eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
437 دنبال‌کننده
672 عکس
175 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
💊«سیاست در گردش» ظاهرا پیش از آنکه من سوار شوم بحث داغ شده و من درست وسط‌های دعوا رسیده بودم. راننده با حرص دنده را عوض کرد و گفت: " من سر حرف خودم هستم رأی بده نیستم مگه رأی من یه نفر کاری از پیش می‌بره؟" مسافری که کنار دست من نشسته بود نگاهش را از داخل آینه به راننده دوخت: مثل اینکه مرغت یه پا داره، بالأخره از ما گفتن هر یه رأی یه انتخابه و وقتی رو هم جمع شه می‌تونه تأثیر بذاره. مردی کنار خیابان دستش را بالا کرد و با نیش ترمز راننده سوار شد. محکم در را کوبید و نشست. راننده شاکی شد: __ آقا یواش چه خبره! مرد هم که دست کمی از راننده نداشت بلافاصله گفت: " بی خیال آقا با یه بار اتفاقی نمی‌افته." راننده کلافه گفت: " تا شب صد نفر مثه تو سوار می‌شن اگه بخوان همه این در و بکوبن که کار ما دراومده و باید هر شب هرشب بریم در رو روغن کاری کنیم." مرد کنار دست من انگار پاس گُل را گرفته باشد سریع گفت: " دیدی آقای راننده همین یه بار یه باره که یه اتفاق بزرگ رقم می‌زنه" ✍نرگس ایرانپور اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید. مسیر ارتباطی@baraye_zeinab •┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈• https://eitaa.com/barayezeinab
💊 ایستگاه سیاسی من که رأی نمی‌دم. این را گفت و نگاهش را انتهای خیابان کشید. گفتم: " خوش به حالت، حتما هیچ مشکل و ایرادی نمی‌بینی که بخوای درستش کنی." شاکی شد و با عصبانیت برگشت و به صورتم نگاه کرد: _ مشکل نمی‌بینم؟ از کجای مشکلاتم بگم، شوهر دیالیزی و پسر دانشجوی بیکار و... گفتم: خب بخشی از اینا که می‌تونه حل بشه به شرطی که همه همت کنیم. زیر لب غرغر کرد که اتوبوس چقدر دیر کرده و ادامه داد: _ این همه سال رفتیم و انتخاب کردیم چی شد پاشون گذاشتند رو دوش بدبخت بيچاره‌‌هایی مثه ما و قد کشیدن و زیر پاشون هم ندیدن. گفتم: " خب می‌شه با تغییر ملاک و درس گرفتن از تجربه‌ها یه انتخاب بهتر کرد. حل مشکلات، قدرت می‌خواد قدرت هم فقط و فقط در دستان ما مردمه. اگه بخواییم درست می‌شه. عصبانیت در نگاهش فروکش کرده و حرف‌هایش رنگ گلایه گرفت: _ آخه کدومشون راست می‌گن الان هزار تا وعده می‌دن خرشون که از پل گذشت یادم تو رو فراموش. گفتم: " حق داری مادر من ولی تنها راه علاج خواستن و انجام وظیفه است ما کار خودمون رو می‌کنیم دیگه بقیه‌اش با اونیه که تک‌تک رأی‌های مردم رو به امانت می‌گیره. سرنوشت هیچ ملتی تغییر نمی‌‌کنه مگر اینکه یک به یکیشون دست به زانو بگیرند و بخوان که اوضاع بهتر بشه." با آمدن اتوبوس دست به زانو گرفت و بلند شد: __ رأی می‌دیم این دفعه رو به امید بهتر شدن رأی می‌دیم. ✍نرگس ایرانپور اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید. مسیر ارتباطی@baraye_zeinab •┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈• https://eitaa.com/barayezeinab
💊خط مقدم _ من که هر جور شده می‌رم. این را پارسا گفت و لگد محکمی زیر توپ زد. علیرضا پوزخندی زد و گفت: " چیه خیال کردی پشت لبت سبز شده و صدات کلفت شده دیگه همه جا قبولت دارن؟" پارسا سمت دروازه رفت و وسط آن، روی زمین تخت شد. کیان نگاهی به علیرضا کرد: _ می‌گم علیرضا، پارسا بدم نمی‌گه‌ها به امتحانش که می‌ارزه. علیرضا گفت: " بی خیال داش کیان مگه می‌شه فردا سه می‌شه، می‌شیم سوژه خنده تو محل." کیان، شانه‌ای بالا انداخته و سمت خانه رفت. با رفتن کیان، پارسا هم توپ را نوک پایش انداخته و از علیرضا خدا حافظی کرد. علیرضا صدایش را بلند کرد: چه می‌کنه پارسا بازیکن خوش نام کوچه لاله. ببینم فردا چه می‌کنیا نبینم زیر حرفت بزنی. پارسا از کنار شانه نگاهی به علیرضا کرد: خواهی دید. صبح که شد علیرضا، بیشتر از پارسا بی قرار بود. از کله سحر هزار بار با دوچرخه کوچه را بالا پایین کرد تا بالأخره سر و کله پارسا پیدا شد. علیرضا با دیدن پارسا در هیبت کت و شلواری که چهار پنج سال سنش را بالاتر نشان می‌داد پقی زد زیر خنده. پارسا با قدم‌هایی محکم و بلند خودش را به پیچ کوچه رساند و از گوشه چشم نگاهی به علیرضا کرد. علیرضا رکاب زد و خودش را به پارسا رساند: پس چی شد آقا پارسا تشریف نمی‌بری کار مهمت رو انجام بدی؟ پارسا با دست اشاره کرد که آرام حرف بزن: ساکت بابا این محل که همه من می‌شناسن می‌رم مدرسه خیابون بالایی. این را گفت و به سرعت از خیابان رد شد. پارسا از انتهای صف گردن کشید و به اول صف نگاه کرد. ده دوازده نفری تا نوبتش مانده بود. این پا آن پا کرد. دانه‌های عرق از پشت گردنش سر می‌خورد و کلافه‌اش کرده بود. نگاهی به ساعت استیلی کرد که هر لحظه ممکن بود از دستش سر بخورد‌. ساعت پدر به دستش سنگینی می‌کرد. عقربه‌ها کش آمده و تازه از هشت گذشته بودند. صف به آرامی جلو رفته و حالا پارسا بود که شناسنامه اش را به دست مردی می‌داد که با نگاهی صورتش را زیر و رو می‌کرد‌. پارسا دستی به یقه‌اش کشید و سرفه‌ای کرد. مرد در صورتش دقیق‌تر شد: به‌به آقا، دو سه سالی زودتر اومدی که پسرم. انگار کوهی از یخ روی سر پارسا آب شده باشد، عرق سردی از گوشه‌های پیشانیش دویدن گرفت. مرد سالخورده‌ای که پشت سر پارسا بود دست دراز کرد و شناسنامه را از مردی که پشت میز بود گرفت و در جیب پارسا گذاشت. مرد پشت میز نگاهی به مرد سر صف کرد: می‌بینی حاجی، آقا پسر عجله داره. مرد لبخندی زد و گفت: __ این با غیرتا از نسل همونایی اند که دست تو شناسنامه شون می‌بردن تا برن جبهه. خط مقدم همونه فرقی نکرده اون روز دفاع از خاک و امروز دفاع از حریم. ✍نرگس ایرانپور اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید. مسیر ارتباطی@baraye_zeinab •┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈• https://eitaa.com/barayezeinab
💊«بلای عظیم» توی کوچه پس کوچه های دمشق زن ها و دخترهای سوری را با یک الله اکبر بر خودشان حلال می کردند و مردها و پسرها را تیرباران .اثری از زندگی نمانده بود.کأنه مصداق این آیه بودند که یذبحون ابنائکم و یستحیون نسائکم! صدای مخالفان مردمی دولت بشار که تا چند وقت قبل خیابان ها را قرق کرده بودند خاموش شده بود. آخر یا کشته شده بودند یا آواره....برای داعش و خارجی ها توده ی مردم اعم از و بشار فرقی نداشت.حالا سوری ها مصداق و فی ذالکم بلاء من ربکم‌ عظیم بودند.اختلاف و لجبازی بلای عظیمی بود که دامن همه مردم را گرفت. داعش از زمین و اسراییل از آسمان شهر را ویران کرد. رد چکمه غریبه ها همه جای شهر بود حتی روی دیوارها و هوایی که نفس میکشیدند. شب های زیبای دمشق شده بود جهنمِ ارواح.... مسلمان و مسیحی و ایزدی همه پایمال شدند. این سرنوشت طبیعی سرزمینی بود که ملت پشت حاکمیتش را خالی کردند. اگر خواستید ندهید! ندهید فقط چند سال بعد ملت های دنیا برای درس عبرت شدن مردمشان چیزی شبیه این متن را می نویسند، فقط به جای دمشق می گذارند تهران، شیراز، اصفهان...و به جای می نویسند . ✍طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید. مسیر ارتباطی@baraye_zeinab •┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈• https://eitaa.com/barayezeinab
💊 وقتی انتخاب نکنی... یادش بخیر! وقتی ما دهه شصتیا دبستانی بودیم، ایام دهه فجر رنگ‌وبوی خاصی داشت. از هفته اول بهمن‌ماه، شور و شوق عجیبی در مدرسه به پا می‌شد و بچه‌ها با اشتیاق فراوان تلاش می‌کردند تا مسئولیتی را برای دهه فجر بر عهده بگیرند؛ از تهیه‌ی وسایل تزیینی مثل کاغذ رنگی، پرچم کاغذی و بادکنک گرفته تا شرکت در گروه سرود، تواشیح و پذیرایی... این‌همه شور و شوق بچه‌ها تا پایان جشن ۲۲ بهمن هر سال ادامه داشت، بعد هم با یک فاصله‌ی کوتاه، دوباره بچه‌ها با حال‌وهوای عید نوروز و پیک شادی نوروزی، شاداب و سرحال و سرزنده بودند و برای تعطیلات لحظه‌شماری می‌کردند. آن ایام، شور و نشاط و هیجان در مدرسه غوغا می‌کرد و البته معلم‌ها، خصوصاً مربی پرورشی همیشه سکان‌دار اصلی بود و بچه‌ها را برای برگزاری هرچه بهتر مراسم هدایت می‌کرد، اما در سال‌های اخیر خصوصاً بعد از ایام کرونا که دانش‌آموزان خصوصا بچه‌های دهه هشتادی به‌ بهانه‌ی آموزش مجازی، با فضای مجازی خو گرفتند و شادیشان هم مجازی شده، جشن‌های دهه فجر دیگه مثل دهه فجرهای قدیم برگزار نمی‌شود. بچه‌ها هم مثل قدیم‌ترها، اشتیاقی برای حضور در کارهای فرهنگی ندارند، مگر با تشویق و امتیاز ... من که به عنوان یک مادر، هنوز کودک درونم را شاداب و فعال می‌‌‌بینم و دلم می‌خواهد بچه‌های این آب و خاک با هویت ملی و فرهنگی‌شون آشنا بشوند و رشد کنند ، با معلم پرورشی مدرسه دخترم صحبت کردم و برای کمک در کارهای فرهنگی جشن پیروزی انقلاب در مدرسه، اعلام آمادگی کردم؛ اما انگار ایشون هم بدجوری در فضای جدید غرق شده بود و بعد از این‌که صحبت‌های پر از حرارت من را شنید ، با آرامش گفت: « خانم عزیز! الان دیگه مثل قدیم‌ها نیست. نه‌ فقط مدرسه‌ی ما، بلکه بقیه‌ی مدارس هم همین اوضاع رو دارن. نهایتا روز ۲۲بهمن برای بچه‌ها یک جشن درنمازخانه می‌گیریم. تزئینات برای همونجا کافیه، پذیرایی هم شیرکاکائو و کیک ... » اما من قانع نشدم و مصمم شده بودم حتما این اوضاع کسل‌کننده را تغییر بدهم، تا شروع دهه فجر چند بار دیگر به مدرسه رفتم و گفتم که می‌توانم برای جشن‌ها در تزیینات کمک کنم و یا متن سرود آماده کنم و برای پذیرایی با کمک مادرهای دیگه ساندویچ یا آش بپزم، حتی پیشنهاد دادم که خودم برای جشن مسابقه طراحی می‌کنم، اما استقبال چندانی نشد ... من ناامید نشدم و موضوع را با مسئول انجمن مطرح کردم. بعد از صحبت‌های طولانی، بالاخره علت را جویا شدم و خواستم که رسما در کارهای اجرایی سهیم بشوم، اما پاسخ مسئول انجمن من را تکان داد. ایشون با صراحت گفتند: «اگر دوست دارید در تصمیمات مؤثر باشید، بهتره عضو انجمن مدرسه بشید یا اگر می‌تونید سال دیگه افرادی رو انتخاب کنید که برای کارهای فرهنگی اولویت قائل بشن. اعضای فعلی انجمن که با رأی اکثریت انتخاب شدن، بیشتر برای تعمیر ساختمان مدرسه و امور رفاهی هزینه می‌کنن نه کارهای فرهنگی و این مورد اعتراض خیلی از مادرهای شبیه شماست که دوست دارن بچه‌هاشون با انقلاب و فرهنگ ملی کشورشون آشنا بشن. اما متاسفانه موقع انتخابات انجمن معمولا والدینی که دغدغه‌ی فرهنگی دارن، یا کاندید نمیشن یا رای بالایی ندارن...» با این صحبت‌های نماینده انجمن یادم افتاد که من در انتخابات انجمن مدرسه، چون تحقیق نکرده بودم و کسی را نمی‌شناختم رأی ندادم و به خاطر مشغله کاری زیاد، خودم هم کاندید نشدم. همین موقع بود که یاد این جمله‌ی معروف افتادم که «وقتی انتخاب نکنی، دیگه حق اعتراض نداری، چون دیگران برات انتخاب می‌کنن و تو مجبوری تبعیت کنی!» ​ 🖋آمنه عسکری منفرد اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید. مسیر ارتباطی@baraye_zeinab •┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈• https://eitaa.com/barayezeinab