#گنجینه_پدری
#حکمت_هایی_از_نهجالبلاغه
#قسمت_پنجم
🥀 اعتماد به خدا، لازمۀ ایمان
لَا يصْدُقُ إِيمَانُ عَبْدٍ حَتَّى يکونَ بِمَا فِي يدِ اللَّهِ أَوْثَقَ مِنْهُ بِمَا فِي يدِهِ.
ترجمه:
ايمان هيچ بنده اى، راست و درست نخواهد بود تا آن گاه که اطمينان او به آنچه در دست قدرت خداست، از اطمينان وى به آنچه در دست خود اوست، بيشتر بوده باشد.
📚👈🏻 حکمت ۳۱۰
🌿 | @mahmoodreza_beizayi
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_پنجم
سپیده-اینم از شال
حیف نیست قشنگی لباستو زیر شال پنهان میکنی اخه؟؟
حلما- این جوری راحت ترم...
سپیده- چی بگم
نرود میخ اهنی در سنگ...
بریم که همه مهمونا اومدن .
برای اخرین بار خودمو تو اینه نگاه کردم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم
تصمیم گرفتم یه امشبو خوش بگذرونم و از تولد دوستم لذت ببرم لباسم که تقریبا پوشیده بود...
با شالی هم که انداختم رو شونم دیگه مشکلی نبودحجاب موهامم اونقدرا برام اهمیت نداره
موهای لختم ازادانه صورتمو قاب گرفته بود
فقط یکم ارایش صورتم زیاد بود...
یه لحظه قیافه حسین اومد جلوی چشمم که ناامیدانه بهم نگاه میکنه
حس بدی بهم دست داد ... تصمیم گرفتم ارایشمو پاک کنم که سپیده دستمو کشید و گفت: خشگلی بابا چشم عسلی من
بریم عشق و حال...
سعی کردم همه ی افکار منفی رو از خودم دور کنم ...صدای موزیک کر کننده بود
جشن رو شروع کرده بودن...
سپیده -ببین کیا اومدن
به به ، چه شبی شود امشب...
عه عه این اشکان بیشعور هم که اومده ..
حلی من برم یه سلامی کنم برمیگیردم پیشت...
سپیده رفت و من هم چنان مات و مبهوت به منتظره رو به رو چشم دوختم
این همه ادم کی اومده بودن که من نفهمیدم...
کل حال بزرگ خونه پر بود از دختر و پسرهایی که مشغول پای کوبی بودن...
عده ای هم گوشه کنار مشغول حرف زدن که چه عرض کنم...
مشغول دلبری بودن حالم دگرگون شد
من اینجا چیکار داشتم واقعا؟؟؟
اینا که این جور از خود بیخود شدن واقعا دوستای منن؟؟
این مهمونی به هر چی شبیه بود جز تولد...
هر چی لابه لای جمعیت رو نگاه کردم بچه های اکیپ خودمونو ندیدم ...
همه به نظرم غریبه اومدن
کلافه شده بودم ...
اووووف کاش نمیومدم
روی اولین صندلی نشستم و سرگردون به مهمون ها نگاه کردم واقعا عجیب بود
انقدر راحت لباس پوشیده بودن که انگار نه انگار این جمع پره نامحرم بود...
درسته منم حجابم کامل نبود ولی اینا دیگه خیلی راحت بودن...
جای من اینجا نیست ...
خیره سرم یه شب اومدم خوش بگذرونم...
تو حال و هوای خودم بودم که موزیکو قطع کردن
نگین: دوستای خوبم
خیلی خوشحالم که تو بهترین روز زندگیم کنارم هستید
یکم از خودتون پذیرایی کنید
انرژی بگیرید که تا اخر شب قراره بترکونیم
بچه ها با دست و جیغ از حرفش استقبال کردن ...
ولی من حس خوبی نداشتم
سپیده- دختر کجایی تو ؟؟؟
3 ساعته دنبالت میکردم
چه اخمی هم کرده برا من
بیا با بچه ها اشنا شو جیگر...
هر چی میکشم از دست این سپیدش ...
ناخوداگاه دنبال کشیده شدم
حلما- بی شعور
این همون تولد سادس که میگفتی؟؟
ساناز و سمیرا کجان پس؟؟
مگه نگفتی همه اشنا هستن؟
سپیده- وای دختر
چقدر غر میزنی تو...
اونا کار داشتن نیومدن
مگه مهمه حالا؟
بیا که قراره دوست های جدید پیدا کنی
شاید خدا زد تو سرت و تا این تنهای دربیای...
حلما- سرت به جایی خورده سپیده؟
چرا چرت میگی؟
سپیده- لیاقت نداری دیگه...
اها پیداشون کردم
سپیده- میبینم که جمعتون جمعه
گلتون کمه که امد..
احسان- اخ گل گفتی
و با سر به من اشاره کرد و گفت بله گلمون امد
معرفی نمیکنی سپیده؟
سپیده یه چشم غره بهش رفت و گفت دوست خوبم حلما همون که تعریفشو میکردم حلما جان ایشونم احسان خان هستن ، یه دوست قدیمی
احسان با اون نگاه وقیحش یه جور بهم نگاه میکرد که برای اولین بار دلم میخواست چادر داشتم...
دستشو سمتم دراز کرد و گفت: خوشبختم حلما جان من عمرا به این ادم هیز دست نمیدم
نیشخندی زدم و گفتم منم سپیده با چشم و ابرو هی اشاره میکرد که دست بده
ولی بهش توجه نکردم
احساس اخمی کرد و دستشو پس کشید...
ببخشیدی گفتم و از اون جمع مزخرف فاصله گرفتم
یه جای خلوت یکم دور از هیاهو نشستم
من چیکاد کردم
این بود جواب اعتماد بابا و حسین..
هر لحظه حالم بدترمیشد انگاری که خودمو گم کردم همش یه سوال میاد تو ذهنم من کیم ؟من هم از این قماشم از ایناکه انقدر راحت بانامحرم میرقصنو خوشن
اگه نیستم پس اینجا چیکار میکنم
متوجه سنگینی نگاهی شدم
دیدم احسان بالا سرم وایستاده و با پوزخند نگام میکنه
همینو کم داشتم ، این چی میگه این وسط؟
داشتم نگاش میکردم که خم شد کنار گوشم و با لحن خاصی گفت: این بی ادبیتو بی جواب نمیزارم کوچولو
انقدر نزدیکم شده بود که هرم نفس هاش حالمو بد میکرد
اومدم یه چی بهش بگم که خودش پیش دستی کرد راشو کشید رفت...
مردم رد دادن دیگه
اون روز حرفشو جدی نگرفتم
فکر نمیکردم یه ادم بتونه انقدر کینه ای باشه...
دیدم سپیده با رنگ پریده داره میاد سمتم
سپیده: وای حلی بدبخت شدیم
حلما_چیشده
سپیده:حسین حسینتون جلوی دره خیلیی هم عصبانیه گفت گفت بگم هرچه زودتر بری پایین
حلما_چی؟!
_وای خدا آبروم رفت حالا چیکار کنم
_حالا چطوری تو چشماش نگاه کنم
_ای خدا غلط کردم
ادامه دارد
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده:#رز_سرخ
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_چهارم
#قسمت_پنجم
...از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می کنند وقتی از خواب بیدار شد به من گفت:(من فهمیدم که آن ستاره پرنور که همه به او تعظیم می کند کی بوده!!)
تعجب کردم.پرسیدم :(کی بود!؟)
گفت:( حضرت فاطمه زهرا《ص》 بود.)
هنوز هم پس از سالها وقتی به یاد آن خواب می افتم و بدنم می لرزد.
زینب از بچگی راحت حرف هایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانواده داشت.با مهرداد خیلی جور بود.مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود.همیشه گروه نمایش داشت چندتا نمایش در آبادان راه انداخت زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با مهرداد تمرین نمایش می کرد.مهرداد نقش مقابل خودش را به زینب یاد میداد وزینب خیلی خوب با او تمرین می کرد.مهرداد که اهل فوتبال ونمایش بود بیشتر بیرون خانه بود.ولی مهران اهل مطالعه بود و اکثراً در خانه بود مهران پیک های بچه ها و کتاب هایش را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهارتا خواهر هایش را عضو کتابخانه کرد و دو ریال هم حق عضویت از آنها گرفت.دختر ها در کتابخانه مهران می نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می خواندند. مهران گاهی دخترها را نوبتی به سینما می برد.مهری و مینا باهم شهلا و زینب باهم.مهران اول خودش میرفت و فیلم را میدید و اگر تشخیص میداد فیلم مشکلی ندارد دختر ها را میبرد.علاقه زینب در تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه از همان بچگی اش که با مهرداد تمرین میکرد و با مهران به سینما میرفت شکل گرفت.
بیشترین تفریح بچه ها در آن زمان در جمع خودشان بود و رفتن به خانه مادرم.بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند ولی وضعیت ما طوری نبود که به سفر برویم.اول تابستان که می شد دور هم می نشستند و هر کدام نقشه رفتن به شهری را میکشید و از آن شهر حرف میزد.هر تابستان فقط حرف سفر بود و بس.جمع ما زیاد بود ماشین هم نداشتیم برای همین حرف مسافرت به اندازه رفتن سفر برای ما و بچه ها شیرین بود بچه ها بعد از ظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی توانست از خانه بیرون برود دورهم می نشستند و از شهرهای شیراز و اصفهان و همدان حرف می زدند آنقدر از حرف زدنش لذت می بردند که انگار به سفر می رفتند و برمیگشتند.
در باغ پشت خانه ایستگاه ۶ یک درخت کُنار بزرگ داشتیم که هر سال ثمر زیادی میداد.
بعد از ظهر های فصل بهار و تابستان،دختر ها زیر درخت جمع می شدند ومهران و مهرداد روی پشت بام میرفتندوحسابی درخت را تکان می دادند،کُنار ها که زمین میریخت دختر ها جمع میکردند.بعضی وقتها اتدازه ی یک گونی هم پر میشد.من گونی پر از کنار را به بازار ایستگاه هفت می بردم و به زن های فروشنده یعرب میدادم وبه جای کنار میوه های دیگر میگرفتم.گاهی پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام می آمدند تا از شاخه های درخت کنار بچینند و مهرداد و مهران دنبالشان می کردند.مینا و مهدی مدتی پول جمع می کردند یک دوربین عکاسی خریدند اولین بار دختر ها زیر درخت کُنار عکس یادگاری گرفتند ۴ تایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند زندگی ما کم و زیاد داشت اما ما با هم خوشبخت بودیم.بچه هایم همه سر به راه و درسخوان بودند.
.....ادامه
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
🕊.♥️
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_پنجم
اصلا ب ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشه😦
قیافه جا افتاده ای داشت.. اصلا توی باغ نبود.
تا حدی ک فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشه..
گفتم ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است.
بی محلی ب خواستگارهایش را هم از سر همین میدیدم ک خب ادم متاهل دنبال دردسر نمیگرده😐
,, به خانم ابویی گفتم:«بهش بگو این فکر رواز توی مغزش بریزه بیرون »
شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند.
وصلهٔ نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.
کارمان شروع شد ، ازمن انکار واز او اصرار ...
سردر نمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش می کنم😶
دائم صدای کفشش توی گوشم بود ومثل سوهان روی مغزم کشیده می شد ..😬
ناغافل مسیرم را کج کردم ، ولی این سوهان مغز تمامی نداشت 😖
هرجا می رفتم جلوی چشمم بود : معراج شهدا ، دانشگده ، دم در دانشگاه ، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری!😶
گاهی هم سلام میپراند😒
دوستانم می گفتند:«از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کارا!»😐
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
هرشب یک قاچ رمان📖
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_پنجم
#فصل_اول:شهادت🌹
لبهای مادر همچنان بسته بود و چشم هایش خیره!
انگار آخرین صحنه ای که در ذهن او ثابت مانده بود صحنه تشنج دوباره #علی و بیهوش شدن او بود.😔
#علی را بر خلاف سایر بیماران به جای ۴۵ دقیقه، یک ساعت و نیم در اتاق احیا نگه داشتند.
سر #علی توی دست به دوستش بود و گاه گاهی با چشمان نیمه باز به چشمهای او لبخند می زد😊، همه امیدوار بودند. در این دو سال #علی به تحمل سختی عادت کرده بود و همه عادت به شرایط وخیم او.😞
اما مثل اینکه واقعاً این آخرین نگاه های او بود و دیگر برگشتی در کار نبود؛😭
آری! در پایان یک ساعت و نیم، #علی برای همیشه چشم های خندان و مهربانش را بسته بود،
همه شوکه بودند،😳 خیلی غیر منتظره بود.
حدود ربع ساعت سکوت سنگینی تمام بیمارستان🏨 را فرا گرفت،
مادر همچنان خیره در میان هیاهوی اطرافیان وارد اتاق🚪 شد، دو ساعت برای حرف های دل مادر با میوه دلش🧡 خیلی کم بود؛ کسی که در طی این دو سال دوباره کودکی اش را با مادر مرور کرده بود؛
حرف ها داشت و #علی این بار تمام وجودش گوش👂🏻 شده بود و سکوت، برای شنیدن حرف های او، آنقدر ساکت تا فقط مادر بگوید و او بشنود؛
اما نه! انگار کم کم بقیه حرف ها می ماند برای شب های جمعه از پشت پنجره سنگی مزار #علی؛💔
چون دو خانم وارد اتاق🚪 شدند و سعی داشتند با آرام کردنش، او را از اتاق بیرون ببرند. آنها مدام سرهایشان را در تایید مادر که می گفت:
«#علی زنده است، #علی زنده است!»🥀 تکان میدادند،
با صدای بسته شدن زیپ کاور، قلب مادر لرزید؛💔
کم کم گوش هایش👂🏻 صدای رفتن را می شنید، پسر آنقدر نحیف شده بود که گویا تنها روکشی بر روی برانکارد کشیده بودند، 😭
مادر به دنبال آنها به طرف ماشین سردخانه می دوید...
–آروم! آرومتر! بچم خوابیده،
یواش تکونش بدین، بیدار میشه!
الهی خیر ببینی مادر، یه پتو بیارین بچم ضعیف شده زود سردش میشه،
گردنشم اگه بالش زیر سرش نباشه خیلی اذیتش میکنه، 🛏
به جنب مادر! الان همینجوری میذارنش اون تو...🚑😭😔
#اِدامـہ_دارَد...🎈
namaaz5.mp3
3.33M
🎙استاد شجاعی
#نماز_سکوی_پرواز
#قسمت_پنجم
دنبال چی می گردی؟
قدرت، آرامش، یقین، شادی؟
یه نماز حقیقی، همه اينا رو می تونه بهت بده
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم وفرجنا به بحق حضرت زینب سلام الله علیها
والعا قبه للمتقین🤲🤲