eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
441 دنبال‌کننده
658 عکس
169 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
قدم می زنیم و قلم، در کوچه پس کوچه‌های اربعین نفس می‌زنیم و قلم، در خیمه گاه عقیله بین هاشم ... زائر باشیم یا دورمانده از سرزمینِ بی‌نهایتِ زیارت، اربعینی هستیم. و روایت می‌کنیم آنچه در کربلا می‌گذرد و مرور می‌کنیم زمانی را که از عاشورای ۶۱ متوقف ماند. و روایت می‌کنیم پاره‌های نور را که از چلچراغ حسینی برای‌ تمامی تاریخ به یادگار ماند. همراه زینب سلام الله علیها شویم، برای روایت‌ امتداد عاشورا، برای روایت رزمایش جهانی اربعین، مسیر دریافت آثار شما در ایتا و بله: شماره 09939287459 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
یکی مانده به آخرین باری که دیدمش؛ پیراهـــن چهــــارخانه آبی رنگی به تـــــن داشت و ســـوار دوچـــــرخه سبز یشمی چینـــی‌اش بـــود و یـــک سطل مـــاست تقریبا بزرگ را انداخته بود تـوی دسته فرمــــان دوچــــــرخه‌اش و از جـــلوی در خانه‌مان رد شد. سلامـــی کـــردم و پاسخــی داد و البته همراه با لبخند، به دخترکی ریزه میزه که حــــتی ده ســـــالگی‌اش را نشـــــــان نمی‌داد. و چـند دقیقه بــعد با هــمان ســـــــــــطل ماست اما پر که کیسه رویش را با یک کشِ ماست به ســـطل ســــفت کــــــــرده بودند و چند تا نان تافتون روی دستــــه دوچرخه برگشت و باز از جلوی در خانه ما رد شد و اینبار او سلام کرد همراه با لبخند. آن موقع‌ها ده ساله‌ها که ده ساله نبودند، قـــشنگ خـــــط فکر و مشی سیاسی داشتند. قشنگ دنبال جریانات سیاسی بودند. پیکاری‌ها چه گفته‌اند و مجاهدین چه کرده‌اند و بنی صدر چطور در‌ رفــــــــت و شهید بهشتی و یارانش چطور شهیــــــد شدند و هزار قصــــــــــه دیگر که یکی‌ش جنگ و عملیات‌های موفق و نــــــــاموفق بود. پـــــس ســــــــلام کردن به وزیر آموزش و پرورش برای یک دختر ده ساله خــــیلی کیف داشت. الان که درست فکر می‌کنم در ادبیات امروز کیــــف داشت. در ادبیات آنـــروز هویت‌ساز بود. و جواب گرفتن از وزیر آموزش و پرورش هویــت‌سازتر. دیگر ندیدیمش. یعنــــــــــی دیگـــر نمی‌گذاشتند که بـــا دوچرخه تردد کند. هم در خانه‌اش و هم برای خودش محافظ گذاشتند. مثل امروز عصری بود که صدای انفجار اگر نه ولی صدای خبر انفجار به گوش همه رسید. تقریبا صدای انفجار شنیدن، عادت‌مان شده‌بود. هنوز صدای انفجـــار قبلی، در رگ و جان‌مان زوزه می‌کشید. هنـــــــوز درد قبلی التیام نگرفته‌بود کـــه ایـــن یکــی درد تـــــــــازه‌ای به‌جـــان‌مـــــان انداخت. فردا صبح وقتی رفتیم در خـــــــــانه‌شان حالی بپرسیم، خانم صدیقی با آن قــــد کشیــــــــده‌اش بی‌آنکه خمی به ابرویش آمـــده‌باشد، داشــــــــت مـــی‌رفت بیرون، ســــلام و احوالپرسی کرده نکرده، اجازه تسلیـــت گفتن نــداد ولــــــی گـفت زود برمی‌گردد و بنـاست برود شهیــــــــــــد را شناسایی کند. خانم قرآن وقتی برگشت، گفت شهید دو تـــا دندان طلا داشــــت کـــــه از روی همین دو تا دندان پیدایش کرده‌است و گرنه کل پیکر سوخته و پودر شده و امکان شناسایی نیست. دیگر شب و روزمان در خانه وزیر که حالا رئیس جمهور شهیــــــــد شده‌بود گذشت. برای روز تشییع پیکرهــــــــای پاک‌شــــان با جمیـله دختـــرش رفتیم بهشت‌زهرا، کمی با اتوبوس دو طبقه و وقتــــــــــی دیدیدم ترافیـــــک اســـت، بقیه را با پای پیاده. بعدها ‌که نگاه می‌کردم باورم نمی‌شد یک دختر ده ساله نحیف برای تشییع پیکر یک شهید با پای پیاده مسافتی طولانی را طی کرده باشد. ولی الان چند سالی است که دوباره آن روزهایم را می‌فهم. روزهایی که مسیر زندگی را تعیین می‌کرد و به زندگی‌ها معنا می‌داد و خستـــــگی را از جلوی پای آدم‌ها برمی‌داشت. چند سالی است دارم می‌بینم، مزه می‌کنم و حس می‌کنم نه مسیر میدان بهارستان تا بهشت زهرا را روان می‌کند که مسیر "نجف" تا "کربلا" را برای پیر و جوان، کودک و بزرگ روان و هموار می‌کند. و تو حس می‌کنی اگر همراه این مسیر نشوی، ضرر کرده‌ای و جا مانده‌ای. خیلی‌ها بودند که رفتند و شهید شدند تا ما امروز بتوانیم بر اساس خود آن‌ها به زیارت و پیاده‌روی اربعین برویم. قدرناشناسی است اگر یادشان نکنیم و نایب‌الزیاره‌شان نباشیم. به نیابت همه آن‌ها که تبیین کننده و پاسدار و نگاهبان های امروزمان هستند، قدم برداریم. 🖊زینب شریعت مدار 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
در فرودگاه ها مرسوم اســــــت که گــذرگاه اتباع بیگانه و دارنـــــــدگان پاسپورت همان کشــور را جــــدا از هم قرار می‌دهند. امــا امــروز دستـــــه بندی متفــاوت است. «مسافران عتبات» و «سایر مــسافــران». به نظر می‌رسد همه اربعینــی هــــا مال یـک کــشورنـد و دیــگران همه مـال کــشوری دیگر. هــرکـس بــا هــر رنــگ پاسپورتی یا اربعینــی است و یا غیراربعینـی. یا حسینـی است و یــا غیرحسینـی. و در دنیـــــا شاید دسته بندی دیگری هـم وجــود نـداشـته بـاشــــد. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
«هو الحق» گــــوشی را گرفته توی دستش و هـــــی از صفحات مجازی آخرین وضـــعیت مرزها را بررسی میکند آرام مــی گوید: «میگن مرز خیلی شــــــــــلوغ و گرمــــه» مــن باز بغض میکنم و به اتاق میروم... گوشی ام را برمیدارم. پیـــام صوتـــی دوستـــم را بــــــــاز می کنم. نـــگرانــــــی در صـــــــــدایش موج مــــــی زند «بــا گرمای هوا چی کارکنیم؟ با شـلوغــــــــی مرزا چی کار کنیم؟ میـــــــگن بــــچه دارا نیـــــــــان... مامانم میگه شما مســــئول این بچه اید.» بغض که روی بغض می آید. تـه گلویم تلخ می شـــــــود. آب دهانــــم را قورت می دهم و صـفحه ی تایــــــپ را باز می کنم تا برایش چیزی بنویسم. «خواهرِ من! اگه ما مامان این بــــــــچه هاییم... امام حسیـــــنم امام حسینشونه...همه چی درست میشه...» و هــــــی جــــــمله را تـــــــوی دلــــــم تکــــــرار میکنم.و فـــــــــــــلش سبز ارســــــــال را فشار میدهم. بغض راهــــش را پیدا می‌کند و گونه ام مثـــــل دشتـــــی تـــــشنه زیر باران چشمانم سیراب می شود. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
شکست، بدجایی هم شکست، بد جوری هم شکست! چرخ کالسکه ی نو آلبالویی رنگ بچه ها، که اجازه بدهید یک چرتکه بیاندازم، به عبارتی از لحاظ مطلوبیت در آن زمان و مکان، برابری می کرد با پرادوی دو در متالیک مشکی هشت سیلندر تمام اتوماتیک صفر! از بهترین خانه و مامن دنیا، خانه ی پدری در نجف، راه افتادیم ، کالسکه را در مسیر انداخته بودیم، کتانی های تازه نفس، قدم های پرقدرت و جان دار، شور و شوق اول مسیر... آسمان شده بود یک معجزه ی تمام عیار نیلی و سرخ و آبی. وادی السلام با شکوه را پشت سر گذاشته بودیم و رسیده بودیم به اولین خانه های ویلایی مسیر‌ که آغوش شان مهمان ها را می خواند. تق! شکست، بدجایی هم شکست بدجوری هم شکست! چرخ خوش رکاب آلبالویی رنگ جا خوش کرد در یک چاله ی کوچک خاکی! شدم ماهرترین جراح دنیا و خواستم با آرامش بیمار را نجات دهم اما متاسفانه جراحی موفقیت آمیز نبود و کالسکه با ۳ چرخ از اتاق عمل خارج شد! این، برای من محاسبه گر، یعنی به هم ریختن تمام معادلات! پریدم روی ctrl , shift و شدم ابر بهار!حالا نبار و کی ببار. قاب خوش نمکی بود: بچه ها که خدا خواسته می دوند سمت تلی از خاک و شروع به خاک بازی می کنند ، همسر که استکان کمر باریک و نعلبکی به دست، شای عراقی می نوشد در این بلبشو و با آرامش از دیدن مردم عاشق لذت می برد و معتقد است برای کارهای بزرگ و کوچک اول باید حتما چای نوشید و بعد چاره اندیشید، و من که از کوله ام دستمال کاغذی بیرون می کشم و اشک هایم را پاک میکنم! یک زن و شوهر جوان ایرانی از کنارمان عبور می کنند و نیم نگاهی می اندازند. ذوق اول مسیر، در چشم هایشان پیداست، میدانم دوست دارند بروند و اول شب در موکب های خنک با پتوهای ببر و پلنگی تر و تمیز، استراحت کنند و خورشید نیامده، دوباره بیاندازند در دل جاده. چند قدمی جلو می روند و انگار دلشان نیاید، بر می گردند. مرد جوان دستی بر انبوه موهای جوگندمی می برد، تسبیح دانه فیروزه ای که چند دور در مچ دستش پیچیده را کمی جا به جا می کند، نگاه آرامی به ما می اندازد و می گوید: ای ای ای! راسته که سلاح خانوما گریه س! برای کالسکه گریه می کنین؟ این که کاری نداره! و می رود داخل یکی از خانه ها، انگار که خانه ی خودش است و می داند باید برود از فلان کابینت بهمان ابزار را بردارد و برگردد! خانوم گره ی روسری اش را محکم می کند، حلقه ی دو رج نگین دارش را در دست می چرخاند و می گوید: درست میشه نگران نباشین آقامحسن من کار براش نشد نداره! همزمان می رود و برایمان از کمی جلوتر یک پارچ پلاستیکی لبالب از شربت گلاب زعفران و تخم شربتی می آورد! انگار که خانه ی خودش است! آقا محسن کمی سیم مفتول به دست، همزمان دو مرد دشداشه پوش عراقی را هم با خودش آورده، همگی به کمک می آیند. ابر بهار دیگر نمی بارد و جای خودش را به آفتاب گرم و ملس بهاری داده است. مفتول را از چرخ کالسکه رد می کنند و چرخ را می اندازند سرجایش، و انگار با نخ و سوزن کار کنند، یک گره ی کور هم اندازند ته سیم مفتول! همسر، کمی از سیم مفتول را می دهد دستم و می گوید: بذارش تو کوله ی پرماجرا ، لازم میشه! مرد عراقی از خانه اش شلنگ آب را می کشد تا بهشت خاک بازی بچه ها، خم می شود و دست های بچه ها را با محبت تمام می شوید، پارچ شربت را پس می دهیم. به سرکردگی آقا محسن، دوباره کالسکه را در جاده ی خاکی می اندازیم و به راه می افتیم. در دلم هزار هزار پروانه می رقصد، به ذوق قدم زدن در مشایه، به ذوق مردم نازنین سرزمینم، که هر کجا باشم دلم گرم گرم است، به ذوق زیارت اربعین خواندن روبروی حرم، خسته و تشنه و سراپا خاکی، اشک راه خودش را پیدا می کند، سلام همه ی زندگیم، سلام امام حسین من. ✍ سعیده باغستانی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| اربعین یک نعمت بزرگ تاریخی برای ایجاد روحیه جهادی و تداوم در خدمت به مردم است. 💚 __________ 🏴 @khedmat_arbaeeni 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
به‌نام‌او علامه جعفری: کشتی امام حسین(علیه‌السلام) از دریایی می‌گذرد که از اشک‌های دوستان امام حسین(علیه‌السلام) پر می‌شود. اين جمله را در یک هیات خانگی شنیدم. وقتی خانم سخنران می‌گفت خودش هم اشک می‌ریخت. لحظاتی به خود آمدم، چه دریایی است دریای حسين(عليه السلام) که هیچ وقت خشک نمی‌شود. خدایا ما را به سیل خروشان اربعین برسان 🖊فاطمه میری طایفه فرد @del_gooye 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
طبق برنامه، سفرمان شش روزه است. من هم نشسته ام و دو سری بسته ی شش تایی آماده می کنم. هر روز یک بسته، برای هر یک از پسرهایم، یک خوراکی ریز، وسایل یک کاردستی، یک کاربرگ، مداد رنگی های مینیاتوری، برچسب و بادکنک و خلاصه هر چیزی که فکر می کنم می تواند بچه ها را خوشحال کند، می گذارم توی زیپ کیپ، قرار است هر روز وقتی بچه ها خسته و بی حوصله می شوند یا بد قلقی می کنند با این بسته ها سرگرم شوند. یادم می آید پارسال بیشتر مسیر را دوتایی روی تخت روانشان خواب بودند و وقتی خسته می رسیدیم موکب و میخواستیم استراحت کنیم بازی شان می گرفت. من هم بسته ی روزشان را می دادم و همان جا سرم را می گذاشتم زمین و بچه ها می‌نشستند به بازی، دلم میخواهد این سفر با همه ی سختی هایش یک جای قشنگ و نورانی توی ذهنشان ثبت شود. من بشوم خادم صبور و مهربانی که مادر بودن را اینجا با ابعادی جدید تجربه می کند. 🖊آسیه نیک صفات ٠۱ 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab