eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
384 دنبال‌کننده
712 عکس
186 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
25.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 🎥 اربعین ما، اربعین دشمن‌شکن است. 🎙 برادر رحیم آبفروش ❇️ هشتمین گردهمایی ملی فعالان‌مردمی در عرصه اربعین 🗓 |مردادماه ۱۴۰۲| 📌 |تهران|حرم‌حضرت‌روح‌الله(ره)| | 💠 جامعه‌فعالان‌مردمی‌اربعین ✅ @jarbaein 💠 جامعه‌ایمانی‌مشعر ✅ @www1542org # 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 🔹درخواست حاج حسین یکتا از زائران اربعین ▫️موکب‌های خدمت را راه‌اندازی کنید. 🔻حسین یکتا: در سفر اربعین، همه آرزو می‌کنند که در خدمت زوار باشند، بعد از اینکه اربعین تمام می‌شود تازه اول خدمت است. زائران وقتی برمی‌گردند همه باید خادم شوند و با ایجاد موکب‌های خدمت در محله‌های خود، مسائل و مشکلات منطقه خود را در موکب‌هایی که به نام امام حسین بنا شده، برطرف کنند. 💠 جامعه‌فعالان‌مردمی‌اربعین ▫️@jarbaein
🚩 🔹"مرز به مرزهای غریب" ▫️یک مرد میان‌سال بود. یک زن میان‌سال. یک زن جوان و یک پسر بچه. حال خوشحالیشان را که دیدم مبهوتشان شدم. هی جایشان را باهم عوض می‌کردند و عکس می‌گرفتند. ژست نداشتند. ادا اطوار نداشتند. دهه شصتی عکس می‌گرفتند. ولی برق خوشحالی نابی توی چشم‌هاشان بود. من، منِ افغانی دوست، نتوانستم تاب بیاورم. رفتم پیش خانم میان‌سال. احوال‌پرسی کردم و گفتم از کدام مرز آمدید؟ گفت چزابه. "پس چرا لهجه ندارد..." _کجایی هستید؟ _"افغان" گفتم راحت از مرز رد شدید؟ می‌گفتند اتباع اذیت شدند... گفت آمدیم مهران. ۴ ساعت معطل شدیم. بعد ۴ ساعت برمان گرداندند. سوار شدیم رفتیم چزابه. آن‌جا هم نگهمان داشتند. نگذاشتند. آخر یک مامور عراقی پیر به دادمان رسید و هرطور بود ردمان کرد... اندوه مشخصی به چهره‌ام نشست و با شرمندگی گفتم ببخشید که به جبرِاین خط و مرزها انقدر اذیت می‌شوید... گفت:((نه! به خاطر این طالبان پدرسوخته هرچه سخت بگیرند بهتر. ما که سال‌هاست ساکن تهرانیم. ولی عیبی ندارد.)) گفتم :((من و همسرم عاشق شهدای فاطمیونیم. وقت دل‌گرفتگی می‌رویم بهشت معصومه(س). تفریح بچه‌ها شستن قبر شهدا و آب‌بازی روی آن هاست... شهید دارید؟)) گفت شهید ابوزینب حسینی داماد برادرش است... شهید ابوزینب؟ فرمانده فاطمیون؟ ... ذره‌ای از حالت ترحم و عطوفت من خوشش نیامد. آن‌قدر محکم و سفت جواب می‌داد انگار مهم‌ترین وظیفه‌شان شهید دادن بوده و طبیعی‌ترین حقشان معطل ماندن پشت مرز و طی کردن کیلومترها اضافه در گرما... .... با خودم می‌گویم چطور باید خجالت بکشم که از خجالت کشیدنم هم شرمنده نشوم؟ 🖊 یادداشتی از خانم ابوترابی | | ▫️@jarbaein 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
« گذشته آینده ساز» خسته و کلافه روی صندلی جلوی موکب نشستم. هر کس کنارم می‌نشست پایش را ماساژ می‌داد برعکس من که کتف و پشت بازویم را می‌مالاندم. پسری جوان که نشان از صاحب موکب داشت به سمتم آمد. سلام کرد و گفت: تفضل بیتی، تفضل اخی. بدم نمی‌آمد با آنهمه عرقی که کرده بودم تنی به آب بزنم. لباس‌هایم را بشویم و دوباره راهی مشایه شوم. به حسین گفته بودم اگر همدیگر را گم کردیم شب ساعت ده عمود ۳۸۵ باشیم. مسیر مشایه زودتر از شب سیاه‌پوش شده بود. تا ساعت ده، چهار ساعت دیگر وقت داشتم. به همراه مرد جوان رفتم. پشت موکب خانه‌ی کوچک گچ و سنگی بود. پسر جوان زودتر وارد خانه شد. صدای پچ پچش را شنیدم. یالله گفتم. صدای تفضل‌شان در فضای خانه پیچید. کفش را در آوردم. وارد خانه شدم. مردی چهارشانه با عصا جلویم ایستاد. پلک‌هایش را تند‌تند به هم زد. با هر پلکی که میزد چشم‌خانه خالی به وضوح پیدا میشد. دستانش را باز کرد. به سمتش رفتم. دو نفرمان با یک دست همدیگر را در آغوش گرفتیم. تعارف کرد، کوله‌پشتی را در آوردم و نشستم. پسرش با سینی شربت لیمو عمانی به طرفم آمد، سینی را جلویم گرفت. لیوان تگری شربت را برداشتم. به طرف ته پذیرایی که به حیاط خلوت وصل میشد اشاره کرد و گفت: حمام. گفتم: ایح، شکراً. شربت خنک و غلیظ لیموعمانی را یکسره خوردم، مزه‌ی ترش و شیرین‌اش به جانم نشست. بدون فوت وقت لباس‌های تمیز را از کوله‌ در آوردم و به حمام رفتم. از یک طرف دلم نمی‌آمد گردو غبار راهی که همیشه آرزویش را داشتم به دست آب بپرسم و از طرفی دیگر خستگی راه با همین آب شسته میشد و مشتاق‌تر به طرف معشوق می‌رفتم. از حمام بیرون آمدم. وارد پذیرایی شدم. مرد عرب صدای در را که شنید، گفت: الحمدلله، صِحَّة. گفتم: شکراً یا اخی. بطری روغن را بالا آورد. اشاره کرد که روبریم بنشین، نشستم. پای راستم را دراز کردم. لبه‌ی شلوار را تا زانو بالا کشید. سر بطری را باز کرد، روغنِ سیاهی روی پایم ریخت و ماساژ داد. چه حس خوبی داشت انگار با هر حرکت دورانی درد سیصدو شصت درجه به دور خود می‌چرخید و به بیرون پرتاب میشد. لبه‌ی شلوار پای چپم را گرفت، خالی بود. دستش را بالاتر برد. پلک‌هایش با سرعت نور به هم می‌خوردند. دستش به زانویم رسید. چهره‌اش مثل زانویم در هم مچاله شد و گفت: ما الذی حدَث؟ حالا که مهمان‌شان بودم دلم نمی‌خواست از دشمنی گذشته‌مان بگویم، اما او مدام و سراسیمه می‌پرسید: ما الذی حدَث؟ پسرش وارد اتاق شد. با همدیگر صحبت کردند. انگار می‌گفت به زبان ایرانی بپرس : چشده؟ پسر دست و پا شکسته حرف پدر را تکرار کرد. گفتم: حرب البعثِ العراق. مرد عرب با شنیدن بعث گریه کرد. گریه‌ای بی اشک. گریه‌ای بی صدا که فقط شانه‌هایش تکان می‌خورد. از پسر پرسیدم : عیون الابی حَدَث. پسر گفت: عیون الابی هذا جراح آثار عملیات کربلا خامس. نفس پر صدایی کشیدم. سرم را زیر انداختم. کجا بودم؟ آنجا چکار داشتم؟دشمنانِ سه دهه‌ی پیش روبروی همدیگر نشسته بودند و من مهمان نورچشمی آنان. با خود گفتم: این موضوع چطور تحلیل می‌شود؟ اصلا چه کسی می‌تواند آنرا تحلیل کند جز امام؟ وقتی که سرداران جنگ خدمت ایشان رسیدند و گفتند: امام موشک زدند، خیلی تلفات دادیم . چهار موشک توی یه کوچه‌ی دوازده متری زدند، کلی آدم شهید شدند. اجازه میدید شخم‌شان بزنیم؟ ایشان فرمودند: به اندازه لزوم و نیاز. _ امام اجازه بدید بریم با رژیم بعث و صهیونیستی توی بصره بجنگیم. _ نه ، اسلام دست ما را بسته است. ملت عراق ملت شریفی هستند. حالا می‌دانم امام از چه ملتی و چه شرافتی حرف میزد. ایشان آینده را می‌دید، عراقِ بیست سی سال بعد را می‌دید. حالا همان عراقی که با کمتر از تیر کلاش با تو حرف نمیزد و همه‌ی افتخارشان درست کردن سه راهی به نام مرگ بود ، روبرویم نشسته و پایم را ماساژ می‌داد. این قسمت از طریق برای تمام تحلیل‌گران دنیا قفل بود که دو دشمن قربان صدقه همدیگر بروند. در صورتیکه بعد از صد سال شکافی که بین ویتنام شمالی و جنوبی ، کره شمالی و جنوبی افتاده هنوز پر نشده است ؟ چه می‌توانست به غیر از یک مدل جنگ ویژه‌ای باشد که مبنای عقیدتی دارد با یک تفکر عاشورایی یا بهتر بگویم عشق به حسین بن علی و یارانش؟ 🖊سیده مریم گلچمن 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab