#روایت_ششم
من و بابا و مامان آمدیم. باباجون و مامان جون هم هستند. وقتی فهمیدم میخواهند بیایند کربلا گریه کردم. گفتم من رو هم ببرید. من عاشق امام حسینم. توی راه خیلی به امام حسین (ع) فکر می کنم. به اون موقع که شهیدشان کردند و ما آنجا نبودیم.
بچه هایشان را داشتند می زدند توی این راه و می بردند، ولی ما را نمی زنند. همین طوری دارند می برند، باز هم پاهایمان درد می گیرد.برای همین پاهایمان که درد می گیرد به بابا و مامان چیزی نمی گویم. وقتی به بچه های امام فکر می کنم خستگی اذیتم نمی کند.
برسم کربلا به امام حسین میگم: ان شاء الله هر ساله من را بطلب، هر سال من را بطلب بعد هر کس مریض است مریضی اش را خوب کن و توی درس ها کمکم کن.
🖊فاطمه آجرلو_ده ساله_قم
#کتاب_پادشاهان_پیاده
#کتاب_روایت_اربعین
#برای_زینب
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab