eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
966 دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
13 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیرالمؤمنین علی علیه السلام 💠کَمْ مِنْ صَائِمٍ لَیْسَ لَهُ مِنْ صِیَامِهِ إِلَّا الْجُوعُ وَ الظَّمَأُ، وَ کَمْ مِنْ قَائِمٍ لَیْسَ لَهُ مِنْ قِیَامِهِ إِلَّا السَّهَرُ وَ الْعَنَاءُ، حَبَّذَا نَوْمُ الْأَکْیَاسِ وَ إِفْطَارُهُمْ بسا روزه دارى كه بهره اى جز گرسنگى و تشنگى از روزه دارى خود ندارد، و بسا شب زنده دارى كه از شب زنده دارى چيزى جز رنج و بى خوابى به دست نياورد؛ خوشا خواب زيركان، و افطارشان. 📖 حکمت ۱۴۵ 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢زیارت حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها در روز یکشنبه 🔸 نام تو فاطمه يا فاطمه تسبيح علی ست 🔸ياد تو لحظۀ اعجاز مفاتيح علی ست
🍃با مهر تو هر دلی شرف می گیرد عشق تو دل مرا هدف می گیرد... 🍃هر کس که به ذکر «یاعلی» دل گرم است از «فاطمه» ایوان نجف می گیرد... 🔅السَّلامُ عَليکَ يا اميرالمؤمنين علي ابن ابى طالب عليه السلام. 🔅السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها.
🌸🌸بریده ای از کتاب نای سوخته...🌸🌸 پسر آنقدر نحیف شده بود که گویی تنها روکشی بر روی برانکارد کشیده بودند، مادر بدنبال آنها به طرف ماشین سردخانه می دوید... _آروم... آروم تر! بچم خوابیده، یواش تکونش بدین، بیدار می شه! الهی خیر ببینی مادر، یه پتو بیارین بچم ضعیف شده زود سردش میشه، گردنشم اگه بالشت زیر سرش نباشه خیلی اذیتش میکنه... بجنب مادر! الآن همینجوری میذارنش اون تو... 🌺 ❣️ 🌷 💟 ┄┅═══✼❤️❤️💛💛
ان شاالله ازامروزکتاب رمان نای سوخته؛زندگانی شهیدامربه معروف ،شهیدعلی خلیلی درکانال گذاشته میشه:))
🌱بِسـمِ ࢪبِّ الشُہدا🌱 📕 🦋 صبح یک روز خنک پاییزی🍂 سال ۹۳، تهرانپارس، چهارراه سیدالشهداء. همه چیز آرام بود جز دل🌊 سعید که تنها علت ناآرامی اش امتحان📝 بود؛ ولی حالا... –مگه چی گفت؟ مگه حرف بدی زد؟ بد کرد از ناموس مردم دفاع کرد؟ حقش این بود؟ سرهنگ👮‍♂ دست های سعید را که مثل دو قالب یخ❄️ شده است در دست می‌گیرد. از سرمای دست های او، حرارت🔥 عصبانیت سرهنگ هم کم می‌شود. سعی می‌کند معنی کار های او را بفهمد.😇 دستش را آرام روی شانه ی پسر می‌گذارد. شانه اش گرم می‌شود😌 و بغضش آرام آرام سر باز می‌کند.😭 کلماتش در لا به لای هق هق گریه به سختی شنیده می‌شود. –آقا....! آقا....! سرش را بالا می‌آورد. به صورت سرهنگ خیره می‌شود.👁👁 اشک پهنای‌ صورتش را خیس💦 کرده است. ...🎈 ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
📚 🦋 –مگه واجب نیست!؟ مگه واجب نیست!؟... +چی؟ چی واجبه؟!!🤔 –امر به معروف. نهی از منکر.🌿 صدای نفس های طولانی و تند پسر، سرهنگ را نگران می‌کند.😥 +چرا پسرم. واجبه!! –پس چرا؟ چرا اینجوری زدنش؟!!😭 ذهن🧠 سرهنگ برای لحظه ای جمع و جور می‌شود، چهارراه سیدالشهداء، امر به معروف، نهی از منکر،... و جمله ای مثل مدار در سرش می‌پیچد. «جوان طلبه‌ای که به ضرب چاقوی اوباش...» –! خلیلی !❤️ و سعید زمزمه‌ی خفیف او را با بستن آرام چشم هایش تایید می‌کند.👌🏻 دست هایش را روی سر سعید می‌کشد و سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهد. او نه حرفی برای گفتن دارد و نه پاسخی برای...😔 🔹برای سوالات مبهم جوانی ۱۹ ساله–هم سن و سال – که پس از چند سال از می‌پرسد! 🔸برای لبخند ناتمام ! 🔹برای رگ بریده‌ی گردنش! 🔸برای بدن نیمه لمس او! 🔹برای نگاه نگران مادرش که دو سال و نیم نگران بود و یک عمر نگران خواهد ماند! 🔸برای سکوت آنهایی که دست و پا زدن او در خون را با همه‌ی جوانی‌اش به تماشا نشستند! 🔹برای نه گفتن و نپذیرفتن آمبولانس ها و بیمارستان هایی که امتیاز نامشان از امتیاز بودن جوانی با همه‌‌ی جوانی‌اش بیشتر بود! 🔸برای آن همه بی‌تفاوتی به فریادهای ! 🔹و بالاخره برای سنگی که روی آن نوشته شده است.... 🌹مُرَّبے‌ِمُجـاهِدشَہــیدعَــلےخَـلیـلے🌹 ولادت: ۷۱/۸/۹ تهران شهادت: ۹۳/۱/۳ تهران ...🎈 ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
📚 :شهادت🌹 آنقدر نحیف و لاغر شده بود که وقتی سرش را در آغوش مادر🧕 گذاشته بود فکر کردم کودکی را بغل گرفته و نوازش می کند.😔 نگاهش به نگاه مادر دوخته شده بود و با چشم هایشان چه عاشقانه با هم حرف می‌زدند.😍 اما نه! همه چیز تمام شده بود، همه چیز؛ دیگر نگاه هم از حرکت ایستاد، برق چشمان مادر خاموش شد و کاسه چشمانش آنقدر لبریز که سرریز شد😭 و روی صورت استخوانی پسرکش ریخت.💦 انگار دیگر هیچ چیز قادر نبود جسم را تکان دهد.حتی اشک مادر... مادر چنان مبهوت بود که جیغ های مبینا💥 هم نمی توانست او را متوجه کند. صدای لرزان مبینا در حالی که مدام آب دهانش را قورت می داد و با پشت دست آب چشم و بینی اش را پاک می‌کرد آنقدر در میان هق هق هایش قطع و وصل میشد که واقعاً نامفهوم بود.😭😔 –دا...دا...دادا...داشم! ...🎈