#روایت_۱۳۴
امشب در آسمان غزه چه خبر است؟
یعنی چند هزار ملائک پایین آمده اند تا هزار شهید را بالا ببرند؟
گروهی برای بردن شیرخواران در حالیکه لالایی می خوانند و آنها را بشارت می دهند به هم بازی شدن با یک طفل شش ماهه.
گروهی برای بردن خردسالان در حالیکه دنبالشان می کنند و می خندانندشان و می گویند دختر سه ساله ای منتظرتان است.
گروهی برای بردن کودکان در حالیکه به سوالات بی شمارشان جواب می دهند و بقیه ش را به عبدلله می سپارند.
گروهی برای بردن نوجوانان در حالیکه قربان قد و بالایشان می روند و قول گعده های بهشتی با مدیریت یک نوجوان سیزده ساله را به آنها می دهند.
گروهی برای بردن جوانان درحالیکه از مقاومت شان تعریف می کنند و از رذل بودن دشمن شان عصبانی اند. تحلیل روایت های مشابه را علی اکبر قرار است برایشان انجام دهد.
گروهی برای بردن زنان آمده اند در حالیکه قول خوب بودن حال بچه ها و وابستگانشان را به آنها می دهند و می گویند بانویی که شما را درک می کند و خودش شهیده و مادر شهید است منتظرتان است.
و گروهی برای بردن مردها آمده اند و می گویند مهم نیست در زمان حیات تان نمی شناختیدش. مهم این است که مثل او عزت تان را به زندگی با ذلت نفروختید. ببینیدش در لحظه عاشقش می شوید. مگر می شود دوست نداشت سیدالشهدا را؟
و گروهی مسئول پخش موسیقی معراجند. با هر روحی که بالا می رود یک بار می خوانند: بای ذنب قتلت؟
قیامتی است امشب آسمان غزه.
قیامتی که زمین بازی را عوض خواهد کرد.
#بیمارستان_المعمدانی
#غزه_مظلوم_من
#و_خون_شما_در_رگهای_خشک_زمین_جریانی_تازه_روان_خواهد_کرد
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🖊فائضه غفار حدادی
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۳۵
بهناماو
نامعادله
اصلا با معادله جور در نمیآید، طول و عرض جغرافیایی غزه و همت بلند مردمانش. اینجاست که دو دو تا چهارتا نیست برکتی دارد به عمق مردمان غیور غزه. مردمانی که در مقابل همه بیتفاوتیهای دنیا، نجیبانه ایستادند. هفتادو پنج سال اسارت وطن کم نیست عمر یک انسان است، اما فلسطین به عمق تاریخ و هویتش ایستاده به عمق اریحا قدیمیترین شهر جهان، فلسطین ایستادهاست به عشق عبادتگاه همه انبیا الهی. فلسطین پرچم دار هویت الهی است که خدا نسل در نسل در گوش پیامبرانش خوانده تا نوبت خاتم پیامبران برسد. آنوقت از کنار دیوار براق او را تا قاب قوسین او ادنی ببرد؛ تا بگوید: إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلام.
...و قدس این قلب تپنده در دل هر مسلمان، همان مسجد دوری است که قرار است به دست فرزندان اسماعیل، نزدیک شود و خودش را مهیای حضور آخرین منجی بشریت کند.
طوفان دیگری در راه است از ابتلا آدم ابوالبشر به امتحان انسانیت و هویت الهی. از میزان درک آدمیت به توان مظلومیت. مظلومیت مردمی که بنا ندارند مظلوم بمانند. مردمی که به جای همه جهان با این غده سرطانی میجنگند؛ به جای من، شما، ما. ما که این ور عالم نگران دودوتا های خودمان هستیم تا نکند خط و خال برداریم، تا دودوتایمان چهارتا شود.
غزه پایش را از جغرافیایی تحمیلی خود بیرون میکشد و هرچه دارد میدهد تا بشر از فتنه صهیون در امان بماند. راستی این مساحت چقدر تاب مصیبت دارد؟
...و بهشت وعده حق است برای دلهای صبوری که امری مقدس بر ورای همه خواستههایشان قد علم میکند و هل من مبارز میطلبد.
... و بیتالمقدس همان سرزمین موعودیست که انشاءالله در آن نماز میخوانیم و صدای دعای همه انبیای الهی را از زیر قبه الصخره میشنویم.
أَلَیسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ؟
🖋فاطمه میریطایفهفرد
#قدس
#غزه
@del_gooye
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۳۶
"بازمانده"
توی حیاط بیمارستان پناه گرفته بودیم. همه خوشحال بودن و میگفتن " آخ جون اینجا دیگه خطر نداره". گشنه م بود، آخه شام نخورده بودم. دختر عموهام دفتر و مداد رنگی داشتن. یکیشون بستنی کشید. به مامانم گفتم" منم بستنی میخوام". مامانم گفت" یکم بخواب بعد..."
من خواب بودم.
یک دفعه یه چیزی گُرمبی ترکید... وقتی از خواب پریدم
دختر عموهام کباب شده بودن. من دیگه هیچی نمیخوام عمو!
فقط به مامانم بگید بیاد بغلم کنه....
#فلسطین🇵🇸
#غزه❤️🩹
#جنایت_المعمدانی😔
🖊حمیده عاشورنیا
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۳۷
پول های کثیفت را خرج ساخت جدید ترین اثرت کردی؟!
#لعنت_به_تو_والت_دیزنی!
#حامی_جنایتکار
#جنایت_المعمدانی
#جهان_بدون_اسرائیل
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeina
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_۱۳۸
من نمیدانستم «بدیش اموت» یعنی چه!
فیلم گریه ی پسر بچه ی فلسطینی را دیدم که هم سن و سال پسر خودم بود، در اتاق راه می رفت و گریه می کرد و نالان تکرار می کرد «بدیش اموت»
او نمیخواست بمیرد!
#الموت_اسرائیل
#جهان_بدون_اسرائیل
#اسرائیل_جنایتکار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۳۹
فکر میکردم غمانگیزتر از اینکه برادر شهادتین را در گوش خواهرش زمزمه کند چه میتواند باشد؟
چند لحظه بعد جوابم را یافتم.
جسد سوخته برادر در کنار خواهر بی جانش.
#غزه_مظلوم_من
#مقاومت
#مرگ_بر_اسرائیل
#جهان_بدون_اسرائیل_زیباست
🖊سیده مریم گلچمن
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۱
از روز شنبه که آمد خانه ماجرا برایش خیلی جدی شده!
همان روز معلم از فلسطین برایشان گفته بود خوشحـال بود با افـتخـار از ایـنکه جـنگیده اند و اسـرائیلی هـای اشغالگر را کشته اند حرف زد.
با چشمانی که برق میزد و با جملاتی که پشت هم و بی وقفه میگفت.
من اما مات مانده بودم فقط نشستم به تماشا و با جان حرفهایش را شنیدم ...
پسر کوچکم هم که ماجرا را شنید خودش را رساند. او اما در نقطه ای دیگر ایستاد.
نقطه ای کنار رجزهای خواهرش جنگاوری ماجرا را حسین تعریف کرد، با شور و حرارتی که نمیدانم از کجا آمده بود حرفش را نصفه و نیمه گذاشت و بعد با عجله رفت.
دیدم بین اسباب بازی هایش دنبال چیزی می گشت.
لگوهایش را پیدا کرد.
رنگها را جدا کرد و بلند بلند رنگها را صدا میکرد.
آبی
سفید
قرمز
و سبز
با عجله روی هم چید و کنار گذاشت.
دوباره دست به کـار شد با دست های کوچکش و با عجله چیز دیگری درست کرد و کنار قبلی گذاشت.
آمـد کنارم با همان چیـزی کـه با رنگ آبی و سفیدو قرمز و سبز درست کرده بود.
گفت مامان می دونی این چیه؟
نه مامان نمی دونم!
پرچم فلسطینه دیگه!
نتونستم کامل درستش کنم آخه بین لگوهام رنگ سیاه نبود به جاش آبی گذاشتم.
اینم موشک فلسطینی هاست ...
نابودشون میکنن... با این موشکها ....
اسرائیلی ها رو نابود میکنن...
حالا زینب دوباره از راه رسید با دفتر املا. گلی میان دفترش کشید و گفت مامان دیکته بگو!
حالا نوبت من بود.
جمله به جمله
با بغضی که راه گلویم را بسته بود.
غم انگیزترین و پرامیدترین دیکته را گفتم ...
این روزها برای پیروزی مردم فلسطین خیلی دعا میکنم...
گفتم و او بلند خواند و خط به خط نوشت...
#طوفان_الاقصی
#قدس_آرمان_ماست
#فلسطین
#پیروزی
#مقاومت_تنها_راه_پیروزی
#جهان_بدون_اسرائیل
https://ble.ir/elalhossein
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۲
الیوت، تمام تلاش خود را کرد تا مرا، هم به دنیا بیاورد و هم بزرگ کند.
من فکر میکنم الیوت خیلی آدم خیرخواهی بوده است، برای همین دکتر بیلی خیلی کمکش کرد.
در منطقه ما تقریبا من بینظیر بودم و برای همین خیلی خواهان و هوادار داشتم.
شاید برای همین، در جنگ جهانی اول اذیت شدم و خیلی آسیب دیدم ولی باز هم سرپا بودم.
استرلینگ در سال ۱۹۲۸، زندگی دوبارهای به من بخشید. بعد از استرلینگِ مهربان و دقیقا تا ۱۹۴۸، آلفرد با من بود و هوای من را داشت.
از سالهای ۱۹۴۸ به بعد خیلی تلاش شد فراموش شوم اما هر بار یکی مهربانتر از قبلی به دادم میرسید و من، دوباره به زندگی ادامه میدادم.
در این سالها، فقر و نداری و بالا پایین زندگی کم نبود ولی زندگی جریان داشت و نفسی میکشیدم.
فکرش را بکنید وسط باغهای زیتون باشی و هزار چشم دنبالت باشد ولی تو سرپا بمانی، خیلی حرف است. انگار اصلا خدا با توست.
چهها که در حافظهام هست و نیست. از خاطرات خوش و ناخوش.
از روز تولدم تا امروز، مرا زیر و رو کنی میبینی که با خوشیهای هموطنانم شریک بودم، دست به دست شدم ولی باز به آغوش وطنم برگشتم.
فکرش را بکنید وقتی به دنیا آمدم خیلی شادیها را دیدم تا درست وقتی که #اسرائیل به دنیا آمد😥 دیگر آب خوش از گلویم پایین نرفت. یعنی از گلوی هیچکس پایین نرفت.
همیشه سرم شلوغ بود، نه به خوشی و تولد، که به ناخوشیهایِ هر ازگاهیِ تقریبا همیشه؛ و به درد و مرگ که البته اهالی اینجا به آن "شهادت" میگویند.
و صد البته من هم در این سالها دیدهام که چقدر این مرگها زیباست.
من مسلمان نبودم ولی با مسلمانان دوستی دیرینهای داشتم. دردشان، دردم بود و خوشیشان، خوشی من.
درست ۲۹ ساله بودم که #اسرائیل به دنیا آمد😖 و فلسطینیها را بیخانمان کرد.
نه فکر کنید منِ مسیحی از دست این قوم جهود در امان بودم، نه.
همین روزِ ۱۵ اکتوبر بود که هواپیماهای #اسرائیل مرا مورد هدف قرار دادند ولی من باز از پا نیفتادم.
هرچه بود، خیلیها به من امید بسته بودند، درست مثل مادری که در اوج خستگی و بیماری باز هم پشت و پناه بچههایش میماند.
اما ۱۷ اکتوبر دیگر مرا نابود کرد.
نفسم دیگر بالا نیامد.
۱۷ اکتوبر پایانِ من بود. پایانِ من و بالای ۸۰۰ نفر دیگر.
فکرش را بکنید، منی که ۲۹ سال بزرگتر از این قوم جهود بودم را در کسری از ثانیه نابود کردند.
بچهها و زنهایی که به من پناه آورده بودند، در یک لحظهی سیاه همگی تکه تکه شدند.
من و این بچهها سالها بود عادت داشتیم سرپا بمانیم. هنوز هم همین حس را داریم.
حتی جنازهی ما هم #مقاومت خواهد کرد. جنازه ما هم فریاد بر میآورد: "فداک یا فلسطین"
منِ مسیحی حتی به عادت این کودکان و مردم مظلوم اصلا "فداک یا اقصی" میگویم.
من بیمارستان المعمدانی هستم با قدمتی بیش از این رژیم جعلی!!!
چرا باید در برابرش سر خم کنم؟!
من پیروز این میدان خواهم ماند.
این وعده خداست.
باور دارم به اراده الهی که مظلومان و مستضعفان، روزی بر سراسر این عالم حکومت خواهند کرد.
آن "روزِ بدون اسرائیل" را من بودم یا نبودم تبریک بگویید.
به من هم تبریک بگویید.
بر ویرانههای من بایستید و "روزِ بدون اسرائیل" را به روح تمام کودکان و زنان شهید ۱۷ اکتوبر تبریک بگویید.
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش اول
من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. میگویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها میترسم و بغل مادرم میپرم. حتی خواهر برادرهام هم میترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگِ صورتی که مهرههای رنگارنگ و یک سگ و گربه و موش، که جلوی من مینشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام میفرستند دنبال موشها، راه بروم. گربهها وقتی میدوند میومیو میکنند و من میخندم.
گاهی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم میدوم. آنها هم دنبال من.
شیشه که میخورم، پاهایم را تکان میدهم و چشمان قلمبهام دنبال خواهر برادرانم میکند، مبادا از بازی آنها عقب بیفتم.
آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه میکردم ولی مادرم سراغم نمیآمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمیگردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند.
پشت پنجره از ظهر هم روشنتر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی.. آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم میخواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمیشد.
هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیدهبودم و با خودم میگفتم یعنی مادرم کجاست؟
دستم، سرم، و پاهایم درد میکرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمیدانم چطوری. من کنار اسباببازیها نشسته بودم و بازی میکردم.
گشنه بودم و منتظر شیشه یا حتی سرلاک. الان که فکر میکنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند.
از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آببازی کنم. ولی نمیفهمم چه اتفاقی افتاد.
سیف و عبدالله را نمیبینم. و هیفاء را. حتی اسباببازیها را هم. فکر میکنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمیآید. درست که فکر میکنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفهجویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد.
بابا به مادر میگفت پیشبینی ما اینست که این بار محاصره جدیتر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرفها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی."
بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که #غزه را محاصره صد در صدی میکنند و هیچ چیزی به #غزه وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟"
سیف گفت: "مثل معادله نوشته میشود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل میکنیم تا دیگر نامعادلهای نباشد."
من دنبال موش و گربهی روی چرخم بودم و اصلا نمیفهمیدم چه دارند میگویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق میکند!"
نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه میکشد سرلاکهای مرا بخورد ولی نقشهاش جدید است و احتمالا میخواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد.
گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمیتوانم تکانش دهم.
انگار صدای خواهر و برادرانم را هم میشنوم ولی نمیفهمم چه میگویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمیدانم چرا صدایشان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریههای من محل نمیگذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟!
چه بویی میآید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده میکنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی میداد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. میگفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است.
نمیدانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر میشود. الان میتوانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر میکنم همین حسی است که در پای من است.
چقدر چشمم میسوزد مثل وقتی که مادر صبحها اسفند و بخور دود میکرد و چشم من میسوخت و به سرفه میافتادم. الان هم دارم سرفه میکنم درست مثل بچگیهایم وقتی قلپ قلپ شیر میخوردم و میپرید توی گلویم. آن موقع مادر میزد پشتم و پیشانیام را ماساژ میداد و فوری خوب میشدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانیام خیلی سخت فشار میآورد.
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش دوم
ازمیان صداها یکی آشنا بود. مزه خاک ریخت در دهانم. شاید مادر یا یکی از بچهها باشد. یا حتی بابا. چند روز است که بابا نیامده. دلم بهانهاش را میگیرد.
ولی صدای گنجشکهای بالای درخت انجیر توی حیاط خانه است که هر صبح تا خورشید طلوع میکند شروع به جیکجیک میکنند. انگار با من حرف میزنند، دوستشان دارم، مثل مادرم.
دلم میخواهد گریه کنم ولی دهانم را باز کنم پر از طعم بد میشود. مثل طعم آن شنهایی که رفته بودیم لب دریا و سیف من و عبد الله را در خاک لب دریا قایم کرد.
دلم میخواهد حالا که کسی نیست با این گنجشکها پرواز کنم و بروم از بالای آسمان و بقیه را پیدا کنم. انگار تمام رختخوابها رویم افتاده باشد و آن زیر مانده باشم حتما مادر دارد رختخوابها را از روی تنم بلند میکند.
درست است هنوز درد دارم ولی روی تنم سبک شده.
خدای من! مادرم، سیف و عبدالله و حتی هیفاء اینجا هستند. چرا مرا با خود نبرده بودند؟! کنار هم آرام خوابیده اند! کاش پدر هم بود.
بالاخره مادر مرا در آغوش گرفت. دردهایم آرام شد. سیف اینجا هم از همه ما بیشتر میداند: "اینجا #غزه است. #غزهی بهشت. #غزه بدون محاصره و درد و البته بدون پدر."
من پدر را از همین بالا دیدم. روی صورتش را پوشانده و فریاد می زند: "الله اکبر، فداء فلسطین، فداء الاقصی"
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۴
یا منتقم
هر شب همین موقعها فیلترشکن را باز میکردم تا واتسآپ را با ترس و دلهره نگاه کنم و تا می دیدم مریم پیامی داده، نفس حبس شده در سینهام را رها میکردم.
بعد میرفتم سراغ بقیه. سائد، صالح، محمود، آمنه، یارا و ....
تا به آخرین نفر در فهرست شمارههایم برسم و ببینم زندهاند یا نه، برخط شدهاند یا نه، آنقدر بدنم منقبض میماند که درد تمام وجودم را میگرفت.
خیلی خصوصی با مریم حرف نمیزدم. رویش را نداشتم. چه بگویم که حرفهایم تکراری نباشد؟ از آرزوی آزادی و دیدار در قدس و زیارت نیابتی ام از امام رضا و....؟
گمان من بر این بود که او زیر بمب و موشک است و حرف من که فقط حرف است و دور از دنیای عملیِ آزادسازی پس او را رنج میدهد ولی مریم دلداریام میداد و میگفت ما هرچه داریم از ایران است. مدیون حاج قاسم هستیم. نگران نباش ما مقاومتمان را نخواهیم شکست.
این شبها مریم بود که مرا دلداری میداد.
از ۷ اکتوبر با هم خندیدیم با هم اشک ریختیم و با هم غصه خوردیم و حتی برای هم ولی امشب، شب سختی است. سخت و دردناک. سخت و پر دلهره. سخت و بیپایان.
مریم زیر سختترین آتش و موشکباران و من در بیخبری از او و بقیه دوستانم، حس میکنم سلولهای تنم دارد منفجر میشود.
نمیدانم مردم #غزه دیگر چیزی برای از دست دادن دارند یا نه ولی من عاجزانه از همه میخواهم امشب کمی دیرتر بخوابیم و برای مریمهای #غزه و خانوادههاشان دعای "اهل ثغور" بخوانیم. هرچه باشد اهالی #غزه یکه و تنها دارند از مرزهای غیرت وشرافت، از مرزهای انسانیت و آزادگی، و از مرزهای اقتدار و مقاومت دفاع میکنند.
برای اهالی #غزه دعای جوشن بخوانیم و بسپاریمشان به آن مقتدری که لایغلب است.
برای اهالی #غزه ختم "نادعلی" سر بگیریم.
برای اهالی #غزه امشب نخوابیم..
یک امشب را با اهالی #غزه بگذرانیم شاید صبح فرج همین صبح باشد.
یک امشب را بیدار باشیم شاید راه نفس کسی با دعای ما باز شود...
#طوفان_الاقصی
#غزه
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۵
راهبرد "سطل آب"
مادربزرگ همسایهها را دعوت کرده برای نجات مردم غزه از دست شاید اغلب دولتهای دنیا ختم قرآن بگیرند.
همین سر ظهر بود که مادربزرگ به مادرم میگفت: من پیرزن دلم میخواهد دانشجوی اون دانشگاه آمریکایی باشم که اسمش شبیه پنی سیلینه!"
مادرم یک چشمک خیلی درشت به من زد و به مادر بزرگ گفت: "مادرجون پنسیلوانیا، پنی سیلین چیه قربونت برم؟ "
مادربزرگ زیر چشمی به من و البته غضبناک نگاه کرد و غرغر کنان گفت: "دنیا، قشنگ فهمیده کی به کیه. جانی کیه مظلوم کیه! هر کی از دستش هر چی درمیاد، برای دفاع از فلسطینیا داره میکنه. بچههای ما باید یاد بگیرن. همین شاخ شمشادت چیکار کرده؟! همش نشسته پای اون تبلهش و میگه کار دارم. خدا یه عرضهای و یه غیرتی به این بده"
برق از سه فاز کلهم پرید: "مادربزرگ مهربون من! اولا تبله نه، تبلت. ثانیا قربوتت برم منم یه کارایی دارم میکنم. نگران نباش. انقده سرکوفت نزن به شاخ شمشادت."
تبلت را برداشتم آمدم توی اتاقم.
در را که بستم با همان تبلت زدم توی سرم که: "خوب راست میگه دیگه پیرزن. خدایی هیچ غلطی نکردی."
خودم را انداختم روی تختم و خاطراتم را مرور کردم.
"چه حالی داشت اون روزها که اینقدر همه چیز رو ساده میدیدم و توی مدرسه با بچهها سطل آب پر میکردیم میریختیم روی پرچم زیر پایمان جلوی در ورودی مدرسه و خیال میکردیم چه کار مهمی داریم میکنیم."
با خودم میگویم: "چرا اینقدر بیبخار شدهام؟"
و میروم توی نخ همان استراتژی "سطل آب" و زیر لب میگویم: "امروز هم کار بزرگی است. فقط باید باز طراحیاش کنیم."
تبلت را روشن کردم ببینم کدام از بچهها برخط هستند.
حمید برخط بود. سلام و علیکی کردم و برایش تعریف کردم که مادر بزرگم مرا شست و رُفت وخلاصه به غیرتم برخورد.
او هم ناراحت بود و دنبال یک ایده بود. یک کاری که بتواند برای اهالی غزه بکند.
قصه "سطل آب" را که گفتم، زد: "وای چه عالی همین الان اگر هر کدام ما یک پیام به رفقامون تو هر کجای دنیا بدیم و یه اقدام همزمان کنیم کلی کاره. اصلا خیلیا تو اروپا طرف اسرائیلند. هر کدام یک پست تو فیس و اینستا بذاریم یا یه توییت بزنیم همون سطل آبه که ریختیم رو سر این عنکبوت و نابودش کردیم.... پسر دنیا دنیای رسانهس و جنگ جنگ رسانه.
پاشو فیلترشکن رو روشن کن بگم چه کنیم."
گمانم دعای مادربزرگم در حق من هم اجابت شد.
🖋زهرا مرادیان
#طوفان_الاقصی
#غزه
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab