eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
440 دنبال‌کننده
669 عکس
175 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت زنگ زده می‌گوید: "چه جوابی بدهیم به راننده که می‌گوید شما ایرانی‌ها با زائر امام رضا اینطور که عراقی‌ها با زائر امام حسین رفتار می‌کنند رفتار نمی‌کنید؟" گفتم: "خوب راست می‌گوید. حرف حساب جواب ندارد." گفت: ی چیزی بگو کم نیاریم.😁 گفتم: "بگو و سبک پذیرایی و کَرَم عراقی یک مدل است که همه ملت‌ها دارند تمرین می‌کنند برای یک مشق جدی. شما عراقی‌ها دارید تمرین می‌کنید برای پذیرایی از کسانی‌که می‌آیند برای دیدار حضرت در مرکز خلافتش و ما ایرانی‌ها مثلا داریم تمرین می‌کنیم چطور کار فرهنگی زمینه ساز انجام دهیم، همان‌طور که یک حکومت تشکیل دادیم و تلاش داریم اسلامی باشد که به دنیا نشان دهیم می‌شود حکومت اسلامی داشت. اصلا اسلام مدل دارد برای جنس حکومت. و همه ما و شما و ملت‌های دیگر داریم تمرین می‌کنیم نقش خودمان را چطور در دولت مهدوی ایفا کنیم. داریم سهم خودمان را مشق می‌کنیم. پس تو توقع نکن ما سهم شما را مشق کنیم هرچند ما هم داریم کنار شما یاد می‌گیریم و سهم شما را هم یک وقتی دیدی ازتان گرفتیم و با مدل بهتری اجرا کردیم.😊 پس بهتر که دنبال این نباشی که ما هم مثل شما بشویم. ما باید تکه‌های مکمل هم باشیم تا پازل دولت مهدوی را کامل کنیم." گویا راننده نجفیِ خوش‌ذوق کیفش کوک شده‌بود و راضی شده‌بود که ما نباید مثل عراقی‌ها با زائر رفتار کنیم. اما خودمانیم ما که می‌دانیم ما هم باید تمرین کنیم و یاد بگیریم. باید یاد بگیریم در خانه‌هامان را مثل عراقی‌ها به روی همدیگر باز کنیم چون در دولت مهدوی دری به روی کسی بسته نیست و همه با هم ندارند. رفع بی منت نیازهای دیگران را باید تمرین کنیم چون در دولت مهدوی کسی نیازمند نباید بماند. کار مردمی با حساب و کتاب را باید تمرین کنیم چون دولت مهدوی دولتی کاملا مردمی است و باید آن را تمرین و یاد گرفته باشیم. اصلا نظام امت و امام بر مبنای نظام "اخوت" بنا می‌شود و ما باید اخوت را از یاد گرفته باشیم. ما خیلی از باید الگو بگیریم. خیلی باید مشق بنویسیم و تمرین کنیم و دربیاوریم تا بی‌غلط در آن دولت کریمه زندگی کنیم. ما باید را تمرین کنیم و تکثیر و دنیا را با آن آشنا کنیم تا وقتی مهدی فاطمه گفت: "ألا یا أهل العالم أنا الإمام القائم؛ ألا یا أهل العالم أنا الصمصام المنتقم؛ ألا یا أهل العالم إن جدّی الحسین قتلوه عطشانا؛ ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام طرحوه عریانا؛ ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام سحقوه عدوانا. همه عالم؛ حسین را بشناسند و با منتقم او همراهی کنند. اصلا تمرینی برای حضور منتقم خون است و دولت کریمه او... 🖊زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
می‌گویند روایت باید تجربه زیسته راوی باشد. یعنی من باید کوله‌ام را بسته باشم. بلیط گرفته‌باشم‌. از مرز ردشده باشم‌ و در مسیر پیاده‌ها نفس کشیده‌باشم تا بتوانم یک روایت درست و درمان اربعینی بنویسم. اما من هیچ کدام از این کارها را نکرده‌ام. با امسال دوازده سال است با شروع مشایه از دورترین مسیر تا کربلا شکارچی صحنه‌ها از رسانه‌ام. تا فضای مجازی رونق نداشت، دربدر تلویزیون بودم. هرچند کوتاه، هرچند اندک، لحظاتی دلم را مهمان مشایه می‌کردم‌. با رسانه‌های مجازی اما زاویه دیدم وسیع‌تر شد‌. دیگر یک قاب را تماشا نمی‌کردم‌. مسیر بهشت را از چشم هزاران نفر که رفته اند و ثبت کرده‌اند، نگاه‌ می‌کردم‌. یکی شدن قوم‌ها، ملیت‌ها و نژادهای مختلف را زیر پرچم« الحسین یجمعنا» انگار کن که توی راهم. آنجا کنار همه، عاشقانه طی مسیر کرده‌ام. فشار و تنگی جمعیت را وقت عبور از مرز حس کرده‌ام. در گرمای چهل و چند درجه عرق ریخته‌ام. پاهایم از راه رفتن طولانی خسته شده‌. روی باز و سفره گشوده به عشق موکب دار را دیده‌ام‌. دخترکی یک قوطی کوچک«ماء البارد» دستم داده. از یکی دیگر دستمال کاغذی گرفته‌ام و دستبندی که با مروارید ساخته‌ام را دستش انداخته‌ام. بوی نان تازه زنان عراقی، سینی پر از میوه روی سر نوجوانان، همه را با گوشت و پوست لمس کرده‌ام. میان شلوغی جمعیت محو تماشای کودکان کالسکه سوار گم شده‌ام. به شوق بهره بردن از دریای خدمت، به موکب دار کمک کرده‌ام. گوشم پر از نوای نوحه‌های عراقی است:« هلابیکم یا زواره هلابیم، اسجله اسامیکم، اسجله» عمودهای آخر نزدیک خانه محبوب، قلبم از شوق محکم به دیوار سینه کوبیده .از عمود ۱۴۰۷ سلام داده. با دیدن گنبد سیل متلاطم درونم راه باز کرده و از چشمهام باریده. شاید باورش سخت باشد، اما راهی را که تا کنون نرفته‌ام، همین‌جا کنج خانه قدم قدم رفته‌ام، لحظه لحظه زندگی کرده ام. با تمام پیاده ها، با آن پیرزن خمیده قامت بلند همت، با آن زائر بی پا، کنار کودک معلولی که چهار دست و پا می‌رود. با خودم فکر می‌کنم اگر روزی زائر این راه شوم، هیچ چیز غریب نیست. بوی آشنایی می‌دهد. این سفر تجربه زیسته من است‌. عطر بهشتی مسیر مشایه را از عالم ذر سوغات آورده‌ام. همین قدر ملموس.همین قدر واقعی 🖊سمانه نجار سالکی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
موکب ورودی کربلا سه چهار خانم جوان خم خم و لنگان لنگان آمدند توی موکب. سه چهار نفر بعلاوه ی یک! یک پیرزن حول و حوش 70 ساله ای که چادر رنگی اش را ضربدری به کمر بسته بود، قبراق و سرحال جلو جلوی همه آمد و به خانم بغلیم گفت:جامیشیم ما بشینیم اینجا؟ خانم بغلی سری به علامت خنثی و اینکه از من هم بپرسد تکان داد! حاج خانوم نگاهی به من انداخت و گفت :"خب جمع تر بشین ماهم بشینیم دیگه" . درجا چهارزانویم را دوزانو کردم و گفتم چشششم حاج خانوم! ازین جمع تر نمیشم ولی! و خندیدم. حاج خانوم تایید کرد و با سه چهار نفر دیگر نشستند. آن بقیه خستگی از چهره شان میبارید. مهدی و زهرارا جمع کردم که بتوانند راحت بنشینند. داستان چه بود؟ یکی از همراهی ها نفسش بالا آمد و با خنده و اخم گفت:ماشالله مادرجان! آخ نمیگی! مارو میدوونی! مادرجان لبخند پر غرور ورضایتمندانه ای زد و گفت:" خستگی چیه مادر. باید برسیم." خندیدم آن یکی خانم جوان، روبه من کرد و کلافه تر گفت: حاج خانوم نبود به اینجا نمیرسیدیم. ولی چشم هاش داشت میگفت :"بابا پدرمون دراومد! پوستمونو کند." ادامه داد:"یه عمود نذاشت ماشین بگیریم. هرررجا اومدیم شل بشیم گفت نهههه بریم. یاعلی پاشید. راه حسین خستگی داره. نبرید. یاعلی..." این هارا یک جور بامزه ای میگفت که هم تحسین درش بود و هم حرص خستگی. راستی راستی جانش درآمده بود. حاج خانم پیروزمندانه نگاه می‌کرد. دست مرا گرفت و گفت :" میدونی دختر، خوبی این راه چیه؟ اینه که هرجوری ام بیای، تنها، پیاده، سواره، مریض، سالم، خسته، سرحال... تهش حسینه. تهش کربلاس. آخر میرسی اونجا." خندیدم و گفتم :مادرجان! رعایت حال جوان هارا بکنید. میدانید ما چنننند ساااال اربعین، از شما کوچک‌تریم؟ چند تا پیراهن مشکی از ما بیشتر کهنه کرده اید؟ چند دریا اشک بیشتر از ما ریخته اید؟ چند استکان چای روضه، بیشتر زور بازو و قوت جانتان شده؟ باید رعایت جوان ترهارا کرد... پیرزن با چشم های براق خیسش خندید و تاییدم کرد. 🖊ر. ابوترابی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
٠ ساعت حدود ۱۲ شب است و رسیدیم به شارع عباس(ع) ، پسر شش ونیم ساله ام از درد به قدری گوله گوله اشک ریخته که دیگر نا ندارد و روی کوله پشتی هایی که بر کالسکه گذاشته ایم دمر افتاده و همچنان اشک میریزد.من وپدرش هم دیگر نا نداریم از بس در فشار ازدحام جمعیت راه رفته ایم یا بچه را بغل کرده ایم گریه اش کم شود و همدیگر را گم نکنیم و چشم گرداننده ایم شاید هلال احمری چیزی پیدا کنیم. به نزدیک حرم حضرت سقا میرسیم جمعیت به قدری زیاد است که نمیشود ایستاد و فقط باید حرکت کنی. در لحظه ای همینطور که گنبد طلایی اش را نگاه میکنم و راه میروم بغضی یکباره به سراغم می ایدو در لحظه تبدیل به اشک میشود. دست چپم را به نشانه لبیک دور خانه خدا بالا میبرم و عمیقا میگویم اللهم عجل لویک الفرج ، یا ابوالفضل(ع) ، اقا جان ، ای شاه پناهمان بده سابقه دل درد کودکم را دارید خواسته من تعجیل فرج است ، اسائه ادب میکنم که میگویم پسرکم را دریاب. کودکم را برای یاری اقا صاحب الزمان(عج) خودت حفظ کن. یکجوری که خیالم راحت شود برای خودتان کنارش گذاشته اید. در دلم میگویم و راه میرویم. نیم دور حرم را زده ایم و میرویم به سمت باب بغداد.پسرکم نشسته روی کوله پشتی ها ، اشک ندارد اما حالش از چهره مشخص است . مردی با دشداشه سیاه ،عینکی و موهای پر پشت وچهره ای شبیه ابو مهدی المهندس ناگهان جلو رویمان سبز شد و با تن صدای مهربانِ دل قرص کنی با لهجه ای شبیه همان شهید(ایرانی،عربی) گفت این بچه مریضه؟ سریع انگار که منتظر اشنا بودم و اینجا ایران است، گفتم بله شما میدانید هلال احمر کجاست؟ گفت بله در شارع عباس ! شالی سیاه انداخت دور گردن پسرم و دستی بر سرش کشید و گفت این شال از مضجع از ضریح خود حضرت عباس علیه السلام است، بیسیم که میخواهد در دستانش پنهان باشد حواسم را پرت کرده از جملاتش، نگران نباشید خوب میشود و سرباز خوبی هم هست . به خودم امدم ، همانطور که اشک به خاطر شال جاری بودو تشکر میکردم ان مرد رفت. نگاهم به همسرم افتاد اشک چشمش یکباره اشک چشمم را به جا وحال دیگری برد، (شاید او هم چیزی به دل گفته بود، نمیدانم) به حرف هایی که لحظاتی قبل چند متر ان طرف تر از دلم عبور کرده بود و به دل گنبد طلایی سپرده بودم. عجیب شیرین حالی بود و دلم نمیخواست تمام شود. باورم نبود عنایت ویژه اقا ابوالفضل(ع). در دل میگفتم یعنی اقا مارا دیده؟ حرفم را شنیده؟ من را !! عنایت به همه ما میشود اما باورمان نمیشود یا فراموش میکنیم.کاش نگذاریم شیرینی این لحظه های خاص را روزمرگی ها با خود ببرند و حلاوتش بماندو بماند. اللهم عجل لویک الفرج🌱 🖊زهرا روحی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
پیرمردی عظیم‌الجثه از آن جثه‌های عربی که گاهی هیبت‌شان آدم را می‌گیرد، با دشداشه، که مسوول موکب هم بود، سر به زیر انداخته و زانو زده پیش زائرین، تعارف غذا می‌کند ... ناگهان ذهنم به برخی پیرمردهای آشنا رفت، فکر این‌که ما برای پیرمردها احترام زیادی قائلیم، اگر وارد جمعی شوند به پای‌شان می‌ایستیم، نمی‌گذاریم خودشان چیزی بلند کنند و وارد کار شوند، کفش‌های‌شان را جفت می‌کنیم اما اینجا پیرمردها نمی‌گذاشتند ما کار کنیم، به پای زائران زانو می‌زدند ، سرخم می‌کردند ... این اوج تواضع که خلق زیبایی کرده را کجا می‌توان یافت؟! 🖊معصومه پوراحمد 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
آرامش این روزهایی که گذشت، را مدیون مادرانگی شماییم... 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
سختش می‌کنید، آزادی همین منم، که دست دو تا بچه را گرفتم، از یک کشور، به کشوری دیگر، به سلامت و با سلام و صلوات گذشتم؛ بی که کسی معترضم متعرضم شود. این اگر آزادی نیست پس چیست؟ و این را اگر مدیون مدافعان حرم و حریم اهل بیت نیستیم، مدیون که هستیم؟ مدیون همو که هزار پاره شد در فرودگاه بغداد اما هر تکه‌ش جایی جوانه زده و هنوز نامش لرزه بر تن دشمنانش می‌اندازد! تک تک قدم‌های من و فرزندانم نذر آن‌هاست که خونشان را به این مسیر هدیه کردند، تا راه حسین بماند! تا آزاد باشیم و آزاده بمیریم انشالله! 🖊فاطمه رخ فروز 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
آقای ، سلام! گفته‌بودید وقتی به منزل رسیدیم‌ خبر رسیدن‌مان را به شما بدهیم‌ تا خیال‌تان‌ راحت بشود. خواستم بگویم خیالتان راحت! ما زائرها روی بال فرشته‌ها قدم گذاشتیم و به خانه‌های‌مان برگشتیم. شکر خدا همه‌ی کودکان در سلامت به سر می‌برند و مجبور نشدیم حتی یکی از آن‌ها را در خرابه‌ی کشور غریب بگذاریم و برگردیم. روسری و چادر همه‌ی خانم‌ها پر از خاک شد اما از سرشان‌ تکان نخورد. اصلا عموهای گروه آن‌قدر غیرتی بودند که حتی اجازه ندادند کسی نگاه چپ به آن‌ها بکند، چه برسد به این‌که بخواهند به چشم کنیز نگاه‌شان کنند! مردم خیلی ما را دوست داشتند. برای‌مان لقمه می‌آوردند و اصرار می‌کردند بخوریم. خدا رو شکر لقمه‌ها صدقه نبود. نگران حال‌مان بودید، خواستم بگویم هیچ خاری در پای‌مان فرو نرفته ، روی دست‌های‌مان جای طناب نیست و موهای‌مان آتش نگرفته. فقط کمی آفتاب سوخته شدیم، همین! سراغ شش ماهه‌ی کاروان را گرفتید، خواستم بگویم الان توی بغل مادرش خواب است و احتمالا دارد رویای شیرین سفر را می‌بیند. شما خیلی تاکید کرده بودید تشنه نماند. خواستم بگویم همه خیلی دوستش داشتند، بغلش می‌کردند و برایش آب می‌آوردند. دخترها هم کلی بازی کردند و از این طرف به آن طرف‌‌ دویدند. ولی خدا رو شکر در بین انبوه جمعیت نه گوشواره‌ای گم شد و نه دامنی آتش گرفت. همسفرهای‌مان همه عالی بودند، همه مودب و متین صحبت می‌کردند و هیچ کس به شما و خانواده‌تان بد نمی‌گفت..... آقای مهربانم، خواستم بگویم همه چیز خوب است. همه به خانه‌های‌مان برگشتیم و هیچ‌ چیز و هیچ‌ کس را در صحرای کرب و بلا جا نگذاشتیم به جز "دلمان" .... چقدر عجیب است که شما اصلا اجازه نمی‌دهید ما حتی یک جرعه از مصیبت شما را بچشیم.... 🖊اکرم نجفی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
ساعت دو نیمه شب چند روز مانده به اربعین بود. تنها توی کوچه پس کوچه های کربلا سمت حرم روانه بودم. موکبی ساده در میانه کوچه ای دراز و تنگ میز گذاشته و نصف شبی نان تازه می پخت. بوی گرم و رقصان نان دوید و زودتر بغلم کرد و سنگینی اش را انداخت روی سلولهای احساس گرسنگی ام. تا یک لحظه پیشش گرسنه نبودم. مگر هر شب آن موقع چیزی می خوردم؟ آن که پشت ساروج خمیر نیمه جامدی را با دست های نسوزش پهن می کرد، دشداشه سیاه پوشیده بود و موهای فرفری اش تا شانه هایش می رسیدند و سبیل کلفتی داشت. شبیه لوتی های تیپیکال توی فیلمفارسی های قدیم. چند تا مرد دشداشه پوش هم لابد مثل من عابر بودند که ایستاده بودند به گرفتن نان. اما طوری تمام طول میز را پوشش داده بودند که جایی برای ایستادن من نبود. رو به روی موکب توی همان کوچه تنگ چند مرد دیگر نشسته بودند روی صندلی های پلاستیکی. فقط چند قدم فرصت داشتم تا تصمیم گیری. بایستم بین مردهای این طرف و آن طرف کوچه و منتظر نان بمانم یا رد شوم و بی خیال این بوی مسحور کننده و گیرنده های احساس گرسنگی در مغز رگ به رگ شده ام بشوم. خیلی زود رسیدم به میز و بگویم یک لحظه، یک ثانیه یا حتی کمتر از آن، پا کند کردم و رد شدم. انگار که پشت سرم هم چشم داشته باشم (که مادر ها دارند) دیدم که مرد خسته و چهارشانه ای به سختی ولی عجله خودش را از روی صندلی بلند کرد. حتی انگار از لخ لخ دمپایی هایش فهمیدم که از صبح روی پا بوده و صبحانه و ناهار و شام و میان وعده داده دست زائرها. آمد دنبالم. صدا زد "زائر؟" برگشتم. اشاره کرد بایستم. ایستادم. رفت سر میز و نان تازه را خودش از روی ساروج کند و به مرد دیگر پشت صحنه چیزی گفت و او یک کفگیر از محتوای تابه روی اجاقی که پشت تر بود و ندیده بودمش ریخت توی ظرفی و گذاشت لای نان و آورد و با احترام دراز کرد سمتم. "تفضلی." چشم هایش را به زمین دوخته بود. با خوشحالی لقمه را گرفتم و شکرا گفتم و به راهم ادامه دادم. همان طور که گوشه نان را بلند می کردم و بخار نیمروی گرم را نگاه می کردم که چه طور می رقصید و خودش را با بخاری که از نان داغ بلند می شد، یکی می کرد، به زیبایی های پس از ظهور فکر کردم. اینکه یک روزی بالاخره در همه جای دنیا، مثلا خیابان های سیاه نشین بوینس آیرس، محله های مهاجرخیز ونکوور، ‌حاشیه شهرهای لس انجلس و دهلی و کوالالامپور و دوشنبه و پاریس و آمستردام و شانگهای و سیدنی، زنان آزاد و ارزشمند خواهند شد. طوری که بتوانند نیمه شبی توی کوچه ای تنگ و دراز در کشوری غریب از بین مردانی دو برابر هیکل خودشان با احساس امنیت تمام عبور کنند و مردها حواسشان نه به جسم او و خواسته های خودشان که به شخصیت او و خواسته های روحی اش باشد، که نکند دلش نان خواسته باشد، نکند خجالت کشیده باشد بایستد، نکند اگر توی صورتش نگاه کنم راحت نباشد، و بعد صدایش کنند و او بی احساس ترس، بی آنکه قلبش توی دهانش بکوبد، بایستد و برگردد و لقمه ای نان و نیمرو از دست یکی شان بگیرد و تشکر کند و برود! دنیای یک مادر زائر نویسنده https://ble.ir/dimzan 🖊فائضه غفار حدادی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
«اربعین مگر جای خانم‌هاست!» سال ١٣٩٣ هربار چیزی کم ‌بود، هزینه، همسفر، کاروان، خالی‌بودن وقت. اما همه‌ش بهانه بود، مشکل این بود کارت دعوتش نمی‌رسید. بالای دفترم نوشته‌بودم: «مأمور قبض روح خدا دور ما نگرد/ ما کربلا نرفته به تو جان نمی‌دهیم...» و بالاخره کارت دعوت به در خانه‌ی ما هم رسید. اولی گفت: «سفر اول اربعین نرو، هیچی نمی‌فهمی.» دومی دلسوزانه تذکر داد: «اذیت می‌شوی.» سومی با تحکم نوشت: «اربعین مگر جای خانم‌هاست!» همه را شنیدم، خواندم و ترجیح‌دادم بی‌خیال شوم و بروم. سرد بود، گلی شدم، پاهایم عرق‌سوز و ناخن‌های پایم کبود شد، زانویم قفل کرد، تاول‌های ریز و درشت روی پایم درآمد. از شدت عود بیماری، دیگر صدایم در نمی‌آمد. سالم رفتم و قراضه برگشتم. با خودم گفتم نکند جای ثواب، عقاب شوم؟! نکند اشتباه کردم! سال ١٣٩٤ محرم که شد، باز هوایی شدم. یاد حدیث امام حسن عسکری (ع) افتادم: «علامت مؤمن پنج چیز است: ...دوم زیارت اربعین...» برای همه. نه فقط مردان. تجربیات سال قبل را مو‌به‌مو به‌کار بستم، کوله وکفش مناسب خریدم و قدم در مسیر گذاشتم و زمزمه ‌کردم: «کنار قدم‌های جابر/ سوی نینوا رهسپاریم/ ستون‌های این جاده را ما/ به شوق حرم می‌شماریم...» توی همان حال‌و‌احول سوالی روشن شد: «چرا کنار قدم‌های جابر؟! خب چرا نمی‌گوییم کنار قدم‌های زینب کبری (س)؟» مگر نه این است که اربعین اول، کاروان اسرا به کربلا رسید؟! پس نخستین قافله‌ی اربعین را زنان تشکیل دادند. سال ١٤٠٢ حالا هر سال بارم را می‌بندم که خودم را بین زائران اربعین جا بدهم چون خدای متعال فرمود: «فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا»* پس چرا خودمان را به هر حرف و بهانه و دلیلی از صف مجاهدین خارج کنیم؟! ما زنان بخشی از لشکر ولی‌عصر (عج) هستیم. پس چرا اینجا، جای ما زن‌ها نباشد؟ که هست. هر سال شرایط تغییر می‌کند. هر سال اگر همه‌چیز را هم برنامه‌ریزی بکنم، باید یک‌جا گیر کنم. اگر با همسفر خوبی رفتم و توی ذهنم گفتم سال بعد هم کیف می‌کنم، نشد. اگر موکب خوبی رفتم و نشان کردم برای سال‌بعد، پیدا نشد. و هر سال یک درس می‌دهند. من صبورتر می‌شوم، بعد جدیدی از سازش را می‌آموزم! بیشتر توکل و توسل می‌کنم و می‌فهمم همه‌چیز دست میزبان است و خیلی چیزهای دنیا دست من نیست. هرسال من بیشتر می‌فهمم که اربعین اتفاقا نه تنها جای خانم‌هاست بلکه جای تمام انسانهایی است که جویای فرصت تربیت در مسیر آزادگی‌اند. وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا خداوند مجاهدان را بر بازنشستگان به اجر و ثوابی بزرگ برتری داده است. نساء، ٩٥ 🖊 مهدیه مظفری @ayehjaan 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
خسته بودم. خیلی توی آفتاب رفته بودیم. حساسیت شدید و تنگی نفس و سرفه امانم را بریده بود. برای هر نفس تمام توانم را جمع میکردم.نماز نخوانده بودم. تشنه و گرسنه بودیم. لباس هایم هزار بار روی هم عرق کرده بود. با همین حال بالاخره به یک موکب بزرگ رسیدیم. به سختی یک جا پیدا کردم در حد به سختی تر دراز کشیدن. ساک را گذاشتم. رفتم بچه ها را بیاورم. هردورا باید دستشویی میبردم. به یک خانم سفارش کردم این یک وجب جا را برای من نگه دارید. دوتا بچه ام هلاکند... رفتم و اوردمشان و برگشتم و دیدم جا نیست. با عصبانیت به خانم های عرب که باز باز خوابیده بودند گفتم گومی گومی جای منه دارم هلاک میشم... طفلان صغیران (نزدیک بود یتیمان مسکینان مستکینان هم اضافه کنم...) خشم و غم و خستگی و حس شعر و طنز و گریه همه چیم باهم بود. نیم خیز که شدند دلم ریخت.... "خاک برسرت,چه غلطی داری میکنی?" سریع پریدم این طرف و متکایم را گذاشتم زیر سرشان و از حال نیم خیز، به خواباندن فشارشان دادم. عفوا عفوا عفوا حلال (غلط کردم. غلط کردم. بخوابید سر جدتون ناراحت نشید ی وقت. زبونمم که نمیفهمید.د بخواااابید دیگه 😭) جوری بنده خدا را فشار دادم بخوابد نزدیک بود قلنجش بشکند. با همان سر و وضع خاکی عرقی ماچشان هم کردم که قطعا باب میلشان نبود. حتما یقین کرده بودند روانی ای چیزی ام و برای شفا میروم... انتقال از آن حال عصبانیت ترسناک به این وضعیت رافت قطعا مشکل روانی بود. کمی نشستم یکیشان واقعا عجیب غریب نگاهم میکرد و انگار حال ترحم داشت. نتوانستم توی رویشان نگاه کنم بند و بساطم را جمع کردم و حلالیت طلبیدم و دوتا دادسر بچه ها زدم که زودتر کفش بپوشند و رفتم بیرون. بیرون که رسیدم بچه هارا بوسیدم و برای رعایت مسایل تربیتی در دلم گفتم ببخشید. غلط کردم 😭 بچه ها کیف کردندکه مادرشان روانی است. ادمیزاد است دیگر ادمیزاد است باز خوب شد یک حسین هست که روانیمان کند... 😞😞😞 🖊ر. ابوترابی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
من شاید آن شب‌ها، عاشق‌ترین زن تنهای روی زمین بودم. شب‌های سرد پاییزی، وقتی مردها و زن‌ها از هم جدا می‌شدند. همه به موکب‌ها پناه می‌بردند و زیر تلی از پتوهای رنگ‌رنگ به خواب می‌رفتند؛ من، برای سما قصه می‌خواندم و زهرا را روی پا تکان تکان می‌دادم تا چشم‌هایش سنگین شود و لب‌هایش به روی سرشیشه، شل شود. آرام‌ پایینش می‌گذاشتم و رویش را با پتو می‌پوشاندم. بعد فلاسک کوچکم را دست می‌گرفتم و چادر سر می‌کردم. شیشه شیر را هم برمی‌داشتم و از موکب بیرون می‌زدم. بیرون، سیاهی شب بود و سرمای بیابان و تک و توک عابرهای شب‌رو. من، می‌گشتم دنبال موکبی که آب جوش برای فلاسک کوچکم داشته‌باشد. گاهی همراه جمعیت و گاهی برخلاف جهت حرکت‌شان. سپیدی بخار آب جوش لب‌پر که خیالم را راحت می‌کرد، می‌نشستم کنار مشایه، روی زمین خاکی. سر خم می‌کردم و فقط به پاهای پیاده چشم می‌دوختم که قدم قدم می‌رفتند.‌ گاهی لنگ و کند تاولی، گاهی پابرهنه؛ گاهی با لخ لخ دمپایی پلاستیکی؛ گاهی همراه چرخ کالسکه‌ای یا... مشایه می‌کردند و بوی خاک و چای با قدم‌های‌شان در هم می‌آمیخت. صدای دور یا نزدیک مداحی عربی موکب‌ها هم همراه شان دل را با خود می‌برد. من مادر تنهای عاشق، نصفه‌های شب، فقط اینجا را برای عبادت انتخاب می‌کردم. اینجایی که امن بود و پر از آرامش. نگاه مردانه‌ای به سمتم خطا نمی‌رفت و خطری تهدیدم نمی‌کرد. این‌جایی که آرام‌ بود و آبستن بزرگ‌ترین اتفاقات و تصمیمات بود‌؛ برای امروز، امشب و فردا... چندک می‌زدم و چند دقیقه‌ای صفا می‌کردم. بعد سر به آسمان بلند می‌کردم و فلاکس و شیشه شیر در دست برمی‌خاستم به سمت موکب و بچه‌ها. شاید آن لحظات آرام نیمه شب، زیباترین خاطرات اربعینی من در طول این سال‌ها باشد..و شاید، زیباترین نشانه شب‌های بعد از ظهور... . 🖊فاطمه شایان‌پویا 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab