#روایت_اول
#روایت_آرمان
یکی مانده به آخرین باری که دیدمش؛ پیراهـــن چهــــارخانه آبی رنگی به تـــــن داشت و ســـوار دوچـــــرخه سبز یشمی چینـــیاش بـــود و یـــک سطل مـــاست تقریبا بزرگ را انداخته بود تـوی دسته فرمــــان دوچــــــرخهاش و از جـــلوی در خانهمان رد شد.
سلامـــی کـــردم و پاسخــی داد و البته همراه با لبخند، به دخترکی ریزه میزه که حــــتی ده ســـــالگیاش را نشـــــــان نمیداد.
و چـند دقیقه بــعد با هــمان ســـــــــــطل ماست اما پر که کیسه رویش را با یک کشِ ماست به ســـطل ســــفت کــــــــرده بودند و چند تا نان تافتون روی دستــــه دوچرخه برگشت و باز از جلوی در خانه ما رد شد و اینبار او سلام کرد همراه با لبخند.
آن موقعها ده سالهها که ده ساله نبودند، قـــشنگ خـــــط فکر و مشی سیاسی داشتند.
قشنگ دنبال جریانات سیاسی بودند. پیکاریها چه گفتهاند و مجاهدین چه کردهاند و بنی صدر چطور در رفــــــــت و شهید بهشتی و یارانش چطور شهیــــــد شدند و هزار قصــــــــــه دیگر که یکیش جنگ و عملیاتهای موفق و نــــــــاموفق بود.
پـــــس ســــــــلام کردن به وزیر آموزش و پرورش برای یک دختر ده ساله خــــیلی کیف داشت.
الان که درست فکر میکنم در ادبیات امروز کیــــف داشت. در ادبیات آنـــروز هویتساز بود. و جواب گرفتن از وزیر آموزش و پرورش هویــتسازتر.
دیگر ندیدیمش.
یعنــــــــــی دیگـــر نمیگذاشتند که بـــا دوچرخه تردد کند. هم در خانهاش و هم برای خودش محافظ گذاشتند.
مثل امروز عصری بود که صدای انفجار اگر نه ولی صدای خبر انفجار به گوش همه رسید.
تقریبا صدای انفجار شنیدن، عادتمان شدهبود. هنوز صدای انفجـــار قبلی، در رگ و جانمان زوزه میکشید.
هنـــــــوز درد قبلی التیام نگرفتهبود کـــه ایـــن یکــی درد تـــــــــازهای بهجـــانمـــــان انداخت.
فردا صبح وقتی رفتیم در خـــــــــانهشان حالی بپرسیم، خانم صدیقی با آن قــــد کشیــــــــدهاش بیآنکه خمی به ابرویش آمـــدهباشد، داشــــــــت مـــیرفت بیرون، ســــلام و احوالپرسی کرده نکرده، اجازه تسلیـــت گفتن نــداد ولــــــی گـفت زود برمیگردد و بنـاست برود شهیــــــــــــد را شناسایی کند.
خانم قرآن وقتی برگشت، گفت شهید دو تـــا دندان طلا داشــــت کـــــه از روی همین دو تا دندان پیدایش کردهاست و گرنه کل پیکر سوخته و پودر شده و امکان شناسایی نیست.
دیگر شب و روزمان در خانه وزیر که حالا رئیس جمهور شهیــــــــد شدهبود گذشت. برای روز تشییع پیکرهــــــــای پاکشــــان با جمیـله دختـــرش رفتیم بهشتزهرا، کمی با اتوبوس دو طبقه
و وقتــــــــــی دیدیدم ترافیـــــک اســـت، بقیه را با پای پیاده.
بعدها که نگاه میکردم باورم نمیشد یک دختر ده ساله نحیف برای تشییع پیکر یک شهید با پای پیاده مسافتی طولانی را طی کرده باشد.
ولی الان چند سالی است که دوباره آن روزهایم را میفهم.
روزهایی که #آرمان مسیر زندگی را تعیین میکرد و #آرمان به زندگیها معنا میداد و #آرمان خستـــــگی را از جلوی پای آدمها برمیداشت.
چند سالی است دارم میبینم، مزه میکنم و حس میکنم #آرمان نه مسیر میدان بهارستان تا بهشت زهرا را روان میکند که مسیر "نجف" تا "کربلا" را برای پیر و جوان، کودک و بزرگ روان و هموار میکند.
و تو حس میکنی اگر همراه این مسیر نشوی، ضرر کردهای و جا ماندهای.
خیلیها بودند که رفتند و شهید شدند تا ما امروز بتوانیم بر اساس #آرمان خود آنها به زیارت و پیادهروی اربعین برویم. قدرناشناسی است اگر یادشان نکنیم و نایبالزیارهشان نباشیم.
به نیابت همه آنها که تبیین کننده و پاسدار و نگاهبان #آرمان های امروزمان هستند، قدم برداریم.
🖊زینب شریعت مدار
#شهید_رجایی
#شهید_باهنر
#اربعین
#برای_زینب
🏷 بانوی پیشران
https://eitaa.com/banooyepishran
هدایت شده از راویا
#با_تمام_جان
ماجرا از جایی شروع شد که صوت استاد قشقایی رو با دقت گوش دادم تا جبران نبودنم در جلسه رو بکنم
مطالب استاد جوری به گوش جانم نشست که همون لحظه برای جلسات روزهای آینده ام برنامه ریزی کردم که : چی بگم و چطور بگم... که حرفهای من هم همینطوری تاثیر گذار باشه...
#روایت_اول
تازه شروع کرده بودم به صحبت کردن که وارد شد
بسته های فلفل رو گذاشت روی میزم
و آروم در گوشم گفت
خانم ... اگه میشه شما بگید تا خانمها بخرن
... یه زمین خورده بود که از بد روزگار دار و ندارش رو از کف داده بود و کارش رسیده بود به فروش بسته های فلفل از باغچه ی خونش ... که با فروش اونها روزگار می گذروند ...
شروع کرده بودم و هر چی تو چنته داشتم از اسراییل و فلسطین و لبنان و این روزای غزه میگفتم و قشنگ تاثیر حرفها رو تو مردمک چشمهاشون میدیدم ..
جلسه و کلاس قرآن تموم شد ... بسته های کوچک فلفل ها هم به فروش رفت هنوز پول فروش اونها روی میز بود که اومد کنارم نشست و به همون آرومی که ابتدای ورودش حرف میزد، اما با بغضی خاص در گوشم گفت :
خانم ....
پول فروش فلفل های امروز من رو بذارید برای کمک به مردم لبنان ...🥺
ادامه دارد...
تنظیم روایت توسط
کار گروه #جلسات_خانگی_قرآن_کریم
******************************
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran