eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
440 دنبال‌کننده
669 عکس
175 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
قدم می زنیم و قلم، در کوچه پس کوچه‌های اربعین نفس می‌زنیم و قلم، در خیمه گاه عقیله بین هاشم ... زائر باشیم یا دورمانده از سرزمینِ بی‌نهایتِ زیارت، اربعینی هستیم. و روایت می‌کنیم آنچه در کربلا می‌گذرد و مرور می‌کنیم زمانی را که از عاشورای ۶۱ متوقف ماند. و روایت می‌کنیم پاره‌های نور را که از چلچراغ حسینی برای‌ تمامی تاریخ به یادگار ماند. همراه زینب سلام الله علیها شویم، برای روایت‌ امتداد عاشورا، برای روایت رزمایش جهانی اربعین، مسیر دریافت آثار شما در ایتا و بله: شماره 09939287459 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
یکی مانده به آخرین باری که دیدمش؛ پیراهـــن چهــــارخانه آبی رنگی به تـــــن داشت و ســـوار دوچـــــرخه سبز یشمی چینـــی‌اش بـــود و یـــک سطل مـــاست تقریبا بزرگ را انداخته بود تـوی دسته فرمــــان دوچــــــرخه‌اش و از جـــلوی در خانه‌مان رد شد. سلامـــی کـــردم و پاسخــی داد و البته همراه با لبخند، به دخترکی ریزه میزه که حــــتی ده ســـــالگی‌اش را نشـــــــان نمی‌داد. و چـند دقیقه بــعد با هــمان ســـــــــــطل ماست اما پر که کیسه رویش را با یک کشِ ماست به ســـطل ســــفت کــــــــرده بودند و چند تا نان تافتون روی دستــــه دوچرخه برگشت و باز از جلوی در خانه ما رد شد و اینبار او سلام کرد همراه با لبخند. آن موقع‌ها ده ساله‌ها که ده ساله نبودند، قـــشنگ خـــــط فکر و مشی سیاسی داشتند. قشنگ دنبال جریانات سیاسی بودند. پیکاری‌ها چه گفته‌اند و مجاهدین چه کرده‌اند و بنی صدر چطور در‌ رفــــــــت و شهید بهشتی و یارانش چطور شهیــــــد شدند و هزار قصــــــــــه دیگر که یکی‌ش جنگ و عملیات‌های موفق و نــــــــاموفق بود. پـــــس ســــــــلام کردن به وزیر آموزش و پرورش برای یک دختر ده ساله خــــیلی کیف داشت. الان که درست فکر می‌کنم در ادبیات امروز کیــــف داشت. در ادبیات آنـــروز هویت‌ساز بود. و جواب گرفتن از وزیر آموزش و پرورش هویــت‌سازتر. دیگر ندیدیمش. یعنــــــــــی دیگـــر نمی‌گذاشتند که بـــا دوچرخه تردد کند. هم در خانه‌اش و هم برای خودش محافظ گذاشتند. مثل امروز عصری بود که صدای انفجار اگر نه ولی صدای خبر انفجار به گوش همه رسید. تقریبا صدای انفجار شنیدن، عادت‌مان شده‌بود. هنوز صدای انفجـــار قبلی، در رگ و جان‌مان زوزه می‌کشید. هنـــــــوز درد قبلی التیام نگرفته‌بود کـــه ایـــن یکــی درد تـــــــــازه‌ای به‌جـــان‌مـــــان انداخت. فردا صبح وقتی رفتیم در خـــــــــانه‌شان حالی بپرسیم، خانم صدیقی با آن قــــد کشیــــــــده‌اش بی‌آنکه خمی به ابرویش آمـــده‌باشد، داشــــــــت مـــی‌رفت بیرون، ســــلام و احوالپرسی کرده نکرده، اجازه تسلیـــت گفتن نــداد ولــــــی گـفت زود برمی‌گردد و بنـاست برود شهیــــــــــــد را شناسایی کند. خانم قرآن وقتی برگشت، گفت شهید دو تـــا دندان طلا داشــــت کـــــه از روی همین دو تا دندان پیدایش کرده‌است و گرنه کل پیکر سوخته و پودر شده و امکان شناسایی نیست. دیگر شب و روزمان در خانه وزیر که حالا رئیس جمهور شهیــــــــد شده‌بود گذشت. برای روز تشییع پیکرهــــــــای پاک‌شــــان با جمیـله دختـــرش رفتیم بهشت‌زهرا، کمی با اتوبوس دو طبقه و وقتــــــــــی دیدیدم ترافیـــــک اســـت، بقیه را با پای پیاده. بعدها ‌که نگاه می‌کردم باورم نمی‌شد یک دختر ده ساله نحیف برای تشییع پیکر یک شهید با پای پیاده مسافتی طولانی را طی کرده باشد. ولی الان چند سالی است که دوباره آن روزهایم را می‌فهم. روزهایی که مسیر زندگی را تعیین می‌کرد و به زندگی‌ها معنا می‌داد و خستـــــگی را از جلوی پای آدم‌ها برمی‌داشت. چند سالی است دارم می‌بینم، مزه می‌کنم و حس می‌کنم نه مسیر میدان بهارستان تا بهشت زهرا را روان می‌کند که مسیر "نجف" تا "کربلا" را برای پیر و جوان، کودک و بزرگ روان و هموار می‌کند. و تو حس می‌کنی اگر همراه این مسیر نشوی، ضرر کرده‌ای و جا مانده‌ای. خیلی‌ها بودند که رفتند و شهید شدند تا ما امروز بتوانیم بر اساس خود آن‌ها به زیارت و پیاده‌روی اربعین برویم. قدرناشناسی است اگر یادشان نکنیم و نایب‌الزیاره‌شان نباشیم. به نیابت همه آن‌ها که تبیین کننده و پاسدار و نگاهبان های امروزمان هستند، قدم برداریم. 🖊زینب شریعت مدار 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
در فرودگاه ها مرسوم اســــــت که گــذرگاه اتباع بیگانه و دارنـــــــدگان پاسپورت همان کشــور را جــــدا از هم قرار می‌دهند. امــا امــروز دستـــــه بندی متفــاوت است. «مسافران عتبات» و «سایر مــسافــران». به نظر می‌رسد همه اربعینــی هــــا مال یـک کــشورنـد و دیــگران همه مـال کــشوری دیگر. هــرکـس بــا هــر رنــگ پاسپورتی یا اربعینــی است و یا غیراربعینـی. یا حسینـی است و یــا غیرحسینـی. و در دنیـــــا شاید دسته بندی دیگری هـم وجــود نـداشـته بـاشــــد. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
«هو الحق» گــــوشی را گرفته توی دستش و هـــــی از صفحات مجازی آخرین وضـــعیت مرزها را بررسی میکند آرام مــی گوید: «میگن مرز خیلی شــــــــــلوغ و گرمــــه» مــن باز بغض میکنم و به اتاق میروم... گوشی ام را برمیدارم. پیـــام صوتـــی دوستـــم را بــــــــاز می کنم. نـــگرانــــــی در صـــــــــدایش موج مــــــی زند «بــا گرمای هوا چی کارکنیم؟ با شـلوغــــــــی مرزا چی کار کنیم؟ میـــــــگن بــــچه دارا نیـــــــــان... مامانم میگه شما مســــئول این بچه اید.» بغض که روی بغض می آید. تـه گلویم تلخ می شـــــــود. آب دهانــــم را قورت می دهم و صـفحه ی تایــــــپ را باز می کنم تا برایش چیزی بنویسم. «خواهرِ من! اگه ما مامان این بــــــــچه هاییم... امام حسیـــــنم امام حسینشونه...همه چی درست میشه...» و هــــــی جــــــمله را تـــــــوی دلــــــم تکــــــرار میکنم.و فـــــــــــــلش سبز ارســــــــال را فشار میدهم. بغض راهــــش را پیدا می‌کند و گونه ام مثـــــل دشتـــــی تـــــشنه زیر باران چشمانم سیراب می شود. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab