هدایت شده از بانوی پیشران
#روایت_یک_رای_اولی
متوجه شدم دارن میرن خونهش.
گفتم: " میشه منم بیام؟"
مهربونی کرد و گفت: "بله."
فکرشو کنین من تنبل که بی ماشینم هیچ کجا نمیرم گفتم خودم میام. انگار ی چیزی منو میکشوند.
گفت: "ما میایم دنبالت."
گفتم: "نه خودم با مترو میام."
برای منی که عادت به پوشیدن لباس گرم ندارم، هوا بس ناجوانمردانه سرد بود.
بالاخره رسیدیم اوووووون سر تهران.
فاطمهشون در رو باز کرد.
سلام و علیک کرده نکرده محو تماشای خونه شدیم.
اول از همه تابلوی بن بست مهربانی به چشمم خورد.
خوب بن بست بود دیگه، نه که مهربانی بن بست باشه. تو خونه جای کوچه نیست. بعد فهمیدم یادگار خودش بوده.
به گپ و گفت که شدیم من هی بیشتر سوال کردم و مادرش مدام جواب داد.
حیف که گوشیم پر بود و فیلم ضبط نمیشد.
متوجه گذر زمان نشدم ولی وقتی بچهها گفتن دیگه زمان نداریم، مادرش گفت: بچهم خیلی ذوق داشت که امسال #یک_رای_اولی هستش. خیلی دوست داشت شناسنامهش #مُهر بخوره. ولی خوب #مُهر "شهادت" خورد.
و آخر سر مادرش اجازه داد به نیابت از او بریم و رای بدیم.
بریم و سرانگشتمون رو جای انگشت خونین او به #مُهر آغشته کنیم.
بریم و مثل او درست انتخاب کنیم.
ما همه ماموریت داریم.
ماموریتی از جانب #شهیده_فائزه_رحیمی
فردا
به یاد #شهیده_فائزه_رحیمی
به عشق #حاج_قاسم
برای #ایران_سربلند
رای میدیم.....
#تصویر کمد #شهیده_فائزه_رحیمی
شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود....
🏷 بانوی پیشران
https://eitaa.com/banooyepishran