برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت
👏: آرزو نیای عباسی
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
هدایت شده از بانوی پیشران
#قرآن_را_زندگی_کنیم|#طرح_مسطورا
🔹سرکارخانم زینب شریعتمدار
🔸مدرس جامعه المصطفی
⏰شنبه ۱۹ اسفندماه ماه ساعت۱۰:۰۰
"گفتگوی زنده" در کانال:
🦋به #بانوی_آب بپیوندید:
https://eitaa.com/banooyeab
و همزمان از کانال بانوی پیشران
🏷 بانوی پیشران
https://eitaa.com/banooyepishran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه چیز چینی است
جز شجاعت که در فلسطین ساخته می شود...!😎
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه
🛑 کاملا گویای ماجرا هست
البته از قبل هم معلوم بود
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه
کلید خانه
به نام خدا
حامد را مدرسه گذاشته ام و به خانه برمیگردم که تازه یاد سفارش همسرم میافتم. نمیدانم از گذشت سن است یا چی که همه چیز را قرو قاطی میکنم. انگار عقل و هوش ازسرم رفته. نمیدانم کلید خانه را کجا گذاشتهام. باید برگردم خانه و برای رفتن آماده بشوم. اما هر قدر که جیب و کیفم را میگردم نیست که نیست. گوشهای کنار خیابان میایستم. با خودم میگویم من که آدم محتاطی بودم. پس کلیدم را کجا گذاشتهام. لااله الاه اللهی میگویم و خودم را به باد سرزنش میگیرم: آخر زن حسابی حالا اگر شوهرت زنگ بزند و بگوید مگر نمیخواستی روز مادر پیش مادرت باشی. بیا ساک و وسایلت را بردار بیا میخواهی چه بگویی؟ بگویی که کلید را گم کردهام اصلا چه فکری خواهد کرد؟ بیچاره شوهرت
اینقدر خودش را به این در و آن در زد تا از اداره مرخصی بگیرد. آن وقت حالا...
لبم را گاز میگیرم. با صدای بوق ماشینی به خودم میآیم که دارد چند بچه در صندلی عقب ماشین نشسته اند و برای من دست تکان میدهند. تازه یاد سفارش حامد میافتم که گفته بود: مامان اومدنی تبلتم یادت نره.
الان مدرسه است و میدانم که منتظر است. حتما وقتی به دنبالش بروم سراغ تبلتش را خواهد گرفت. با خودم میگویم: این طوری نمیشود. باید زنگ بزنم همسرم و اطلاع بدهم که کلید خانه را گم کردهام. باید سرزنشهایش را به جان بخرم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. اما چارهای ندارم. موبایلم را از توی کیف بیرون میکشم. میخواهم تماس بگیرم. اما میترسم دعوایم بکند. با خودم میگویم برایش پیغام میگذارم. اینطوری بهتره. اینترنتم را روشن میکنم و پیام میفرستم. میدانم به خاطر کارش آنلاین است. آنجا زودتر پیامم را خواهد دید. توی همه کانالها و گروه ها خبر فوری زدهاند. متحیر و کنجکاو یکی از کانالها را باز میکنم. و میخوانم: حمله تروریستی به زائران گلزار شهدای کرمان.
قلبم تند میزند. کی،چطوری؟ علامت سوال بزرگی توی مغزم وول میخورد. خشکم میزند. تکیه میدهم به دیوار و عکسها و خبرها را بالا و پایین میکنم. نگاهم به دست زنی که کلید خانهاش را در دست دارد میافتد. به زمین افتاده و خونی است. اما کلید خانهاش را محکم در دست نگه داشته.
پایم سست میشود. حتما مادری است که در راه خانه بوده و نگران فرزندانش. حتما مادری بوده که به گلزار شهدا رفته و قرار بوده شب فرزندانش برای تبریک روز مادر به دیدنش بیایند و او باید خودش را سریع میرسانده به خانه.
به عکس زل میزنم. خیلی محکم و سفت کلید را چسبیده. خانه و زندگیاش را دوست دارد. مثل خیلی چیزهای دیگر که عاشقشان است. خاک،وطن، حاج قاسم و ...
اشک از چشمهایم روی صورتم میغلتد. با خودم زمزمه میکنم: وای از این غم.
دوباره زل میزنم به کلید و عکس زن و دستهای خونیاش: چه روز مادری شد امسال. دشمن چه فکری کرده؟ خیال کرده ما زنها و بچههایمان از این کارهای او میترسیم. آیا به همین راحتی از علاقهها و اسطورههایمان دست میکشیم؟ زهی خیال باطل!
✍: فرانک انصاری
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت
👏: فرانک انصاری
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
گُرگ در لباس میش!
به نظر شما ژستِ بشردوستانهی آمریکا، اصلی ترین تامین کننده مالی و تسلیحاتی اسرائیل، برای ارسال کمک به مردم غزه، خندهدار نیست؟
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه
#روایت_۱۳۲
آغازی دوباره
چشمهایش را گشوده بود و کنجکاوانه نگاه میکرد طوری که انگار نه انگار لحظاتی قبل از شکم مادر زاده شدهاست. او را به مریم نشان دادند. در آن حالِ پر درد و خستهی بعد از زایمان، محو چشمان تیلهای و سیاه دخترک شد. صورت نوزاد را روی صورت مریم گذاشتند. نرم و لطیف بود... مریم لبخند زد و چشمانش را بست تا خوب حظ این همه لطافت را ببرد ...
مادری، حس قشنگی است...
مریم عاشق بچه بود. محمد هم. اما بچهدار نمیشدند. دکترها میگفتند نه او و نه محمد، هیچ کدام مشکلی ندارند. اما بعد از گذشت ۱۲ سال از ازدواجشان بچهدار نشدهبودند.
وقتی دخترک در شکم مادر جان گرفت و اولین لگد را زد هیچکس باور نمیکرد.
تمام نه ماه بارداری، مریم به هر بهانهای ذوق بچه را میکرد. با هر تکان حتی، دست بر شکم میگذاشت، چشمانش را میبست و کیف عالم را میکرد.
مادری حس خیلی قشنگی است...
دخترک، تند تند شیر میخورد، قلپ قلپ، با کلی صدا و ولع. از آن مدلها که همش آدم نگران میشود که نکند دل درد بگیرد. اما بعد کم کم همان طور، چسبیده به سینه مادر سنگین میشد و آرام میخوابید...
مریم، زیر لب برای دل درد نگرفتنش، دعا میکرد...
واقعا مادری، حس خیلی قشنگی است...
تمام نوزادی دخترک همینطور گذشت. البته روز هفتم یک فرقی داشت: دخترک وسط شیر خوردنِ قلپ قلپ، ته دلش که سیر شدهبود سینه را رها کرد، به مریم لبخند زد و دوباره شیر خوردن را از سر گرفت...
صدای مهیبی بلند شد. چیزی شبیه زلزله. مریم به بلند شدن از جا، نرسید. سقف خانه بر سرش آوار شد... و دیگر چیزی نفهمید...
محمد فریاد میزد...
مریم صدا را میشنید و نمیشنید...
محمد از لا به لای خرابهها، پتوی صورتی نبیله را دید...
همه جا آوار بود
فریاد زد...
مریم انگار اینجاست....
چند نفر دویدند کمک...
وسیله ای نبود....
آوار را به سختی کنار میزدند...
محمد دستش به صورت مریم خورد... آوار را سریعتر کنار زد...
راه نفس کشیدن مریم را باز کرد....
مریم به زحمت چشم باز کرد...
محمد لبخند زد.
یاد نبیله افتاد....
از پای افتاد...
مردم به کمک آمدند...
بالاخره مریم و نبیله را از زیر آوار بیرون کشیدند...
محمد نبیله را بغل کرد.
فریاد زد....
امدادگر را صدا کرد....
امدادگر محمد و مریم را به زور از نبیله جدا کرد.
بچه را بغل کرد و دوید...
دوید تا بیمارستان...
مریم دوید...
محمد دوید...
چند جوان محل، پی شان...
نبیله هنوز لبخند به لب دارد...
پیچیده در پارچهای سفید...
بر زمینِ لُختِ بیرونِ سردخانهی بیمارستانی که جا ندارد...
لبخند میزند به صورت مادرش...
در انتظار نوبت برای یکی از همین گورهای دسته جمعی #غزه ...
✍: سیده هاله حیدری
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺کودک فلسطینی: بابام رفته بهشت، دلمون برای خوردن نون تنگ شده
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه