#روایت_هشتم
یک خانم با ۵ تا بچه کوچک زیر ۸ سال از پرواز جامانده است ...
همه بسیج شده اند برایش بلیط جور کنند ...
یکی به دیگری می گفت «بچه هاش خیلی کوچیکن میفهمی ...!»
همه راه باز کردند گیت حفاظت،گیت سپاه، گیت گذرنامه ...
هرکسی یک گوشه وسایلش را می گیرد ...
هرکسی می بیندش یک کمکی می کند ...
کالسکه اش را هل می دهند. کودک سه ساله همراهش دارد ...
سوار شد الحمدلله، با عزت و احترام
اتوبوس حامل مسافران از فرودگاه تا پای هواپیما که می خواست حرکت کند. یکی از بچه ها خون دماغ شد زیاد سرپا ایستاده بود .
به هواپیما که رسیدیم صف پلکان طولانی بود و کودک همچنان خون از بینی اش می آمد اتوبوس توقف کرد خلاف قانون تا دختر بچگان زیر آفتاب نایستند ...
از پله ها بالا رفتیم سوار شدیم با آرامش و خیال راحت بچه ها درآغوش مادر آرام گرفتند آخر پدر در کربلا منتظر است ...
🖊 خانم زرآبادی
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab