برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت
👏سمانه نجارسالکی
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
#روایت_عکس_هشتاد_و_هشتم
فصل نرگس
محمد با دسته ای از گلهای نرگس وارد خانه شد. لطیفه عاشق گل نرگس بود. صورتش را توی گل ها برد و نفسی تازه کرد. آخرین شبی بود که محمد خانه بود. وقتی بچهها خوابیدند خوب نگاهشان کرد. با موهای ریحانه بازی کرد و سر علی را بوسید. دورکعت نماز خواند. دانه های تسبیح را یکییکی از بین انگشتانش رد کرد و کمی آرام شد. روبه روی لطیفه نشست و دستانش را گرفت. سفارش بچهها را کرد. سختی زندگی در افغانستان هنوز به جان لطیفه بود. نمیدانست خوابش را چطور برای لطیفه تعریف کند.
خبر شهادتش را که آوردند، لطیفه همانجا پایین در نشست. حرف های محمد در سرش تکرار شد. علی و ریحانه را که نگاه کرد، سنگینی شانههایش بیشتر شد. ولی بغضش را خورد و گوشه چشمانش را پاک کرد. نوبت لطیفه بود که امانتداری کند. حاج قاسم هم گهگاهی مهمان خانهشان میشد.
اوایل دیماه بود. چهار سال از شهادت حاج قاسم میگذشت. علی با چندتا از بچههای کلاس دعوا کرده بود. آدمک های نقاشی ریحانه هم کوچک شده بودند و رنگ کمی به خود داشتند. بچهها دلتنگ بابا بودند که هنوز از سوریه بازنگشته بود. لطیفه این دلتنگی را خوب میفهمید. وقتی میخوابیدند؛ چند تا از لباسهای محمد را روی تخت می چید، آنها را میبویید. قصه غصه هایش را فقط برای محمد میگفت.
حرفهايش که تمام شد، بوی گل نرگس را در اتاق حس کرد. یاد آخرین شبی افتاد که محمد با دسته ای از گلهای نرگس به خانه آمد. به دلش برات شد به زیارت مزار حاج قاسم بروند. ۱۳ دیماه بود که راهی گلزار شدند. عطر گل نرگس در مسیر گلزار پیچید.....
(به یاد شهیده افغانستانی، لطيفه آچک زهی)
✍: مریم توانایی نامی
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
" به نام خدا"
*فرقان*
چه کابوس وحشتناکی. تمام مدت خواب بوده ام، فکر می کردم بیدارم.
آن قدر در دو دو تا چهارتای کارهای کرده و نکرده ام گیر کرده ام که از دوست داشتن خدا مانده ام.
می خواهم باز بخوابم اما قول داده ام کمی به داد دلم برسم. نماز صبح را با همسر می خوانم. سویشر چهارخونه محمد مهدی را تنش می کنم. راهی می شویم.
آرامش سر صبح تهران را دوست دارم. به همسرم نگاهی می کنم. یاد حرفش می افتم:
_کاش وقتی که برای فرزندپروری میذاری برای خودتم می ذاشتی.
راست می گوید. وقتی خودم کوچک مانده ام چطور می خواهم بزرگش کنم؟
ماشین مقابل مسجد می ایستد.
سینه ام را از هوای کثیف تهران پر می کنم. خنکی اش را دوست دارم، آلودگی اش را اصلا .
کنج مسجد می نشینم.
خواهر و برادری گوشه مسجد خوابیده اند. به همت مادرشان غبطه می خورم.
معصومیت محمد مهدی را نگاه می کنم:
_امام زمان، قربونت برم، حالم رو به حالت گره می زنم. من غافل، تو آگاه. من بخیل به تو، تو بخشنده به من. اگر نمی خواستیم چرا آوردیم؟
حاج آقا گریزی به غزه می زند.
یاد سخنرانی سید حسن می افتم. دلم شور می زند.
ترجمه ندبه برایم عطر تازه ای می گیرد.
عزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری
بر من سخت است همه را می بینم اما تو را نمی بینم.
_نکند سخنرانی سید حسن و ظهور به هم گره خورده باشند؟
ترس و امید در جانم می جوشد.
بر می گردیم خانه.
به بچه می رسم، کارها را تند تند سامان می دهم.
بی برکتی آخرالزمان به جان ساعت افتاده، خیلی زود وقت سخنرانی می رسد. اما خبری نیست. شبکه ها را بالا پایین می کنم. همسرم موبایلش را نگاه می کند:
_افتاده۴:۳۰
کل امروز یک طرف، این یک ساعت و نیم طرف دیگر.
بالاخره سید حسن شروع می کند.
تبیین پشت تبیین. تهدید پشت تهدید.
نفسم حبس شده: "سید قربونت میشه بری سر اصل مطلب؟"
یاد فرقان می افتم. فرقان یعنی جداکننده حق از باطل. همان تورات که خدا به بنی اسرائیل داد تا هدایت شوند اما آن ها گوساله پرست شدند.
اصل مطلب بیداری است
بیداری من
بیداری دنیا
بیداری برای فرقان.
✍: معصومه حسین زاده
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت
👏معصومه حسین زاده
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
بسم الله الرحمن الرحیم .
نام داستان:
بزرگ به اندازه سرزمین.
صدای تیربه گوشم میاد همه جا تاریکه سیاهی و سیاهی.
هوا سرده نمی تونم تکون بخورم نفس هام سخت در میاد گلوم پر از خاکه.
اینجا کجاست؟!
از تاریکی می ترسم .
من اینجا چیکار می کنم ؟!
چند لحظه که میگذره یاد حرف
مامان دینه میفتم" هر وقت ترسیدی صلوات بفرست و خدا رو صدا کن تا آروم بشی"
یواش یواش تو دلم شروع میکنم به صلوات فرستادن.
صدایی میشنوم؛
انگار یکی داره پاشنه پاش رو با ناله، روی زمین میکشه .
میخوام ببینم کیه ؟
اما همه جا تاریکه.
دستم رو روی زمین میکشم شاید یه چیزی پیدا کنم تا صدا کنه.
بفهمه تنها نیست؛تا باهم حرف بزنیم.
دستم به یه چیز گیر میکنه برش که می دارم صدا میده…
سعی می کنم بفههم چیه.
آره این همون عروسکه است!
عروسک سمیه!
بغض میکنم یادم میاد بعد بازی با بچه ها تو حیاط بیمارستان از مامان سمیه خواستم عروسکش رو بده تا به مامان دینه نشون بدم تا برای منو حمراء هم بخره.
اما سمیه ،مامان دینه،حمراء...
کجان!؟
دوباره ترس توی دلم سنگینی می کنه و اشک هام در میان.
دوباره همون صدا…
سعی میکنم باهاش حرف بزنم.
تا بفهمم کیه.
صدام رو تا جایی که میتونم بلند می کنم و میگم:
"تو کی هستی؟
می دونی چی شده؟!"
دیگه صدای کشیده شدن پا قطع شد
میگه:
"تو کی هستی؟!"
صداش به بزرگتر ها می خوره شاید همسن بابام که تو جنگ با دشمنه یا همسن عمو یاسرم که هفته پیش شهید شد.
هر کی هست صداش باعث میشه دیگه نترسم.
میگم:
اسم من صحراء ست.
بعد بازی با بچه ها جمع شدیم تو یکی از اتاق ها بخوابیم
اما…اما یک دفعه بیدار شدم دیدم اینجام.
میگه:
_اسمم محمد اسده. دخترم رو آورده بودم اینجا تا دکترها زخمش رو ببندن
که بیمارستان رو زدند…
الان هم دخترم کنارم برای همیشه خوابیده!
دلم تالاپ تولوپ میکنه نکنه…
نکنه مامان دینه ،سمیه و دوستام هم …
گریه ام میگیره.
هوا کمه نفسم تنگ میشه…
اون آقا میگه:
آروم باش دخترم!
همه این روزها میگذره.خدا با ماست!
ما باید حقمون رو کشورمون رو پس بگیریم.
حالا یا همگی میمیریم یا به حقمون می رسیم!
اما از اینجا نمی ریم!!
اگه از اینجا زنده بیرون نیومدم تو نباید از مقاومت دست برداری!
به همه بگو ما پیروزیم و خدا با ماست.
به امید آزادی فلسطین و نابودی اسرائیل.
✍: لیلا آشوری
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت
👏: لیلا آشوری
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
#روایت_قاب_دوازدهم
وقت اخبار ،زیر لب گفتم
کاش من،میزبانِ تان بودم!
مادر کودکانِ خود نه فقط!
مادرِ کودکانتان بودم
وقت اخبار شد...دلم لرزید
داغ ها قابلِ شنیدن نیست
ما شنیدیم و این عجیب تر است!
که نمُردیم و زندگی باقیست!
نکند عادتِ من و تو شود
دیدنِ داغ های هرروزه!
بخدا ذره ذره آب شدیم
آه از غزه...آه از غزه!
کودکانی که رعشه دار شدند!
کودکانی که سوخت پیکرشان!
کودکان گرسنه و تشنه
در پیِ قرصِ ماهِ مادرشان!
مادران لای لای میخوانند
تا جهان،اندکی شود بیدار!
#چالش_تیک_تاک، روشن کرد
باشرف را ز بی شرف اینبار!
وقتِ #روشنگری که پیش آمد!
در فضای مجازی اش ،لال است!
آنکه ترسید از مخاطب ها
و ندانست وقتِ غربال است!
اینکه هر روز ،روز عاشوراست
اینکه هرجا،زمینِ کرب و بلاست،
شده مصداقِ آن، همین غزه!
پس بپا خیز! مقصدت پیداست
شور باید به پا کند شاعر...
تا زمانی که اذنِ میدان نیست!
بیت ها موشک اند و ترکش و تیر
موقعِ قتلِ عامِ صهیونیست
تاری از عنکبوت مانده فقط
تا شود تار و مار، این ظالم!
دست بالای دست بسیار است
و یدُاللّه فوقَ اَیدیهِم...
✍: عارفه دهقانی
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت
👏: عارفه دهقانی
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
#روایت_قاب_هشتم
ما عدد نیستیم، انسانیم
هر نفر، یک بغل غزل دارد
توی چشمش، امید آینده است
آرزو هاش را که میکارد ...
دخترم، سبز میشود یک روز
...اولین ابر ها که می بارد
پسرم جان تازه میگیرد..
.مادرش باز چای می آرد
قافیه رنگ سرخ میگیرد
جنگ خیر و شر است، تکراری ست
خون ده ها هزار انسان از
چنگ صهیون و اهرمن جاریست
هر چه آباد بود، ویران کرد
زخم هایی که می زند کاریست...
فسفر است ...آه ... سوخت حنجره ها
بسته شد روی عشق، پنجره ها
چند کودک اسیر آواراند؟
چند مادر هلاک خاطره ها ؟
چند لیلا ،که اکبرش رفته
چند زینب ، برادرش رفته ؟
چند اصغر، شهید میدان است؟
آه ...غزه ...چه بر سرش رفته؟
چند دختر به روی دست پدر؟
چند نوزاد، مادرش رفته ؟
ما عدد نیستیم ... انسانیم ...
تلی از بمب، روی باورمان
بذر ایمان، به زیر آتش جنگ
سبز خواهد شد این بهارستان
✍: عطیه میثمی
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت
👏: عطیه میثمی
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
به انتهای کوچه رسیدم همه جا ساکت بود و آرام
دنبال پلاک خانه مادر محمد چند بار عرض کوچه را طی کردم.
ولی پلاک ١٣ بین پلاک ها به چشمم نخورد
مجبور شدم دوباره برگردم و با دقت بیشتر
پلاک مورد نظرم را پیدا کنم
بعد از بالا و پایین کردن درب ها چشمم به یک درب کوچک افتاد که برگ های درخت یاس چشم انداز زیبایی را ترسیم میکرد
بوی شکوفه های یاس و سرسبزی درخت...🌳🌸
محو تماشا شده بودم
در یک لحظه متوجه شدم این همان پلاک 13که دنبال اش میگشتم است
خوشحال شدم آهسته دستم را روی زنگ گذاشتم و بعد از چند دقیقه در باز شد
حیاط پر بود از زیبایی و زندگی
دور تا دور حیاط گلدان های شمعدانی درختان سر سبز و عطر یاس عجیب، فضایی آرام که واقعا به دل می نشست
با آرامش و تمام وجود نفس کشیدم
حس کردم در این وقت روز زیر سایه درخت و این نسیم خنک چقدر خوردن یک عصرانه با تمام سادگی و زیبایی به دل می نشیند
آن قدر محو تماشای حیاط شده بودم
که یادم رفت اینجا برای چه و چکاری
آمده ام...
صدای آرام مادر محمد را که شنیدم نزدیک رفتم و با احوالپرسی و تعارف خدیجه خانوم وارد خانه شدم
اطاقی زیبا و نه خیلی بزرگ، پرده های مخمل قرمز و یک قالی رنگ لاکی و چند کتاب کنار طاقچه و یک زندگی به تمام معنا ساده.
روی میز یک ترمه با گل پونه های دست دوز و منجوق های زیبا که عکس یک جوان با سیمای آرام بر روی آن نظرم را جلب کرد
قبل از اینکه حرفی بزنم خدیجه خانوم
با اشاره گفت؛ "پسرم محمد است"
صورت آرام و صبور و دلنشین اش تمام حرف ها و سوال های که در ذهنم آماده کرده بودم را از یادم برد
چقدر صبور... چقدر آرام...
لبخندی زد و پرسید" ریحانه خانوم بودی درسته؟
همون خبرنگاری که چند روز پیش تو بهشت زهرا همدیگر را ملاقات کردیم."
خندیدم و گفتم بله حاج خانوم من ریحانه هستم
البته خبرنگار نیستم من دانشجو هستم و
مدتی است دنبال مطالب زیبای شهدا هستم
انشاالله که لایق باشم و بتوانم اصل مطلب را برای جوان های سرزمینم جمع آوری کنم.
خیلی خوشحالم که در بهشت زهرا با شما آشنا شدم برایم سعادت است که دعوت ام کردین تا بیشتر از مطالب و حرف هایتان استفاده کنم. گفتید مادر محمد هستید
چقدر عکس و سیمای ایشون آرام است وقتی به قاب عکس پسرتون نگاه کردم یک لحظه به شما حسودی ام شد چقدر شما خوبید
از روزی که آدرس خانه تان روا به من دادید دل تو دلم نبود تا هرچه زودتر به دیدنتون بیایم
مادر محمد نگاهی به عکس پسرش انداخت و شروع کرد به حرف و حدیث ها و نقل و قول های محمد
خودکار ام روی دفترچه یاداشت به سرعت پیش میرفت و مینوشت
به قدری حرف های خدیجه خانوم زیبا و روان بود که دلم نیامد
برای ضبط صدا اقدام کنم فقط مینوشتم
چند سطر از نوشته هایم در خصوص عفت یک زن، حجاب و حیا بود
حالا که ما برای جنگ با دشمن به سمت شهادت میرویم شما نیز با همان عفت و حجاب خود سرزمین مان را از دست دشمنان و بیگانگان نجات دهید ما
رفتیم تا خاک ایران پاک بماند از قدم هرچی
دشمن و فتنه گر
حجاب شما حافظ و نگه دارنده خون شهداست
درمدتی که دنبال سوژه و محتوا بود م بیشتر شهدا حرف و وصیت شان شبیه به هم بود
حفظ سرزمینمان ایران
حیا، حجاب و عفت که برای هر دختر و زنی از هرچیزی واجب تر است
چایی م را که خوردم از مادر محمد خداحافظی کردم
با قدم های آرام به راهم ادامه دادم
برایم خیلی سوال بود
آیا نسل های مثل من تا به حال فکر کردند پسرهای این سرزمین هر کدام برای
چه هدفی سینه سپر کردند و رفتند در مقابل دشمن ایستادند و شهید شدند؟
فقط برای اینکه من و تو و همه ما در امنیت بمانیم
آنها ما را از دست یزیدیان زمان نجات دادند...
کربلا گوشواره از گوش کشیدند یزید یان
طفل 3ساله را بر خاک انداختند...
هشت سال دفاع مقدس ما پدران و برادران ما ایستادند تا ظلم ریشه اش تنومند نماند
از نفس کشیدن های آرام ما سرداری قد علم کرد تا پای نامحرمان به این خاک نرسد
کجا هستند تا نظاره گر امنیت ما باشند
و تنها میخواستم بنویسم و بگویم ما برای آرامش و امنیت
چه خون ها داده ایم
با تمام افکار و فکر و دغدغه هایم
کوچه را پشت سر گذاشتم
تا فردای دوباره برای ملاقاتی دیگر و
سعادتی برای نوشتن آماده باشم
نوشته هایم بوی یاس میدهند...🌸
✍: مرجان زائری
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت
👏: مرجان زائری
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت