بدهند و ما مجبور بودیم در خانه های اجاره ای زندگی کنیم.پنج تا از بچه هایم مهران،مهرداد،مهری و مینا و شھلا همه زمانی به دنیا آمدند ڪه ما مستاجر بودیم.
هروقت حامله میشدم برای زایمان به خانه یمادرم در احمد آباد میرفتم،آنجا زایشگاه بچه هایم بود،خانه ی مادرم چون مرد نامحرمی نبود راحت تر بودم
یڪ قابله ی (ما ما)خانگی به نام جیران می آمد و بچه رو به دنیا می آورد.
جیران زن میانسالی بود ڪه مثل مادرم فقط یه دختر داشت اما خدا از همان یڪ دختر ۱۳ نوه به او داده بود!!بابای مهران همیشه حسابی به جیران میرسید وبعد از به دنیآ آمدن بچه مبلغی پول و مقداری خرت و پرت مثل قند و شڪر و چای و پارچه به او میداد.
پایان فصل سوم
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_چهارم
#قسمت_اول
از زبان مادر شهیده زینب ڪُمایی
تولـــــد:
بچه ی ششم راباردار بودم ڪه به ما یڪ خانه ش شرڪتی دو اتاقه درایستگاه چهار فرح آباد،ڪوچه ی ده،پشت درمانگاه سر نبش خیابان دادند.همه یخانواده اعتقاد داشتیم ڪه قدم تو راهی خیر بوده است که ما از مستاجری و اساس ڪشی راحت شدیم و بالاخره یڪ گواتر شرڪتی نصیبمان شده.خیلی خوشحال بودیم از آن به بعد خانه ی مستقل دستمان بود و این ینی خوشبختی برای همه ی خانواده یوما.
مدتی بعد ازاساس ڪشی به خانه ی جدید دچار درد زایمان شدم.دو روز تمام درد ڪشیدم.جیران سواد درست و حسابی نداشت وڪازی از دستش برنمیامدبرای اولین بار و بعد از پنج تا بچه مرا به مطب خانم دکتر مهری بردند.آن زمان شهر آبادان بود یڪ خانم دڪتر مهری.مطب دڪتر مهری در لینِ یڪ ِ احمد آباد بود.من تا آن زمان خبری از دڪتر و دوا نداشتم.حامله میشدم و جیران ڪه قابله ی بی سوادی بود می آمد و بچه هایم را به دنیا می آورد.خانم مهری آمپولی به من زد و من به خانه برگشتم و باهمان حال مشغول ڪار های خانه شدم.
اذان مغرب حالم خیلی بد شد؛ جیران را خبر کردند و باز هم او به فریادم رسید..
در غروب یڪی از شب های خرداد ماه برای ششمین بار مادر شدم و خدا به من یڪ دختر قشنگ و دوست داشتنی داد،
جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هرڪدامشان یڪ شڪلات داد.مخران ڪه پسر بزرگ و بچه ی اولم بود،بیشتر از همه ی بچه ها ذوق ڪرد و خواهرش را در بغل گرفت،هرڪدام از بچه ها را ڪه به دنیا می آوردم جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب میڪردند.من هم این وسط مثل آدم هیچڪاره سڪوت میڪردم.جعفر ڪه بابای بچه ها بود و حق پدریش بود که اسم آنها را انتخاب ڪند مادرم ڪه یڪ عمرآرزوی بچه داشت و همه ی دلخوشی زندگی اش من و بچه هایم بودیم.
نمی توانستم دل مادرم را بشڪنم.اوڪه خواهر و برادری نداشتمرا زود شوهر داد تا بتوانم به جای بچه های نداشته اش نوه هایش را ببیند.
جعفر هم فقط یڪ خواهر داشت،هر دوی ما بی کس و کار و بی فامیل بودیم،جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت.او به اسم های فارسی و ایرانی خیلی علاقه داشت.مادرم که طبع جعفر را میدانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت.تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد.جعفر اسم بچه ی سوم را مهری گذاشت.اسم بچه ی چهارمم را مادرم مینا گذاشت.بچه ی پنجمم را جعفر شهلا نام گذاشت و مادرم نام بچه ی ششم را میترا گذاشت.من هم نه توب میگفتم نه بد،دخالتی نمیڪردم.وقتی میدیدم جعفر و مادرم راضی و خوشحال هستند برایم کافی بود.
مادرم نام میترا را برای دخترم گذاشت اما بعد ها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض ڪرد.
بارها به مادرم گفت:(مادربزرگ! اینم اسم بود برا من گذاشتی؟اگر در این دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتین چه جوابی میدین؟من دوست دارم اسمم زینب باشه.مثل حضرت زینب باشم.میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد.
ادامه دارد.....
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_چهارم
#قسمت_دوم
از زبان مادر شهیده زینب ڪُمایی
.....و همه ی ماراهم وادار ڪرد ڪه به جای میترا به او زینب بگوییم.برای همین من نمیتوانم حتی از یچگی هایش هم ڪه حرف میزنم به او میترا بگویم.برای من مثلِ اینِ ڪه از اول اسمش زینب بوده است.
زینب ڪه به دنیا آمد بابایم هنوز زنده بود و من سایه ی سر داشتم در همه ی سالهایی ڪه در آبادان زندگی ڪردم؛نا بابایی ام مثل پدر و حتی بهتربه من و بچه ها رسیدگی میڪرد.او مرد مهربان و خدا ترسی بود و من واقعا دوستش داشتم.بعد از ازدواجم هر وقت به خانه ی مادرم می رفتم؛بابایم به مادرم میگفت:
(ڪبری در خانه ی شوهرش مجبور است هرچه ڪه هست بخورد اما اینجا ڪه می آید تو برایش ڪباب درست ڪن تا بخورد و قوت بگیرد.)
دور خانه های شرکتی شمشاد های سبز و بلندی بود.بآبایم هر وقت ڪه به خانه ی ما می آمد در میزدو پشت شمشاد ها قایم می شد؛در را ڪه باز میڪردیم میخندید و از پشت شمشاد ها در میامد.همیشه پول خورد در جیب هایش داشت؛ وآنها را مثل نذری به دختر هایش می داد،.بابایم که امید زندگیم و تڪیه گاهم بود،یڪ سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت.
مادرم به قولی ڪه به بابایم سالها پیش در نجف داده بود عمل ڪرد.
خانه اش را فروخت و با مقداری پول از فروش خانه؛جنازه ی بابایم.را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن ڪرد.آن زمان ینی سال ۴۷ یڪ نفر سه هزار تومن برای این ڪار از مادرم گرفت.مادرم بعد از دفن بابایم در نجف به زیارت دورهٔ ائمه رفت و سه روز به نیابت از بابایم زیارت ڪردو بعد به آبادان برگشت.تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود برای همین؛ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دڪتر رفتم و به تشخیص دڪتر قرص اعصاب خوردم.حال بدی داشتم،افسرده شده بودم.
زینب ڪه یڪسالش بود؛یڪ روز سراغ قرص های من رفت وقرص هارا خورد،به قدری حالش خراب شد ڪه بابایش سراسیمه ورا به بیمارستان رساند.
دڪتر ها معده ی اورا شست و شو دادند و یڪی دو روز اورا بستری ڪردند.
خوردن قرص های اعصاب اواین باری بود ڪه زندگیِ زینب را تهدید ڪرد.شش ماه بعد از این ماجرازینب مریضی سختی گرفت ڪه برای دومین بار در بیمارستان شرڪت نفت بستری شد
او پوست و استخوان شده بود هر روز برای ملاقات به بیمارستان می رفتمو نزدیڪ برگشتن بالای گهواره اش می نشستم و برایش لالایی میخواندم و گریه میڪردم،بعد از مدتی زینب خوب شد من هم ڪم ڪم به غم از دست دادن بابایم عادت ڪردم.
مادرم جای پدر و خواهر و برادرم بود و خانه ی او تفریح و دلخوشی من وبچه هایم بود.بعد از مرگ بابایم مادرم خانه ای در منطقه ی ڪارون خرید.این خانه چهار اتاق داشت ڪه مادرم برای امرار معاش سه اتاقش را اجاره داد و یڪ اتاقش هم دست خودش بود.
هر هفته،یا مادرم به خانه یما میآمد یا ما به خانه ی مادرم میرفتیم.هرچند وقت یڪ بارهم بابای مهران مارا به باشگاه شرڪت نفت می برد.باشگاه شرڪت نفت می برد. باشگاه شرڪت نفت مخصوص ڪارکنان شرڪت نفت بود.سینما داشت،بلیط سینمایش دو ریال بود.ماهی یڪ بار میرفتیم.بابای بچه هابا پسر ها ردیف جلو و من و دختر ها ردیف عقب مینشستیم و فیلم میدیدم.
من همیشه چادر سر میڪردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم.پیش من چادر در اوردن گناه بزرگی بود.بابای بچه ها یڪ دختر عمه به نام بی بی جان داشت ڪه در منطقه ی ڪارمندی شرڪت نفت بِرِیم زندگی میڪرد.ما سالی یڪ بار در ایام عید به خانه ی آنها میرفتیم و آنها هم یک بار در ایام عید به خانه یما می آمدند و تا عید بعد رفت و آمدی نداشتیم.
ادامه دارد...
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_چهارم
#قسمت_سوم
از زبان مادر شهیده زینب ڪُمایی
.....و تا سال بعد و عید بعد رفت و آمدی نداشتیم.اولین بار که به خانه یدختر عمه ی جعفر رفتیم،بچه ها کفش هایشان را در آوردند،اما بی بی جان به بچه ها گفت:
(لازم نیست کفش هایتان را در بیاورید)
بچه ها هم با تعجب دوباره کفش هایشان را پاک کردند و همه با کفش وارد خانه شدیم.
اولین باری هم که قرار بود آنها خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رو در وایسی،
یک دست میز و صندلی فلزی برایم خرید تا مدتها هم آن میز و صندلی را داشتیم.
در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمیکرد! دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود.یه روز به جعفر گفتم اگه یه میلیونم به من بدن چادرم رو در نمیارم.
جعفر بعد از این حرف من دیگر به چادرم ایراد نگرفت. چند سال بعد از تولد زینب خدایک پسرم به من داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت.دخترها عاشق شهرام بودند او سفید و تپل بود و خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند.قبل از تولد شهرام ما به خانهای در ایستگاه ۶ فرح آباد نزدیک مسجد فرح آباد رفتیم یک خانه شرکتی در ایستگاه ۶ ردیف ۲۳۴ که سه تا اتاق داشت ما در آن خانه واقعاً راحت بودیم بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند من قبل از رسیدن به سن ۳۰ سالگی ۷ تا بچه داشتم چه عشقی می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هام رو میدیدم.
خودم خواهر و برادر نداشتم وقتی میدیدم که چهارتا دخترام با عروسک بازی میکنند لذت می بردم به آنها حسودیم میشد و حسرت می خوردم که ای کاش من هم خواهری داشتم.
مادرم چرخ خیاطی دستی داشت برای من و دختر هایم لباسهای راحتیِ خانه را می دوخت.برای ۴ تا دخترم با یک رنگ سری دوزی میکرد.
بعدها که مهری بزرگترین دخترم بود, و سلیقه خوبی داشت پارچه انتخاب می کرد و به سلیقه او مادربزرگش لباس ها را می دوخت.
مادرم خیلی به ما می رسید. هر چند روز یکبار به بازار لینِ احمداباد می رفت وزنبیل را پر از ماهی شوریده و میوه می کرد و به خانه ما می آمد.
او لر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت و دلش نمی آمد چیزی را بخورد و برای ما نیاورد.
بابای مهران ۱۵ روز یکبار از شرکت نفت حقوق می گرفت حقوق را دست من می داد و من باید دخل و خرج خانه را می چرخاندم. از همین خرجی به مهران و مهردادپول توجیبی میدادم. میگفتم اینها پسرند توی کوچه و خیابان می روند باید داخل جیبشان پول باشد که خدای ناکرده به راه بد نروند و گول کسی را نخورند گاهی پس از یک هفته خرجی تمام میشد و باید جواب بابای مهران را هم می دادم.
مادرم بین بچه ها بیشتر به مهران و زینب وابسته بود.به مهران که خیلی می رسید.زینب هم که مثل خودم عاشق دین و خدا و پیغمبر بود کنار مادرم می نشست و قصه های قرآنی و امامی را با دقت گوش میکرد و لذت میبرد.
مادرم خیلی قصه و داستان و حکایت بلد بود.هر وقت مادرم به خانه ما می آمد زینب دورش می چرخید تا خوب حرفهای او را گوش کند بابای بچه ها از ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می زد و ۵ بعد از ظهر برمیگشت.
روزهای پنجشنبه نیمروز بود،ظهر از سر کار برمیگشت،او در باغچه ی خانه گوجه و بامیه و سبزی میکاشت.زمستان و تابستان سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه میچیدیم واستفاده میکردیم.حیاط خانه ی ما سیمانی بود و ما شب ها در حیاط میخوابیدیم.
تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم. آبادان هم که تابستان هایش بالای ۴۰درجه بود.بعد از ظهر ها آب شط را توی حیاط باز می کردم . زیر در راهم می گرفتم و حیاط پر از آب میشد و آب تا شب توی حیاط بود.با این روش زمین سیمانی حیاط خنک میشد.
خانه های شرکتی دو شیر آب داشتند.شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود وشیر آب شرکتی که برای شست و شوی حیاط و آبیاری باغچه ها و شمشاد هابود.گاهی که شیر آب شط را باز میکردیم همراه راه آب یه عالمه گوش ماهی ها می آمد،دختر ها هم ذوق میکردندو گوش ماهی هارا جمع میکردند.ظهر ها هم هرکاری میکردم بچه ها بخوابند،بچه ها خوابشان نمی برد وتا چشممان گرم میشد می رفتند و توی آبها بازی میکردند.
ادامه دارد....
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_چهارم
#قسمت_چهارم
.....کار هر روز مان این بود که حیاط سیمانی را پر از آب می کردیم و شب قبل از خواب زیر در حیاط را که گرفته بودیم بر می داشتیم و آب را بیرون میکردیم این طوری سیمانها خنک خنک می شد و ما می توانستیم تا اندازه ای گرما را تحمل کنیم و حداقل زمین زیر پای مان خنک باشد.
شهرام چهار ماه بود که بابای مهران رفت و یک تلویزیون غرضی خرید.من بهش گفتم :( مرد ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم؛تلویزیون که واجب نبود!!!)
بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قرضی آورد.هر چند که بر اثر خوابیدن زیر کولر گازی و هوای شرجی آبادان خودم بیماری آسم گرفتم ولی بچه هایم از شر گرما و شرجی تابستان راحت شدند.
به دخترها اجازه کوچه رفتن نمیدادم، می گفتم خودتان چهارتا هستید بنشینید و با هم بازی کنید آنها هم توی حیاط کنار باغچه خاله بازی میکردند.
مهری هم که از همه بزرگتر بود مثل مادرشان بود؛ برای بچهها دم پختک گوجه درست میکرد و می خوردند.ریگ بازی می کردند و صدایشان در نمی آمد.بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند بودجه ی ما نمی رسید که چیزهای گران بخریم. دختر ها با کاغذ عروسک کاغذی درست میکردند و رنگش می کردند.خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من چهار تا دختر دارم. گاهی زینب و شهلا را دیده بودند اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جایی نمی رفتند من هر روز از ایستگاه ۶ پیاده به ایستگاه ۷ میرفتم بازار ایستگاه ۷ همه چیز داشت.حقوق من کارگری بود و زندگی سادهای داشتیم اما سعی میکردم به بچه ها غذاهای خوب بدهم هرروز بازار میرفتم و زنبیل را پر میکردم از جنس هایی که در حد توانم بود.
زنبیل را روی کول میگذاشتم و به خانه برمی گشتم.زمستان و تابستان بار سنگین را به کول میکشیدم.سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست.هر روز بازار می رفتم اما تا شب هرچه بود و نبود می خوردند و تمام می شد و شب دنبال کاغذ می گشتند. زینب ببین بچه هایم از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمی گرفت کمتر پیش می آمد که از من چیزی بخواهد کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت تمام بدنش له شده بود با همه دردی که داشت گریه نمی کرد.
زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم.دکتر چند تا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهراو را به درمانگاه میبردم و آمپول ها را بهش می زدم.مظلومانه دراز می کشید و سرش را روی پاهایم می گذاشت وقتی بلند میشدم که به درمانگاه ببرمش زودتر از من پا میشد او بدون هیچ گریه و اعتراضی درد آمپول و مریضی را تحمل میکرد در مدتی که مریض بود دوای عطاری توی آتیش می ریختم و خانه را بو می دادم دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن بهش بدهید چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آبپز بود و بس.
زینب غذای شما می خورد و دم نمی زد.به خاطر شدت مریضی اصلا خوابش نمی برد ولی صدایش در نمی آمد از همه بچه هایم به خودم شبیه تر بود.صبور اما فعال بود.از بچگی به من در کارهای خانه کمک می کرد مثل خودم زیاد خواب میدید.خواب های خیلی قشنگ!
همه مردم خواب می بیند اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت.انگار به یک جایی وصل بودیم.
زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد دنبال نماز و روزه و قرآن بود.همیشه میگفتم از ۷ تا بچه جعفر زینب سهم من است. انگار قلبم آن را با هم تقسیم کرده بودیم.از بچگی دور و بر خودم میچرخید همه خواهرها و برادرها و دوستان و همسایه ها را دوست داشت.انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمی شناخت.حتی با آدم های خارج از خانه هم همین طور بود.۴ یا ۵ سالش بود که اولین خواب عجیب زندگی اش
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_چهارم
#قسمت_پنجم
...از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می کنند وقتی از خواب بیدار شد به من گفت:(من فهمیدم که آن ستاره پرنور که همه به او تعظیم می کند کی بوده!!)
تعجب کردم.پرسیدم :(کی بود!؟)
گفت:( حضرت فاطمه زهرا《ص》 بود.)
هنوز هم پس از سالها وقتی به یاد آن خواب می افتم و بدنم می لرزد.
زینب از بچگی راحت حرف هایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانواده داشت.با مهرداد خیلی جور بود.مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود.همیشه گروه نمایش داشت چندتا نمایش در آبادان راه انداخت زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با مهرداد تمرین نمایش می کرد.مهرداد نقش مقابل خودش را به زینب یاد میداد وزینب خیلی خوب با او تمرین می کرد.مهرداد که اهل فوتبال ونمایش بود بیشتر بیرون خانه بود.ولی مهران اهل مطالعه بود و اکثراً در خانه بود مهران پیک های بچه ها و کتاب هایش را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهارتا خواهر هایش را عضو کتابخانه کرد و دو ریال هم حق عضویت از آنها گرفت.دختر ها در کتابخانه مهران می نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می خواندند. مهران گاهی دخترها را نوبتی به سینما می برد.مهری و مینا باهم شهلا و زینب باهم.مهران اول خودش میرفت و فیلم را میدید و اگر تشخیص میداد فیلم مشکلی ندارد دختر ها را میبرد.علاقه زینب در تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه از همان بچگی اش که با مهرداد تمرین میکرد و با مهران به سینما میرفت شکل گرفت.
بیشترین تفریح بچه ها در آن زمان در جمع خودشان بود و رفتن به خانه مادرم.بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند ولی وضعیت ما طوری نبود که به سفر برویم.اول تابستان که می شد دور هم می نشستند و هر کدام نقشه رفتن به شهری را میکشید و از آن شهر حرف میزد.هر تابستان فقط حرف سفر بود و بس.جمع ما زیاد بود ماشین هم نداشتیم برای همین حرف مسافرت به اندازه رفتن سفر برای ما و بچه ها شیرین بود بچه ها بعد از ظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی توانست از خانه بیرون برود دورهم می نشستند و از شهرهای شیراز و اصفهان و همدان حرف می زدند آنقدر از حرف زدنش لذت می بردند که انگار به سفر می رفتند و برمیگشتند.
در باغ پشت خانه ایستگاه ۶ یک درخت کُنار بزرگ داشتیم که هر سال ثمر زیادی میداد.
بعد از ظهر های فصل بهار و تابستان،دختر ها زیر درخت جمع می شدند ومهران و مهرداد روی پشت بام میرفتندوحسابی درخت را تکان می دادند،کُنار ها که زمین میریخت دختر ها جمع میکردند.بعضی وقتها اتدازه ی یک گونی هم پر میشد.من گونی پر از کنار را به بازار ایستگاه هفت می بردم و به زن های فروشنده یعرب میدادم وبه جای کنار میوه های دیگر میگرفتم.گاهی پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام می آمدند تا از شاخه های درخت کنار بچینند و مهرداد و مهران دنبالشان می کردند.مینا و مهدی مدتی پول جمع می کردند یک دوربین عکاسی خریدند اولین بار دختر ها زیر درخت کُنار عکس یادگاری گرفتند ۴ تایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند زندگی ما کم و زیاد داشت اما ما با هم خوشبخت بودیم.بچه هایم همه سر به راه و درسخوان بودند.
.....ادامه
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_چهارم
#قسمت_ششم
از زبان مادر شهید زینب ڪُمایی
......اما زینب علاوه بر درس خوان بودن خیلی مومن بود همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند در همسایگی ما در آبادان خانواده کریمی زندگی می کردند آنها خانواده مومنی بودند تنها خانه ای بود که پشت در خانه پرده ای زده بودند که وقتی در باز میشود داخل خانه دیده نشود.
دختر بزرگ خانواده زهرا خانوم برای دخترهای محل کلاس قرآن و احکام گذاشته بود مینا و مهری فرزین به این کلاس ها می رفتند مینا و مهری با دخترشان اقدس همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود.
زهرا خانوم سر کلاس به بچه ها گفته بود باید در مسائل دینی از یک مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتون مثل وضو و غسل قبول نیست.زهرا خانوم از بین رساله های علما رساله امام خمینی را به دختر ها معرفی کرد.ما تا آن زمان از این حرف ها سر در نمی آوردیم. امام را هم نمی شناختیم مینا و مهری به کتاب فروشی آقای جوکار در ایستگاه ۶ بازارچه شرکت نفت رفتند.تا رساله امام را بخرند اما آقای جوکار به آنها گفت رساله امام خمینی خطرناک دنبالش نگردید وگرنه شما را می گیرند بررسی سالی آقای خویی را به بچه ها داد دخترها هم مجبور شدند مقلد آقای خوئی شوند.
زهرا خانم هم گفت هیچ اشکالی نداره مهم اینه که شما احکام تون رو به تقلید از مجتهد انجام بدید.
سین بیشتر به کلاسهای قرآن خانه کریمی میرفت خیلی تحت تاثیر دخترهای آقای کریمی قرار گرفته بود.
زینب کلاس چهارم دبستان بود صبح ها به مدرسه می رفت و عصرها کلاس قرآن خانه کریمی یک روز ناراحت به خانه آمد گفت مامان من سر کلاس خوب قرآن خواندم به نرگس جایزه دادند اما به من جایزه ندادند.
به زینب گفتم جایزهای که دادن چی بود؟ جواب دادیه بسته مداد رنگی.
گفتم خودم برات مدادرنگی میخرم جایزتم من میدم.
یه روز بعد جایزه را خریدم و به زینب دادم.خیلی تشویقش کردم وقتی زینب مینشست و قرآن می خواند یاد بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جای هم نرسید.
زینب بعد از شرکت در کلاسهای قرآن و ارتباط بادخترهای خانواده کریمی به حجاب علاقه مند شد.من و مادرم حجاب داشتیم ولی دخترها هیچ کدام حجاب نداشتند.اما خیلی ساده بودند زینب کوچکترین دختر من بود.اما در همه کارها پیش قدم می شد.اگر فکر میکرد کاری درست انجام میداد و کاری به اطرافش نداشت یک روز کنارم نشست و گفت مامان من دلم میخواد باحجاب شوم.از شنیدن حرف خیلی خوشحال شدم انگار غیر از این هم انتظار نداشتم.
زینب نیمه دیگرم نبود پس حتماً در دلش علاقه به حجاب وجود داشت.
مادرم هم که شنید خوشحال شد.
....ادامه دارد....
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_اول
#قسمت_اول
از زبان مادر شهیده زینب کمایی
هرسال که به فصل بهار نزدیڪ میشدیم خانه ی ما حال و هوای دیگࢪی پیدا میڪرد.
از اول اسفند در فڪر مقدمات سال تحویل بودیم من انواع و اقسام سبزه ها مثل گندم،عدس،ماش و شاهی را می ڪاشتم وقتی سبزه ها بلند می شدند دوࢪ آنہا ࢪا با ࢪبآن های رنگی تزئین می ڪردم و روی طاقچه می گذاشتم.
به ڪمڪ بچه هایم همه ی خانه را از بالا تا پایین تزئین میڪردیم،فرش ها ملافه ها پرده ها همه چیز باید همراه بهار بهاری می شد بچه ها هم این روز ها بدون غر زدن و از زیر کار در رفتن پا به پای من کمک میکردند.بهار انقدر برای همه عزیز بودڪه انرژی همه چند برابر می شد.خرید عید هم برای بچه ها عتلمی داشت.گاهی وقتا می دیدم که بچه هایم لباس ها و ڪفش هایشان را شب بالای سرشان می گذاشتند و می خوابیدند.
همه ی این شادی ها ڪم ڪم با شروع جنگ فراموش شد و فقط خاطراتش ماند
اولین شب فروردین ماه سال ۱۳۶۱ بی قرار و نگران در خانه راه می رفتم چند ساعتی ازوقت نماز مغرب و عشاء می گذشت. اما هنوز خبری از زینب نبود.زینب ساعتی قبل از اذان برای خواندن نماز جماعت به مسجد المهدی رفته بود.اومعمولا نمازهایش را در مسجد به جماعت می خواندو همیشه بلافاصله بعد تمام شدن نماز به خانه برمی گشت.آن شب وقتی متوجه تاخیر زینب شدم پیش خودم فڪر ڪردم شاید سخنرانی یا ختم قرآن به مناسبت اولین روز سال نو درمسجد برگزار شده و به همین دلیل زینب در مسجد مانده است
با گذشت چند ساعت نگران شدم و به مسجد رفتم اما هیچکس در مسجد نبود.مسجد تمام شده بود و همه ی نمازگزارها رفته بودند.آشوبی به دلم افتاد.هوا تاریڪ بود و باد سردی می آمد
یعنی زینب ڪجا رفته است؟
زینب دختری نیست ڪه بی اطلاع به من به جایی برود و خبری هم ندهد.بدون آنڪه متوجه باشم خیابان های اطراف مسجد و خانه مان را جستجو کردم اما مگر تمڪان داشت ڪه زینب توی خیابان ها مانده باشد؟
او باید تا آن ساعت به خانه برمی گشت.
مادرم و دختر بزرگترم شھلا و پسر ڪوچڪم شھرام در خانه منتظر بودند به خانه برگشتم مادرم خیلی نگران بود امانمی خواست حرفی بزندڪه دلھره ی من بیشتر شود. او مرتب زیر لب دعا میخواند
شھلا گفت:مامان ما باید به خانه ی خانم دارابی برویم و از آنجا با چند تا از دوستان زینب تماس بگیریم
شاید آنھا خبری از زینب داشته باشند.
آن زمان ما تلفن نداشتیم و برای تماس های ضروری به خانه همسایه می رفتیم. من و شهلا به خانه ی دارابی رفتیم
سفره ی هفت سین خانه ی دارابی وسط خانه پهن بود و همه دور هم تلویزیون نگاه می کردند و صدای خنده و شادی انها بلند بود خانواده ی دارابی با شنیدن خبر تاخیر زینب خیلی ناراحت شدند. خانم دارابی گفت:راحت باشید و خجالت نکشید با هرکجا که لازم است تماس بگیرید تا ان شاالله از زینب خبری بگیرید
شهلا به خانه ی چند نفر از دوستان زینب زنگ زد شهلا خجالت می کشید که بگوید زینب گم شده آخر دوستانش چه فڪری میڪردند اما چاره ای نبود شاید بالاخره ڪسی اورا دیده باشد ویا دوستانش خبری از او داشته باشند
من گوش هایم.را تیز کرده و به شهلا زل زده بودم
شهلا باید برای تک تک دوست های زینب اول توضیح می داد که چه اتفاقی افتاده و بعد از آنها کسب خبر می کرد ولی در واقع آنها بودند که خبر جدید می شنیدند و آن خبر گم شدن زینب بود.
ادامه دارد....
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻