💠برای محمودرضا /نودو دو
▪️دکتر احمدرضا بیضائی :
🌷محمودرضا، شب عمليات در محور قاسميه، به دو نفر از همرزمانش مى گويد: "وقتى تهران دانشكده بوديم
[١٠ سال قبل از شروع جنگ در سوريه]، خواب ديده بودم سه نفرى در يك جاى سرسبزى هستيم و يك اتفاق خيلى خوب آنجا براى هر سه ما افتاد.
" بعد به آن دو برادر مى گويد: "مواظب خودتان باشيد!"
▪️يكى از همسنگرهايش مى گفت:
"وقتى محمودرضا داشت اين را مى گفت، ما گوشمان با محمودرضا نبود و مشغول كار خودمان بوديم اما محمودرضا كه كنارى نشسته بود يكى دو دقيقه داشت همين حرف را تكرار مى كرد." فرداى آن شب، يكى از آن دو برادر بنام حمزه در حين عمليات از ناحيه پا تير مى خورد و مجروح مى شود، محمودرضا ساعتى بعد به شهادت مى رسد و نفر سوم هم كه شهيد
"اكبر شهريارى" بود يك روز بعد، در همان منطقه به شهادت مى رسد.
#شهيد_محمودرضا_بيضائى
#شهيد_اكبر_شهريارى
#جبهه_مقاومت
#سوريه
💠برای محمودرضا / نود و سه
▪️دکتر احمدرضا بيضائی:
🌷محمودرضا شكسته بود خودش را و براحتى مى شكست خودش را. در اين خصوصيت اخلاقى، در اوج بود. بدون اغراق مى گويم كه بجز دشمن و جلوى آدمهايى كه زور مى گفتند، مقابل همه بندگان خدا اينجور بود. آنقدر تمرين كرده بود كه خودش را شكستن ، برايش آسان شده بود.
"وقتى اولين بار بعد از حدود بيست سال، مربى كاراته اش را كه سال ٧٠ با هم پيش ايشان تعليم مى ديديم، ملاقات كرد، خم شد و دست ايشان را بوسيد؛ كارى كه هيچوقت من براى مربيانم نكرده بودم. اين تواضع را بين مردم حتى با كسانى كه ممكن بود سلوك بسيجى اش را قبول نداشته باشند داشت."
اوايل دوره پاسداريش در تهران زياد تعريف مى كرد از مواردى كه با آدمهاى اينجورى برخورد كرده بود و آنها به او علاقمند شده بودند. با مردم بى ادعا بود محمودرضا.
#شهيد_محمودرضا_بيضائى
#جبهه_مقاومت
#سوريه
#شهدا
💠برای محمودرضا/صدودوازده
🔷به افتخار مادران شهدا
بخش اول:
▪️احمدرضابیضائی
انگار همين ديروز بود. #محمودرضا يكى دو سالى مى شد كه پاسدار شده بود و در سپاه، بقول خودش با #نيروهاى_نهضتى كار مى كرد. روزهايى بود كه آمريكا عراق را به اشغال نظامى درآورده بود و بچه شيعه هاى عراقى براى بيرون كردن آمريكايى ها مجبور بودند با آنها بجنگند و براى ياد گرفتن روشهاى جنگيدن به جمهورى اسلامى مى آمدند.
محمودرضا وجودش پر از هيجانِ كار با اين بچه ها بود. با وجود اينكه هنوز سالها به شروع غائله #سوريه مانده بود و آن روزها حتى يك احتمال كوچك در مورد محمودرضا براى مأموريتهاى برون مرزى وجود نداشت، محمودرضا اما يادم هست كه جانش در مى رفت براى اينكه پايش را از مرز بيرون بگذارد و برود با آمريكايى ها در #عراق بجنگد؛ يا مثلا برود جنوب #لبنان و با صهيونيست ها بجنگد.
پيش پدر هيچوقت حرف از اين چيزها نمى زد تا آب توى دلش تكان نخورد؛ تا آخر هم نزد. پيش مادر هم همينطور. ولى وقتهايى كه پدر خانه نبود و دو تايى مى نشستيم و محمودرضا از #نهضت_جهانى_اسلام و #مقاومت عراق - كه تازه داشت شكل مى گرفت - مى گفت، گاهى حرفهايمان گل مى كرد و بقول گفتنى جوگير مى شديم و مى زديم توى خطِ رفتن به جنگ و شهيد شدن! و اينطور وقتها بود كه چيزهايى به گوش #مادر مى خورد.
تابستان ٨٤ بود و با محمودرضا نشسته بوديم پاى تلويزيون و داشتيم خبر، يا برنامه اى در مورد #جنگ_٣٣_روزه مى ديديم. مادر توى آشپزخانه بود و سفره خالى ناهار وسط اتاق، پهن و منتظر رسيدن غذا. محمودرضا يكهو سر حرف را باز كرد كه فرماندهان #حزب_الله چنين اند و چنان و شروع كرد به تعريف از رزمنده هاى حزب الله و «كاش ما هم بوديم آنجا» و «خيلى حال ميداد» و از اين حرفها!
من گفتم: «يكروز مى رويم در قدس مى جنگيم و شهيد مى شويم.» كه يكمرتبه صداى مادر از آشپزخانه بلند شد: «الله اكبر...!»
معنى اين تكبير اين بود كه باز اينها شروع كردند!! صداى مادر كه آمد، هر دويمان انگار در يك قرار ناجوانمردانه خواستيم مادر را اذيت كنيم و محمودرضا نامردى نكرد و در آمد كه: «خيلى كيف دارد آنجا شهيد شدن!» من هم ادامه دادم: «اين آرزوى همه شهدا بود؛ ان شاء الله ميرويم به نيابت از شهدا مى جنگيم!» اين را كه گفتم مادر از آشپزخانه آمد بيرون و با تشر گفت: «احمدرضا!» گفتم: «حرف بدى نمى زنم كه من!» با چشمهاى نگران و خيلى جدى گفت: «ديگر نشنوم از اين حرفها بزنيد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «هنوز غم شهداى جنگ از دل #مادرانشان بيرون نرفته...» گفتم: «خب؟» گفت: «شما مى خواهيد غم درست كنيد براى من...؟»
هر دويمان ساكت شديم. ولى من مثلا جدى شدم و گفتم: «شهدا لازم بود بروند بجنگند؛ لازم باشد ما هم بايد بخاطر دين برويم بجنگيم. جنگ هم شهيد شدن دارد، مجروح شدن دارد، اسير شدن دارد...» كه مادر حرفم را قطع كرد و با ناراحتى تمام خواست كه ديگر ادامه ندهم و بعد واقعا ديگر جفتمان ساكت شديم!
آخر ديماه ٩٢ بود. خسته و خمير و بى خواب از دريافت خبر شهادت محمودرضا در شب قبل، خودم را رسانده بودم تهران. پدر هم رسيده بود. چه رسيدنى. جلسه اى براى تصميم گيرى در مورد جزئيات مراسم تشييع پيكر محمودرضا و تعيين محل دفن پيكر (تهران يا تبريز) با حضور فرماندهان مستقيم محمودرضا و نماينده آقا در نيروى قدس و چند تا از همسنگرها و آشناها در خانه پدر خانم محمودرضا برقرار بود. موبايل پدر يكريز زنگ ميخورد. #مادر بود از تبريز؛ نگران وضعيت محمودرضا بود كه در راه بازگشت از مأموريت از يكى از شهرهاى جنوب، تصادف كرده بود و پايش شكسته بود. يعنى اينطور گفته بوديم به مادر!
پدر، مدام در جواب مادر ميگفت آمده تهران محمودرضا را ديده و طورى نيست. ولى از نگرانى مادر چيزى كم نمى شد. بنده خدا پدر مستأصل شده بود. بعد از جلسه آمديم توى كوچه، پدر يكبار ديگر توى كوچه جواب تلفن مادر را داد. بعد تلفنش را داد به من كه به مادر زنگ بزنم و به او اطمينان بدهم كه حال محمودرضا خوب است. پدر معتقد بود حالا كه كسى پيش مادر نيست وقتش نيست كه خبر را به او بدهيم...
💠برای محمودرضا /صدو شصت و هفت
دکتر احمدرضا بیضائی:
🍃🌸خوش عکس بود.
به عکس علاقه داشت و از جلوی دوربین فرار نمیکرد. همین باعث شده بود کلی عکس در #سوریه داشته باشد. وقتی از سوریه برمیگشت، عکسهایش را میآورد و باز میکرد، با هم میدیدیم. اما اگر از او عکس میخواستم، نمیداد.
میگفت: "میخواهی بگذاری روی فیسبوک؟!" میگفت: "تا حالا یک فریم عکس از بچههای سپاه در سوریه، جایی دیدهای؟
ندیدهای!
پس بگذار درز نکند."
راست میگفت. در دو سال اول جنگ، هیچ عکسی از بچههای سپاه که در سوریه بودند وجود نداشت.
🍃🌸روز شهادت محمودرضا، وقتی سهیل کریمی خبر شهادتش را کنار تصویری از خودش و محمودرضا، در حساب گوگل پلاسَش منتشر کرد، من شوکه شدم! مثل این بود که یک سند با طبقهبندی تاپ سیکرت درز کرده باشد .
در هفته اول بعد از شهادت محمودرضا، مجموعهای از عکسهایش را روی فیس بوک منتشر کردم و با فلشمموری هم در اختیار چند نفر از دوستانش قرار دادم. عکسهایی که دست بعضی از همسنگرانش بود هم کم کم بیرون آمدند و دست به دست چرخیدند و عکسهای محمودرضا صفحات شبکههای اجتماعی را پُر کرد.
حالا عکسهایی مثل این را همه دیدهاند؛ عکس از لحظات اعزام به عملیات!
🆔 @Barayekosar
🆔 @Agamahmoodreza
💠از دستنوشتههای شهید محمودرضا بیضائی
در #سوریه
بسم الله الرحمن الرحیم
شنبه ۹۲/۷/۱۳
🍃🌸امروز برای آمادگی عملیات در غ غ [غوطه غربی] چند نوبت جهت شناسایی منطقه رفتیم تو دل غ غ [غوطه غربی].
تردد مسلحین خیلی عادیه تو این منطقه، اصلا انتظار و توقع عملیات تو این منطقه رو ندارن.
عملیات بدلیل وسعت منطقه بسیار پیچیده و سخته ولی عجیب مزهای داره.
این #عملیات هدفش تأمین امنیت
#حرم_وخیمه خانوم #زینب سلام الله علیها ست و چه سعادتی بالاتر از این که تو این مهم شرکت بکنی و فدا بشی.
شب هم در جلسه فرماندهی عملیات شرکت کردیم جهت هماهنگی.
فرماندهی حزب ا... در غ غ [غوطه غربی] به همراه عملیات حزب [حزب الله] و اط حزب [اطلاعات حزب الله] و
مسوول مربع علی اکبر (علیه السلام)
[اسم منطقه است] خود فرماندهی قرارگاه،
آقا مجتبی عملیات، ابومحمد مسوول اط [اطلاعات] و من و سید مهدی و علی به عنوان مسوولین محور.
🌹پینوشت: برخی کلمات را بخاطر سرعت در نگارش به صورت اختصاری نوشته. توضیحات داخل کروشه [ ] از من(برادرِ شهید بیضائی) است.
#کلنا_عباسك_یا_زینب
🆔 @Barayekosar
🆔 @Agamahmoodreza