"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ پنجم
آروم اشک میریختم و هرچی که توی دلم بود رو میگفتم،حس میکردم یه نفر روبه من نشسته تا تموم حرفامو گوش کنه!
دیگه اشکی از چشمام نمی اومد،ولی بازم نمیخواستم دل بکنم،سرمو گذاشته بودم روی قبر و چشمامو بسته بودم.
حس کردم یه نفر بالا سرم ایستاده.
سرمو از روی قبر برداشتم ،نگاهم به یه پسر بچه ۸-۷ساله افتاد که نشسته بود داشت فاتحه میخوند.
فاتحشو که خوند سرشو بلند کرد
--سلام عمو،میشه واسه دوست شهیدت یه زیارت عاشورا بخونی؟
--دوست شهیدم؟
--اره دیگه هرکسی میاد اینجا درد و دل میکنه،بعد که ازشون میپرسم واسه چی این کارو میکنن؟بهم میگن با دوستشون حرف میزنن.
حالا میشه ازم یه کتاب دعا بخری؟
با لبخند نگاهش کردم
--اول بگو ببینم اسمت چیه؟
--اسمم آرمانه.تواسمت چیه عمو؟
--منم اسمم حامد.میشه یدونه از کتاب دعاهات رو بهم بدی؟
--اره عمو چرا که نشه بفرما هر کدومو میخوای انتخاب کن.
یکی از کتاب دعا هارو برداشتم و پولشو حساب کردم.
--آرمان عمو چنتا کتاب دعا داری؟
--نمیدونم ولی فکر کنم یه صدتایی مونده باشه.اینو گفت و با تاسف سرشو انداخت پایین.
--با دستم سرشو بالا آوردم و با دیدن اشک توی چشماش،حال گرفتم گرفته تر شد!
اشکاشو پاک کردم ،ولی انگار تمومی نداشت.
صداش زدم
--آرمان! آرمان چی شد عمو؟
--هیچی،فقط نمیدونم صدتا کتاب دعارو چجوری بفروشم،تاظهر فرصت دارم،اگه آقا تیمور بفهمه،دیگه نمیزاره تو خونش زندگی کنیم.
همه ی اینارو با گریه میگفت.....
دستامو به روش باز کردم اونم انگار که یه سرپناه پیدا کرده باشه،سرشو گذاشت رو شونم و گریش شدت گرفت.
چندتا ضربه آروم به کمرش زدم.
--عه آرمان ،مرد که گریه نمیکنه!
--آره عمو مرد نباید گریه کنه ولی خودت تا چند دقیقه پیش داشتی گریه میکردیا!
راست میگفت،اصلا کی گفته مرد گریه نمیکنه،به نظرم دلیل قانع کننده ای بود!
خوب که خودشو خالی کرد،خودشو ازم جدا کرد و سرشو انداخت پایین!
با دستم سرشو بالا آوردم و بهش لبخند زدم
--دیگه نبینم سرتو اینجوری جلو من بندازی پایینا!
--چشم عمو حامد.
--خب آقا آرمان گفتی که هر کدوم از کتاب دعاهات ۳ هزار تومنه؟
--آره عمو ولی قابل شمارو نداره.
--خب حالا که قابل من رو نداره،من پول همه ی کتاب دعاهات رو میدم،و باهم اونارو بین مردم پخش میکنیم.
در حالی که چشماش از خوشحالی برق میزد قبول کرد.
اون روز همه ی کتاب دعاهارو از آرمان خریدم و به عنوان نذر بین همه پخش کردیم.
تا دم در آرمان دستش تو دستم بود و باهام همقدم شده بود.
به در که رسیدیم،خواستم از آرمان خداحافظی کنم که،چشمم افتادبه کانکسی که،چفیه و گردنبد و کتاب و...داشت.
همونطور که دست آرمان تو دستم بود به طرف کانکس رفتم و یه نگاه به وسایلی که میفروخت انداختم،روی میز یه جعبه از انگشتر های عقیق بود که هر کدوم واسه خودش قشنگی خودشو داشت،آرمانم که قدش به میز نمیرسید،هی سرشو بلند میکرد،واسه ارضا شدن کنجکاویش با دستام بلندش کردم --بفرما آقا آرمان یه موقع کنجکاوی نمونه تودلت،!
اینارو باخنده بهش گفتم ولی انگار حواسش جای دیگه بود،رد نگاهش رو دنبال کردم،یه انگشتر عقیق که روش با قلم طلایی یه یاحسین حک کرده بودن،چند ثانیه به اون انگشتر زل زد ولی بعدش سرشو انداخت پایین و ازم خواست که اونو زمین بزارم.
ازش خواستم روی نیمکتی که چند متر از کانکس فاصله داشت بشینه،
با ناراحتی رفت و روی نیمکت نشست. انگشتر رو برداشتم و وقتی اونو دستم کردم واقعاً قشنگ بود.
از فروشنده خواستم که سایز کوچیک تر اون انگشتر رو بهم بده که خوشبختانه یدونه دیگه از سایز کوچیک اون انگشتر مونده بود،پول انگشترا رو حساب کردم و به طرف نیمکت رفتم.
آرمان همونطور که نشسته بود سرشو انداخته بود پایین،کنارش نشستم و سرشو آوردم بالا.
--مگه نگفتم جلوی من سرتو اینجوری ننداز پایین،سرشو آورد بالا و با چشمای غمگینش نگام کرد.
--خب آقا آرمان میشه چشماتو ببندی؟
با بی میلی چشماشو بست ،جعبه انگشتر رو روبه روش باز کردم و ازش خواستم چشماشو باز کنه،وقتی چشماشو باز کرد،
با خوشحالی به انگشتر نگا کرد و پرید یه ماچ گنده به لپ من کرد.
از اون حرکت یهویی، هم تعجب کرده بودم و هم خندم گرفته بود،با دستم انگشتر رو تو دستش کردم،خدارو شکر اندازه اندازش بود.
با خوشحالی به دستش نگا کرد.
--واااای مرسی عمو!خیلی دوست دارم!
--قابل شمارو نداره آرمان خان.
انگشتری که تو دستم بود رو در آوردم و به جاش انگشتر عقیق رو تو دستم کردم!
به انگشتر قبلی نگا کردم،چقدر ازش متنفر شده بودم،به طرف سطل زباله ای که همون نزدیکی بود رفتمو انگشتر رو رها کردم.
آرمان که از این حرکتم تعجب کرده بود،چشماشو ریز کرده بود و داشت نگام میکرد.
--خب دیگه آقا آرمان ،من دیگه باید برم،قول میدم زود زود بهت سر بزنم.
راستی انگشترت هم خیلی به میاد.
--مرسی عمو مال شما هم خیلی به دستتون میاد.......
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ ششم
بعد از خداحافظی با آرمان سوار ماشین شدم و به طرف خونه حرکت کردم،توی راه همش اتفاقاتی که از دیشب واسم افتاده بود رو مرور میکردم.
حس میکرم مغزم دیگه خونی واسه تغذیه نداره،نزدیکای خونه بودم که حس کردم کل بدنم داغ شد و بعدش یه سرمای بدی تو بدنم حس کردم.
به زور ماشینو تا حیاط بردم.
فاصله ای که از حیاط تا داخل خونه بود،زیاد نبود،اما واسه من شده بود هزار قدم،چشمام تار شده بود و وقتی در حال رو باز کردم دیگه نفهمیدم چی شد.....
چشمامو که باز کردم،روی تخت تو اتاقم بودم،به زور چشمامو باز نگه داشتم که مامانم با دیدن چشمام، از خوشحالی گریش گرفت.
--حامد!حامد! آخه من از دست تو چیکار کنم؟چرا انقدر منو اذیت میکنی؟اصلا معلوم هست تو از دیروز تا الان کجایی؟میدونی چند بار به گوشیت زنگ زدم.
چرا جوابمو نمیدادی؟ نصف عمرمون کردی مادر،آخه چرا همچین میکنی با خودت، خدا بگم اون ساسان و چیکار کنه که اون تورو به این وضع کشوند،چهار ساله که شبا نمیتونم بخوابم،هر موقع میری بیرون دلم هزار راه میره تا برگردی.
چرا با من اینجوری میکنی؟
دیگه داشت هق هق میکرد،با همون حال نیمه جونم پاشدم و سرشو بغل کردم.
خودمم آروم اشک میریختم.
مامان هم همینطور بلند بلند گریه میکرد.
چه قدر من بد بودم!چقدر بد کرده بودم،
گناه مامان بابام چی بود؟چرا اونا به خاطر من باید اذیت میشدن؟
یعنی عوضی تر از من مگه تو دنیا بود؟
سرشو ازم جدا کرد،سرمو پایین انداخته بودم و اشکام همینطور میریخت،سرمو بالا آورد
--حامد!حامد!تو چشمام نگا کن.
ایندفعه بلند تر از قبل
--بهت میگم تو چشمام نگا کن. آروم چشمامو بالا اوردم و تو چشماش نگا کردم،چقدر شکسته شده بود،همش هم بخاطر من،دوباره چشمامو بستمو و سرمو انداختم پایین.
همونجور که سرم پایین بود
--مامان منو ببخش،غلط کررم،اشتباه کردم،این همه اذیت شدی بخاطر من،منو ببخش مامان،میدونم پسر بدی بودم،میدونم ناراحتت کردم،ولی مامان منو ببخش!جون حامد منو ببخش،
پسرت عوض شده،حامدت دیگه اون حامد قبلی نیست،مامان ببخشید!جون حا...
--بسه دیگه جونتو از سر راه نیاوردم که هی سرش قسم بخوری!
سرمو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد،
--مگه میتونم دار و ندارمو نبخشم؟
بخشیدمت فقط قول بده که تکرار نکنی،دوباره عوض نشی،همون حامدی باشی که من میخواستم.
--چشم !
--چشمت بی بلا عزیزم!
الان میرم واست سوپ میارم،نمیدونی با چه دنگ و فنگی با بابات آوردیمت تو اتاقت،مثل نتور داغ بودی!
مامان رفت تا واسم سوپ بیاره،یه نگا به ساعت کردم،۱۲ شب بود،یعنی من این همه وقت خواب بودم؟
یهو یاد دو نوبت نمازی که نتونسته بودم بخونم و قضا شده بود افتادم.
حالم بهتر شده بود.
پاشدم وضو گرفتم و به نماز ایستادم،تازه رکعت اول بودم که چند ضربه به در اتاق خورد.
در باز شد و یه نفر اومد داخل اتاق،قضای نماز مغربم که تموم شد،به سجده رفتم و مادرم در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود به من زل زده بود،با لبخند تو چشماش نگا کردم!
تو چشماش تعجب و شادی موج میزد
اشکش سرازیر شد و همینطور که اشک میریخت،خداروشکر میکرد.
--خدایا مرسی که حامدمو بهم برگردوندی،مرسی که بعد چهار سال جوابمو دادی،شکرت خدا!شکرت...
با انگشتش اشکش رو پاک کرد.
--من میرم هر موقع نمازت تموم شد صدام بزن سوپتو بیارم.
--چشم.!
قضای نماز عشاء رو هم خوندم و همینطور نماز ظهر و عصر.
بعد نمازم به سجده رفتمو گریه کردم،هم خوشحال بودم هم دلم واسه اون دختر میسوخت،دو رکعت نماز هم به نیت شفا برای اون دختر خوندم.
جانمازمو جمع کردم ،به ساعت نگا کردم،۱:۳۰دقیقه بود.
در اتاق رو باز کردم ،همه جا تاریک بود،به طرف آشپزخونه رفتم و سوپی که مامان برام گذاشته بود رو روی میز گذاشتم و خوردم،اونقدر گرسنه بودم که دوتا بشقاب دیگه هم خوردم.
ظرفارو توی سینک گذاشتم و وقتی میخواستم به اتاقم برگردم،که چشمم به بابا که روی مبل نشسته بود افتاد.
منو دید و با چشم بهم اشاره کرد برم، پیشش. هم خجالت میکشیدم و هم دلم براش تنگ شده بود.
رفتم و کنارش نشستم.سرمو پایین انداختم و سلام کردم.
با دستش سرمو بالا آورد و با لبخند جواب سلامم رو داد.......
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ هفتم
از رفتار پدرم بیشتر خجالت زده بودم تا اینکه خوشحال باشم،دوباره سرمو پایین انداختم.
--از مادرت شنیدم که سربه راه شدی؟!
آهی کشید و ادامه داد
--نمیدونم چجوری باید از خدا تشکر کنم.
دوباره سرم را بالا آورد و لبخند زد.
به صورتش دقیق شدم،چقدر پسر بدی بودم،موهاش سفید تر شده و بود وخط های پیشونیش بیشتر....
--خب آقا حامد نمیخوای بگی چی باعث شده که اینجوری یه شبه سربه راه بشی؟
نکنه اون شب سرت به تخته سنگی دیواری چیزی خورده؟
اینو که گفت دوتایی باهم خندیدیم،اولش تردید داشتم ولی بعد شروع کردم به تعریف،از همونجایی که تو حال خودم بودم و تصادف اون دختر و همه و همه رو واسش تعریف کردم.
--پس یعنی یه تصادف و اون دختر باعث تغییر تو شده؟ خدایا کرمتو شکر.
روبه من ادامه داد
--باید به خونوادش اطلاع میدادی!
--آخه بابا من که نه اون دختر رو میشناختم نه شماره ای از خونوادش داشتم،از کجا خبر میدادم!
--اینم حرفیه!
دوباره با لبخند به صورتم خیره شد!
--نمیدونی حامد از وقتی مامانت گفت داری نماز میخونی دل تو دلم نبود که ببینمت.
اشک تو چشمام حلقه زد ،چند لحظه بعد دستاشو به روم باز کرد و مردونه به آغوشم کشید.
انگار غم سال ها دوری همه و همه تلنبار شده بود تا در همون لحظه خالی بشه،آروم آروم اشک میریختم و بابا با دستش به کمرم ضربه میزد.
از آغوشش جدا شدم و دستشو بوسیدم .
--قول میدم از این به بعد بشم همون حامدی که بهش افتخار میکردی..
شب بخیر گفتم و به طرف اتاقم رفتم،یه نگا به ساعت انداختم،۳:۳۰دقیقه بود،روی تخت دراز کشیدم و خواب اجازه فکر کردن رو بهم نداد.
باصدای موبایلم ،از خواب بیدار شدم،همونطور با چشمای نیمه باز دکمه کنار گوشیم رو زدم تا زنگ نخوره،هنوز چشمام رو هم نرفته بود که دوباره زنگ خورد،واقعا کلافم کرده بودم،رو تخت نشستم و به بدنم کش و قوس دادم،گوشیمو برداشتم ودکمه اتصال رو زدم.
--به به آقا حامد!چه عجب،جواب دادی،معلوم هست از اونشب مهمونی کدوم گوری هستی؟چرا جواب تلفنتو نمیدی؟مگه من مسخره توام!
دیگه تقریبا صداش داشت بالا میرفت
گوشیو از کنار گوشم فاصله دادم،دوباره به گوشم نزدیک کردم
--سلام ساسان،کاری داری؟
هنوزم که هنوزه از اون آرامشی که اونروز داشتم تعجب میکنم،چون اگه قبلش ساسان میگفت بالا چشمت ابرو،چنان سرش داد میزدم که از ترس جیکش در نمیومد.
--همین سلام ساسان!کاری داری؟آخه الاغ اگه کارت نداشتم،عاشق چشم و ابروت نیستم بهت زنگ بزنم که!
--خب بگو چیکار داری؟
از آرامشی که داشتم لجش در اومده بود،اومد یه چیزی بگه،نگفت و گوشیو قطع کرد.
منم گوشیو گذاشتم رو تخت و بلند شدم.
بدنم حسابی خسته بود و انگار زیر سنگ له شده بود،رفتم حموم و دوش گرفتم!
اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم.
موهامو با سشوار خشک کردم اومدم ژل بزنم ولی منصرف شدم.
از اتاق رفتم بیرون
--مامان!مامان!
انگار کسی خونه نبود،رفتم تو آشپزخونه و واسه خودم چایی ریختم وصبحونه ای که مامان چیده بود رو میز رو خوردم. با تلفن خونه شماره مامانو گرفتم.
--سلام حامد خوبی مادر؟
--سلام مامان بهترم خداروشکر،کجایی؟
--من با خاله اومدیم خونه مادرجون،یکم کمکمش کنیم.
آروم تر ادامه داد،رستا هم هستا!
--باشه مامان خوش بگذره.
گوشیوقطع کردم.
--هییی این مامان ماهم دلش خوشه ها،آخه رستا؟ من؟
حتی از تصورش هم خندم گرفته بود.
رستا دختر خالم بود و همسن من از بچگی ازش خوشم نمیومد،ولی چون بچه دیگه ای تو فامیل نبود،مجبور بودم هر موقع خونه مادر جون بودیم با اون بازی کنم.
از وقتیم که دیگه ۱۲--۱۰ سالمون شد،دیگه به هم کاری نداشتیم.
اما نمیدونم چرا این مادر ما ولکن نبود.
وقتیم از خونه مادرجون برگرده مطمئنم،
چپ میره میگه رستا،راست میره میگه رستا!
از افکارم کلافه شده بودم،بلند شدم و رفتم تو اتاقم،گوشیم داشت زنگ میخورد.مطمئن بودم ساسانه!
--الو ساسا...
--سلام آقای رادمنش؟
-- سلام شما؟
--ریاحی هستم از بیمارستان زنگ میزنم.
--راستش باید واسه هزینه های همسرتون بیاید بیمارستان.
--همس....آهان بله بله حتماً! چند دقیقه دیگه میام اونجا.
گوشیو قطع کردم،کلافه شده بودم،آخه چرا من اونشب اون حرف رو زدم،نکنه بخاطر اون زهرماری تواون مهمونی بود؟
کلافه تو موهام دست کشیدم و بلند شدم لباسامو عوض کردم موهامو مرتب کردم،سوییچ ماشینو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
هر چقدر فکر کردم آدرس بیمارستان یادم نمیومد!
باید به بیمارستان زنگ میزدم تا آدرسو اس ام اس کنه،تازه یادم افتاد گوشیمو جا گذاشتم!
راه رفته رو برگشتم و از ماشین که پیاده شدم،ساسان جلوی در خونه ایستاده بود!
--سلام اینجا چیکار میکنی؟
--سلام و درد!سلام و ....
دیگه نزاشتم ادامه بده!
--ببین ساسان من الان فعلاً وقت ندارم باید برم ،همینطور که اینارو میگفتن در خونه رو باز کردم برم داخل که....
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت _هشتم
از پشت سر یقمو گرفت و منو برگردوند.
--کجا حامد مگه نمیبینی کارت دارم!
--ببین ساسان من الان واقعا نه وقتشو دارم نه حوصلشو،بزار واسه یه وقت دیگه!
--باشه،اما بعد هر اتفاقی واست افتاد
نیای پیش من،بگی ساسان چرا زودتر نگفتیا!
اینو گفت و همینجور که یقمو ول میکرد یه نگاه از سر تمسخربهم انداخت و رفت.
اون روز انقدر ذهنم شلوغ بود که حتی به این فکر نکردم که ساسان چی میخواد بهم بگه که انقدر اصرار داره.
رفتم خونه و از اتاق موبایلمو برداشتم.
در خونه رو بستم و نشستم توی ماشین و به شماره ای که از بیمارستان زنگ زده بود زنگ زدم ازشون خواستم آدرس رو بگن.
آدرسو گرفتم و راه افتادم.
ماشینو جلوی بیمارستان پارک کردم و به ساعت نگا کردم،۱۱ ظهر بود.......
--سلام خانم وقتتون بخیر!
--سلام ممنون ،امرتون؟
--رادمنش هستم،واسه هزینه های اون دختری که اونشب رفتن تو کما!
پرستار که انگار کلا تعطیل بود،
--کما...؟اونشب...؟کدوم ش...!آهان،آهان یادم اومد،شما همسر اون خانمی هستین که تو کما هستن.
--ببینید آقای رادمنش،با وضعیتی که همسر شما دارن،نگه داری از ایشون و شرایطی که باید ایشون رو نگه داری کنیم،نسبت به بیمارای دیگه متفاوته،و این تفاوت هزینه های،بالایی هم داره.
ازتون خواستم بیاین اینجا،تا خودتون تصمیم بگیرید که آیا با این شرایط میتونید کنار بیاید،که ایشون اینجا بمونن.
ولی اگه نمیتونید،ما میتونیم ایشون رو به هر بیمارستانی که شما مد نظرتونه منتقل کنیم ولی فراموش نکنید این کار ریسکش بالاس!
حالا دیگه تصمیم گیری با خودتون.
روی صندلی نشسته بودم و داشتم فکر میکردم،به اینکه چرا اونشب کلمه همسر رو به زبون آوردم!
از یه طرف فکرم درگیر حرفای پرستار شده بود!
پدرم کارخونه دار بود ولی عاشق چشم و آبروی من نبود تا به خاطر یه کلمه حرفی که زدم کلی هزینه کنه.
حسابی کلافه شده بودم،موبایلمو در آوردم و به بابام زنگ زدم.
--سلام حامد جان خوبی بابا؟کجایی ؟
--سلام بابا خوبم ،شما خوبید؟راستش اومدم بیمارستان.
--واسه چی؟طوری شده؟حال مادرت خوبه؟
--آره بابا واسه قضیه اون شب دیگه،همون تصادف و....
--آهان یادم اومد،خب حالا چه کاری از دست من برمیاد.؟
--راستش بابا تلفنی نمیتونم بگم،باید ببینمتون.
--باشه شب که اومدم خونه حرف میزنیم.
--نه راستش الان باید باهاتون صحبت کنم،شبم که مامان هست،میخوام بین خودمون باشه.
--که اینطور،خب پس بیا کارخونه.
با پدرم خداحافظی کردم و روبه پرستار
--ببخشید خانم،میشه یک روز به من مهلت بدین تا فکرامو بکنم؟
--بله ولی بیشتر از یک روز نشه چون موضوع مهمیه.
--بله چشم.
از بیمارستان خارج شدم و به طرف کارخونه پدرم راه افتادم.
توراه همش فکرم درگیر بود،پیش خودم هزار بار صحنه ای که چنین چیزی رو از بابام بخوام رو مرور کردم ،تهش بابا عصبانی میشد و موضوع حل نشده میموند.
وقتی رسیدم کارخونه،ماشینو پارک کردم و رفتم داخل.
با آسانسور به طبقه ای که دفتر پدرم بود رفتم.
--سلام آقای مهدوی،وقتتون بخیر!
--سلام به به آقا حامد چه عجب از این طرفا؟
--راستش یه کار فوری داشتم با پدرم اگه میشه باهاشون هماهنگ کنید.
--باشه حامد جان بشین الان بهشون اطلاع میدم.
--بفرما آقا حامد پدرتون منتظرن.
با یه تشکر از مهدوی وارد اتاق شدم.
--سلام بابا!
--سلام حامد جان خوبی؟
--ممنون راستش.
اینو گفتم و سرمو انداختم پایین
--میدونم ! حالا بشین تا یه چایی بخوریم حرف میزنیم.
به صندلی اشاره کرد،نشستم و باز سرمو انداختم پایین،حس میکردم کار خطایی انجام دادم.
یه نگاه جدی بهم انداخت --خب حامد بگو ببینم.
--راستش..راستش بابا قضیه اون شب رو من سانسور کردم،اون موقعی که اون دختر رو به بیمارستان بردم،باید برگه رضایت برای عملش امضاءمیشد،تواون موقعیت هم یا همسرشو میخواستن یا پدرشو،منم که هیچ کدومش نبودم،و اینکه...
و اینکه از یه طرف جون اون دختر در خطر بود،از طرفی هم مونده بودم چیکار کنم.
وقتی پرستار نسبت من رو با اون دختر پرسید ،گفتم که من همسرشم......
اینو گفتم و سکوت کردم.
--خب حامد بعدش؟
--هیچی بابا بعدی نداره فقط امروز از بیمارستان بهم زنگ زدن که برم اونجا،وقتی که رفتم گفتن که شرایط نگه داری اون دختر سخته و هزینه های بالایی هم داره،اگه بخوان اون به یه جای دیگه منتقل کنن هم ریسکش بالاس.
میدونم اشتباه کردم،نباید اون حرف رو میزدم ولی بابا هنوزم از حرف اون شبم که گفتم همسرشم در تعجبم.
الانم هرچی شما بگی،اصلا اومدم اینجا تا هرچی شما گفتی رو انجام بدم....
باباکه اولش هم تعجب کرده بود و هم از دستم اعصبانی بود،ولی بعدش انگار منطقی تر موضوع رو بررسی کرد.
--ببین حامد ،اومدیمو ما همه چیز رو به هده گرفتیم و خونوادش از راه رسیدن.
اونوقت ما چه جوابی داریم بهشون بدیم.......؟؟
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
........:
✨﷽✨
🌺☘️🌺
💎امام رضا علیه السلام می فرمایند:
مردی نزد سرور ما رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد بمن اخلاقی بیاموز که خیر دنیا و آخرت در آن جمع باشد
حضرت فرمودند: دروغ نگو
🌹یاضامن آهو🌹
🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ*
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
✨ *أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج* ✨
☘کپی باذکرصلوات
#معرفی_شھید :
شهیدمحمدحسینمحمدخانی
شہادت⇦ ¹³⁶⁴.⁴.⁹
محلشهادت ⇦ حلبسوریه
تاریخشهادت ⇦ ¹³⁹⁴.⁸.¹⁶
• • •
محمدحسین از کودکی عاشق مداحی بود. همیشه چیزی به عنوان بلندگو دستش میگرفت و بالا و پایین میپرید و میخواند. کافی بود نوحه یا مداحیای را از جایی بشنود، آنقدر آن را تکرار میکرد که همهاش را حفظ میشد. و همین عشق و علاقه، زمینه هیئتی شدنش در جوانی را فراهم کرد.شهید محمد خانی معنقد بود که بچههای هیئتی باید ولایتپذیری را یاد بگیرند. باید یک نفر که مسئولیت را بر عهده دارد، حرف آخر را بزند و این الگویی باشد برای تبعیت از ولایت. او با رفتارهای خود هم سعی میکرد افراد را طوری تربیت کند که ولایتپذیر باشد.
محمدحسین چند ماهه بود که عمویش، «ولیالله محمدخانی» و سه ساله بود که داییاش، «سردار ساعتیان» به شهادت رسیدند. به همین خاطر حال و هوای خانه محمدخانی از همان سالها با جنگ و جهاد و شهادت آمیخته بود.
محمدحسین جلوتر از همه نیروها بود، برای اینکه از وضعیت همرزمانش باخبر شود، همانطور به صورت نیم خیز، سرش را برمی گرداند که آنها را ببیند، در همین حال ترکشی به پشت سرش اصابت کرده و در اثر آن به شهادت می رسد...
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * شانزدهمین روز چله*
❤️ شهید محمد حسین محمد خانی❤️
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :*
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
#نکته 🔖
خانمها ... آقایون ...
شوخیوبگووبـخندبانامحرم↻
روےروحشمااثرمنفےمیگذارهوایناثر
بـهخونههاتونمنتقلمیشه،ودررفتارتونبا
مَحرمِ خودتوننمودپیدامیڪنه ..🥀
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش
تلنگر👇👇
'
⇦هواگࢪمہ،شالٺوعقݕ ٺࢪمیڪشۍ...
⇦هواگࢪمہ،من چادرموجلوٺرمیڪشم....
⇦هواگࢪمہ،دڪݦہ هامانٺوتوبازمیڪنۍ...
⇦هواگࢪمہ،امآمݩ چادرمومحڪم ٺࢪمیگیرم...
⇦هواگࢪمہ،هࢪروزیہ صندݪ میݐوشۍوپاهاتۅݪاڪےمیزنۍ...
⇦هواگࢪمہ،امامڹ هنوزجـــوࢪاب مشکےݐام میڪنم...
⇦هواگࢪمہ،توݜلوارٺنگِ تومیݐوشۍویہ وجـــب باݪامیزَنیش...
⇦هواگࢪمہ،امامن هنوزشݪواڔراسٺہ ڔاحٺ مشڪیمۅمےݐوشم...
⇦هواگࢪمہ،موهاٺۅبھ دسٺ بادمیسْݐارے...
⇦هواگࢪمہ،ومن ࢪوسریمۅهنوزهم سبڪ ڵبݪانےمۍ بندم...
⇦هواگࢪمہ،امآ...⇩👀
آتݜ جـــہنم سوزناڪ ٺࢪھ
کپی با ذکر صلوات
#معرفیشهید | #سالروز_شهادت
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🔅 تاریخ تولد: ۹ تیر ۱۳۶۴
📆 تاریخ شهادت: ۱۶ آبان ۱۳۹۴
📌مزار شهید: بهشت زهرا
🕊محل شهادت : حلب
📍شھـ♡ــیدی که حـاج قاسم برایش صدقه کنار میگذاشت.
💎 پس از شهادتش، حاج قاسم سلیمانی با کلماتی مقتدرانه او را اینگونه توصیف کرد: رشادتها و شجاعتهای شهید عمار مانند همت بود، عمار مثل پسرم بود، همیشه برایش صدقه میگذاشتم و میگفتم مراقب خودتان باشید.
📌نحوه شهادت:
🔅 صبح ۱۶ آبان سال ۱۳۹۴ قرار بود بچه ها در چارچوب عملیات محرم برای آزادسازے حلب به یک محدودھ مثلثی شکل حمله کنند.
🔹 پس از اینکه او و دوتن از همرزمانش در سرمای شدید ریف حلب وضو گرفته و نماز جماعت صبح را سه نفره به جا می آورند، حمله آغاز می شود.
🌀 هنوز چند ده متر پیش نرفته بودند که آماج گلوله ها و تیرها از راه می رسد.
🔻 محمدحسین جلوی همه بود، برای اینکه از وضعیت همرزمانش باخبر شود، همانطور به صورت نیم خیز، سرش را برمی گرداند که آنها را ببیند، در همین حال ترکشی به پشت سرش اصابت کرده و در اثر آن به شهادت رسید.
#طنزجبهه😂
من چقدر خوشبختم😌😂
قبل از عملیات بود...
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم
به همرزمامون خبر بدیم...
ڪه تڪفیریا نفهمن...
یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده)●●●●
شهیدمحسنحججے
شهیدمصطفےصدرزاده
شهیدبابکنورے
شهیدعلےخلیلے
روی شهید مورد علاقه ات بزن ببین سوپرایز میشی🤩 هر روز طنز و داستاناشون وبخون😉
کانال شهدایی🙈
زندگی نامه شهدا✨
معرفی شهدا🦋
عکس شهدا❤️
طنز جبهه😂
کلیپ مهدوی☺️
مطالب شهدایی و ... 😊🌹
مطمئن باش اگر یک شهید به دلت نشست بهت عنایت کرده...😍🙈
#شهیدحاجقاسمسلیمانی🦋
هرکدامازشمایکشهیدرادوستخود
بگیرد،وسیرهعملیوسبکزندگیاورا
بکارببندیدببینیدچطوررنگوبویشهداء
رابهخودمیگیریدوخدابهشماعنایتمیکند..☺️☺️🌹
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
کانال حیدریون😉😍🙈
ا 🔘✿♥️🔘✿♥️🔘✿
ا ♥️🔘✿♥️🔘✿
ا 🔘✿♥️🔘✿
ا ♥️🔘✿
ا 🔘✿
ا ♥️
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊
در عشق اگر چہ منزل آخر شہادت است
تکلیف اول است شہیدانہ زیستن ...
اینجا #شہدا دعوتت کردن
نمیخواے که #تنہاشون بذارے ...
نمیخواے که #دعوتشونو رد کنی
شهدا منتظرن🌹🍃
یا زهرا (س)🌹🍃
کـانـال دوست شـ❤️ــهید من🌹🍃
👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2180644876Cae8d8eb780
❤️
🔘✿
♥️🔘✿
🔘✿♥️🔘✿
♥️🔘✿♥️🔘✿
🔘✿♥️🔘✿♥️🔘✿
هدایت شده از •.❀شرایـط❀.•
سلامخوبـےبـانوجـان؟!🙃💜
توهمازمحتواهاۍضعیفکهداخلکانالها
وصفحاتمجازۍگذاشتهمیشه؛
خستهشدۍدرسته؟!🤒🥱
یهکانالدخترونهۍعــالــےمیخوامبهت
معرفـےکنمبهشرطچـاقـو🤤🍉
کانالمونپرازمطالبمذهبـےدرجهیک👌🏼
▪️رمـانهاۍجذاب
▪️سخنرانـےهاۍنابمذهبـے
▪️خاطراتشهــدا
▪️سخنانگهربـاررهبرۍ
▪️نمازشبو...
پساستخـارهنگیروبزنروۍلینکپایین
وبهجمعمااضافهشو😌✌🏻🔽
🖇♥️¦https://eitaa.com/joinchat/1810694161C4c44eafec3
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
سلامخوبـےبـانوجـان؟!🙃💜 توهمازمحتواهاۍضعیفکهداخلکانالها وصفحاتمجازۍگذاشتهمیشه؛ خستهشدۍ
چادرسرڪردنبلدۍنمیخواهد
عشقمـےخواهد...!(:
پسبگذاربهچــادرتپیلهکنند
بهپروانهشدنتمـےارزد🦋!'
👌🏿✨https://eitaa.com/joinchat/1810694161C4c44eafec3
#یهکـانالدخترونهپیشنهادبهشما😁🧡
#دیگهچـےبگمبراتخودتبیـاببین👀🌸
#چـادرتبوۍخداویـاسویاسینمـےدهد🍧💜
کانال شهدایی🙈
زندگی نامه شهدا✨
معرفی شهدا🦋
عکس شهدا❤️
طنز جبهه😂
کلیپ مهدوی☺️
مطالب شهدایی و ... 😊🌹
مطمئن باش اگر یک شهید به دلت نشست بهت عنایت کرده...😍🙈
#شهیدحاجقاسمسلیمانی🦋
هرکدامازشمایکشهیدرادوستخود
بگیرد،وسیرهعملیوسبکزندگیاورا
بکارببندیدببینیدچطوررنگوبویشهداء
رابهخودمیگیریدوخدابهشماعنایتمیکند..☺️☺️🌹
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
کانال حیدریون😉😍🙈
#طنزجبهه😂
من چقدر خوشبختم😌😂
قبل از عملیات بود...
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم
به همرزمامون خبر بدیم...
ڪه تڪفیریا نفهمن...
یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده)●●●●
شهیدمحسنحججے
شهیدمصطفےصدرزاده
شهیدبابکنورے
شهیدعلےخلیلے
روی شهید مورد علاقه ات بزن ببین سوپرایز میشی🤩 هر روز طنز و داستاناشون وبخون😉
سلام سلام 😊
خبر خیلی خوب 💥
دلت میخواد کتاب سربازان سردار و بخونی
اما نمی تونی😔
عضو این کانال بشید 🌱
شب ی دوقسمت کتاب و می زارند 😄
اینم لینک کانال ⬇️♥️
@shahid8626
سریع تر عضو بشید 😃
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
ما سینه زدیم،بی صداباریدند💌
ازهرچه که دم زدیم آن ها دیدند🍂
مامدعیان صف اول بودیم💔
از آخر مجلس شهدا را چیدند😥
♥️تقدیم به ساحت مقدس حضرت زینب(س)🌺
سلام🖐
یه کانال عالی آوردم براتون😻
😇توکانالمون:
#چله_های_مختلف♥️
#آشنایی_بیشتر_باشهدا🌺
#هرصبح_دعای_عهد💐
#نماز_شب🦋
#پروف_های_دخترونه_پسرونه😋
#برنامه_هایی_برای_ترک_گناه😍
زودتندسریع🤨😁
مطمئن باش پشیمون نمیشی🙃💞
👇👇👇
°♡دمشق شهرعشق♡°
@damashghshahreashgh
پس منتظرچی هستی😋👆
بزن روپیوستن🤩
#مدافعان_حریم_عشق
هدایت شده از ˼شرایط˹
دوست شهیدت کیه ...؟🤔
تا حالا فکر کردی با یه شــــــــــهــــــــیــــــــد رفیق شی؟😍
از اون رفیق فابریکا ؟🙃
از اونا که همیشه باهمن؟😇
خیلی حال میده
امتحان کردی ؟🤓
هر چی ازش بخوای بهت میده !!😎😍
آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه میخوای باهاش رفیق بشی ؟؟!!😉
بزنرولینک👇
💛✨| https://eitaa.com/joinchat/1768095803C059dc05aec |✨💛
#رفیق_شهیدم
#شهید_محسن_حججی♥️🌱
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
دوست شهیدت کیه ...؟🤔 تا حالا فکر کردی با یه شــــــــــهــــــــیــــــــد رفیق شی؟😍 از اون رفیق فاب
سلامـ سلامـ 😃🖐🏻
°•خُـبخُـباومدمدعوتتکنمبہ
کانالےکہبهنامشهیدحججیهست👀💕
[⛱♥️] @mohsenhojaji14
[⛱♥️] @mohsenhojaji14
••میدونممزاحمتونشدمشرمندھ💔-!
ولےدرکارخیرحاجـتهیچاستخارھنیست🌻^^
باعضوشدنتوےکانالداداشمحسنمماروخوشحالکنید💛
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂
حدیث_روز 🌤
✨ پیامبر اکرم(ص):هرکه دوست دارد که خداوند درسختی ها وگرفتاری هادعایش رابپذیرد،درهنگام آسایش وخوشی بسیاردعاکند.✨
♡•@Shbeyzaei_313
#سلام_امام_زمانم❣
دوست داشتنَت
#سحـرخیـزترین حسِ دنیاست🍃
که صبــــ🌤ــحها
پیش از باز شدنِ #چشمهایم
در #من بیدار میشود😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💛
#صبحتون_مهدوی🌻