#روایت_۸۲
سختش میکنید، آزادی همین منم، که دست دو تا بچه را گرفتم، از یک کشور، به کشوری دیگر، به سلامت و با سلام و صلوات گذشتم؛ بی که کسی معترضم متعرضم شود. این اگر آزادی نیست پس چیست؟
و این را اگر مدیون مدافعان حرم و حریم اهل بیت نیستیم، مدیون که هستیم؟
مدیون همو که هزار پاره شد در فرودگاه بغداد اما هر تکهش جایی جوانه زده و هنوز نامش لرزه بر تن دشمنانش میاندازد!
تک تک قدمهای من و فرزندانم نذر آنهاست که خونشان را به این مسیر هدیه کردند، تا راه حسین بماند! تا آزاد باشیم و آزاده بمیریم انشالله!
🖊فاطمه رخ فروز
#اربعین
#برای_زینب
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۸۳
آقای #امام_حسین، سلام!
گفتهبودید وقتی به منزل رسیدیم خبر رسیدنمان را به شما بدهیم تا خیالتان راحت بشود.
خواستم بگویم خیالتان راحت! ما زائرها روی بال فرشتهها قدم گذاشتیم و به خانههایمان برگشتیم.
شکر خدا همهی کودکان در سلامت به سر میبرند و مجبور نشدیم حتی یکی از آنها را در خرابهی کشور غریب بگذاریم و برگردیم.
روسری و چادر همهی خانمها پر از خاک شد اما از سرشان تکان نخورد. اصلا عموهای گروه آنقدر غیرتی بودند که حتی اجازه ندادند کسی نگاه چپ به آنها بکند، چه برسد به اینکه بخواهند به چشم کنیز نگاهشان کنند!
مردم خیلی ما را دوست داشتند. برایمان لقمه میآوردند و اصرار میکردند بخوریم. خدا رو شکر لقمهها صدقه نبود.
نگران حالمان بودید، خواستم بگویم هیچ خاری در پایمان فرو نرفته ، روی دستهایمان جای طناب نیست و موهایمان آتش نگرفته. فقط کمی آفتاب سوخته شدیم، همین!
سراغ شش ماههی کاروان را گرفتید، خواستم بگویم الان توی بغل مادرش خواب است و احتمالا دارد رویای شیرین سفر را میبیند.
شما خیلی تاکید کرده بودید تشنه نماند. خواستم بگویم همه خیلی دوستش داشتند، بغلش میکردند و برایش آب میآوردند.
دخترها هم کلی بازی کردند و از این طرف به آن طرف دویدند. ولی خدا رو شکر در بین انبوه جمعیت نه گوشوارهای گم شد و نه دامنی آتش گرفت.
همسفرهایمان همه عالی بودند، همه مودب و متین صحبت میکردند و هیچ کس به شما و خانوادهتان بد نمیگفت.....
آقای مهربانم، خواستم بگویم همه چیز خوب است. همه به خانههایمان برگشتیم و هیچ چیز و هیچ کس را در صحرای کرب و بلا جا نگذاشتیم به جز "دلمان" ....
چقدر عجیب است که شما اصلا اجازه نمیدهید ما حتی یک جرعه از مصیبت شما را بچشیم....
🖊اکرم نجفی
#اربعین
#شش_ماهه
#سه_ساله
#زائری_کجا_و_اسارت_کجا
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۸۴
ساعت دو نیمه شب چند روز مانده به اربعین بود. تنها توی کوچه پس کوچه های کربلا سمت حرم روانه بودم. موکبی ساده در میانه کوچه ای دراز و تنگ میز گذاشته و نصف شبی نان تازه می پخت. بوی گرم و رقصان نان دوید و زودتر بغلم کرد و سنگینی اش را انداخت روی سلولهای احساس گرسنگی ام. تا یک لحظه پیشش گرسنه نبودم. مگر هر شب آن موقع چیزی می خوردم؟
آن که پشت ساروج خمیر نیمه جامدی را با دست های نسوزش پهن می کرد، دشداشه سیاه پوشیده بود و موهای فرفری اش تا شانه هایش می رسیدند و سبیل کلفتی داشت. شبیه لوتی های تیپیکال توی فیلمفارسی های قدیم. چند تا مرد دشداشه پوش هم لابد مثل من عابر بودند که ایستاده بودند به گرفتن نان. اما طوری تمام طول میز را پوشش داده بودند که جایی برای ایستادن من نبود. رو به روی موکب توی همان کوچه تنگ چند مرد دیگر نشسته بودند روی صندلی های پلاستیکی. فقط چند قدم فرصت داشتم تا تصمیم گیری. بایستم بین مردهای این طرف و آن طرف کوچه و منتظر نان بمانم یا رد شوم و بی خیال این بوی مسحور کننده و گیرنده های احساس گرسنگی در مغز رگ به رگ شده ام بشوم. خیلی زود رسیدم به میز و بگویم یک لحظه، یک ثانیه یا حتی کمتر از آن، پا کند کردم و رد شدم.
انگار که پشت سرم هم چشم داشته باشم (که مادر ها دارند) دیدم که مرد خسته و چهارشانه ای به سختی ولی عجله خودش را از روی صندلی بلند کرد. حتی انگار از لخ لخ دمپایی هایش فهمیدم که از صبح روی پا بوده و صبحانه و ناهار و شام و میان وعده داده دست زائرها. آمد دنبالم. صدا زد "زائر؟" برگشتم. اشاره کرد بایستم. ایستادم. رفت سر میز و نان تازه را خودش از روی ساروج کند و به مرد دیگر پشت صحنه چیزی گفت و او یک کفگیر از محتوای تابه روی اجاقی که پشت تر بود و ندیده بودمش ریخت توی ظرفی و گذاشت لای نان و آورد و با احترام دراز کرد سمتم. "تفضلی." چشم هایش را به زمین دوخته بود. با خوشحالی لقمه را
گرفتم و شکرا گفتم و به راهم ادامه دادم. همان طور که گوشه نان را بلند می کردم و بخار نیمروی گرم را نگاه می کردم که چه طور می رقصید و خودش را با بخاری که از نان داغ بلند می شد، یکی می کرد، به زیبایی های پس از ظهور فکر کردم.
اینکه یک روزی بالاخره در همه جای دنیا، مثلا خیابان های سیاه نشین بوینس آیرس، محله های مهاجرخیز ونکوور، حاشیه شهرهای لس انجلس و دهلی و کوالالامپور و دوشنبه و پاریس و آمستردام و شانگهای و سیدنی، زنان آزاد و ارزشمند خواهند شد. طوری که بتوانند نیمه شبی توی کوچه ای تنگ و دراز در کشوری غریب از بین مردانی دو برابر هیکل خودشان با احساس امنیت تمام عبور کنند و مردها حواسشان نه به جسم او و خواسته های خودشان که به شخصیت او و خواسته های روحی اش باشد، که نکند دلش نان خواسته باشد، نکند خجالت کشیده باشد بایستد، نکند اگر توی صورتش نگاه کنم راحت نباشد، و بعد صدایش کنند و او بی احساس ترس، بی آنکه قلبش توی دهانش بکوبد، بایستد و برگردد و لقمه ای نان و نیمرو از دست یکی شان بگیرد و تشکر کند و برود!
#زن_زندگی_آزادی
#سبک_زندگی_اربعینی
#زندگی_پس_از_ظهور
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🖊فائضه غفار حدادی
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۸۵
«اربعین مگر جای خانمهاست!»
سال ١٣٩٣
هربار چیزی کم بود، هزینه، همسفر، کاروان، خالیبودن وقت. اما همهش بهانه بود، مشکل این بود کارت دعوتش نمیرسید. بالای دفترم نوشتهبودم: «مأمور قبض روح خدا دور ما نگرد/ ما کربلا نرفته به تو جان نمیدهیم...» و بالاخره کارت دعوت به در خانهی ما هم رسید.
اولی گفت: «سفر اول اربعین نرو، هیچی نمیفهمی.»
دومی دلسوزانه تذکر داد: «اذیت میشوی.»
سومی با تحکم نوشت: «اربعین مگر جای خانمهاست!»
همه را شنیدم، خواندم و ترجیحدادم بیخیال شوم و بروم. سرد بود، گلی شدم، پاهایم عرقسوز و ناخنهای پایم کبود شد، زانویم قفل کرد، تاولهای ریز و درشت روی پایم درآمد. از شدت عود بیماری، دیگر صدایم در نمیآمد. سالم رفتم و قراضه برگشتم. با خودم گفتم نکند جای ثواب، عقاب شوم؟! نکند اشتباه کردم!
سال ١٣٩٤
محرم که شد، باز هوایی شدم. یاد حدیث امام حسن عسکری (ع) افتادم: «علامت مؤمن پنج چیز است: ...دوم زیارت اربعین...» برای همه. نه فقط مردان. تجربیات سال قبل را موبهمو بهکار بستم، کوله وکفش مناسب خریدم و قدم در مسیر گذاشتم و زمزمه کردم: «کنار قدمهای جابر/ سوی نینوا رهسپاریم/ ستونهای این جاده را ما/ به شوق حرم میشماریم...» توی همان حالواحول سوالی روشن شد: «چرا کنار قدمهای جابر؟! خب چرا نمیگوییم کنار قدمهای زینب کبری (س)؟» مگر نه این است که اربعین اول، کاروان اسرا به کربلا رسید؟! پس نخستین قافلهی اربعین را زنان تشکیل دادند.
سال ١٤٠٢
حالا هر سال بارم را میبندم که خودم را بین زائران اربعین جا بدهم چون خدای متعال فرمود: «فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا»* پس چرا خودمان را به هر حرف و بهانه و دلیلی از صف مجاهدین خارج کنیم؟! ما زنان بخشی از لشکر ولیعصر (عج) هستیم. پس چرا اینجا، جای ما زنها نباشد؟ که هست.
هر سال شرایط تغییر میکند. هر سال اگر همهچیز را هم برنامهریزی بکنم، باید یکجا گیر کنم. اگر با همسفر خوبی رفتم و توی ذهنم گفتم سال بعد هم کیف میکنم، نشد. اگر موکب خوبی رفتم و نشان کردم برای سالبعد، پیدا نشد. و هر سال یک درس میدهند. من صبورتر میشوم، بعد جدیدی از سازش را میآموزم! بیشتر توکل و توسل میکنم و میفهمم همهچیز دست میزبان است و خیلی چیزهای دنیا دست من نیست. هرسال من بیشتر میفهمم که اربعین اتفاقا نه تنها جای خانمهاست بلکه جای تمام انسانهایی است که جویای فرصت تربیت در مسیر آزادگیاند.
وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا
خداوند مجاهدان را بر بازنشستگان به اجر و ثوابی بزرگ برتری داده است.
نساء، ٩٥
🖊 مهدیه مظفری
@ayehjaan
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۸۶
خسته بودم. خیلی توی آفتاب رفته بودیم. حساسیت شدید و تنگی نفس و سرفه امانم را بریده بود. برای هر نفس تمام توانم را جمع میکردم.نماز نخوانده بودم. تشنه و گرسنه بودیم. لباس هایم هزار بار روی هم عرق کرده بود.
با همین حال بالاخره به یک موکب بزرگ رسیدیم.
به سختی یک جا پیدا کردم در حد به سختی تر دراز کشیدن. ساک را گذاشتم. رفتم بچه ها را بیاورم. هردورا باید دستشویی میبردم. به یک خانم سفارش کردم این یک وجب جا را برای من نگه دارید. دوتا بچه ام هلاکند...
رفتم و اوردمشان و برگشتم و دیدم جا نیست.
با عصبانیت به خانم های عرب که باز باز خوابیده بودند گفتم گومی گومی جای منه دارم هلاک میشم... طفلان صغیران
(نزدیک بود یتیمان مسکینان مستکینان هم اضافه کنم...) خشم و غم و خستگی و حس شعر و طنز و گریه همه چیم باهم بود.
نیم خیز که شدند دلم ریخت....
"خاک برسرت,چه غلطی داری میکنی?"
سریع پریدم این طرف و متکایم را گذاشتم زیر سرشان و از حال نیم خیز، به خواباندن فشارشان دادم. عفوا عفوا عفوا حلال (غلط کردم. غلط کردم. بخوابید سر جدتون ناراحت نشید ی وقت. زبونمم که نمیفهمید.د بخواااابید دیگه 😭)
جوری بنده خدا را فشار دادم بخوابد نزدیک بود قلنجش بشکند.
با همان سر و وضع خاکی عرقی ماچشان هم کردم که قطعا باب میلشان نبود. حتما یقین کرده بودند روانی ای چیزی ام و برای شفا میروم...
انتقال از آن حال عصبانیت ترسناک به این وضعیت رافت قطعا مشکل روانی بود. کمی نشستم
یکیشان واقعا عجیب غریب نگاهم میکرد و انگار حال ترحم داشت.
نتوانستم توی رویشان نگاه کنم
بند و بساطم را جمع کردم و حلالیت طلبیدم و دوتا دادسر بچه ها زدم که زودتر کفش بپوشند و رفتم بیرون.
بیرون که رسیدم بچه هارا بوسیدم و برای رعایت مسایل تربیتی در دلم گفتم ببخشید. غلط کردم 😭
بچه ها کیف کردندکه مادرشان روانی است.
ادمیزاد است دیگر
ادمیزاد است
باز خوب شد یک حسین هست که روانیمان کند...
😞😞😞
🖊ر. ابوترابی
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۸۷
من شاید آن شبها، عاشقترین زن تنهای روی زمین بودم.
شبهای سرد پاییزی، وقتی مردها و زنها از هم جدا میشدند.
همه به موکبها پناه میبردند و زیر تلی از پتوهای رنگرنگ به خواب میرفتند؛ من، برای سما قصه میخواندم و زهرا را روی پا تکان تکان میدادم تا چشمهایش سنگین شود و لبهایش به روی سرشیشه، شل شود.
آرام پایینش میگذاشتم و رویش را با پتو میپوشاندم.
بعد فلاسک کوچکم را دست میگرفتم و چادر سر میکردم.
شیشه شیر را هم برمیداشتم و از موکب بیرون میزدم.
بیرون، سیاهی شب بود و سرمای بیابان و تک و توک عابرهای شبرو.
من، میگشتم دنبال موکبی که آب جوش برای فلاسک کوچکم داشتهباشد. گاهی همراه جمعیت و گاهی برخلاف جهت حرکتشان.
سپیدی بخار آب جوش لبپر که خیالم را راحت میکرد،
مینشستم کنار مشایه، روی زمین خاکی.
سر خم میکردم و فقط به پاهای پیاده چشم میدوختم که قدم قدم میرفتند. گاهی لنگ و کند تاولی، گاهی پابرهنه؛ گاهی با لخ لخ دمپایی پلاستیکی؛ گاهی همراه چرخ کالسکهای یا...
مشایه میکردند و بوی خاک و چای با قدمهایشان در هم میآمیخت. صدای دور یا نزدیک مداحی عربی موکبها هم همراه شان دل را با خود میبرد.
من مادر تنهای عاشق، نصفههای شب، فقط اینجا را برای عبادت انتخاب میکردم.
اینجایی که امن بود و پر از آرامش.
نگاه مردانهای به سمتم خطا نمیرفت و خطری تهدیدم نمیکرد.
اینجایی که آرام بود و آبستن بزرگترین اتفاقات و تصمیمات بود؛ برای امروز، امشب و فردا...
چندک میزدم و چند دقیقهای صفا میکردم.
بعد سر به آسمان بلند میکردم و فلاکس و شیشه شیر در دست برمیخاستم به سمت موکب و بچهها.
شاید آن لحظات آرام نیمه شب، زیباترین خاطرات اربعینی من در طول این سالها باشد..و شاید، زیباترین نشانه شبهای بعد از ظهور...
.
🖊فاطمه شایانپویا
#برای_زینب
#خط_روایت
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۸۸
امسال عروسکهایمان (نذر فرهنگی) در جواب هتاکی عامل رژیم صهیونیستی به قرآن؛ رنگ و بوی قرآنی گرفت.
امام حسین(ع) تلاشش این بودهاست که حیات و ممات ما به قرآن کریم متصل شود.
و ما تلاش میکنیم که این کار را به کف جامعه بکشانیم.
در واقع اربعین یک فرهنگ قرآنیست .
و این شد که در اربعین حسینی قدم در راه عشق و دلدادگی نهاده و لبیک گویان و با توسل به قرآن کریم، سفیران نور رهسپار این مسیر سرسپردگی شدند.
#برای_زینب
#اربعین_۱۴۰۲
#سفیران_نور
#موکب_فرهنگی_تنهاترین_سردار
🖊فاطمه نوری
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۸۹
میزبان عرب: گذا (غذا) میخوی؟ (میخوای)
میهمان ایرانی: شکرا! لا!
من: ماء موجود؟
میزبان: آب؟ نعم!
صابخونه به زهرا: سلام فرمانده بخون!😍
من: اقرئئ مامان 😍
من: مع السلام
صابخونه عرب: خداحافظ😃
😃😃😃
پنج سال دیگه اینا به لهجه عربیِ فارسی سخن میگویند. ما به زبان شیرین عربی تکلم میکنیم انشاء الله😅
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۹۰
سال ۱۳۷۵ نشستهام بالای پلههای بقیع.
ما خانمها را در قبرستان بقیع راه نمیدهند و فقط حق داریم همان پشت پنجرههای بقیع بنشینیم و آرام، و نه با صدا اشک بریزیم.
خیالبافیهایم گل کرده و داشتم کفشهایم را به کفشداری میسپردم که بروم داخل حرم و گرد در و دیوار را بگیرم.
جارو برمیداشتم بروم قبرستان را جارو کنم.
بعد بالای سر مینشستم زیارتنامه میخواندم و میآمدم پایین پا که بقیه زیارت را بخوانم و بعد دو رکعت نماز بخوانم و بروم.
بعد میآمدم مینشستم در صحن و باد که میپیچید لابهلای پرچم بالای گنبد دلم را میسپردم به کبوترها تا بوسهای از جانب من به گنبد تقدیم کنند.
در خیالات خودم داشتم میرفتم از کنار این ضریح به کنار آن یکی، که با صدای داد شرطهای به خود آمدم و دیدم دارم به پهنای صورت اشک میریزم و صدای ضجههایم حرصش را درآورده.
چشم باز کردم هیچ نبود. هییییچِ هییییچ.
نردههای بلند قبرستان و خرابهای که با چند سنگ نشانگذاری شده بود و ما شیعهها دلمان به دیدن همان چند نشان خوش است به عنوان مرقد برادر تو و دو یادگار کربلا و امام صادق علیهم السلام.
******
سال ۱۴۰۲ نشستهام بالای پلههای حرم.
پایم شکسته و آنقدر شلوغ که است با ویلچر راهم نمیدهند.
و فقط حق دارم همان بالای پلهها بنشینم.
ضجه میزنم و به پهنای صورت اشک میریزم.
خیالبافیهایم لازم نیست گل کند.
آنقدر شلوغ است که اصلا کفشداریها کفش نمیگیرند. نایلون میدهند دستمان.
نشستهام و با دستمال که نه با گوشه روسریام خاک پای زوار حرم را برمیدارم.
مهرها را مرتب میکنم و زیارتنامه زائری را که دارد میرود میگیرم و زیارتنامه میخوانم. نمازم را همانجا نشسته میخوانم و با سلام و صلوات و درمیان احترام و کمک خادمان که راه را برایم باز میکنند به سمت در میروم.
همانجا صورتم را به کتیبههای روی دیوار میمالم و سلام وداع میخوانم و میروم ولی هزار بار برمیگردم و سلام میدهم و باز چند قدم جلوتر برمیگردم و سلام میدهم. آنقدر که دیگر حرم را نمیبینم ولی باز هم به تصویر حرم که در ذهن دارم سلام میکنم تا وقتی سوار ماشین شویم و به سمت خانه پدری برویم.
*****
سال ۱۳۹۴ نشستهام در بینالحرمین. نگاهی به گنبد سبز میاندازم و نگاهی به پلههای بقیع که دیگر اجازه نداریم حتی از آنها بالا برویم و دم گرفتهام که:
میسازم ايوون طلاتو ....
گنبد و گلدستههاتو .....
با اذن حضرت زهرا .....
صحن باب المجتباتو.....
*****
و هر #اربعین که میبینم از گوشهگوشه دنیا آمدهاند و این مسیر بهشتی پررونقتر میشود،
هر #اربعین که میبینم یکی پشت کولهاش زده "راه قدس از کربلا میگذرد"،
و این #اربعین که میدیدم خیلیها دنبال این بودند که اگر زیارت نصیبشان نشده، یک خدمتی بکنند و کارنامهشان را پربارتر کنند،
باورم شده که روزی بینالحرمین را خواهیم ساخت که یک سویش گنبد سبز نبیِ رحمت است و یک سویش یادگاران کربلای حسین.....
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
🇵🇸برای زینب🇵🇸
#روایت_۹۰ سال ۱۳۷۵ نشستهام بالای پلههای بقیع. ما خانمها را در قبرستان بقیع راه نمیدهند و فقط حق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موکب عراقیها در مدینه منوره به مناسبت سالروز شهادت نبی مکرم اسلام صلوات الله علیه
تحقق بخشی از آرزوهای نویسنده روایت فوق و همه ما
به حق که مسیر اربعین تمدن ساز است و راه را باز خواهد کرد.
هله بزوار ابوالزهراء
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۹۱
دختری با پوست سبزه و چشمهای آبی ..
این ترکیب فوقالعاده با آن دندانهای مرتب و مرواریدی، اگر در غرب بود حتما برای ما یک بازیگر هالیوودی میساخت.
اما این دختر نمکین که در #باب_السلام نشستهبود، از اهالی #بحرین بود.
آشناییاش با من از آنجا شروع شد که
مشتم را پر از کشمش و بادام کردم و ریختم در دستش و با چشمهایش به من خندید و گفت ایرانیة؟
و وقتی در جواب بله شنید، تو گویی با تمام وجودش خندید و گفت: #الموت_لاسرائیل #الموت_لآلسعود ...
بعد شروع کرد به انگلیسی حرفزدن و گفت وقتی در رسانهها میبینم ایرانیها به آلسعود مرگ میفرستند خوشحال میشوم.
گفت خوش به حالتان که حکومت شیعه دارید!
ما از #بحرین که میخواهیم به زیارت اربعین بیاییم، حدود یک حج تمتع برایمان خرج دارد !!.
چون پرواز مستقیم از #بحرین نداریم و باید پرواز از قطر بگیریم، و اگر با اتوبوس بیایم حدود دو روز در راه هستیم، تا از کویت و سعودی به #عراق برسیم.
داخل مرز سعودی همه وسایلمان را میگردند، و اگر مهر تربت و مفاتیح داشته باشیم برمیدارند.
حتی تفتیش بدنیمان میکنند و حرزهایمان را برمیدارند.
دخترک معلم بود.
میگفت کل سال را پول جمع میکنم تا اربعین بتوانم بیایم #عراق.
امسال پولم نرسید با هواپیما بیایم و هتل داشته باشم، با ماشین آمدم و اینجا در موکب ماندم.
اما از #امام_حسین ممنونم که مرا دعوت کرد ...
نگاهی به آن طرفترم کردم که هموطنان عزیز افغانستانیام با اندک هزینهای به این سفر آمدهاند.
یا حتی امسال کاروانی دیدم از بشاگرد که به نیت "حاج عبدالله والی" قدم میزدند.
هر قدمی که برمیداریم، قطعا نوری برای #خمینی کبیر میرود که این راه را برای عاشقان اباعبدالله باز کرد.
چه حرف ارزانی زد آنکه گفت: #اربعین حکومتی نیست!
#اربعین باید حکومتی باشد. حکومت باید پای #اربعین باشد. حکومت با حکومت که هیچ،حتی دولتها هم باهم فرق دارند.
امسال فهمیدم فرق میکند در دولت مردمی و انقلابی به #اربعین بروی یا در دولت لیبرال، دولت برایت مشقت ویزا و ارز و گذرنامه گذاشته باشد یا نه ...
✍م.اخوان قدس
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab