شهیدمحمود رضا بیضایی
چرا #ابراهیم_هادی؟🌹 🗣نویسنده کتاب 👇👇👇
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم ۱
#قسمت_هفتم
ورزش باستانی🌺
👇👇👇
💢اوايل دوران دبيرستان بود كه ابراهيم با ورزش باستانی آشنا شد. او شب ها به زورخانه حاج حسن می رفت.
💢حاج حسن توكل معـروف به حاج حسن نجار، عارفی وارسـته بود. او زورخانه ای نزديك دبيرستان ابوريحان داشت.
💢ابراهيم هم يكی از ورزشكاران اين محيط ورزشی و معنوی شد.
💢حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه قرآن شروع می كرد. سپس حديثی می گفت و ترجمه می كرد.
💢بيشتر شب ها، ابراهيم را می فرستاد وسط گود. او یک سوره قرآن، دعای توسل و يا اشعاری هم در يك دور ورزش، معمولاً در مورد اهل بيت می خواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمک ميكرد.
💢از جمله كارهای مهم در اين مجموعه اين بود كه هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب می رسيد، بچه ها ورزش را قطع می كردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند. به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ايمان و اخلاق را در كنار ورزش به جوان ها می آموخت.
💢فراموش نميكنم، يكبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظی بودند يكباره مردی سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را نيز در بغل داشت. بــا رنگی پريده و با صدائی لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.
💢ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توی گود. خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهيم در يك دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوز دل برای آن كودك دعا كرد.
💢آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گريه ميكرد.
💢دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد!
💢با تعجب پرسيدم: كجا !؟
💢گفت: بنده خدائی كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده.
💢بعد ادامه داد: الحمدالله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب شده برای همين ناهار دعوت كرده.
💢برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسی که چيزی نشنيده، آماده رفتن میشد. اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💢بارها ميديدم ابراهيم، با بچه هائي که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دينی بودند رفيق ميشد. آنها را جذب ورزش ميکرد و به مرور به مسجد و هيئت ميكشاند.
💢يکي از آن ها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشه از خوردن مشروب و کارهاي خلافش ميگفت! اصلاً چيزي از دين نميدانست. نه نماز و نه روزه، به هيچ چیز هم اهميت نميداد. حتي ميگفت: تا حالا هيچ جلســه مذهبي يا هيئت نرفته ام.
💢به ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت مياري!؟
💢با تعجب پرسيد: چطور، چي شده؟!
💢گفتم: ديشب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شد. بعد هم آمد وکنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت ميکرد. از مظلوميت امام حسين(ع) و کارهاي يزيد ميگفت. اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد. وقتي چراغ ها خاموش شد. به جاي اينکه اشك بريزه، مرتب فحش هاي ناجور به يزيد ميداد!!
💢ابراهيم داشت با تعجب گوش ميکرد. يكدفعه زد زير خنده. بعد هم گفت: عيبي نداره، اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين(ع)که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبي کنيم هنر کرديم.
💢دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار گذاشت. او يکي از بچه هاي خوب ورزشکار شد.
💢چند ماه بعد و در يکي از روزهاي عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد. بعد گفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا خيلي ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و...
💢ما هم بــا تعجب نگاهش ميکرديم. با بچه ها آمديم بيرون، توي راه به کارهاي ابراهيم دقت ميکردم. چقدر زيبا يکي يکي بچه ها را جذب ورزش ميکرد، بعد هم آنها را به مسجد و هيئت ميکشاند و به قول خودش مي انداخت تو دامن امام حسين(ع).
💢ياد حديث پيامبر به اميرالمؤمنين(ع) افتادم كه فرمودند: يا علي، اگر يک نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن می تابد بالاتر است.
#ادامه فردا ساعت ۲۰
#گنجینه_پدری
#حکمت_هایی_از_نهجالبلاغه
#قسمت_هفتم
🥀 پشیمانی بهتر از غرور
تَسُوءُكَ خَيْرٌ عِنْدَ اللَّهِ مِنْ حَسَنَة تُعْجِبُكَ.
ترجمه:
كار بدى كه تو را ناراحت (و پشيمان) مى سازد نزد خدا بهتر است از كار نيكى كه تو را مغرور مى كند.
📚👈🏻 حکمت ۴۶
🌿 | @mahmoodreza_beizayi
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتم
جوابی نمیدم با خودم فکر میکنم واقعا من این حرفارو زدم تا حسین کوتاه بیاد .یاد مهمونی میوفتم من اونجا حالم خوش نبود دوست ندارم حتی یه ثانیه دیگه تو اون جمع باشم...پس حرفایی که الان زدم دروغ نبوده
حلما_داداش حسین من این حرفارو جدی زدم میخوام یه مدت تنها باشم ...
رسیدیم خونه بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم رفتم سمت خونه
سعی کردم لبخند بزنم و وانمود کنم حالم خوبه
_سلام
مامان_سلام دخترم چه زود اومدی
_کارش زودتموم شد منم دیگه اومدم بابا کجاست؟
مامان_رفت خرید میاد الانا دیگه
_ آهان . من خیلی خستم میرم بخوابم با اجازه
مامان_شام بخور بعد بخواب
_میل ندارم قربونت برم میرم بخوابم
دیگه واینستادم رفتم داخل اتاقم درو بستم حوصله روشنایی نداشتم دلم تاریکی میخواست با سکوت همونجا پشت در نشستم هم میخوام گریه کنم هم گریم نمیاد کلی حس بدِ مزخرف اومده سراغم حس غم تنفر خستگی .. من دارم کجا میرم
اصلا من کیم ...
گوشیم زنگ میخوره
سپیدس حوصلشو ندارم اما جوابشو ندم ول نمیکه بس ک زنگ میزنه
_بله
سپیده_حلیییییی خوبییییی زنده ایییییی گفتم الان خونت ریخته شدههههه
_من خوبم سپیده
سپیده_وااا چرااینجوری حرف میزنی بیشور منو باش که نگرانت شدم
_نگران !!باشه مرسی
_سپیده کاری نداری سرم درد میکنه میخوام استراحت کنم
سپیده_ایییش ن بای
گوشی رو خاموش کردم گذاشتم رو میز
یاد چند ساعت پیش افتادم اون مهمونی اون جو چندش آورر دروغی سپیده بهم گفت منو کشوند اونجا وای اون پسره با نگاهای هیزش اسمش چی بودآها احسان هنوزم معنی حرفشو نفهمیدم مگه من چیکار کردم که انقدر سوخت هووووف...
دارم دیونه میشم
دلم میخواد با خدا حرف بزنم اما چه فایده وقتی صدای منو نمیشنوه... قبلا به زور خونواده نمازمو میخوندم یه وقتایم از زیرش در میرفتم هیچوقت حسی که مامان بابا و حسین موقه نماز خوندن دارن رو من نداشتم یه مدتی میشه که کلا نمیخونم بابت این کارمم بابا و مامان کلی ازم دلگیرن
.
.
.
گوشیم رو برمیدارم یه موزیک پلی میکنم شاید کمی آرومتر شم
غبار غم گرفته شیشه دلم
شکستن عادت همیشه دلم
دوباره از کناره گریه رد شدم
به جای تو دوباره با خودم بدم
کنارمی غمامو کم نمیکنی
یه لحظه هم نوازشم نمیکنی
منو به خلوت خودت نمیبری
یه عمره بی دلیل ازم تو دلخوری
یه عمره من کناره تو قدم نمیزنم
یه عمر میشکنم و دم نمیزنم...
چند بار گوشش کردم و کلی باهاش گریه کردم
صدای در اتاقم اومد سری اشکامو پاک کردم موزیکو خاموش کردم دلم نمیخواد کسی متوجه حال خرابم بشه...
_بله
حسین_میتونم بیام تو
_بیا تو داداش
حسین_چرا شام نخوری
_گرسنه نبودم
حسین_درباره حرفام فکر کردی؟
من_اره فکر کردم
حسین_خب تصمیمت چیه؟
حلما- فعلا هیچی شاید زمان مشخص کرد ...
حسین-من به تصمیمت احترام میذارم
اما حواسم بهت هست حلما ...
_باشه ممنون داداش
حسین_شب بخیر
_شب بخیر
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
🕊.♥️
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_هفتم
چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجام دهم رو ، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم 😬😬
هر بار نتیجهٔ برعکس می داد 😐
نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم ، شاید از سرش بیفتد.😕
دلم لک می زد برا برنامه های «بوی بهشت »😢
راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد . دوشنبه ها عصر ، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند ..
بعد از نماز هم کنار شمسهٔ معراج افطار می کردیم.
پنیر که ثابت بود ، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد :هندوانه ، سبزی یا خیار ، گاهی هم می شد یکی به دلش افتاد که آش نذری بدهد 😁
قید دوتا از اردوها را هم زدم ..💔🚶🏻♀
یک کلام بودنش ترسناک بود به نظر می رسید..
حس می کردم مرغش یک پا دارد😐
می گفتم :«جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین!»😬😒
دراردوهـایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهـایی جایی برود، حـداقل سه نـفری😐
اصـرار داشت:((جمـعی و فقط با برنامه های کاروانن همـراه باشیـد!))
مـا از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنهـا باشد و خلوت کند یا احیانا دو نفر دوست دارند باهم بروند.☹️💔
درآن موقع،باید جوری می پیچـاندیم ودرمی رفتیم.
چـند بار دراین در رفتن ها مچمان راگرفت...😬😬💣
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_هفتم
#فصل_اول:شهادت🌹
اولین شبی🌙 بود که مادر با صدای گرفته #علی به خواب نمی رفت
و کسی هم نبود که حرف هایش را بشنود...😔
پرستار مهربان پسر❣ عادت داشت هر شب🌛 دست بر سر او بکشد
و روانداز را بر رویش بیاندازد
و زیر سرش را آنقدر با دست های مهربانش بالا و پایین کند تا مبادا گردن آسیب دیده اش ذرهای بعد بدخوابش کند؛ 🌹😍
به طرف تخت🛏 #علی رفت، با دستانش تشک و بالش را نوازش کرد و صورتش را به نرمی بالش سپرد در حالی که آن را می بویید و میبوسید.😘
–مامان! مامان! 🌱
چشمان مادر لحظهای به جمع شدن نمیرسید.
مدام صدای گرفته اما گرم و مهربان پسر در گوشش می پیچید.🥀
–مامان! بیداری!
–مامان! یادته میخواستی برام زن بگیری؟🙃 یادته میگفتم عروست باید بالای سرت باشد، اخم میکردی و میگفتی از الان منو فروختی.☺️
–آره! یادمه، تو هم خوب بلدی چاپلوسی کنیا، حرفاتو یادته.😉
–مامان جون! این عروست همیشه باید دستت رو ببوسه.😘
مادر تا به خودش آمد دید بالش علی زیر سرش خیس شده، بلند شد و روانداز را کنار زد و صورتش را پاک کرد؛
از پنجره اتاق🚪 نگاهی به بیرون انداخت، مثل اینکه آسمان🌤 هم یک دلِ سیر گریه کرده بود. 🌧☔️
انگار ساعت🕦 از حرکت ایستاده بوده و لحظه ها هم بدون #علی رمق حرکت نداشتند
@ostad_shojaeنماز،سکوی پرواز_7.mp3
زمان:
حجم:
3.48M
#نماز_سکوی_پرواز
#قسمت_هفتم
اغلب انسان ها،
به این حسرت،در قیامت دچار خواهند شد؛
کاش پرواز با نماز را می آموختم.🕊
تا دیر نشده...
از این حسرت کشنده، خلاص بشیم.
✨ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم وفرجنا به بحق حضرت زینب سلام الله علیها
والعا قبه للمتقین🤲🤲