eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
434 دنبال‌کننده
672 عکس
175 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏: آرزو نیای عباسی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از بانوی پیشران
| 🔹سرکارخانم زینب شریعتمدار 🔸مدرس جامعه المصطفی ⏰شنبه ۱۹ اسفندماه ماه ساعت۱۰:۰۰ "گفتگوی زنده" در کانال: 🦋به بپیوندید: https://eitaa.com/banooyeab و همزمان از کانال بانوی پیشران 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه چیز چینی است جز شجاعت که در فلسطین ساخته می شود...!😎 هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab برای_زینب
🛑 کاملا گویای ماجرا هست البته از قبل هم معلوم بود هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
کلید خانه به نام خدا حامد را مدرسه گذاشته ام و به خانه برمیگردم که تازه یاد سفارش همسرم می‌افتم. نمیدانم از گذشت سن است یا چی که  همه چیز را قرو قاطی می‌کنم.  انگار عقل و هوش ازسرم رفته. نمی‌دانم کلید خانه را کجا گذاشته‌ام. باید برگردم خانه و برای رفتن آماده بشوم. اما هر قدر که جیب و کیفم را میگردم نیست که نیست‌. گوشه‌ای کنار خیابان می‌ایستم. با خودم می‌گویم من که آدم محتاطی بودم. پس کلیدم را کجا گذاشته‌ام. لااله الاه اللهی می‌گویم و خودم را به باد سرزنش میگیرم: آخر زن حسابی حالا اگر شوهرت زنگ بزند و بگوید مگر نمیخواستی روز مادر پیش مادرت باشی. بیا ساک  و وسایلت را بردار بیا می‌خواهی چه بگویی؟ بگویی که کلید را گم کرده‌ام اصلا چه فکری خواهد کرد؟ بیچاره شوهرت اینقدر خودش را به این در و آن در زد تا از اداره مرخصی بگیرد. آن وقت حالا..‌. لبم را گاز میگیرم. با صدای بوق ماشینی به خودم می‌آیم که دارد چند بچه در صندلی عقب ماشین نشسته اند و برای من دست تکان میدهند. تازه یاد سفارش حامد می‌افتم که گفته بود: مامان اومدنی تبلتم یادت نره. الان مدرسه است و میدانم که منتظر است. حتما وقتی به دنبالش بروم سراغ تبلتش را خواهد گرفت. با خودم میگویم: این طوری نمی‌شود. باید زنگ بزنم همسرم و اطلاع بدهم که کلید خانه را گم کرده‌ام. باید سرزنشهایش را به جان بخرم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. اما چاره‌ای ندارم. موبایلم را از توی کیف بیرون میکشم.‌ می‌خواهم تماس بگیرم. اما میترسم دعوایم بکند. با خودم می‌گویم برایش پیغام می‌گذارم. اینطوری بهتره. اینترنتم را روشن می‌کنم و  پیام می‌فرستم. میدانم به خاطر کارش آنلاین است.  آنجا زودتر پیامم را خواهد دید. توی همه کانالها و گروه ها خبر فوری زده‌اند. متحیر و کنجکاو یکی از کانالها را باز می‌کنم. و می‌خوانم: حمله تروریستی به زائران گلزار شهدای کرمان. قلبم تند می‌زند. کی،چطوری؟ علامت سوال بزرگی توی مغزم وول می‌خورد. خشکم می‌زند. تکیه می‌دهم به دیوار و عکسها و خبرها را بالا و پایین می‌کنم. نگاهم به  دست  زنی که کلید خانه‌اش را در دست دارد می‌افتد. به زمین افتاده و خونی است. اما کلید خانه‌اش را محکم  در دست نگه داشته. پایم سست می‌شود. حتما مادری است که در راه خانه بوده و نگران فرزندانش. حتما مادری بوده که به گلزار شهدا رفته و  قرار بوده شب فرزندانش برای تبریک روز مادر به دیدنش بیایند و او باید خودش را سریع می‌رسانده به خانه. به عکس زل میزنم. خیلی محکم و سفت کلید را چسبیده. خانه‌ و زندگی‌اش را دوست دارد. مثل خیلی چیزهای دیگر که عاشقشان است. خاک،وطن، حاج قاسم و ... اشک از چشم‌هایم روی صورتم می‌غلتد. با خودم زمزمه میکنم: وای از این غم. دوباره زل میزنم به کلید و عکس زن و دستهای خونی‌اش: چه روز مادری شد امسال. دشمن چه فکری کرده؟ خیال کرده ما زنها و بچه‌هایمان از این کارهای او می‌ترسیم. آیا به همین راحتی از علاقه‌ها و اسطوره‌هایمان دست می‌کشیم؟ زهی خیال باطل! ✍: فرانک انصاری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏: فرانک انصاری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
گُرگ در لباس میش! به نظر شما ژستِ بشردوستانه‌ی آمریکا، اصلی ترین تامین کننده مالی و تسلیحاتی اسرائیل، برای ارسال کمک به مردم غزه، خنده‌دار نیست؟ هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
آغازی دوباره چشم‌هایش را گشوده بود و کنجکاوانه نگاه می‌کرد طوری که انگار نه انگار لحظاتی قبل از شکم مادر زاده شده‌است. او را به مریم نشان دادند. در آن حالِ پر درد و خسته‌ی بعد از زایمان، محو چشمان تیله‌ای و سیاه دخترک شد. صورت نوزاد را روی صورت مریم گذاشتند. نرم و لطیف بود... مریم لبخند زد و چشمانش را بست تا خوب حظ این همه لطافت را ببرد ... مادری، حس قشنگی است... مریم عاشق بچه بود. محمد هم. اما بچه‌دار نمی‌شدند. دکترها می‌گفتند نه او و نه محمد، هیچ کدام مشکلی ندارند. اما بعد از گذشت ۱۲ سال از ازدواج‌شان بچه‌دار نشده‌بودند. وقتی دخترک در شکم مادر جان گرفت و اولین لگد را زد هیچ‌کس باور نمی‌کرد. تمام نه ماه بارداری، مریم به هر بهانه‌ای ذوق بچه را می‌کرد. با هر تکان حتی، دست بر شکم می‌گذاشت، چشمانش را می‌بست و کیف عالم را می‌کرد. مادری حس خیلی قشنگی است... دخترک، تند تند شیر می‌خورد، قلپ قلپ، با کلی صدا و ولع. از آن مدل‌ها که همش آدم نگران می‌شود که نکند دل درد بگیرد. اما بعد کم کم همان طور، چسبیده به سینه مادر سنگین می‌شد و آرام می‌خوابید... مریم، زیر لب برای دل درد نگرفتنش، دعا می‌کرد... واقعا مادری، حس خیلی قشنگی است... تمام نوزادی دخترک همین‌طور گذشت. البته روز هفتم یک فرقی داشت: دخترک وسط شیر خوردنِ قلپ قلپ، ته دلش که سیر شده‌بود سینه را رها کرد، به مریم لبخند زد و دوباره شیر خوردن را از سر گرفت... صدای مهیبی بلند شد.‌ چیزی شبیه زلزله. مریم به بلند شدن از جا، نرسید.‌ سقف خانه بر سرش آوار شد... و دیگر چیزی نفهمید... محمد فریاد می‌زد... مریم صدا را می‌شنید و نمی‌شنید... محمد از لا به لای خرابه‌ها، پتوی صورتی نبیله را دید... همه جا آوار بود فریاد زد... مریم انگار اینجاست.... چند نفر دویدند کمک... وسیله ای نبود.... آوار را به سختی کنار می‌زدند... محمد دستش به صورت مریم خورد... آوار را سریع‌تر کنار زد... راه نفس کشیدن مریم را باز کرد.... مریم به زحمت چشم باز کرد... محمد لبخند زد. یاد نبیله افتاد.... از پای افتاد... مردم به کمک آمدند... بالاخره مریم و نبیله را از زیر آوار بیرون کشیدند... محمد نبیله را بغل کرد. فریاد زد.... امدادگر را صدا کرد.... امدادگر محمد و مریم را به زور از نبیله جدا کرد. بچه را بغل کرد و دوید... دوید تا بیمارستان... مریم دوید... محمد دوید... چند جوان محل، پی شان... نبیله هنوز لبخند به لب دارد... پیچیده در پارچه‌ای سفید... بر زمینِ لُختِ بیرونِ سردخانه‌ی بیمارستانی که جا ندارد... لبخند می‌زند به صورت مادرش... در انتظار نوبت برای یکی از همین گورهای دسته جمعی ... ✍: سیده هاله حیدری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺کودک فلسطینی: بابام رفته بهشت، دلمون برای خوردن نون تنگ شده هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab