هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےویڪم
مقصد قائم شهر بود..
شهرحاج محمد بلباسی.شهیدی که از چهار فرزندش گذشت..
میخواستم باهمسرشهیدبلباسی صحبت کنم ولی خانمشون باردار بودن واین شرایط به حدکافی برایشان سخت بود.
برای همین مزاحم برادرشهیدشدیم.
حاج محمدآقا بلباسی..
#اولین شهید مدافع حرم از قائم شهر بعد از اخذ مدرک دیپلم در دانشگاه فردوسی مشهد کاردانی دریافت میکنند.
خادم الشهدا که در خادمی سال ۹۵ در نگین گمنام هفت تپه برات #شهادتش را میگیرد طوری که پیکر در #خانطومان میماند...
از آقا محمد چهار فرزند باقی مانده
《فاطمه،مهدی،حسن وزینبی که پدرش راندید...
زینب بلباسی بعد از ۴ماه شهادت پدر به دنیا می آید..
وقتی از برادرشهید..
سراغ یادمان برادرشهیدش را گرفتند
گفتن:
_متاسفانه اون یادمانی که دنبالش هستین نیست....
وما بادلی غمگین..
از قائم شهر دل کندیم وراهی شهر🌷 شهید علی بریری🌷 شدیم
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےودوم
قرار بود..
برای دیدار برای خانواده شهید علی بریری به بابلسر بریم
اما با بهار تماس گرفتن و اطلاع دادن به قرار استقبال از چند شهید گمنام.برای همین فرصت شناخت شهید به زمان دیگری واگذارشد.
بابرگشت از سفری که بازهم به وجودم #صبری_زینبی تزریق شده بود باخبری عجیب روبرو شدیم
#خواستگاری آقای علوی و لشگری از طریق خانواده عطیه و من رو خواستگاری کرده بودن.
عطیه بعد از یک هفته فکر کردن تصمیم گرفت به دلش فرصت شناخت آقای علوی رو بده
اما من پی شناخت مردان از جنس #ایثار بودم
هنوز دلم آروم نشده بود واسه برادری که پیکرش برنگشته... برای همین گفتم #نه
بابهار تومعراج قرار داشتم .
عکسهای #شهیدکمیل رو ریخته بود توفلش رو قرار بود به دستش برسونم.
تصمیم داشتم به بهشت زهرا هم بروم خیلی دلم هوای شهدا رو کرده بود
تا وارد حسینیه معراج الشهدا شدم صدایی مانع حرکتم شد
آقای لشگری:
_خانم عطایی فرد یه لحظه کارتون داشتم
_سلام بفرمایید؟
آقای لشگری:
_شرمنده ام میخواستم ببینم چرا به خواستگاری من جواب منفی دادین؟
_آقای لشگری شما تا لحظه آخر برادرمو دیدین؟
آقای لشگری:
_بله.چطور؟چه ربطی به در خواست من داشت؟
_من هنوز نصفه نیمه فهمیدم شهادت یعنی چی!.. بهم حق بدید بعداز چهارماه گم شدن برادرم خیلی زوده تا من مرد دیگه ای رو درکنارم قبول کنم بااجازه یاعلی.
به داخل حسینیه رفتم..
کارم با بهار که تموم شد باهم راهی بهشت زهرا شدیم.
هنوز وارد قطعه ۵۰نشده بودیم که چشمم به یک مزاری افتاد
انگار زیر پام خالی شد باچیزی که دیدم روش نوشته بود..
شهیدگمنام..شهیدمدافع حرم
کد شناسایی__________
روی مزار غش کردم
وقتی چشمامو باز کردم بیمارستان بودم..
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےوسوم
🍀راوےعطیه 🍀
وقتی از سفر جنوب برگشتیم مامان یه خبری بهم دادکه برام عجیب نبود ولی #بیشترازلیاقتم بود
خواستگاری سید محمد از من یه چیز شوکه کننده بود..
به نیت سه ساله امام حسین..
✨سه روز روزه گرفتم
✨سه شب نماز شب خوندم
افطار روز سوم راهی بهشت زهرا یادمان 🕊شهید ابراهیم هادی🕊 رفتم
زندگی من تاچهار ماه پیش زمین تا آسمان #تغییر کرده بود
دختری که #حجاب، #ولایت، #شهادت برایش مسخره بود الان میفهمید پای دختران چادری چقدر #خون شهیدان داده شده است
کنار یادمان نشستم..
خداروشکر خلوت بود. درحالیکه گلاب روی سنگ مزار می ریختم شروع کردم به حرف زدن
سلام آقاابراهیم..
تو واسطه طعیه شدنم شدی
تو واسطه شدی تا بفهمم عشق یعنی چی
توبهم فهموندی عاشق چادر شدن یعنی چی..
حالا اومدم تا کمکم کنی تا زینب وار کنار همقدمت وایسم،
کمکم کن اگه سیدمحمد رفت من #زینب_وار ادامه دهنده راهش باشم
حالا امروز پنج شنبه است..
وباچادر گل صورتی ام منتظر خواستگارم
باصدای زنگ برای آرامشم یه صلوات میفرستم ودر آشپزخانه منتظر میمونم
بعداز یک ربع مامان صدایم کرد:
_دخترم عطیه جان چایی بیار
وقتی سینی چای را مقابل آقاسید گرفتم تازه متوجه رز های زرد و سفید روی میز شدم
تازه روی مبل کنار مامان آروم گرفته بودم که مادر آقاسید لجازه خواست برای صحبت کردنمون باهم
وقتی توی اتاقم قرار رفتیم اولین چیزی که دیدم لبخندتحسین آمیز آقاسید بود
آقاسید:
_اتاقتون همش بوی #حضور شهید هادی رو میده
_شهیدهادی تموم زندگیمو تغییر داد
یک ساعت یک ساعت ونیمی حرف زدیم وآقاسید آخر پرسید:
_خب با این حساب نظرتون چیه؟
_قبل از جواب من یه چیزی بگم؟
آقاسید: بفرمایید
_من توسکای چندماه قبل نیستم ولی کلی راهم مونده بشم مثل زینب وبهار
آقاسید:
_خانم عطایی فرد وخانم رضایی عالین ولی شما هم از عالی عالیترین.. خب حالاجواب؟
_راضیم به رضای خدا
آقاسید: مبارکه ان شاءالله
اون شب من با انگشتر نشون به خواب رفتم.
واسه عقد..
هفته بعد کنار یادمان شهید ابراهیم هادی رو انتخاب کردیم
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سی_وچهارم
این یک هفته خیلی در گیر بودم مخصوصا که قصدمون بود عقدمونو کنار #یادمان_شهیدهادے برگزارکنیم.
اما کم وبیش با زینب درارتباط بودم.
ازش خواسته بودم فعلا آروم باشه تا بعد عقد همراهش باشم
برای تحقیق درباره شهدای گمنام مدافع حرم اومده بودم #معراج تا بهار رو دعوت کنم تو ورودی حسینیه با آقاسید روبرو شدم
_سلام
آقاسید: سلام
بیرون منتظرت میمونم تاباهم بریم برا خرید اون سفارشت.
_ممنون
واردحسینیه شدم بهار رو دیدم
بهار: سلامممم عروس خانم خوبی؟
_ممنون عزیز دلم بهار عقدم یادت نره ها الانم بریم 100تا کتاب #شهیدهادے🌷 رو بخریم بعد عقد هدیه به دختروپسرای جوون بدیم خوبه؟
بهار: عالیهههه
زودتر از تصورم پنج شنبه رسید...
وقتی #بله روگفتم
متوجه صلوات اطرافیان شدم ولی #نگاه_سید از همه #شیرینتر بود
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےوپنجم
🍀راوےزینب🍀
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم
مامان درحالیکه داشت به مرتضی (داداش کوچولویی که تازه سرپرستیشو قبول کرده بودیم) غذا میداد
گفت:
_زینب معلوم هست این چهار پنج روز کجا میری که با چشم گریون برمیگردی؟
_جای خاصی نمیرم امروز تموم میشه
وقتی توحیاط رسیدم چشمم به ماشین #حسین افتاد بغض کردم و گفتم :
_کمکم کن داداش
بهار وعطیه توکوچه منتظرم بودن
بهار فقط جواب سلاممو داد ولی عطیه برگشت عقب وگفت:
_ان شاءالله امروز یه حرفی بشنوی آرومت کنه
چهل روز شده بود کارمون گشتن تو سپاه بنیادشهید وحفظ آثار
امروز قرار بود برای جواب قطعی بریم بنیاد شهید
وارد اتاق رئیس بنیاد شدم به احتراممون بلند شد وگفت:
_خانم عطایی فرد من درخدمتم مشکل چیه؟
_حدود دوهفته پیش تو بهشت زهرا مزار شهید گمنام مدافع حرم دیدم حالا میخوام بدونم چقدر امکانش هست که پیکر #حسینم_گمنام دفن بشه؟
آقای رئیس:
_امکانش صفره مطمئن باشید هر زمانی که محل تفحص شهادت برادر شما انجام بشه بهتون خبر میدیم.. اون شهدایی که شما دیدین غالبا شهدای فاطمیون وزینبیون هستن که فقط به نیت #جهاد تشریف میارن ایران.. تو برگه اعزام فردا شما شماره تماس ثبت نشده نگران نباشید ما عموما شهدای مدافع حرم گمنام ایرانی نداریم.
وقتی از معراج خارج شدیم بهار گفت:
_دیدی حالا حرف گوش نکن هی بخدا زینب نبودن حسین برای همه سخته باید #صبور باشی
به فکر قلب مامان باش.. تو اگه برادرتو از دست دادی اون #جگرگوششو از دست داده هربار که با این حال میبینمت حال قلبم بدتر میشه
خدایا شکرت که داداشم گمنام تو وطن خودش دفن نشده خودت پیکرشو بهم برسون..
توهمین حال وهوا آروم شدم که سفر راهیان غرب رسید......
وچقدر این سفر آموزنده بود..
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےوشش
واسه نرفتن به غرب خیلی بهونه آوردم ولی مثل اینکه شهدا میخواستن مناطقیو ببینم که ازش غربت میبارید
دلاوری وشجاعت زنان و مردان کرد بیش از حد تصوراست
ایران #تنها سرزمینی است که ادیان وقبایل مختلف کنارهم داره ودشمن همیشه خواسته سو استفاده کنه
وقتی نیروهای بعثی عراقی پاوه رو غصب میکنن..
یک #بانوی_غیور کرد برای زراعت به خارج از شهر میره وقتی باز میگرده با یک سرباز تنومند عراقی روبرو میشه وباهمون تبر اون سربازو به درک واصل میکنه
این دفعه محل سکونتمون مدرسه بود.
بابهار توی حیاط نشسته بودیم
پسرها داشتن فوتبال بازی میکردن یهو عطیه اومد کنارمون نشست.
_آقا عایا تو شوهر نداری همش کنار مای
مهدیه: آخر سید محمد طلاقش میده
عطیه: .گمشید بابا.. سید محمد رفت #نمازشب بخونه بچم
بهار: اوووووووه بچت.. زینب... زینب... چیشده داری گریه میکنی؟
_ حسین وقتی ۱۷_۱۸ ساله بود با یه اکیپ اومده بود غرب،شب آخر همه قرار میزارن نماز شب بخونن هرکس نمازشبش طولانی تر بشه باید بقیه براش هدیه بخرن.. حسین توسجده آخرنماز میخوابه همه فکر میکنن سیمش وصل شده.. صبح که پا میشه قشنگ سرماخورده بود
مهدیه: فدات بشم گریه نکن
بهار: پاشید بریم بخوابیم.. صبح میریم '' بازی دراز'' .. عطیه دخترم توهم پاشو برو پیش شوهرت
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
🕊رماݩ #هادےدلہا
قسمت #سےوهفتم
"بازی دراز" جای قدم شهیدصیادشیرازے🌷هست.
#اولین کسی که #رهبر انقلاب برپیکرش نمازخوندو چند روزبعدازشهادتشون فرمودن: دلم برای صیادم تنگ شده است.
بافاصله از بچه ها نشستم وبه مسیر سخت "بازےدراز "نگاه میکردم.
سرم رو برگردوندم دیدم یه پیکسل دست مهدیه هست داره عکس میگیره
_از ۲۴ساعته بیست ساعتش سرت توگوشی باشه
مهدیه: اییش
از صبح که راه افتادیم به نیابت از #محمدرضا اومدم الانم داریم باهم بامنطقه عکس میندازیم که بفرستم برای دوستام
به دور واطرافش نگاه کردم هیچ پسری کنارش نبود
_جن و خولی شدی کومحمدرضات؟
مهدیه : بیا ببینش
منظور مهدیه یه شهید بود
یه شهید دهه هفتادی
"شهیدمحمدرضادهقان امیرے"
مسؤل اتوبوس گفت باید حرکت کنیم.توی اتوبوس گوشیمو درآوردم وتوگوگل سرچ کردم "زندگینامه شهید محمدرضا دهقان امیری"
✨معرفی مختصر شهید محمدرضا دهقان امیری ✨
تاریخ تولد:۲۶فروردین ۱۳۷۴
محل تولد: تهران
وضعیت تأهل:مجرد فرزند دوم خانواده علی دهقان امیری
دانش آموخته دبیرستان وعلوم معارف اسلامی امام صادق(ع)
دانشجوی سال سوم فقه وحقوق در مدرسه عالی شهید مطهری
اعزام به سوریه :۱۵مهرماه ۱۳۹۴ باعنوان بسیجی تکاور.
شهادت در تاریخ:۲۱ آبان ۹۴🕊
محل شهادت: سوریه حلب
محل دفن: امامزاده علی اکبر، چیذر
شهید مورد علاقه : شهید مدافع حرم رسول خلیلی
صفات بارزاخلاقی:
مؤمن،مهربان،دلسوز،خوش اخلاق ، خنده رو،شوخ طبع،متبسم،دست و دلباز،خلوص نیت در انجام وظایف دینی وامور خیر،غیرتمند نسبت به خاندان عصمت وطهارت
علایق:
مراسمات مذهبی به خصوص مراسمات هیات رأیة العباس وریحانة النبی
زیارت کربلا مشهد مقدس ، تفریح وگردش وکوهنوردی،پارکور،ورزشهای هیجانی و موتور سواری.
آتقدر غرق عکسای شهید دهقان بودم نفهمیدم کی رسیدیم مدرسه...
ادامہ دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
🕊رماݩ #هادےدلہا
قسمت #سےوهشتم
اینبار مقصد "قصرشیرین" بود.
سرزمینی که تن رنجورش بارها از ایران دفاع کرد.
اوج جنایت رژیم درقصرشیرین زمانی بود که صحبت قطع نامه میان ایران و عراق بود.
وحشی گرانی که وقتی پا به بیمارستات میزارن به رگبار میبندن وپایه یه ساختمان با TNTمیترکونه
اینجا مردان وزنان غیور سالها دربرابر دشمن ایستادگی کردند
نمونه بارز این #شهیده_ناهیدفاتحی_کرجو هست
دختر۱۶ساله ای که بانیروهای سپاه همکاری میکرد.
یک روز گروهک صدانقلاب به نام کومله ناهید رو میزنن
مادر ناهید ماه ها در روستاها دنبال دخترش میگردد اما یک روز در کردستان میپیچد که قراره یک #جاسوس خمینی در خیابان برزن رسوا کنند
وآن جاسوس شهیده ناهیدفاتحی کرجواست
شاید باورش سخت باشد دخترک ۱۶ساله با سری تراشیده ودست بسته به جرم اینکه به امام خمینی توهین نکرده کشتند.
مادر ناهید برای آرامش ناهیدیکر دخترش رابه تهران انتقال میدهد ودر بهشت زهرا دفن میکند.
تیر جایش را به مرداد داد وتولدم رسید.سخت بود بدون #حسین،بادوستام رفتم مزارشهدا کیک بریدم بدون حسین
مرداد جایش را به شهریور داد وعطیه باتعهد بابا وهمسرش در مدرسه شروع به درس خواندن کرد.
تاسوعا آمد ورفتیم معراج الشهدا
اما چی فهمیدیم
همه بچه ها اسم نوشتند واسه پیاده روی #اربعین
اما ما چون کنکور آزمایشی،تست،رس وامتحان داشتیم مانع سفر رؤیایی مون بود
تازه از معراج الشهدا خارج شدیم که گوشی عطیه زنگ خورد
_ کییه؟
عطیه: سیده خدا کنه از اربعین چیزی نگه
_ حالام بگه بچه بازی درنیار
عطیه:سلام خوبی آقا؟
سید:......
عطیه: باشه همسری پس بازینب شب منتظرتم
ادامہ دارد......
نام نویسنده: بانو مینودری
🕊رماݩ #هادےدلہا
قسمت #سےونہم
🍀راوےعطیه🍀
وارد خونه شدم
_سلام
مامان:سلام دخترم.عطیه مامان چیشده؟
_هیچی مامان شب سید میاد من میرم تواتاقم
دراتاقمو بستم چادر و مانتومو در آوردم.
جانمازم را پهن کردم وچادرنماز به سر کردم.
دورکعت نماز خوندم بعدنشستم اشکام همینجوری میومد.
" یا سیدالشهدا خودت آرومم کن"
داشتم همینطوری حرف میزدم که دراتاقمو زدن
اشکامو پاک کردم گفتم: بفرمایید
فکر میکردم مامانه ولی باتعجب دیدم #سیده
از جانماز پاشدم. ودستموبه دستش دادم
_سلام عزیزم خوش اومدی
سید:گریه کردی خانم گل؟
_بیا بشین عزیزم
سید دستمو تو دستش گرفت و گفت:چیشده خانمم؟
_هیچی سرسفر اربعین ناراحتم
سید:اتفاقامنم اومدم دراین موردباهات حرف بزنم
_خب بفرمایید بنده درخدمتم
سید:عطیه جانم میشه رضایت بدی منم برم؟
_من فدای جدت بشم عزیزم برو به سلامت
به چشم بهم زدنی راهی کربلا شدند.
حتی باباومامان منو زینب راهی شدند.
قرار شد منم برم خونه زینب اینا.
امروز صبح همه راهی مرز ایران وعراق شدند.
زینب درحالیکه پیتزا به دست وارداتاق میشد گفت:عطیه فردا امتحان شیمی داریم استراحت کنیم درس بخونیم بعد بریم کهف تا۱۱ برگردیم.موافقی؟
_بلی
داشتم درس میخوندم که یهو زینب گفت: واااااییی مخم دیگه نمیکشه بریم؟؟
_بریم
اینجا کهف الشهدا منبع آرامش
من آرومتر بودم ولی های های گریه های زینب بالا گرفت....
ادامہ دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_ویڪم
عطیه ناهار درست کردما میخوری یایه ساندویچ درست کنم ببریم؟
عطیه:وای قووررمه سبزی نه بخوریم بریم
_خخخ شکموی کی بودی؟
داشتیم ازخونه بیرون میرفتیم که گوشیم زنگ خورد
_عه از معراج الشهداست
عطیه: خب حالا جواب بده
:الو سلام خانم عطایی فرد خوب هستید؟
_الو سلام بفرمایید آقای مقدم؟
مقدم:غرض ازمزاحمت معراج الشهدای گمنام قراره اربعین میزبان ۸ شهیدگمنام بشه.. خانم رضایی گفتن زمانیکه نبودن برای پذیرایی خواهران با شماهماهنگ کنم
_ان شاءالله فردا باخانم اسکندری میایم معراج الشهدا.. که ان شاءالله بریم مادرشهید قربانخانی رو دعوت کنیم
مقدم:منتظرتون هستم. خانم عطایی فرد؟
_بله بفرمایید؟
مقدم: خبر دارین محسن(منظورش همون آقای لشگری بود)برای حفاظت از زایرین رفته کربلا؟
دلم میخواست ازپشت گوشی مقدموخفه کنم
_نخیردرجریان نبودم به منم مربوط نیست یاعلی
گوشی رو که قطع کردم عطیه گفت:
_چته چرا قرمز شدی؟
_بزنمش بمیره ها،بی نزاکت برگشته میگه خبرداری محسن رفته کربلا.. برای حفاظت.. به من چه اصلا
عطیه:خب حالا آروم باش بگو چی گفت؟
_نمیزارن که.. مهمان داریم هشت شهیدگمنام
عطیه : چه عالییی
با مامان وخواهر شهیدمجید قربانخانی هماهنگ کردیم بریم خونشون
شهیدقربانخانی..
یابهتر است بگویم "#حرمدافعین_حرم" شهیدی که از مال وثروتش گذشت و حضرت زینب مهمانش کرد🕊
وقتی رسیدیم یافت آباد،خیلی راحت منزل شهید رو پیدا کردیم.
وقتی مامان مجید رو دیدیم #دلتنگی ازکلامش میبارید
مادر شهید:
_منو شهید خیلی بهم وابسته بودیم تا دبیرستان بردم زمانیکه گفتم بزرگ شدی دیگه مدرسه نرفت
به مامیگفت میخواد بره آلمان ولی از کاراش مشخص بود که زمینی نیست
_حاج خانم اربعین ۸ شهیدگمنام داریم خوشحال میشیم تشریف بیارین
حاج خانم: ان شاءالله حتما میایم
عزیزم
وقتی ازخونه خارج شدیم گفتم:
_عطیه بریم کهف امشب؟
عطیه: به شرطی که حالت بد نشه دوباره
_قول
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_ودوم
سوار مترو شدیم به مقصد ولنجک (کهف الشهدا)
عطیه:باز چرا کلت تو گوشیته؟
-دارم زندگی نامه شهید قربانخانی رو سرچ میکنم ببینم چی میگه عطیه حالا اونو ول کن این متنم در مورد داداش مجیده ببین
🌷برخی از خصوصیات شهید جاوید الاثر مجید قربانخانی:
✨تاریخ تولد : ۱۳۶۹/۵/۳۰
✨تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۱۰/۲۱
✨فوق العاده شوخ طبع و خوش خنده بود بهش میگفتن دلقک گردان
✨خییییییلی خاکی و مهربون ...
✨دنبال حتی کوچکترین کار خیر یا کمک...
✨بااااااا ادب
✨بیشتر از سنش مسائل پیرامونش رو متوجه میشد و درک بالایی داشت .
✨خیلی خوشتیپ بود. از همه نظرشونو می پرسید درباره تیپش ،براش مهم بود
✨نتررررررس و شجاع
✨توی رفاقت کم نمیذاشت فوق العاده مشتی و با معرفت بود
✨خانواده دوست و عزیز دردونه و تک پسر خونه
✨با همه می جوشید.
✨خیلی با غیرت بود
✨خیلی ام راستگو بود .
✨اهل گردش و تفریح
✨اصلاااا آدم آرومی نبود.
✨خییییلی صبور بود .
✨تو دلش هیچی نبود دل بزرگ بود.
✨اعتقادات مذهبی قلبی اش خیلی زیاد بود، بدون اینکه تو ظاهر بخواد نشون بده
✨عاشق عکس بود ،"هرجا میرفت عکس مینداخت برای همه رفیقاش میفرستاد و میگفت جاتون خیلی خالیه "
✨بدی دیگران رو زود فراموش میکرد ولی خوبی رو به خاطر میسپرد ...
✨عاشق مادرش بود
✨طاقت نداشت غم کسی رو ببینه . سریع یه حرکتی میکرد کلا تمام غم و دردت یادت میرفت....
✨هر جای زیارتی هم که میرفت پیام میداد و یاد میکرد.
✨اگه حرفی تو دلش بود تا جایی که میشد حرفش رو میزد حتی با خنده و شوخی ولی کسی رو نمیرنجوند از خودش
✨به زندگی و زندگی کردن خیلی امیدوار بود و لذت بردن از زندگی رو دوست داشت ولی اصلا از یاد مرگ غافل نبود.
✨عاشق و سینه سوخته ی حضرت زینب سلام الله علیها بود و برای ظهور آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف عمل رو انتخاب کرد ، تا حرف !...و آخر هم زیر پرچم بی بی موند و شد یکی از علمداران ظهور...
اینا رو دوست و آشنا در موردش گفتن
-عه چقدر قشنگ بود از کجا آوردیش
عطیه : از کانالش ، تازه چند وقت پیش بهار هم تو گروه شهید میردوستی با مامانش مصاحبه کرد اگه میخوای بیشتر بشناسیش خوبه اون مصاحبه ام رو بخونی
لینک کانالشم برات فرستادم
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وسه
در حالیکه گوشی دستم بودغرق زندگی شهیدقربانخانی بودم.
اشکهایم میبارید...یهوو دست عطیه اومد جلو گوشیمو گرفت
عطیه :یادت باشه قولی بهم دادی!
_عطیه سخته بخدا.. دلم برای دیدنش،صداش،عطرتنش تنگ شده
وقتی بالای پله ها رسیدیم گوشی حسینو درآوردم صداشو پلی کردم:
سلام زینب قشنگم سلام عزیز دل داداش.. دلم برات یه ذره شده همه زندگی برادر.. داریم میریم عملیات
مراقب #چادرت باش.. ان شاءالله تو بهشت همدیگرو ببینیم
با تموم شدن ویس گریه های من بیشتر شد
به آغوش زینب رفتم تسبیح بین دستامو فشاردادم.. که گوشی خودمم زنگ خورد
_شماره عراقه
عطیه: خب جواب بده
_الو بفرمایید
مرتضی: سلام ابجی جونم
_سلام عزیز دل ابجی خوبی؟
مرتضی:آجی جوونم اومدیم کربلا من رفتم حرم خیییلی دعا کردم داداش حسین بیاد به خواب شما و مامان کمتررگریه کنین
_الهی من فدای توبشم دیگه چیکار کردی
مرتضی:اوووووم آها عمومحسنم دیدم
_خب؟
مرتضی:عمومحسن بهم گفت رفتی حرم خیلی دعام کن اون خاله ای که من دوسش دارم باهام ازدواج کنه.. منم خیلی دعا کردم
_عمومحسن گفت اینو؟
مرتضی:اره آجی از بازار یه جادر گرفتم برات
_آجی فداتوبشه گوشی رو میدی به مامان؟
مامان:سلام دختر قشنگم خوبی؟
_سلام این محسن چرا چرت وپرت به بچه گفته؟
مامان:خخخ حرف دلشو زده خب توچیکار داری؟
_خیلی هم ممنون شماهم طرفداری اونو میکنی؟
مامان:من به عنوان داماد قبولش دارم
_مامان من برم خدافظ
صدای خنده مامان میومد که میگفت خدافظ
وقتی گوشیو قطع کردم عطیه گفت:بازچرا گوجه شدی؟
_وای محسن روانی رفته به مرتضی گفته رفتی حرم دعا کن خاله ای که دوسش دارم بامن ازدواج کنه
عطیه:پاشو پاشو تا سکته نکردی
_این محسنو باید خفه کرد
عطیه:نامحرمه ها!
_کوووفت
وارد غار شدیم آرامش وصف ناشدنی وجودم رو فرا گرفت
عطیه:زززییینب اینجا این شهید هویتش مشخصه
دفترچمواز تو کیفم درآوردم 🌷"شهیدمجیدابوطالبی"🌷
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وچهارم
-عطیه چقدر زندگی هامون نسبت به یک سال پیش تغییر کرده
یکی دو ماه دیگه اولین سالگرد حسین
رفتن حسین خیلی سخت بود هنوز با هر زنگ در و تلفن منتظرم بگن حسین برگشته
عطیه : تو توی یه خانواده مذهبی دنیا اومدی همه چیز رو #میشناختی اما من شهید رو چهار تا دونه استخوان یه مرده عادی میدونستم..
در حقیقت من مرده بودم.. #شهیدهادی بیدارم کرد.. الان یه مرد واقعی تو زندگیمه.. شهدا رو میشناسم.. خدا برنامه زندگیمون رو درست سر حساب نوشته به شرطی اینکه #صبور باشیم
-ان الله مع الصابرین.. و ان الله یحب الصابرین
وقتی رسیدیم خونه گوشی حسین رو گرفتم دستم.. پیج اینستاش رو باز کردم
در میان تمامی نداشته هایت دوستت دارم برادرم..
تمام سهم من از آغوشت در خیال و رویاست..
با هر طلوع و غروب منتظر پیکرت هستم..
با هر شهیدِ گمنام دنبالت میگردم..
حسین عزیزم امشب در کنار شهدای گمنام کهف تهران به #یادت بودم..
تو هم برادرانه در بهشت برین در کنار ارباب حسین به #یادم باش..
خواهرت زینب
عطیه : زینب امشب بریم تو حیاط بخوابیم؟
-آره عالیهههه
رختخواب ها کنار هم پهن کردیم . امشب دلم خیلی هوای حسین رو کرده بود
به ماه نگاه کردم گفتم
ماه گردون ماه من الان کجاست چشمام گرم شده بود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
یه دره خیلی سبز بود
-خاله یعنی این پله ها کجا میخوره؟
خاله : نمیدونم میخوای با فاطمه برید ببینید
وقتی از پله ها رفتیم
یه مزار خیلی خوشگل بود که دور و برش پر از گل بود . روی سنگ مزار با خط خوش حکاکی شده بود " شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی"
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
چشمام رو باز کردم و از جا بلند شدم رفتم تو ساختمان تو دفترم نوشتم
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وپنجم
صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخوردم که عطیه گفت :
_کوفت مرگ مثل خرس اینجا قل میخوره.. نصف شب چرا از خواب بیدار شدی؟
در حالیکه دستام میکشیدم گفتم خواب دیده بودم
عطیه : چه دیدی تو خواب
-یه مزار شهید.. گوشیم کوش؟
عطیه : زینب بمیری اون چشمات باز کن بعد دنبال گوشی بگرد
_بیا اینم گوشیت
-سلام بهار خوبی ؟کجایی ؟
بهار : سلام عزیز دلم خوبی ؟کربلام
از معراج چه خبر؟
-خانواده شهید قربانخانی دعوت کردیم
بهار: چقدر عالی.. آفرین خواهر کوچولوی نازم
-بهار یه چیزی یادم رفت به مامان بگم.
چند روز پیش از سپاه زنگ زده بودن گفتن سال نو میبرنمون سوریه.. باید گذرنامه و ... ببریم سپاه
بهار : ای جانم عزیزدلم خوش به سعادتتون حتما به مامان میگم
-بهار راستی تو شهیدی به نام مهدی قاضی خانی میشناسی ؟
- آره عزیزدلم اون دختر شهیدی ک به آقا گفته بود این کلاه، مامانت برام خریده
-آره اسمش چی بود یادم نیست
بهار : نهال
-آره نهال
بهار : اون دختر کوچلو دختر شهید قاضی خانی بود
-اه چطوری بشناسمش؟
بهار : تو همون آرشیو مصاحبه با خانم قاضی خانی هست
-مرسی خواهر جان
بهار : زینبم
- جانم
بهار : محسن امروز حرف تو رو با مامان و من میزد.. بد نیست بهش یکم فکر کنی تو این دوره زمونه پسرای مثل محسن کمن یه متن برات میفرستم حتما بخون
-باشه مواظب خودت باش.. بوس
بهار : تو هم مواظب خودت باش
_یاعلی
عطیه در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت :
_زینب امروز پنجشنبه است مدرسه هم که تعطیله من یه سر برم خونه مادر شوهرم اینا.. بعدم برم خونه خودمون جمع و جور و نظافت کنم مامان اینا هفته بعد میان تو هم یه تکونی به خودت بده اگه میخوای ولیمه بدی
-واااااااای خاک به سرم.. وایستا حاضر بشم تا یه مسیری بیام برم دنبال عاطفه اون هتل متل آشنا داره
عطیه : بدو تو روخدا
تو مترو نشسته بودیم،گوشیم رو درآوردم پیوی بهار رو چک کردم
هو الرحیم
قبل ازدواج ...
هر خواستگاری که میومد ،
به دلم نمی نشست...
اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...
دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف..
میدونستم مومن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله....
شنیدم بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده ...
این چله رو آیت الله حق شناس توصیه کرده بودن ...
با چهل لعن و چهل سلام ...
کار سختی بود
اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود ....
ارزشش رو داشت واسه رسیدن به بهترین ها سختی بکشم.
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان ....
۴،۳ روز بعد اتمام چله...
خواب شهیدی رو دیدم..
چهره ش یادم نیست ولی یادمه ....
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود ....
دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان..
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار ...
یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت :
" حاجت روا شدی ..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب ....
امین اومد خواستگاریم ...
از اولین سفر سوریه که برگشت گفت :
" زهرا جان...
واست یه هدیه مخصوص آوردم ..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت :
زهرا ،این یه تسبیح مخصوصه
به همه جا تبرک شده و ....
با حس خاصی واست آوردمش...
این تسبیحو به هیج کس نده!
تسبیحو بوسیدم و گفتم :
خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره...
بعد شهادتش....
خوابم برام مرور شد ...
تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود.... .
✨همسر شهید امین کریمی چنبلو✨
تا مطلب رو خوندم و تموم شد، نیت کردم #چهل_شب_نمازشب بخونم تا خدا یه همسر زینبی نصیبم کنه
عطیه : زینب من اینجا باید پیاده بشم تا شب بر میگردم که بریم معراج برای تزیین فضای داخلی.. فعلا یاعلی
-یاعلی
تا شب که عطیه بیاد.. الحمد لله رب العالمین من تونستم یه هتل پیدا کنم
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وششم
🍀راوی محسن چگینی🍀
با شرم متوسطی رو به پدر زینب میگم :
_حاج آقا اگه اجازه میدید من زینب خانم رو ببرم جایی چند ساعته برمیگردیم
حاج آقا : پسرم زینب الان زن توئه
رو به زینب ادامه میدن :
_زینب جان حاضر شو با آقا محسن برو
رو به زینب میگم :
_اگه ایرادی نداره با همین چادر سفید بیاید بریم
-باشه چشم
سوار ماشین میشیم مقصدم چیذر مزار #شهیددهقان🌷 هست
یاد چهارده ماه پیش میفتم..
زمانی که جرات کردم و موضوع خواستگاری از زینب رو به #حسین گفتم وسط معقر نظامی برای رسیدن به زینب چهارده ماه صبر کردم تا بهش رسیدم
چند وقت پیش تو معراج با مهدی بودیم.. دوست همکار من و دوست صمیمی حسین خدا بیامرز
مهدی : دیشب با خواهر و خانمم رفته بودیم خونه حسین اینا.. خواهر حسین خواب محمد رضا رو دیده بود.. خواهرم میگفت خواهر حسین چند بار خواب محمد رضا رو دیده
امروز صبح به مهدی زنگ زدم
-سلام داداش خوبی؟
مهدی : سلام ممنون تو خوبی؟
-مهدی جان غرض از مزاحمت زنگ زدم بپرسم خواهرت با #خواهرحسین رفتن چیذر مزار محمد رضا؟
مهدی: نه داداش نشد.. خواهرم کربلا بود بعدشم که #خواهرحسین با درساش درگیر بود.. قرار بود بیاد با من و خانمم بریم بازم نشد
-آهان ممنون.. راستی امروز شما هم میاید خونه حسین اینا
مهدی: نه داداش مبارکتون باشه
من بیام مادر و خواهر حسین اذیت میشن
-باشه.. به خانواده سلام برسون
مهدی بی نهایت ار لحاظ قد ، قیافه #شبیه حسین بود.. برای همین برای خانواده حسین خیلی عزیز بود
بعد از یک ساعت میرسم چیذر
پیاده میشم و در ماشین رو برای زینب باز میکنم
با دیدن تابلوی امامزاده خشکش میزنه
دستاش که حالا لرزشش آشکارا مشخصه تو دستم میگیرم و به سمت مزار شهید دهقان میریم.
بخاطر چادر سفیدش مطمئنم خیلی ها متوجه شدن تازه عروسه
نزدیک مزار محمد رضا خانمی میبینم که مطمئنم حاج خانم دهقانه
آروم دست زینب رو رها میکنم و زیر گوشش میگم :
_مادر محمد رضا سر مزارشه.. برای همین دستت رو رها کردم
صورت مهتابیش سرخ میشه
به مزار که میرسیم با مادر محمد رضا سلام علیک میکنیم
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وهفت
🍀راوےزینب🍀
با محسن سوار ماشین شدیم.
سخت و خجالت آور بود تنها با مردی تا ۵ دقیقه پیش نامحرمم بود الان از همه دنیا #محرم_تره
بعد یه ساعت شایدم بیشتر جلوی
مکانی نگه داشت که همه آرزوم بود برای دیدار.
وقتی سرمزار محمدرضا رسیدیم..
خم شدم فارغ ازدنیا نشستم کنار مزارش وشروع کردم به گریه کردن
"اینجا مزار پسری ۲۲ساله است که بعد ازشهادت برادرم همیشه تو بدترین شرایط روحی اومده به دادم رسیده ساعت ها میگذشت ومن فقط تمام #فشارروحی این چهارده ماه انتظار رو باگریه میگفتم
از دست دادن جوان خیلی سخته..
تو کربلا #سیدالشهدا خیلی داغ دید ولی #دوجا نفس کم آورد "شهادت علےاکبرش" و شهادت برادرش "حضرت عباس"
شاید خیلی ها بگن برادرت رو باخدا معامله کردی ولی همین #معامله یکم دلت رو آروم میکنه
اینکه تو اوج ناراحتی میگی عزیزمن #فدا شد تا یه آجر از حرم بی بی زینب کم نشه.."
با بلند شدن الله اکبر اذان، دست محسن زیربغلمو میگیره:
_بهتره اول یه آبمیوه بخوری فشارت تنظیم بشه بعد بریم نماز.. چون توکم خونی داری بااین همه گریه کردن الان دوباره تا مرز غش کردنی
با تعجب پرسیدم:
_توازکجا میدونی کم خونی دارم؟
سرشومیندازه پایین و میگه:
_ #حسین بهم گفت..
_حسین؟؟؟؟
_به وقتش همه چیز رو میفهمی
نمازمون رو دوتایی تو حیاط چیذر خوندیم
بعدشم محسن منو شام برد بیرون
آخرشب وقتی رسیدیم خونه..
ماشین رو خاموش کرد چرخید سمت من و گفت:
_زینب جان ازت خواهش میکنم رفتی بالا دوباره گریه نکن.. اگه حسین برادرت بود ، همرزم ودوست منم بود داغ من بیشتراز تو نباشه کمترم نیست
_چشم گریه نمیکنم
محسن: آفرین خانم گلم برو شبت بخیر
وارد خونه شدم یکم کنار مامان وبابا نشستم بعد رفتم بخوابم..
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
خوابم هنوز سنگین نشده بود که...
"دیدم توحسینیه معراجم توبغل بهار دارم التماس میکنم
بهار تووروووخدا فقط بزار یکبار دیگه صورتشو ببینم فقط یه دقیقه
✨شهید مدافع حرم محسن چگینی✨
با جیغ بلند از خواب بیدار شدم
مامان بابا کنارم بودن
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بابا با اضطراب وصف ناشدنی بلند شد گفت بهتره زنگ بزنم محسن بیاد
تا اومدن محسن فقط گریه کردم
با صدای زنگ مامان پاشد رفت درو باز کرد .
درآستانه درمامان گفت:
_فکر کنم خواب شهادت تورودیده پسرم بهتره خودت آرومش کنی..
محسن:
_خانمم چیشده.. عزیزم دلم چرا گریه میکنی؟
_محسن تومنو تنها نمیذاری مگه نه؟تو نمیخوای شهید بشی مگهه نهه؟تورووخدا بگو تودیگه نمیخوای بری؟
من بودمو محسنی که میخواست منو آروم کنه..
بالاخره آروم شدم و روی پای محسن خوابم برد..
از فردای اونروز واقعا میترسیدم اگه واقعا یه روزی محسنم به آرزوش برسه واکنشم چیه
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وهشتم
🍀راوےمحسن🍀
امروز دوازدهم فروروین ماهه وهرسال همین موقع یه اکیپ از بچه ها میشدیم و به نیت سال ولات امام زمان.عج. ۲۵۵شاخه گل رز برای شهدای #گمنام پخش میکردیم .
پارسال که رفتیم سرمزار شهیدترک، حسین یه عکس انداخت که ما بعدا راز این عکسو فهمیدیم..
حسین از جمع ماخدایی شد، برنگشتن حسین کمر همه رو شکست..
مهدی تواین ۱۴ماه ۱۴سال پیرتر شد...
محمد یکبار #سکته کرد اما خانواده وخانمش خبر ندارن...
خودمم که اندازه تموم دنیا دلم برای رفیقم تنگه...
زینب دختری ۱۷ساله که تواین ۱۴ماه داغون شد...
شب اول صیغمون وقتی پدرش زنگ زد برم خونشون.. وقتی جسم ضعیفش تو آغوشم میلرزید یادحرفای حسین تو معقر افتادم..
زینب یه دختر حساس بود..
به رسم هرسال گل هارو خریدم..
میخواستم اینکارو امسال با زینب انجام بدم
_خانم کوچولوی نازم..
سر راهم چشمم افتاد به اسباب بازی فروشی از ماشین پیاده شدم و یه خرس و یه ماشین کنترلی خریدم .
تا خونه زیب اینا یه ربعی راه بود وقتی رسیدم به گوشیش زنگ زدم
_الو سلام خانمم خوبی؟پایین منتظرتم
لطفا مرتضی هم رو باخودت بیار
زینب با مرتضی باهم اومدن
مرتضی:عهه این همه گل؟!
_مهریه آبجی خانمته دیگه میخوام بدم از دستش خلاص بشم
زینب:واقعا؟!
_اوه اوه چه فلفل نازی شدی.. شوخی کردم جوجه من
.
.
.
_بفرمایید این ماشین برای آقامرتضی و این خرسم برای کوچولوی من
زینب حرصش دراومد وخرسو پرت کرد سمتم گفت:
_نمیخوام خرسم خودتی پسر بد قهرم
_خب ببخشید من خرسم حالا آشتی زینب اوهوم؟
داشتم گل هارو سر مزار شهدای #گمنام میذاشتیم که گوشیم زنگ خورد.
محمدبود.
زنگ زده بود همه رو دعوت کنه توباغ پدرش وقتی پرسیدم کیا هستن گفت نگران نباش اکیپ خودمون هستن خانوادگیه..
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودرے
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_ونہم
🍀راوےزینب🍀
امروز سیزده بدره دیروز محمدآقا زنگ زده بودودعوتمون کرد باغ پدرش.
نمیدونستم کیا به جز ما دعوت هستن.
قرار شد ۹صبح محسن بیاد دنبالم که بریم بابا ایناهم خودشون میان
وقتی رسیدیم دیدیم مهدیه اینا ،عطیه اینا،خواهرشوهرم اینا، برادر شوهرم اینا،خواهرشوهرعطیه هم بودن.
_وای من حوصلم سر رفت نشستیم داریم همو نگاه میکنیم
عطیه: بیا بیا غرغر نکن منچ بازی کنیم
یه ساعتی بازی کردیم.
یهو خواهرزاده کوچولوی محمد دوید اومد سمت عطیه وچادر عطیه رو کشید و گفت:
_زندایی بریم وسطی بازی کنیم
_فاطمه جونم اینجا که نمیشه
فاطمه: چلاخاله
_چون نامحرم اینجاهس عزیزدلم
عطیه:بریم اونور باغ پشت اتاق تکی کسیم نیست
وآااییییی پشت اون اتاق یه آبشار خیلی بزرگ وخوشگل بود
بعدازچند ساعتی نشستیم بابهار صحبت میکردیم که صدای یکی از آقایون "خانوما تشریف بیارین ناهار" رو شنیدیم
_پاشیم بریم ناهار
بهار:توبشین محسن داره میاد
بهار رفت یهوخودمو وسط استخر دیدم
_محححححسسسسنننننن میکشمت خییییییلیییییییی ناآمررررردییییی
الان چیکارکنم خیسم کردی
محسن:خخخخخ لباس آوردم واست بیا برو عوض کن بجاش آب تنی کردی
تعطیلات نوروز تموم شد وما برگشتیم مدرسه.
چند روز بعد محمداعزام شد سوریه اونروز حالش بد بود شنیده بود..
به محسن ومامان زنگ زدم گفتم میرم پیش عطیه میمونم
عطیه حق داشت بیتابی کنه ونگران باشه با هرزنگ قلبش بریزه
امتحان های خرداد رسید ومعدل عطیه بخاطرمحمدکه سوریه بود افت شدید داشت ولی من طبق قولم ۱۹شدم
مردادبود ومادنبال کارای عروسیمون بودیم.
ولی مرداد۹۶ خبری همه جهان رودگرگون کرد
《 شهادت پاسدارشهیدمحسن حججی🌷
ادامه دارد....
نام نویسنده؛بانومینودرے
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصتم
یک هفته بیشترتا عروسیمون نمونده بود.
همه کارامون رو کرده بودیم.
از خواب بیدار شدم، موهام آشفته دور برم گرفته.. روی تختم داشتم دستام رو میکشیدم وگوشیم رو برداشتم داشتم کانالام وگروهام رو چک میکردم که یه خبری دیدم که دل و قلبم باهم لرزید
"" اسارت یک نیروی سپاه پاسداران در سوریه""
اشکام باهم مسابقه داشتن
با دستای لرزان شماره محسن رو اول از همه گرفتم
_ سلام تو کجایی؟
محسن:
_سلام چرا گریه میکنی؟؟ دارم میام دنبالت بریم تزئین ماشین عروس و دست گل چی شده؟
_ زود بیا نگرانتم زود بیا
محسن: زینب چی شده ؟؟؟خواب دیدی باز؟
_ نه نه یه پاسدار تو سوریه.. بچه ها کدوم سوریه هستن؟ مهدی، محمد و علی ایرانن؟
محسن : یا ابوالفضل آره همه ایرانن
بذار یه زنگ بزنم ببینم میتونم آماری از این بنده خدا بگیرم
_ محسن تو رو خدا بیا پیشم من نگرانتم..
محسن: باشه عزیز دلم.. باشه تو گریه نکن من تا نیم ساعت دیگه پیشتم
اون روز اونقدر حال هممون بد شد که رفتیم معراج الشهدا دعای توسل خوندیم برای آزادسازی این اسیر
اما خدا یه جوری دیگه این پاسدار رو انتخاب کرد.
با لب تشنه دوروز بعد سر از تنش جدا کردن..
#سلفی_عزت✨
#شهید_بی_سر_دهه_هفتادی✨
#حجت_خدا✨
#محسن_حججی🌷 در سی و نهمین سال انقلاب یک بار دیگر درخت انقلاب را با جان فشانی اش آبیاری کرد...
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودرے
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وششم
-الو عطیه کجایی؟
عطیه:
_تا ۴۵ دقیقه دیگه خونه ام.. تو هم بشین زندگی شهید قاضی خانی رو بخون
-باشه
با خوندن هر خط از زندگی 🌷شهید قاضی خانی🌷 میفهمیدم فدایی حرم بی بی زینب بودن ربطی به شغل و مکان و تحصیلات #نداره
🌷"شهید مهدی قاضی خانی "🌷
🕊نام : مهدی
🕊نام خانوادگی : قاضی خانی
🕊نام پدر : جمشید
🕊تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۸/۲۵
🕊تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۱۶
🕊محل شهادت : خان طومان حلب
🕊محل دفن : قرچک ورامین
🕊زندگینامه.. شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی..
شهید مهدی قاضی خانی فرزند دوم خانواده جمشید قاضی خانی در بیست و هشتم آبان ماه هزار و سیصد و شصت و چهار در روستای حیدر خان از توابع استان همدان در خانواده ای مذهبی و کشاورز به دنیا آمد..
و در سن ده سالگی به همراه خانواده اش به شهرستان قرچک نقل مکان کردند وی در سن پانزده سالگی درس و مدرسه را رها کرد..
و برای تامین خرج و مخارج خانواده هفت نفره شان در کوره پز خانه و گاراژ خرید و فروش ضایعات مشغول به کار شد تا بتواند به جای پدر بیمار ، مایحتاج زندگی را تامین نماید.
عضویت در پایگاه بسیج در آغاز دوره نوجوانی و حضوری فعال در صحنه های انقلاب.. به ویژه عضویت در گردان امام علی علیه السلام در فتنه ۸۸.. و فرماندهی گردان استشهادی شهید علمدار پایگاه انصار الشهدا برگ زرینی به زندگی سراسر عاشقانه وی بود
و سرانجام دعوت عقیله ی بنی هاشم را لبیک گفت و برای نبرد با تکفیری های خونخوار عازم سوریه شد...
و در شانزده آذر نود و چهار در خان طومان استان حلب به فیض شهادت نائل امد و پیکر پاک ایشان با بدرقه ی باشکوه مردم شهید پرور قرچک در گلزار شهدای امامزاده بی بی زبیده قرچک آرام گرفت.
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وهفتم
چیزی که در مورد شهید قاضی خانی جالب بود...
این بود که درست زمانی که اعزام میشدن سوریه تازه به یک توانایی معقولی رسیده بودن ولی این چیز ها سد راههاشون نمیشه..
همسرشون تعریف میکردن:
باور کنید #دل_کندن از مرد جوانم که هنوز ۳۰ سالش هم نشده بود برایم خیلی سخت بود اما وقتی شور و شوقش را برای رفتن دیدم دهانم بسته شد...
مهدی مردی بود که همیشه به من و بچه ها ابراز علاقه میکرد...
رابطه صمیمانه ای با بجه ها داشت . بچه ها همیشه از سر و کول او بالا می رفتند . حتی محمد یاسین اینقدر عادت کرده بود روی شانه های پدرش بنشیند که هنوز هم وقتی یکی از دوستان آقا مهدی به خانه ما می آید سریع می رود روی دوش او مینشیند.
اولین باری که ایشان موضوع رفتن را مطرح کردند ، من حال عجیبی پیدا کردم . حتی به خاطر اینکه یک جورهایی منصرفش کنم گفتم چطور دلت می آید از این بهشت کوچکی که تازه ساخته ایم دل بکنی و بروی؟(منظورم همان زمینی بود که با تولد محمد یاسین خریده بودیم ) اما مهدی انگار اصلا صدای من را نمی شنید . تصمیم اش را گرفته بود و همان موقع فهمیدم که کوه هم جلودار اراده اش برای رفتن نبود..
آنقدر غرق داستان زندگی شهید قاضی خانی بودم که قلبم با صدای زنگ در ریخت
دستم گذاشتم روی قلبم و به سمت در رفتم . با دیدن تصویر عطیه تو آیفون
-بیشعور تو بلد نیستی آروم زنگ بزنی
عطیه : وا چی میگی تو بیا پایین منتظرم
چادرم رو سر کردم ، کیف و گوشیم رو برداشتم و رفتم پایین
عطیه : بالا چی میگفتی؟
- داشتم مطالب شهید قاضی خانی رو میخوندم زنگ زدی ترسیدم
عطیه : دفعه بعد خبر میدم بعد زنگ میزنم خوبه؟
-هر هر گلوله نمک
به معراج که رسیدیم دیدیم آقای مقدم و آقای محمدی بودن
مقدم : دیشب با محسن حرف میزدم میگفت اصلا هنوز وقت نکرده بره زیارت
این یه هفته هم بگذره این پسره صحیح سالم بیاد من خیالم راحت میشه
محمدی : آره مخصوصا با این تهدید داعش درسته نمیتونه
احمدی : بچه ها خواهر عطایی فر اومدن
_سلام مگه داعش زائرین اربعین رو تهدید کرده؟
محمدی که سرش انداخت پایین ولی مقدم سریع گفت :
_نه نه منظورمون محسن چگینی نبود محسن ،...
-محسن کی؟
احمدی یهو پرید وسط گفت :
_منظورمون کربلایی محسن بود..
بعد مشکوک پرسید..
_شما نگران محسنید یعنی ؟
از سوتی خودم حرصم گرفت و با حرص گفتم
_نخیر
عطیه وارد شد :
_سلام
بچه ها از عطیه حال محمد رو میپرسیدن
مقدم - چون این شهدا همزمان با اربعین میان بهتره یه گوشه حسینیه ماکت کربلا درست کنیم
_آقای مقدم اون حکم برای من و خانم اسکندری زدید؟
مقدم : بله.. فردا میارم مدرسه تون...
فقط چون اخوی محسن سفارش کرده با لباس فرم سپاه میان (همه اینا رو با یه خنده تو صداش گفت)
_اهم اهم خانواده داداش مجید چی شدن ؟
- اربعین ان شالله میان یه بسته نذری بدیم
عطیه : این وسایل رو که تهیه کردید بگید تا ما بیایم برای تزیین حسینیه...
خانم عطایی فر بریم خواهر جان ؟
- بله
از حسینیه که خارج شدیم
عطیه : میبینیم که هیچکس از ترس محسن حتی ته رویاهاشون بهت فکر نکرده
عطیه : جان جان این لبخند و خجالت چی میگه.. یعنی داری بهش فکر میکنی؟
- نمیدونم شاید
روز ها از هم گذشتن...
من و زینب و چند تا ار دخترا داشتیم حسینیه رو تزیین میکردیم
که صدای مقدم و چند تا پسر میومد
صدای مقدم یواش شد :
_فقط مراقب باشید خواهر عطایی فر نفهمه .........
چادرم رو سر کردم و به سمت مقدم رفتم.. دستام میلرزید.. با صدای لرزان گفتم :
_من چی رو نباید بفهمم
مقدم :
_خواهر عطایی فر هیچی نشده.. توروخدا آروم باشید.. خانم علوی تو رو خدا بیایید
عطیه : چی شده چرا زینب این حال و روزشه
مقدم : محسن .....
- شهید شده ؟
مقدم : نه بخدا نه به حضرت زهرا مجروح شده..اصلا پاشید حاضر بشید با خانم علوی ببرمتون.. ببینید مجروح شده
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وهشتم
داشتیم سوار ماشین آقای مقدم میشدیم که احمدی با صدای لرزانی گفت :
_علی منم میام
مقدم : تو کجا.. بمون اینجا اگه کاری پیش اومد به من زنگ بزن.. اگه هم خانم رضایی یا سید محمد زنگ زدن بهشون بگو حال محسن خوبه فقط یه تیر به کتفش خورده اونم در آوردن.. من خواهرِ حسین و خانم سید رو میبرم تا محسن رو ببینن.. خیال خواهرِ حسین از سلامتی محسن راحت بشه
احمدی : باشه
نزدیک بیمارستان بودیم که عطیه گفت :
_آقای مقدم لطفا کنار یه گل فروشی نگهدارید گل بخریم
مقدم : چشم
عطیه : خانم عطایی فر لطفا بیا خواهر
-عطیه گل برای چی من نگرانم تو اومدی گل بخری ؟
عطیه :
_ آدم عشق و علاقه اش رو یه جوری نشون میده.. نگرانی خالی بدرد عمه چهارمی من میخوره
-خخخ.. خب حالا حرص نخور.. چه گلی میخوای بخری؟
عطیه :
_سید میگفت... آقا محسن عاشق رز زرد و نرگس هستن.. آقا لطفا یه دست گل با ده رز زرد ده تا نرگس و یه شاخه گل رز قرمز بدید
-رز قرمز چرا
عطیه : ای خدا گل قرمز نماد عشقه
-زشته بخدا.. شاید اصلا محسن دیگه من رو نخواد
عطیه : میخواد.. من یه چیزی رو میدونم که این کارها رو میکنم
بالاخره دسته گل به دست از مغازه گل فروشی خارج شدیم💐
وقتی وارد بخش بستری شدیم مامان آقا محسن اولین نفری بودن که به استقبالمون اومدن..
خانم چگینی :
_دختر گلم خیلی خوشحالمون کردی.. برو تو اتاق محسن تازه بیدار شده
دسته گل به دست وارد اتاق شدم تا چشم محسن به من افتاد یه لبخند قشنگ زد
- حالتون خوبه؟
محسن : خیلی خوشحالم کردید که اومدید
عصر وقتی دیدار عمومی تموم شد رفتم بالای پیکر شهدا
روزی تصور کردم..
که حسینم میاد آخ #چقدرسخته یه شهید داشته باشی که #پیکرش بدستت #نرسیده باشه
دو روز بعد اربعین، خانواده ام از کربلا برگشتن و ما برای هماهنگی های سفر عید رفتیم سپاه
این بین ، امتحان های نوبت اول برگزار شد و من شاگرد اول مدرسه شدم
ولی تلخی زمستان ، آنجا بود که اولین #سالگردشهادت برادرم رسید بدون اونکه پیکرش در خاک وطن باشه
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وسوم
دو روز از عروسیمون میگذره..
و امروز قراره به سمت میعادگاه عاشقان "کربلا" پرواز کنیم
تو فرودگاه نشسته بودیم چشمم همش به تابلو اعلانات پرواز بود
سید:
_بیا این آب هویج رو بخور آنقدر زل زدی به اون تابلو میترسم چشمات ضعیف شه
-سید پس چرا اعلام نمیشه پرواز
سید: خانمم باید یه ۴۵ دقیقه صبر کنی
یهو صدای تو سالن انتظار ۱
مسافرین محترم پرواز تهران -نجف لطفا به سالن انتظار ۲ حرکت کنید
راه افتادم برم.. یهو سید گفت :
_خیلی ممنون که منو همین جا تو فرودگاه تهران جا گذاشتی
-ببخشید هول شدم
بالاخره سوار هواپیما شدیم تا هواپیما اوج گرفت سید دستم رو گرفت و گفت :
عطیه من از پنج سالگی سالی یکی دو بار به لطف خدا اومدم زیارت جدم ولی این بهترین سفرمه.. خدا یه همسر بهم داد که شهدا عطیه اش کردن
-منم افتخار میکنم که عروس حضرت زهرا شدم
بعد از نیم ساعت در فرودگاه نجف به زمین نشستیم
-سید الان باید چیکار کنم
سید :
_الان هیچی همراه بقیه میریم هتل
غسل زیارت میکنیم.. بعد میریم ان شاالله زیارت حضرت امیر علیه السلام
دست به دست سید وارد حرم حضرت علی علیه السلام شدم
اشکام با هم مسابقه میدن ،روبروی صحن طلایی آقا زانوهام رو بغل کردم و گفتم.. فقط شما می تونستید زندگیم و یهو اونقدر عوض کنید
سرم رو گذاشتم روی شونه محمد و به نوای مداحی که برای منو خودش میخوند گوش دادم
اینجا حرم اول مظلومه عالمه..
مردی که در خیبر شکست..
ولی یک روزی برای از هم نپاشیدن اسلام سکوت کرد..
و انتقام همسر جوانش را نگرفت..
از روزی که تغییر کردم میفهمم چقدر سخته برای یه مرد هر روز با قاتل همسر جوانش چشم به چشم بشه..
اونم نه یه مرد عادی یک مرد مثل علی
دلم میخواد معتکف این بارگاه بشم ولی نمیشه
دو روز از اومدنمون و بودنمون در جوار علی ابن ابیطالب میگذره و من فقط دلم میخواد ساکن این سرزمین الهی باشم
به قصد خوردن شام از حرم خارج میشیم که محمد میگه :
_عطیه جان فردا باید حداقل به نیت تبرکی هم شده یه چیزایی برا مادر پدرمون خواهرِ حسین ، خانم رضایی بخریم
-محمد عاشق این اخلاقتم که هیچوقت اسم نامحرم رو به زبون نمیاری
سید : اینو #پدرم یادم داد
آخرین روز سفرمون بود ،
ما امروز چند ساعتی بازار بودیم و بعد از زیارت آخر، به سمت کوفه حرکت کردیم
و قراره از اونجا بریم کوفه
کوفه رو باید دید ، نمیتوان آن را توصیف کرد، سوار اتوبوس برای کربلا دل و قلبم بی تاب دیدن کربلاست
بالاخره وارد کربلا میشویم.. انگار خوابم و منگ
ادامه دارد..
نام نویسنده؛ بانومینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وچهار
راهی حرم میشویم...
و بین الحرمین.. تو بین الحرمین جیغ زدم و گریه کردم
من یک بار با ابراهیم هادی اینجا آمدم.. من میدانم در کربلا چه گذشت..
من چادری شدم..
چون دیدم حتی تو اسارت میان گله گرگان #حجاب_زینب_کبری تکانی نخورد
محمد : عطیه جان عزیزم حواست باشه تو عزاداریات صدات به گوش #نامحرم نخوره
دفعه دوم که رفتیم حرم خیلی آرومتر بود
محمد : خانمم یه خبر خوب بهت بدم
-چی شده ؟
محمد : محسن و خواهرِ حسین نامزد شدن.. الانم رفتن مزار شهید دهقان
-واااااای خدا عزیزدلم
محمد : الان عزیز دلت کی بود؟خواهر حسین یا محسن؟
-عه سید اذیت نکن
"کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود"
و اهالی این سرزمین غافل میماندن اگر #شهدا نبودن
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وپنجم
🍀راوی زینب🍀
دو روزی از عروسی عطیه میگذره و امروز دارن میرن کربلا ، دلم بی نهایت هوای #حسینم رو کرده.
لباسام رو عوض میکنم و وارد پذیرایی میشم . رو به مرتضی که داشت با پلی استشن بازی میکرد گفتم :
_داداش جون من میاد با آبجیش بره بهشت زهرا؟
سریع از جا میپره میگه آخ جون الان حاضر میشم
دستای کوچولوش رو تو دستم میگیرم
مرتضی که حالا کمی از دل تنگی های ما برای حسین گمناممون پر کرده
روزی که حضرت آقا فرمودن :
_اسرائیل تا ۲۵ سال دیگه محو میشه با اون که حساب کتاب بلد نبود با کمک بابا فاصله ولی شهید آزاد سازی قدس
مرتضی : آجی گل نمیخوای بخری؟
-یادم نبود بریم بخریم
وقتی دستم تو کیفم کردم تا پول حساب کنم مرتضی با یه غرور مردانه گفت:
_یه خانم وقتی مرد پیششه دست تو جیبش نمیکنه
-الهی من فدای این مرد بشم
سر مزار رفتیم #هیچ_نشانی از #حسین توش نبود.. حتی پلاکش.. ما نمیدونیم پیکر عزیزمون چی شد ..پیکر عزیزِ من تو خاک سوریه موند مثل👇
🕊مجید قربانخانی ،
🕊مرتضی کریمی ،
🕊زکریا شیری ،
🕊الیاس چگینی
🕊محمد بلباسی ،
🕊علی بریری
و ده شهید مدافع حرم
حال جواب تمام انتظار ها چیه؟
چه میدونن از دل #خواهری که..
شب عروسیش به جای اینکه از آغوش برادرش بیاد بیرون میاد سر مزار برادرش؟
کجان اون جاهلانی که نیمه شب که با گریه وقتی خواب میبینی پیکر عزیزت برگشته بیدار میشی و میبینی همش خواب بوده ؟
کجا بودن اون لحظه ای که پیکر تفحص شده علی اصغر شیر دل برگشت؟
با صدای مرتضی که با ترس میگه :
_آجی خوبی ؟
مجبور به دل کندن از مزار خالی برادرم میشم.. و به سمت مزار شهید میردوستی میرم.
تنها تسلی دل بی قرارم تو این ۱۴ ماه گمنامی #حسین
بعد از حدود سه ساعت بر میگردیم خونه که با قیافه خندون مامان بابا رو به رو میشم
-چیزی شده؟
مامان : خانم چگینی زنگ زده بود برای خواستگاری طبق حرفی که تو حرم خانم حضرت زینب بهم گفتی.. گفتم فردا شب بیان
پیش بابا از خجالت آب میشم
فردا خیلی زود میرسه..
طبق سفارش برادر شهیدم ، همون چادر سفیدی که خودش برام خریده و بدون اینکه خودش برگرده سر میکنم
خانواده چگینی راس ساعت ۹ تو خونه ما حاضر بودن.
بعد صحبت های دو نفره که تابلو بود همو دوست داریم
تا ۲۵ مرداد به #محرمیت موقتی هم در میایم تا اون روز عقد و عروسیمون رو یک حا بگیریم و محسن ۱۶ شهریور اعزام بشه سوریه
با مهریه یک جلد کلام الله مجید،
یک جفت آینه و شمدان ،
۱۴ سکه بهار آزادی و
۲۵۰ شاخه گل رز هدیه به ۲۵۰ شهید گمنام به مدت ۵ ماه
به عقد موقت محسن دراومدم
با وارد شدن انگشتر نامزدی تو دستم اطمینان میکنم همه چیز واقعیه..
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری