#روایت_۲۳
ولی من نمیگم جاموندم...
دل من الان داره بین زائرا ، تو مسیر مشایه ، همونجوری که آروم آروم «آقام حسین» میگه و اشک میریزه ، به نیابت از شهید نوروزی قدم برمیداره.
دل من الان بین بچههای عراقیِ مسیره که دارن عربی مداحی میخونن و سینه میزنن...
دل من دوباره داره طعم ِ «شایِ عراقی» رو میچشه...
دل من شوق دیدنِ اون گنبد طلایی ِ آخر مسیر رو داره ، همون لحظه که با خودش زمزمه میکنه؛ «سلام آقا، که الآن روبروتونم...»
من نمیگم جاموندم...
خودم اینجا ، کنار پسر یکسالهم..
نشستمو دارم براش از این روزا میگم..
اگرچه با بغض...
اما انگار که واقعاً گاهی وظیفه به «نرفتنه»...
انگار که همیشه هم رفتن باعث رشد آدم و رسیدن به هدف نیست ،
گاهی باید «نرفت» و به مقصد رسید...
که به قول آقای جوادی آملی :
«جامانده کسیست که عشق و شور و طلب زیارت اربعین ، به ذهنش هم نمیرسد و علاقهای ندارد، اگر به هر دلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست ، خیری بوده ، #شاکر باشید و نگویید جاماندهایم...»
+ نصیبم شد غَمَت ، الحمدالله...:)
🖊هنگامه مؤیدی
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab