#روایت_۱۵۸
*در آغوشِ مادر...*
ابدا کار خاصی نکردیم. فقط لبه سمت راست تخت را چسباندیم به دیوار. همانور تختخواب که من همیشه میخوابم.
پسر کوچکترم بیست روز مانده به دوسالگیاش اولین شکست عشقیاش را تجربه کرد و با عنوان شیرخوارگی خداحافظی که نه، یک سوگواری پر سروصدا بپا کرد. فارغ از غم نگاهش و گریههای اعتراضآمیزش در وقت طلب انسی که دیگر نداشت، حالا دیگر وقت خواب کنارم نبود. و من میتوانستم بدون فعال نگهداشتن هشداری درونی برای محافظت از فرزند، توی خواب غلت بزنم. باید مسرورانه اضافه کنم دیوار که جای تخت بچه، حاشیه سمت راستم را پر میکرد، اجازه میداد بیترس از سقوط غلت بزنم.
اضطرابی از من برداشته شده بود که از فرط کوچکی، شاید مسخره به نظر میآمد که توانسته اینقدر به من حس امنیت و آرامش بدهد.
*من یک کنج داشتم، یک حریم، یک آسایش نسبی* یک فاصله چند متری از صدای گریههای شبانه بچه، که قبل از پریدن از خواب به من فرصت تحلیل موقعیت میداد.
اتاق تاریک بود و صدای تیک تاک ساعت هم خوابآلود به نظر میآمد. زیر نور کم عمق چراغ خواب، برگه سیتالوپرام ۱۰ را که روی تاج تخت در همجواری لیوان آب بود، نگاه کردم. توی موارد مصرفش نوشته بود برای درمان اضطراب فراگیر. در عوارضش هم نوشته... کسی که عوارض قرصهای ضدافسردگی را بخواند از افسردگیاش پشیمان و از ادعای پیشرفت علم ناامید میشود!
در دستم نگهش میدارم و خطاب به قرصهایی که اندازهی روپوش پزشکها زیادی سفیدند، میگویم: بخاطر شماها مجبور شدم قبل از تولد دو سالگی از شیر بگیرمش!
اگر وقت دیگری بود به حرف خودم و عذاب وجدان این بیست روز ناقابل پوزخند میزدم. اما وقت دیگری نبود و تسلیم و مجبور به گریه افتادم.
من نه از روانپزشکی که وقت تجویز این حَبها حتی نگاهم نمیکرد، نه از عوارض و منع مصرف سیتالوپرام در بارداری و شیردهی، و نه حتی از این چند روز کذایی ناراحت نبودم.
از اتیسم برادرش ناراحت بودم. بیماریای که با علت نامشخصش، ناکامی دنیا در درمانش، طیف هزار تعریفش و رفتارهای غیرقابل پیشبینی کودکان مبتلایش تمام حاشیه امن زندگی مرا دزدیده بود.
*دنیا برای کودکی که درکی از خطر ندارد، میلیونها بار خطرناکتر است* این مراقبت بیوقفه و هربار آسیب دیدنش با چیزهایی که اساسا ماهیت آسیبزایی ندارند، روان منِ مادر را فرسوده میکرد.
یادم میآید پارسال، آنشب که پسر دوسالهام خوابید کاملا مطمئن بودیم که زورش به چرخاندن کلید نمیرسد؛ اما صبح فردایش که قبل از همه از خواب بیدار شد، آن را به کمک مدادی چرخاند و در بیخبری ما و گرگ و میش هوای اول صبح، از کوچه گذشت و زد به دل خیابان. بیتکلم، بیهدف، بینگاه به آدمها و ماشینها. یک ساعت بعد، من صدای مغازهدار محلْ که تا خانه آورده بودش را نمیشنیدم؛ چون داشتم هیستیریک و غیرارادی مدام بین گریههایم فریاد میزدم: «بهخدا در قفل بود... بهخدا در قفل بود...»
بعد از آن و تمام بعدترهای مشابهاش، من هرشب بدون تخت، بیدیوار، بیهمراه، بیهیچ کنجی که بتواند اندکی خیال راحت را برایم محافظت کند، توی اقیانوس تمام احتمالات، ترسان بخواب میروم. روی تخته پارهای شناورْ در هراسی مزمن از یک سقوط دائم.
به گونهی پسرم در خواب دست میکشم که
ناگهان دلم یک مادر میخواهد. یک حامی که من در آغوشش به کوچکیِ طفلی وابسته و محتاج باشم. دلم تلاشی میخواهد که تنها غایتش جلب محبت مادر و چسبیدن به سینهاش باشد و نه هیچ چیز دیگری. چه چیز در دنیا میتواند از اتصال مادر و فرزند قویتر باشد؟ دلم آن قوت را آرزو میکند. کسی که تمام آلام و غمهایم را با لبخندی از من بگیرد و تسکین دستهایش را به من بدهد. آنقدر که همانجا بین بازوانش بخوابم. *عشقی چنان بزرگ و قدرتمند و الهی، که مثل اژدهای موسی، هرآنچه دنیا از مارهای تقلبی خوف و اندوه رو میکند را ببلعد و باطل کند.*
غسل زیارت کردم. وضو گرفتم. نیت کردم:✨ دو رکعت نماز هدیه به حضرت زهرا ✨ قامت را که بستم، حسش کردم. چیزی توی رگهایم میدوید. یکجور شعف بیعارضه. آرامبخشی با دزاژ بالا، که زیر فویل آلومینیومی هیچ برگهی قرصی پیدا نمیشود. انگار از تمام سلولهایم اکسیتوسین میجوشید. من مطمئنم در آن لحظاتْ کسی مرا مادرانه بغل کرده بود.
✨ *اللهم صل علی فاطمه و ابیها
و بعلها و بنیها
و السّر المستودع فیها
بعدد ما احاط به علمک* ✨
✍ #سمانه_بهگام
شما هم روایت کنید...
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷 #برای_زینب
#اوتیسم
https://eitaa.com/barayezeinab
ادامه #روایت_۱۵۶
"عمق قلب"
📜روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه
قسمت سوم
گرم صحبت با ام غسان بودم که دیدم به غسان اشاره میکند. غسان چند متر جلوتر کنار همسرم رفته بود. دستش را گرفته و با شور قدم بر میداشت و حرف میزد.
- چون بابا نداره با مردها خیلی خوبه. زود دوست میشه.
آهی کشیدم. اگر آدم، آسمان باشد یتیمی، سیاهچاله است. اگر آدم دشت صاف سر سبز باشد یتیمی چاه عمیق این دشت است. یتیمی حفره بزرگیدر قلب است. پر نمیشود. یتیم ها میترسند. از آن چاه. از آن سیاهچاله. حس مي کنند ممکن است دهان باز کند و همه چیز را ببلعد. غم یتیمیِ غسان خنده را روی لبم خشکاند.
نزدیک ماشین، غسان دوید تا جلو بنشیند. من عقب نشستم و فرصت شد با مهمانم بیشتر گرم بگیرم.
- چطور عربی بلدی؟
عربی شکسته بسته ام اگر چه توجه نابغه کوچک را جلب نکرد اما برای مادرش خوشایند بود. این تجربه را همیشه داشته ام. به همه دوست های عربم همان اول می گویم عربی می فهمم.انگار با این حرف فاصله ها کمتر می شود.
-تو مدرسه. از کلاس اول راهنمایی کتاب عربی داشتیم. در دانشگاه هم بعضی رشته ها تخصصی تر عربی می خونن.
عجیب بود که بعداز ده سال زندگی در ایران این را نمی دانست.
- شما چی؟ فارسی رو زود یاد گرفتی؟
- اُه. نه اصلا. تا زمانی که شوهرم زنده بود سمتش نرفتم. اما بعدش مجبور شدم و واقعا سخت گذشت.
تا به هتل برسیم از مشهد گفتم. از خودمان. از این در و آن در. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. برگشتنی دیگر خستگی یادم رفته بود. نیمه های شب بود.
ادامه دارد...
✍ نفیسه یلپور
@jaryaniha
#ام_غسان
#فلسطین
#تاوان_عاشقی
شما هم روایت کنید...
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۵۹
«پیشنیاز پیشرفت»
🔹محمدحسین ۱۵ساله است. این روزها در دنیای نوجوانی خودش مشغول سیر و سفر است. گاهی هم تحت تاثیر حرفهای روزمره جامعه قرار میگیرد. امروز که از مدرسه آمد، سر صحبت باز شد و گفت: معلم اجتماعی میگوید عربها پولدارند ولی اقتصادشان پایدار نیست. به نظر من حرفش اشتباه است! کمی حرف زدیم و رفت تا دستهایش را بشوید و بیاید ناهار بخورد. در این فاصله گوشی موبایلم را به تلویزیون وصل کردم و ویدئو را آماده پخش گذاشتم. وقتی آمد گفتم: این فلیم رو ببین!
_چیه؟ پهپاده؟
+ ببین!
_پرچم کجاست روی هلی کوپتر؟
+یمنه.
چشمانش را به صفحه تلویزیون دوخته بود. بالگرد فرود آمد. رزمندهها پیاده شدند و کمی پیش رفتند. تازه محمدحسین فهمید قضیه چیست. چشمهایش چهار تا شده بود! با خنده و صدای بلند گفت: مگه الکیه؟ مگه میشه؟ بابا بی خیال! کشتی کیه؟
گفتم: مال صهیونیستهاست و با لبخند موذیانه ادامه دادم باز فکر میکنی همه چیز با پول به دست میآید؟ آخه بن زاید و بن سلمانِ نوکر غرب و حکومتهای وابستهشان میتوانند اقتصاد پایدار بسازند؟ اقتصاد پایدار بر پایه اقتدارِ پایدار است! اصلاحاتی که نمادش چهار تا مرکز تفریحی و برج شیشهای است و هیچ ریشهای در نرم افزار و ملتِ تربیت شده ندارد با یک اخم غرب ترَک میخورد. قدرت، چه اقتصادی، چه نظامی، چه سیاسی باید ریشه داشته باشد. ریشهای که از بین صفوف منسجم مردم جوانه زده و رشد کرده. همه چیز که با پول ساخته نمیشود! اراده، آزادگی، عزت و استقلال است که پیشرفت ریشهای و پایدار را میسازد.
(فیلم مربوطه را در یک پست بعدتر ببینید.)
✍فاطمه ابنعلی
🆔eitaa.com/awaken_ir
#یمن
#روایت_مادری
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
ادامه #روایت_۱۵۶
"عمق قلب"
📜روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه
قسمت چهارم
ام غسان اهل فلسطین است. اهل خود خود غزه. ماجرای زندگیپر هیجان وعجیب غریبش را، این که چطور از حصار غزه فرار کرده و در ایران چه می کند، در کتاب تاوان عاشقی بخوانید.
در قسمتی از این کتاب خواندم: برخی اهالی غزه فکر می کنند ایران به اسرائیل بمب می دهد.
آتش گرفتم. هم می کشند و هم بازی روانی راه می اندازند. با خودم گفتم: اسرائیل قبل ساخت موشک رسانه ساخته که می تواند این طور خون را با شایعه ها بشویَد.
بعد خواندن کتاب، همسرم با ام غسان ارتباط گرفت. وقتی فهمید می خواهد به غزه برگردد دعوتشان کردیم. میخواستیم خاطرات خوش ایرانش بیشتر شود. چون اگر برمی گشت غزه می توانست روشنگری کند. می توانست حقایق را بگوید، می توانست رسانه باشد. این شد که به بهانه تولد غسان دعوتشان کردیم. قرار بود روز اول برای خودشان باشند و هر جا دوست دارند بروند. عصر روز دوم برای خرید، آن ها را به الماس شرق بردیم. بوی زعفران و نبات و هل، آبی های فیروزه ای و درخشش نقره ها، قلم زنی ها و فرش های دست بافت، مس و ترمه، سفال و هزار نقش دیگر، مرا سر ذوق می آورد که با ام غسان از ایران بگویم. او هم هر از گاهی از مردمش و سبک زندگی شان می گفت. زعفران و هل خرید با گردنبند فیروزه. به رفتار هایش دقت می کردم. غم کم نداشت اما در لحظه، زندگی می کرد. انگار موم کف دستش بود. می توانست افکارش را مدیریت کند. شاید این میوه مقاومت باشد. مردمی که با غم و فقر بزرگ میشوند اگر بخواهند غم پروری کنند دوام نمی آوردند. نمی توانند مقاومت کنند.
✍نفیسه یلپور
@jaryaniha
ادامه دارد....
#ام_غسان
#فلسطین
#تاوان_عاشقی
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۶۰
در روزهای جنگ بر #غزه به دنیا آمدهبود
و در همین روزهای جنگ بر #غزه شهید شد.
✍️زینب شریعتمدار
https://eitaa.com/banooyepishran
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۳۲
آغازی دوباره
چشمهایش را گشوده بود و کنجکاوانه نگاه میکرد طوری که انگار نه انگار لحظاتی قبل از شکم مادر زاده شدهاست. او را به مریم نشان دادند. در آن حالِ پر درد و خستهی بعد از زایمان، محو چشمان تیلهای و سیاه دخترک شد. صورت نوزاد را روی صورت مریم گذاشتند. نرم و لطیف بود... مریم لبخند زد و چشمانش را بست تا خوب حظ این همه لطافت را ببرد ...
مادری، حس قشنگی است...
مریم عاشق بچه بود. محمد هم. اما بچهدار نمیشدند. دکترها میگفتند نه او و نه محمد، هیچ کدام مشکلی ندارند. اما بعد از گذشت ۱۲ سال از ازدواجشان بچهدار نشدهبودند.
وقتی دخترک در شکم مادر جان گرفت و اولین لگد را زد هیچکس باور نمیکرد.
تمام نه ماه بارداری، مریم به هر بهانهای ذوق بچه را میکرد. با هر تکان حتی، دست بر شکم میگذاشت، چشمانش را میبست و کیف عالم را میکرد.
مادری حس خیلی قشنگی است...
دخترک، تند تند شیر میخورد، قلپ قلپ، با کلی صدا و ولع. از آن مدلها که همش آدم نگران میشود که نکند دل درد بگیرد. اما بعد کم کم همان طور، چسبیده به سینه مادر سنگین میشد و آرام میخوابید...
مریم، زیر لب برای دل درد نگرفتنش، دعا میکرد...
واقعا مادری، حس خیلی قشنگی است...
تمام نوزادی دخترک همینطور گذشت. البته روز هفتم یک فرقی داشت: دخترک وسط شیر خوردنِ قلپ قلپ، ته دلش که سیر شدهبود سینه را رها کرد، به مریم لبخند زد و دوباره شیر خوردن را از سر گرفت...
صدای مهیبی بلند شد. چیزی شبیه زلزله. مریم به بلند شدن از جا، نرسید. سقف خانه بر سرش آوار شد... و دیگر چیزی نفهمید...
محمد فریاد میزد...
مریم صدا را میشنید و نمیشنید...
محمد از لا به لای خرابهها، پتوی صورتی نبیله را دید...
همه جا آوار بود
فریاد زد...
مریم انگار اینجاست....
چند نفر دویدند کمک...
وسیله ای نبود....
آوار را به سختی کنار میزدند...
محمد دستش به صورت مریم خورد... آوار را سریعتر کنار زد...
راه نفس کشیدن مریم را باز کرد....
مریم به زحمت چشم باز کرد...
محمد لبخند زد.
یاد نبیله افتاد....
از پای افتاد...
مردم به کمک آمدند...
بالاخره مریم و نبیله را از زیر آوار بیرون کشیدند...
محمد نبیله را بغل کرد.
فریاد زد....
امدادگر را صدا کرد....
امدادگر محمد و مریم را به زور از نبیله جدا کرد.
بچه را بغل کرد و دوید...
دوید تا بیمارستان...
مریم دوید...
محمد دوید...
چند جوان محل، پی شان...
نبیله هنوز لبخند به لب دارد...
پیچیده در پارچهای سفید...
بر زمینِ لُختِ بیرونِ سردخانهی بیمارستانی که جا ندارد...
لبخند میزند به صورت مادرش...
در انتظار نوبت برای یکی از همین گورهای دسته جمعی #غزه ...
✍: سیده هاله حیدری
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
#روایت_۱۲۶
#مروارید_هرات / بخش اول
"جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید #هرات است."
پَدَرجان همیشه این جمله را تکرار میکرد و به هراتی بودن خود میبالید ولی این بار ادامه داد: "اقیانوس بیآنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشهاش را سَیل (نگاه) کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمدهای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج."
یوسف کنترل تلویزیون دستش بود و مدام کانالها را عوض میکرد تا خبرهای بیشتری از حمله شجاعانه نیروهای مقاومت به سرزمینهای اشغالی بشنود . گاه به گاه خنده بر گوشه لبش چنان مینشست که گویی به عروسش نظر افکنده باشد. گاه چشم تنگ میکرد و گاه با گوشی با دوستش گپ میزد.
از صبح که خبر حمله فلسطینیها را شنیدهبود آرام و قرار نداشت. در خیال خودش مسافر #فلسطین بود و میرفت که به جبهه #مقاومت بپیوندد. اما یکباره یاد حکومت طالبها که میافتاد، دل پیچهای سخت به جانش میافتاد.
نفسی از عمق جانش کشید و چشم سوی بالا کرد گویی آرزویی کردهباشد، دستی به رویش کشید و خود زیر لب برای خود آمین گفت.
به پَدَرجان که او هم غرق در تلویزیون بود نگاهی کرد و گفت: "اینها مثل سگ دروغ میگویند. رقم کشتگان و گمشدگان خیلی بیش از این است که میگویند. این جهودها از رقم کشتههای خودشان هم ترس دارند."
با خود حساب کتاب میکرد بعد از چاشت با کُلچه به پوهنتون برود و دیگران را هم در این شادی شریک بسازد.
رختها را از بند برداشت و به خواهرش مروارید داد و سفارش کرد: "فکرت به خط شلوارم باشد. امروز جشن است. برای تو هم چاکلت بگیرم به دوستانت توزیع کنی؟"
مروارید پای دامنش را گرفت و چرخی زد و لبخند به لب با چشمکی موافقت خود را اعلام کرد.
سرخوش و مستانه در خیابان خواجه علی موفق قدم می زد تا از کُلچه فروشی گل یاس کمی شیرپیره بخرد. شیرینیپزی درست روبروی صلیب سرخ بود. داشت به ساختمان صلیب سرخ نگاه میکرد و در خیالات خودش بعد از شیرینیفروشی میرفت صلیب سرخ تا بلکه بتواند با آنها به فلسطین راه پیدا کند که یکباره صدایی مهیب به گوشش سیلی زد و همه جا پر از خاک شد.
نمیدانست چه اتفاقی افتاده ولی از حجم سنگینی که روی خود احساس میکرد فکر کرد باز حمله شده و زیر آوار بمباران ماندهاست. کوشش کرد تا پای خود را تکان دهد و از این که موفق شدهبود لبخندی به لبش مانده و نمانده، تلخیِ خاک را در دهانش حس کرد و چشمانش سوخت.
با هر تکان که میخورد، دردی عجیب در وجودش حس میکرد. نوری چشمانش را آزار داد و متوجه شد حجم آوار روی سرش خیلی نیست. امید در دلش زنده شد.
یا علی گفت و پاها را بیرون آورد و بلند شد، درد داشت ولی توان ایستاده شدن نیز.
دستانش را بالا آورد تا خاک روی چشمانش را پاک کند. نگاهی به اطراف کرد و زیر لب گفت: "چی گپ شده؟ بمبی بوده که این قدر مرا دور پرت کرده. کجا هستُم؟"
جایی را نمیشناخت. یعنی جای سالمی وجود نداشت تا بتواند از نشانهها بفهمد الان کجا پرت شده.
دور و برش را نگاه کرد. صدای نالههایی به گوشش میرسید ولی مبهم بود.
یاد شیرینی و قولی که به خواهرش داد افتاد. پای راست را روی تلی از خاک گذاشت و پای چپ را بلند کرد. همه جا تل خاک بود. تابلوی آن طرف سَرَک به چشمش آمد: "صلیب سرخ؟" اشک از چشمانش سرازیر شد بابت فکری که داشت. همه چیز نابود شده بود. به ساعت مچیاش نگاه کرد نزدیک ۱۱:۳۰ بود.
زمین زیر پایش لرزید. تازه متوجه شد که بمباران نبوده و صد فیصد زلزله بودهاست.
شروع کرد به دویدن. گاهی به چپ و گاهی به راست میرفت تا شاید مسیر خانه را پیدا کند. و دوباره باز میگشت. یک ساعتی سرگردان بود تا یکباره ایستاد. شاخههای درخت پیر انار خانهشان نشانهای بود که این آوار که پیش روی اوست، باید خانهشان باشد. هیچ چیز سر جایش نبود. تلاش کرد آوار را با دست بردارد شاید خواهر و پدرجانش را نجات دهد.
صدایی از زیر آوار به گوشش رسید. صدای گزارشگر الجزیره بود از #فلسطین و عملیات نیروهای مقاومت.
صدا، زمین گیرش کرد. نشست و سر بر زانو گذاشت و هایهای گریه کرد. و میان اشک و آه گفت: "خداجان قرار داشتم بروم #فلسطین کمک کنم. این چه مصیبتی شد که گرفتارش شدیم؟!"
✍: زینب شریعتمدار
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
#روایت_۱۲۶
#مروارید_هرات
بخش دوم
هر خشت که برمیداشت یک لعنی به آمریکا و اسراییل میکرد که اینقدر کشورش را ویرانه کردهبودند که هیچ کمکی و امکاناتی نبود تا به داد زیر آوار ماندهها برسد.
مدام با خود زمزمه میکرد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید #هرات است." اقیانوس، بیآنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشهاش را سَيل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمدهای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج" و سرعت میگرفت.
کسی در دور دستتر، صدا به آذان بلند کرد.
آبی در کار نبود. تیمم کرد و به نماز ایستاد تا بلکه کمی هم جان بگیرد برای تلاش دوباره.
هنوز در تشهد نماز آخر بود که نالهای شنید. "مراورید است یا پَدَرم؟!"
و دوباره با دست خالی شروع کرد به برداشتن آوار. اشک میریخت و نادعلی میخواند. از دنیا فارغ بود. به خیالش در #غزه بود و داشت دنبال پیکر نیمهجان مروارید میگشت. هرچه بیشتر آوار بر میداشت ناامیدتر میشد.
تا صبح چندین بار سرش گیج رفت و روی آوار افتاد. خودش را در "خانیونس" میدید که دارد در آواربرداری حملات رژیم صهیونیستی کمک میکند. صدای گریه دختربچهای که از زیر خاک بیرون آورده بود بیدارش کرد و یاد مروارید کوچک خانه میافتاد که معلوم نبود کجاست و پَدَرجانش که حتما به انتظار کمک یوسف نفس میکشید.
زوزه سگها بیشتر میشد و هراس یوسف نیز. تمام شب خشت به خشت برمیداشت و خیال میکرد اینجا "حیالشجاعیه" است و مروارید دختر کوچک فلسطینی که دستانش را از زیر آوار بیرون آورده تا یوسف نجاتش دهد.
آفتاب دمیده بود و تازه گرما داشت خون را در رگهای یوسف به حرکت در میآورد که دستی بر شانهاش نشست.
"چطوری برادر؟ چند نفر زیر آوارند؟ بلند شو بگذار نیروهای تازهنفس کمک کنند. سگهای زندهیاب همراهشان است. شما برو زخم سرت را ببندند و چیزی بخور."
یوسف تازه متوجه زخم سرش شد. زیر لب گفت: "زندگیام زیر آوار است. زخم سرم را چی کُنُم؟!
و مرد هلال احمری گفت: "نگران نباش. نیروهای امدادی کارشان را بلدند." و دستش را گرفت تا چادر هلال احمر برد.
یوسف نشان هلال احمر خراسان رضوی را که دید گفت: "یا امام رضای غریب به داد ما و اهل فلسطین برس."
پزشک هلال احمر که داشت سرش را پانسمان میکرد گفت: "خدا از زبانت بشنود و به داد این بیچارههای زیر آوار هم برسد. زلزله سنگین و مهیبی بود. دو روز دیگر هوا آنقدر سرد میشود و اینها بی سرپناه ! خدا حرفت را بخرد. خودت درد داری و فکر مردم غزهای!"
یوسف در حالی که چشمش به سمت خانهشان بود زیر لب آمین گفت و ادامه داد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید #هرات است." اقیانوس بیآنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشهاش را سَیل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمدهای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج."
✍: زینب شریعتمدار
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش اول
من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. میگویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها میترسم و بغل مادرم میپرم. حتی خواهر برادرهام هم میترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگ صورتی با مهرههای رنگارنگ و با یک سگ و گربه و موش که جلوی من مینشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام میفرستند دنبال موشها راه بروم. گربهها وقتی میدوند میومیو میکنند و من میخندم.
وقتی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم میدوم. آنها هم دنبال من.
شیشه که میخورم، پاهایم را تکان میدهم و چشمان قلمبهام دنبال خواهر برادرانم میکند، مبادا از بازی آنها عقب بیفتم.
آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه میکردم ولی مادرم سراغم نمیآمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمیگردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند.
پشت پنجره از ظهر هم روشنتر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی.. آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم میخواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمیشد.
هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیدهبودم و با خودم میگفتم یعنی مادرم کجاست؟
دستم، سرم، و پاهایم درد میکرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمیدانم چطوری. من کنار اسباببازیها نشسته بودم و بازی میکردم.
گشنه بودم. منتظر شیشیه بودم یا حتی سرلاک. الان که فکر میکنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند.
از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آببازی کنم. ولی نمیفهمم چه اتفاقی افتاد.
سیف و عبدالله را نمیبینم. و هیفاء را. حتی اسباببازیها را هم. فکر میکنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمیآید. درست که فکر میکنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفهجویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد.
بابا به مادر میگفت پیشبینی ما اینست که این بار محاصره جدیتر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرفها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی."
بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که #غزه را محاصره صد در صدی میکنند و هیچ چیزی به #غزه وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟"
سیف گفت: "مثل معادله نوشته میشود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل میکنیم تا دیگر نامعادلهای نباشد."
من دنبال موش و گربهی روی چرخم بودم و اصلا نمیفهمیدم چه دارند میگویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق میکند!"
نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه میکشد سرلاکهای مرا بخورد ولی نقشهاش جدید است و احتمالا میخواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد.
گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمیتوانم تکانش دهم.
انگار صدای خواهر و برادرانم را هم میشنوم ولی نمیفهمم چه میگویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمیدانم چرا صدایشان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریههای من محل نمیگذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟!
چه بویی میآید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده میکنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی میداد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. میگفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است.
نمیدانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر میشود. الان میتوانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر میکنم همین حسی است که در پای من است.
چقدر چشمم میسوزد مثل وقتی که مادر صبحها اسفند و بخور دود میکرد و چشم من میسوخت و به سرفه میافتادم. الان هم دارم سرفه میکنم درست مثل بچگیهایم وقتی قلپ قلپ شیر میخوردم و میپرید توی گلویم. آن موقع مادر میزد پشتم و پیشانیام را ماساژ میداد و فوری خوب میشدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانیام خیلی سخت فشار میآورد.
✍: زینب شریعتمدار
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش اول
من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. میگویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها میترسم و بغل مادرم میپرم. حتی خواهر برادرهام هم میترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگ صورتی با مهرههای رنگارنگ و با یک سگ و گربه و موش که جلوی من مینشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام میفرستند دنبال موشها راه بروم. گربهها وقتی میدوند میومیو میکنند و من میخندم.
وقتی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم میدوم. آنها هم دنبال من.
شیشه که میخورم، پاهایم را تکان میدهم و چشمان قلمبهام دنبال خواهر برادرانم میکند، مبادا از بازی آنها عقب بیفتم.
آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه میکردم ولی مادرم سراغم نمیآمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمیگردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند.
پشت پنجره از ظهر هم روشنتر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی.. آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم میخواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمیشد.
هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیدهبودم و با خودم میگفتم یعنی مادرم کجاست؟
دستم، سرم، و پاهایم درد میکرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمیدانم چطوری. من کنار اسباببازیها نشسته بودم و بازی میکردم.
گشنه بودم. منتظر شیشیه بودم یا حتی سرلاک. الان که فکر میکنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند.
از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آببازی کنم. ولی نمیفهمم چه اتفاقی افتاد.
سیف و عبدالله را نمیبینم. و هیفاء را. حتی اسباببازیها را هم. فکر میکنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمیآید. درست که فکر میکنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفهجویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد.
بابا به مادر میگفت پیشبینی ما اینست که این بار محاصره جدیتر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرفها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی."
بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که #غزه را محاصره صد در صدی میکنند و هیچ چیزی به #غزه وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟"
سیف گفت: "مثل معادله نوشته میشود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل میکنیم تا دیگر نامعادلهای نباشد."
من دنبال موش و گربهی روی چرخم بودم و اصلا نمیفهمیدم چه دارند میگویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق میکند!"
نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه میکشد سرلاکهای مرا بخورد ولی نقشهاش جدید است و احتمالا میخواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد.
گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمیتوانم تکانش دهم.
انگار صدای خواهر و برادرانم را هم میشنوم ولی نمیفهمم چه میگویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمیدانم چرا صدایشان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریههای من محل نمیگذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟!
چه بویی میآید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده میکنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی میداد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. میگفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است.
نمیدانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر میشود. الان میتوانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر میکنم همین حسی است که در پای من است.
چقدر چشمم میسوزد مثل وقتی که مادر صبحها اسفند و بخور دود میکرد و چشم من میسوخت و به سرفه میافتادم. الان هم دارم سرفه میکنم درست مثل بچگیهایم وقتی قلپ قلپ شیر میخوردم و میپرید توی گلویم. آن موقع مادر میزد پشتم و پیشانیام را ماساژ میداد و فوری خوب میشدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانیام خیلی سخت فشار میآورد.
✍: زینب شریعتمدار
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش دوم
ازمیان صداها یکی آشنا بود. مزه خاک ریخت در دهانم. شاید مادر یا یکی از بچهها باشد. یا حتی بابا. چند روز است که بابا نیامده. دلم بهانهاش را میگیرد.
ولی صدای گنجشکهای بالای درخت انجیر توی حیاط خانه است که هر صبح تا خورشید طلوع میکند شروع به جیکجیک میکنند. انگار با من حرف میزنند، دوستشان دارم، مثل مادرم.
دلم میخواهد گریه کنم ولی دهانم را باز کنم پر از طعم بد میشود. مثل طعم آن شنهایی که رفته بودیم لب دریا و سیف من و عبد الله را در خاک لب دریا قایم کرد.
دلم میخواهد حالا که کسی نیست با این گنجشکها پرواز کنم و بروم از بالای آسمان و بقیه را پیدا کنم. انگار تمام رختخوابها رویم افتاده باشد و آن زیر مانده باشم حتما مادر دارد رختخوابها را از روی تنم بلند میکند.
درست است هنوز درد دارم ولی روی تنم سبک شده.
خدای من! مادرم، سیف و عبدالله و حتی هیفاء اینجا هستند. چرا مرا با خود نبرده بودند؟! کنار هم آرام خوابیده اند! کاش پدر هم بود.
بالاخره مادر مرا در آغوش گرفت. دردهایم آرام شد. سیف اینجا هم از همه ما بیشتر میداند: اینجا #غزه است. #غزهی بهشت. #غزه بدون محاصره و درد و البته بدون پدر. او را از همین بالا دیدم. روی صورتش را پوشانده و فریاد می زند: "الله اکبر، فداء فلسطین، فداء الاقصی"
✍: زینب شریعتمدار
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت