🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
📚 #تو_شهید_نمیشوی قسمت بیست و چهارم🌱 | آرزوی نبرد در کربلا | بعد از اینکه آمریکا عراق را اشغال
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت بیست و پنجم🌱
| فیلم شناس |
آمده بود تبریز.
من داشتم توی لپ تاپم قسمتی از سریال آمریکایی «فرار از زندان» را میدیدم.
آمد نشست و بی مقدمه گفت:(می بینی چه طور دارد آمریکا را تبلیغ میکند؟)
نمیدانستم سریال را دیده است.
من بار سومی بود که داشتم این سریال را از اول می دیدم، اما هیچ وقت درباره اش این طور فکر نکرده بودم.
همیشه این سریال را به خاطر اینکه زوایای تاریک سیاست داخلی آمریکا را به تصویر کشیده تحسین کرده بودم و این البته تبلیغی بود که خود شبکه ی سازنده ی این سریال،درباره ی سریال کرده بود!
از حرفی که محمودرضا درباره ی سریال زد تعجب کردم.
به نظر من سریال تِمِ ضد آمریکایی داشت.
روی یکی دو سکانس سریال بحث کردیم و دیدم تحلیل دارد.
@mahmoodreza_beizayi
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃
#پارت_10
بدو رفتیم داخل اتاقم اخ چقدر خسته بودیم 😪آخه از صبحه فقط درگیر کارامم ولی خب با این ماموریت پیش رو همه ی خستگی هام برطرف میشه😁
گفتم:بچه ها موافقید اول یکم بخوابیم بعدا بلندشیم ساکارو ببندیم😪😵
اونا درجا قبول کردن تازه آسیه داره میگه الهی خیر ببینی مادر عجب پیشنهادخوبی😂 و رختخواب پهن کردیم و خوابیدیم البته من یه مشکلی که هست دیر خوابم میبره برای همین دیر تر خوابیدم 😴😴
صدای زنگ گوشیم میومد🎵📱
شماره ناشناس بود 🤨
اول میخواستم جواب ندم ولی فکر کردم شاید از بچه های بسیج باشه برای همین جواب دادم
_الو سلام بفرمایین
+سلام خانم حسینی،امیرعلیم
_آها بله بفرمایین
+فاطمه گوشیشو جواب نمیده نگران شدم اونجاست؟
_بله اینجاست، خسته بود خوایید وقتی بیدار شد میگم باهاتون تماس بگیره
+خیلی ممنون خدانگهدار
مادر پدرمون برای برداشت میوه های باغمون رفته بودن شهرستان
این باغ رو عمو احمد و عمو مرتضی وباباجون شریکی خریده بودن و توش کشاورزی میکردن 😊
برای همین وقتایی که من آسیه و فاطمه رو میآوردم خونمون داداش محمدحسین میرفت خونه ی یکی از عمو ها و آقایون فامیل مثل ما میرفتن اونجا پیش هم و وقتی میخواستیم بریم بیرون مثل بادیگاردا مارو میرسونن😁
واای خاک تو سرم شمارمو از کجا اورده😱😱
بعد از کلی فکر کردن فهمیدم زمانی که بهش زنگ زدم شمارم روی گوشیش مونده🤦♀😐
رفتم چایی گذاشتم وبرقارو روشن کردم وخونه رو جمع وجوکردم
دیدم اینا هنوز خوابن با لیوان آب رفتم بالاسر شون 😈😂
ریختم روی صورت فاطمه با جیغغغغ گفت:امیرعلی غلط کردم خیسم نکن آخه داداشی این چه وضع بیدار کردنه😂😭
من آسیه زدیم زیر خنده🤣😂😂😂🤣
فاطمه که فهمید عجب سوتی بزرگی داده سرخ شد و اومد دنبالم کنه که بزنه منو😂🤣
منم فرار کردم رفتم تو دستشویی درم قفل کردم😂😂😜
_بیا کاریت ندارم فقط بیا😡
+نمیام 😜
_زینبببب بیا بیرون🔪
+نمیام نمیام نمیام🤣😛😛😛
بعد یه ربع یواش رفتم بیرون فاطمه داشت رختخوابشو جمع میکرد
رفتم از پشت گرفتمش و گفتم:نگاه کن برات غذا درست کردم هنوزم موخوای بزنیم؟ 😌🤪😂
بعد از کلی خنده وشوخی یه عصرونه خوردیم ونماز خوندیم میخواستیم ساک هارو آماده کنیم 😍🤦♀😂
به فاطمه گفتم که داداشش زنگ زده اونم رفت بهش خبر بده که اون موقع خواب بوده🤦♀😐.
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃
#پارت_11
همینجور که ساک هارو از توی کمد در میآوردم گفتم :فاطمه اونموقع که خیست کردم چرا میگفتی امیرعلی ولم کن؟ 😈😂😂
فاطمه گفت:امیرعلی وقتی خوابم میاد روم آب میریزه😂
منم فکر کردم اونه برای همین به غلط کردن افتادم چون تا وقتی نگم غلط کردم ولم نمیکنه 😂😂😂
منو آسیه اینجوری شدیم👈🏻😂🤣😐🤦♀
ساک هارو با خنده بستیم و رفتیم سه تایی یه شام خوب بپزیم 😋😋
موقع خواب که شد فاطمه گفت:واستین به امیرعلی زنگ بزنم که بفهمه خوبیم که تا صبح سکته نکنه 😂
+نمیکنه من چند دقیقه پیش با محمد حسین حرف زدم دیگه میفهمن ما خوبیم نیاز نیست زنگ بزنی
_عه باشه پول شارژم از تو رفت😂😜
+ای کلک😂فدا سرت
تا صبح با هم راجب سفر حرف میزدیم یاد گذشته کردیم که سه تایی رفتیم تو بسیج عضو بشیم
صبح فاطمه و آسیه رفتن خونه هاشون که آماده بشن واسه سفرچون همه ی وسایلاشون اونجا بود بعدم آسیه میگفت زیادی موندن بسه دیگه😅
هرچی گفتم وسایلاشون رو داداشم میاره قبول نکردن و رفتن
این چند روز مثل باد گذشت و روز شنبه فرا رسید 😍😉
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃
#پارت_12
خیلی خوشحال بودم که میخواستم دوباره برم راهیان نور و شلمچه، طلاییه وهویزه رو ببینم 😍😍❤️
شام خوردم و از مامان جون تشکر کردم و اومدم روی تختم دراز کشیدم اخ چقدر خسته بودم ولی از شوق خوابم نمیبرد🙄
فردا صبح ساعت 5قراره بریم😍😄
به کارهایی که به من سپرده شده بود فکر کردم اینکه مسئولیتم خیلی سخته ومن باید مراقب همه ی زائرا باشم 😥
اگه خداییه نکرده اتفاقی بیوفته مسئولیتش بامنه🤦♀
ولی خب خادمی شهدا هم نصیب هرکسی نمیشه😉
نمیدونم چقدر با خودم حرف زدم که ساعت 2شد😁😅
بلند شدم تا کارهایی که مونده بود رو بکنم ولی خواب داشتم برای همین دوباره رفتم روی تخت وخیلی زود خوابم برد😴🤤
ساعت 4بود که با صدای محمدحسین بیدار شدم
_آبجی جان بلند شو دیره باید بریم
+محمدحسین خواب دارم برو 10دقیقه دیگه بیا😴
_نمیشه بلند شو دیره
+داداشی خواب دارم خو🤧
_حقته وقتی تا 2شب میشینی با خودت حرف میزنی
+چییی بیدار بودی اونموقع؟
_بله بیدار بودم و به دیوونگی خواهرم میخندیدم 😂
+هرهر خوش خنده 😂
_برو نمازتو بخون آماده شو بریم
+باشه داداشی 😘
یه کش و قوس به خودم دادمو پرانرژی بلند شدم🤩🤓نمیخواستم روزی به این خوبی رو با تنبلی خراب کنم تازه اونجا باید تا دیر. وقت بیدار باشم😁
نمازمو خوندم و مانتو عبایی که خریده بودمو پوشیدم وااای چقدر بهم میاد😍😌
همه وسایلمو برداشتم که داداش اومد تو اتاقم
_به به هزار ماشالله چه زیبا شدی بانو😄
+ممنون داداشی 🙃چشات خوشکل میبینه
_نه دیه😅
آبجی جان یه خواهش دارم ازت
+جانم جون بخوا
_زینب جان لطفا اونجا منو سید یا آقای حسینی صدا کن خودت که میدونی چرا
+آره داداشی میدونم حواسم هست خیالت راحت
_حالا ساک تون کجاست بانو تا ببرم توی ماشین😅😆
+اونجاست 😅
+محمدحسین🙂
_جانم
+خیلی دوستت دارم داداشی 😍
_ من بیشتر خواهر کوچولو 😄
+خیلی خوشم میاد میگی خواهر کوچولو اینجوری حس میکنم بیشتر حواست بهم هست و هوامو داری😍
_من همیشه پشتتم
راستی اونجا کاری داشتی به خودم بگو میدونم خودتم راحت نیستی همش بری پیش آقا محسن
+باشه قربونت برم چشم، شما نگفتی دیره؟ سه ساعته داری میحرفی😅
_باشه تسلیم بریم😄
مامان جون منو از زیر قرآن رد کرد و باهاشون خداحافظی کردم 💐🌸
رسیدیم جایی که اتوبوسها میخواست حرکت کنه دیدم بچه های سپاه به گوشه جمع شدن منو محمدحسین رفتیم نزدیکشون محمدحسین رفت کنار آقایون منم رفتم وسط فاطمه و آسیه ایستادم 😁😅
منتظر فرمانده بودیم که بیاد بگه چیکار کنیم.... 😐😁
قلبم از خوشحالی تند تند میتپید با اینکه بار اولم نیست میخوام برم ولی حس خوب اونجا فکرشم آدمو به وجد میاره😍
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی 🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
سلام.
🔆 ما حدود یک ساله در #رسم_بهشت عکس نوشته درست می کنیم و اون ها رو #وقف می کنیم.
🍁 برای نشر این #نذر_فرهنگی نیاز به همکاری داریم.
✅ شما می تونید محتوای ما رو با اسم و لینک خودتون در شبکه های مجازی منتشر کنید.
🌺 #در_نشر_معارف_کوشا_باشید.
🌸 #این_وظیفه_مسلمانی_ماست.
⭕️ این تبلیغ نیست ❌ دعوتنامه #وقف_فرهنگی و #مذهبی است
برای دیدن کارهامون 👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1324875833C4c9d5a8ec0
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
سلام. 🔆 ما حدود یک ساله در #رسم_بهشت عکس نوشته درست می کنیم و اون ها رو #وقف می کنیم. 🍁 برای نشر
این هم کانال خوبشون😍🌸
اجر تمام کارکنان تیم با شهدا💐
🌸بسم رب عشق🌸
إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ، 🥀وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ، 🌸وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ ❄️❤️
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ🌺 أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ،🌼 وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .🌈☀️
يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ💐، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .🌺🌙
☘يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ،☘ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، 🌱أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ🌷، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ🍃، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.⛅️🌦
#یا_صاحب_الزمان
#دعای_فرج
#صبحتون_امام_زمانی
🌸ذکر روز یکشنبه🌸
🍃صد مرتبه🍃
✨🌙یا ذالجلال والا کرام 🌙✨
🌸『@mahmoodreza_beizayi』
🌸زیارت ائمه در روزیکشنبه🌸
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا مُمْتَحَنَةُ،☘ امْتَحَنَكِ الَّذِى خَلَقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صَابِرَةً، 💐أَنَا لَكِ مُصَدِّقٌ صَابِرٌ عَلَىٰ مَا أَتىٰ بِهِ أَبُوكِ وَوَصِيُّهُ صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْهِما، وَأَنَا أَسْأَلُكِ إِنْ كُنْتُ صَدَّقْتُكِ إِلّا أَلْحَقْتِنِى بِتَصْدِيقِى لَهُمَا، لِتُسَرَّ نَفْسِى، فَاشْهَدِى أَنِّى ظاهِرٌ بِوَلَايَتِكِ وَوَِلايَةِ آلِ بَيْتِكِ صَلَوَاتُ اللّٰهِ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ🎊❄️.السَّلامُ عَلَيْكِ يَا مُمْتَحَنَةُ، امْتَحَنَكِ الَّذِى خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ، وَكُنْتِ لِمَا امْتَحَنَكِ بِهِ صَابِرَةً، وَنَحْنُ لَكِ أَوْلِيَاءٌ مُصَدِّقُونَ، وَ لِكُلِّ مَا أَتىٰ بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ عَلَيْهِ السَّلامُ مُسَلِّمُونَ، 🌺وَنَحْنُ نَسْأَلُكَ اللّٰهُمَّ إِذْ كُنَّا مُصَدِّقِينَ لَهُمْ أَنْ تُلْحِقَنَا بِتَصْدِيقِنا بِالدَّرَجَةِ الْعَالِيَةِ، لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنَا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوَِلايَتِهِمْ عَلَيْهِمُ السَّلامُ.❤️
🌸『@mahmoodreza_beizayi』
#نیازمندیها 📬
ازلحاظروحینیازدارم..
بشینمرویِسنگهایِخنکحیاطجمکرانو
زار،زارگریهکنم(:
دراینحددلتنگــ💔
•°~🖇♥️
نگاهبهنامحرمخنجربهایمانتانمیزند
وچیزیجزگناهبهزندگیتاناضافهنمیڪند.
اینهمهنگاهخوبوجودداردمثل:⇩
نگاهبهچهرهپدرومادر،
عالمربانے،
قرآن،
ونگاهمحبتبهزنوبچه
کههمهاینهاعبـادتاست...!🌱
#استادانصاریان
🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻
ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی
دل بی تو به جان آمد وقتست که بازآئی
🍃 اللهم عجل لولیک فرج 🍃
🌸『@mahmoodreza_beizayi』🌸
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#تو_شهید_نمیشوی 📚 قسمت بیست و پنجم🌱 | فیلم شناس | آمده بود تبریز. من داشتم توی لپ تاپم قسمتی از س
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت بیست و ششم🌱
| اسرائیل کتک خورده |
بعد از جنگ ۳۳ روزه در سال ۲۰۰۶ (۱۳۸۴)، پیروزی مقاومت اسلامی لبنان در این جنگ به یکی از موضوعات شدیداً مورد علاقه ی محمودرضا تبدیل شده بود.
من هنوز هم هرچه درباره ی این جنگ می دانم،مربوط به معلوماتی است که از محمودرضا شنیدهام.
ابتکارات فرماندهان حزبالله و عملیات رزمندگان حزب الله مثل نحوه ی شکار تانک های مرکاوای اسرائیل یا علت هدف قرار گرفتن سربازان اسرائیلی از پشت سر،نکته هایی بود که یادم هست محمودرضا از نظر نظامی آنها را تشریح می کرد.
همه ی اینها را هم با حس افتخار و غرور خاصی توضیح می داد؛طوری که انگار خودش هم توی جنگ بوده!
همان روزها بود که سه حلقه سی دی به من داد و گفت این ها را ببین.
مجموعه ی مستندی به نام «بادهای شمالی» بود.
در این مستند،سران نظامی رژیم صهیونیستی در خصوص جنگ ۳۳ روزه اظهارنظر میکردند.
بعدها محمودرضا نمادهایی از حزب الله و چند پوستر از سید حسن نصرالله به من داد.
تا چند ماه بعد از خاتمه ی جنگ ۳۳ روزه، تقریباً هر بار که محمودرضا را میدیدم،توی حرفهایش یک چیزی درباره ی این جنگ می گفت یا چیزهایی برای دیدن یا مطالعه کردن میداد.
@mahmoodreza_beizayi
❀⊱ #شاید_تلنــــــــگࢪ
ما قطـعہ شـهدا رو
واسہ لایو و سلفے و پست خواستیم..!
ڪاش یڪ بار نگاه بہ قبرها میڪردیم
یڪم ازتاریخ تولد و شهادتها
خجالت میڪشیدیم💔...|
#حواسمونهسٺ؟!(:🌱
@mahmoodreza_beizayi
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃
#پارت_13
فرمانده با یه لبخند اومد نزدیکمون😁
_سلام حالتون خوبه بچها؟😄
+سلام ممنون حاج آقا☺️
_خب سریع توضیح میدم که وقت کمه⏰
همونجورکه گفتم خانم حسینی و محسن مسئولان اصلی هستن😉 هر کدوم از شما مشکلی بود به این دو نفر بگین از زائرا هم اگه کسی مشکل یا سوالی داشت بیاد پیش این دو نفر🎊
بقیه هم مسئولیتشون مدیریت اتوبوسه و توی اردوگاه وموقع ناهاروشام ونماز وتوقفگاه ها هم باید به زائرا کمک کننو کارهای دیگه که آشنا هستین نیاز به توضیح نیست حواستون باشه که زائرا هرچی بخوان براشون فراهم کنید🤨🌸
خب دوتا لیست به خانم حسینی ومحسن میدم☘❄️
که برای مدیریتشونه که بفهمن چی به چیه
مراقب باشید، یاعلی 🍃💐
لیست رو از فرمانده گرفتم که گفت
_خانم حسینی و محسن بیاین کارتون دارم
منم پشت سرفرمانده به راه افتادم🚶♀
فرمانده خیلی جدی شروع کرد🤨
_شما مسئولیتتون سخته توقع میره به بهترین نحو عمل کنید🍃
شما دو نفر عضو بهترین شاگردای من هستید😍 برای همین شما رو انتخاب کردم 😉
کم کاری نکنید به هیچ وجه‼️
کسی رو پیش من نفرستید کاری بود خودتون بیاین 💐 باید مسئولیت پذیر باشید و قراره در آینده جای منو بگیرین
مراقب خودتون و بقیه باشید🌸
برید دیرشد 🍃
ما هم تشکر کردیم و راه افتادیم یهو آقا محسن گفت👇🏻🌸
_لطفا مشکلی بود به بنده بگین کاری بود بگید منو محمد حسین انجام میدیم
لطفا تعارف نکنید واگه کاری بود حتما بگین✨🌙
+چشم، شما لطف دارین آقا سید خودشون هستن به شما زحمت نمیدم
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی 🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃
#پارت_14
رفتم سوار اتوبوسی شدم که باید مدیریتش میکردم 😍
وقتی مطمئن شدم که همه هستند بلند شدم و روبه روی همه ایستادم گفتم:
بسم الله الرحمن الرحیم😍
سلام خواهران عزیز🌸
امیدوارم حالتون خوب باشه🍃
بنده سیده زینب حسینی هستم ☺️
مشگلی، سوالی خلاصه هر کاری داشتین به من بگین🎊
خیلی خوشحالم که امسال شهدا مارو باهم طلبیدن💐
امیدوارم حاجتتون رو همینجا شهدا بدن
امری داشتید به بنده بگین
سوالی نیست؟ 🤨
همه با خوشروئی جوابمو میدادن 😍❤️
به سوالاتی که میپرسیدن تک به تک جواب میدادم
نشستم سر جایم و مشغول بررسی لیست ها شدم 🤓🤓
خداروشکر همه چی عالی بود وهیچ مشکلی نبود
رسیدیم به اولین اردوگاه 😉
دو اردوگاه بود یکی برای خواهران یکی برای برادران که فاصله ی زیادی باهم نداشتن😐ولی خب زیادم نزدیک نبود در حد 20،30 متر
من باید پایان هر روز لیست و گزارش کارم رو به آقا محسن میدادم، خاک تو سرم اینجا نباید بگم آقا محسن باید بگم آقای موحد 🤦♀🤦♀😂
رفتم جلوی درب اردوگاه آقایون😬
چقدر شلوغ بود 😵
مشکل این بود که هیچ کدوم از آشناها گوشی شون رو جواب نمیدادن🤦♀اگه جواب میدادن مجبور نبودم بیام اینجا
چش چش میکردم که یکی از آشنا هامو پیدا کنم که آقا علیرضا رو دیدم
نزدیکتر شدم و گفتم:آقای شمس🤭
که چرخید سمتم و وقتی فهمید منم اومد نزدیک وگفت:
_سلام خواهر، کاری دارین؟ 🤔
+سلام آقا علیرضا اول اینکه دایی زنگ زد گفت که گوشیتون خاموشه نگران شد گفتن که بهشون زنگ بزنید
_اخ اخ گوشیم شارژ نداره🤦♀ بعد که شارژر گیر آوردم بهشون زنگ میزنم از یکی از زائرا میگیرم مشگلی نیست
وکار دوم؟! 🤨
+اینکه لطفا آقای موحد رو بگین بیاد کارشون دارم 🤦♀
_باشه چشم! امر دیگه ای نیست؟✨
+نه ممنون، من میرم پیش حاج آقا به آقای موحد بگین بیاین اونجا... 🚶♀🚶♂
_چشم، فقط از این به بعد نیاین وسط اینهمه آقا، تماس بگیرید 🥀🤦♀
+شماکه گوشیتون خاموش بود، محمدحسینم سرش شلوغ بودجواب نمیداد شماره ی آقای موحد روهم ندارم 😐😕🙁
_باشه باشه فهمیدم چرا اینهمه دلیل میارین تقصیر مابوده
گوشیتون رو بدین شماره ی آقای موحد رو براتون سیو کنم
فقط دختر عمه لطفا از این به بعد به هیچ وجه نیاید اینجا خوب نیست محمدحسین کفری میشه من باید غر غراشو تحمل کنم
+باشه چشم پسردایی😅ببخشید که داداشم عصبانیتشو رو شما خالی میکنه خب در هر صورت شما از بچگی باهم بودین و باشما راحتتره
بفرمایید اینم گوشی📱
_بله کاملا درست میگین
بعد که شماره ی آقا محسن رو سیو کرد خداحافظی کردم و رفتم پیش حاجی
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃
#پارت_15
با حاجی راجب همه چی صحبت کردم و میخواستم برم که آقای موحد اومدن داخل
_سلام، شرمنده دیر اومدم
+سلام پسرم موردی نداره اینجوری که معلومه سرت خیلی شلوغه چه میکنی
_هیچی درگیر درخواست های زائرا بودم نرسیدم زود بیایم
+احسنت، خب پسرم خانم حسینی گزارش کارشونو به من دادن کار ی باهاشون نداری؟ توهم گزارشتو به خودم بده
_نه امری با ایشون ندارم فقط ببخشید دیر اومدم
منم سریع خداحافظی کردم و اومدم به سمت اردوگاه
خسته رفتم توی اردوگاه😪
بعد از اینکه مطمئن شدم همه خوابن👀 روی تختم دراز کشیدم، چون اگه کسی کاری میداشت باید انجام میدادم گوشیمو برداشتم که چک کنم📱
یادم افتاد که آقاعلیرضا برام شماره ی آقای موحد رو سیو کرده رفتم ببینم چی سیو کرده😂
وقتی دیدم ترکیدم از خنده😂🤣🤣
آقای موحد «مزاحم شدبهم بگین»
شیطنتم میخواست گل کنه ولی خسته بودم خاموش شد😂
آسیه کنارم داشت مداحی گوش میداد منم هنذفری رو آوردم و مداحی
منم باید برم آره برم سرم بره رو گذاشتم
دلم میخواست با شهدا حرف بزنم
کلی حرف زدم که دیدم مداحی قطع شد به صفحه گوشی نگاه کردم دیدم پسر دایی داره زنگ میزنه
نمیتونستم اونجا حرف بزنم چون بیدار میشدن تلفن رو قطع کردم و رفتم تو حیاط و خودم به آقا علیرضا زنگ زدم
+سلام
_سلام آبجی خوبی؟
+عه محمدحسین تویی؟ گوشی پسردایی دست تو چیکار میکنه؟
_علیرضا یه حرفایی زد و من بهش گفتم به تو بگه الانم گوشیو میدم بهش
+باشه خیر باشه ان شاءالله
_خیره چجورم😂
+سلام دختر عمه
_سلام آقا علیرضا، بله چی شده؟
+محمدحسین میگه سریعتر بگم که شما باید برین پس منم زودتر و بدون حاشیه میگم بهتون
_بله بفرمایین
+دختر عمه من میخوام ازدواج کنم
_چیییی😳کی هست؟ من چی کار باید بکنم که دوتایی نقشه کشیدین؟
+دختر عمه من ازتون میخوام باهاشون حرف بزنین ببینین نظرشون چیه😅
_کیه؟
+عممم..... آسیه خانم دختر عمو مرتضی
_چییی😳😳😳😳
+حرف میزنید باهاشون؟
_باشه 😁
+خداخیرتون بده 🌸
بعد از خداحافظی با داداش قطع کردم و رفتم تو اردوگاه
به آسیه نگاه کردم که اشاره کرد که چی شده منم گفتم هیچی داداشم بود
به هم میومدن😅😂
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ سلام زندگی 😍😍😍🌸
💐با نوای دلنشین محمدحسین پویانفر💐
التماس دعا 😭❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم یهو هوای کربلاتو کرد اقا😭🥀
اونایی که رفتن بیشتر دلتنگن🖤
اونایی که نرفتن که وای به حال دلشون🥀
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
🌸بسم رب عشق🌸
إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ، 🥀وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ، 🌸وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ ❄️❤️
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ🌺 أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ،🌼 وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .🌈☀️
يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ💐، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .🌺🌙
☘يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ،☘ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، 🌱أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ🌷، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ🍃، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.⛅️🌦
#یا_صاحب_الزمان
#دعای_فرج
#صبحتون_امام_زمانی